پروانه های وصال
#نهج_البلاغه #حکمت78 : (مرد شامی پرسید : آیا رفتن ما به شام ، به قضا و قدر الهی است ؟ امام با کلما
#نهج_البلاغه
#حکمت81 :
ارزش هر کس به مقدار دانایی و تخصص اوست
#حکمت82 :
شما را به پنج چیز سفارش می کنم که اگر برای آنها شتران را پرشتاب برانید و رنج سفر را تحمل کنید سزاوار است : کسی از شما جز به پروردگار خود امیدوار نباشد ، و جز از گناه خود نترسد ، و اگر از یکی سوال کردند و نمی داند ، شرم نکند و بگوید نمی دانم ، و کسی در آموختن آنچه نمی داند شرم نکند ، و بر شما باد شکیبایی ، که شکیبایی ایمان را چون سر است بر بدن و ایمان بدون شکیبایی چونان بدن بی سر ، ارزشی ندارد
#حکمت83 :
(به شخصی که در ستایش امام افراط کرد ، و آنچه در دل داشت نگفت فرمود : ) من کمتر از آنم که بر زبان آوردی ، و برتر از آنم که در دل داری
#حکمت84 :
باقیماندگان شمشیر و جنگ ، شماره شان بادوام تر ، و فرزندانشان بیشتر است
#حکمت85 :
کسی که از گفتن " نمی دانم " رویگردان است ، به هلاکت و نابودی می رسد
💕💕💕
#مهدے_جان....
✍چقدر نزدیک است!
لرزش عاشقانه دستانی را
که به سمت هم می آیند؛
تا در نقطه ای بنام #تو گره بخورند؛
می بینی؟
زمین،به نهایت خستگی میرسد
و ما به نهایت همدلی
بگمانم تا #تو راهی نمانده
#اللهم_عجل_ولیک_الفرج🤲
💕💕💕
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_نود_و_هفتم صدای همهمه و پچ پچ زنها بلند شد.فاطمه خون خونش رو میخورد .
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_نود_و_هشتم
باز داشت نقش بازی میکرد..مثل همان روزها که در گوشه ی اتاق به خاطر اینکه حرفش را گوش نداده بودم پنهانی نیشگونم میگرفت و وقتی به آقام میگفتم خودش رو به مظلومیت میزد ومن و متهم میکرد به دروغ گویی..
یک قدم جلوتر رفتم.چادرش رو چنگ زدم:تقاصش رو پس میدی مهری..از من گذشت..خوش باش که به آرزوت رسیدی..اول از خونه ی آقام بیرونم کردی الانم از این محل و از چشم آدمها…
اشکهای داغم مقنعه ام رو خیس کرده بودند.آهی از جگر سوخته م کشیدم و درحالیکه با مشت به سینه ام میکوبیدم ناله زدم:
تا بحال نفرینت نکرده بودم.ولی از حالا واگذارت کردم به جدم….منو پیش مردم خوار کردی خدا خوارت کنه…
این من بودم!!دختری مجنون که از دنیا بریده بود!!
هلش دادم داخل ودر رو بستم تا بیشتر از این مجبور نباشم چهره ی شیطانی ش رو ببینم.به لطف این جنون باقی همسایه ها هم فهمیدند که من در گذشته چه کسی بودم.!! البته اگر قبل از این به گوششان نرسیده باشه.!
وقتی خانواده نداشته باشی همیشه همین خواهد بود.اگر سایه ی بزرگتر بالای سرت نباشه در محل خودت هم غریبی! ! این کوچه همان کوچه ای بود که در آن، آزاد و رها بازی میکردم! پس چرا این قدر امشب در اینجا احساس خفگی میکنم؟ سر کج کردم تا از راه آمده برگردم.اینبار برعکس دقایق قبل با جانی خسته و زانوانی سست.چند قدم آنطرف تر ازمن، فاطمه وحاج مهدوی ایستاده و نظاره گر ماجرا بودند.فاطمه چادرش را تا زیر چشمش بالا کشیده بود و اشک میریخت.حاج مهدوی هم تسبیح به دست مرانگاه میکرد.بی انگیزه تر از این حرفها بودم که به نزد اونها برم.بدون توجه به اونها از مقابلشان رد شدم.
فاطمه از پشت سر صدام زد:رقیه سادات..عزیز دلم..
اشکم بی صدا پایین ریخت ولی جواب ندادم.
صدای مردانه و با ابهت همراهش مجبور به توقفم کرد.
_صبر کنید سادات خانوم..
زیر لب به زانوهام فحش دادم که چرا ایستادند در مقابل مردی که مرا از خودش راند.
نزدیکم آمد. تشریف بیارید من میرسونمتون.
میان اشک وخشم تلخ ترین پوزخندم رو زدم.
_ بزارید این تهمتها یک طرفه باشه..یه وقت براتون حرف در میارن!نمیترسید از راه بدرتون کنم؟؟ یا براتون تور پهن کرده باشم؟
سری تکان داد:استغفرالله. .
الان فرصت خوبی بود تا عقده ی دل خالی کنم.با اشک واه گفتم:
_منو از بسیج بیرون کردید که نیروهاتون رو خراب نکنم یا براتون دردسر ساز نشم؟؟ میدونید دلم چقدر شکست؟ چون شبیه حرفهاتون نبودید..گفتید مسجد خونه ی خداست هیچکی حق نداره پای کسی رو از اونجا ببره ولی خواستید پامو ببرید.. اون شب بهتون گفتم حدخودمو میدونم..گفتم هیچ وقت کاری نمیکنم وجهتون خراب شه..بهم اعتماد نکردید. گفتید امانت دار حرفم هستید. قول دادید راز دلم رو به کسی نگید..ولی الان همه میدونند..فقط همه از یک چیز خبر ندارند.اونم اینه که عسل مرده بود.رقیه سادات برگشته بود…بد کردید حاج اقا..بد کردید!
اوسرش پایین بود .با صدایی محزون گفت:درکتون میکنم.بخاطر همین حرف و حدیثها گفتم بهتره اینجا نباشید.احتمال این پیش آمدها را میدادم.. از بابت من خیالتون راحت.از من کلامی به کسی منتقل نشده..آروم باشید خواهر من.با من و خانوم بخشی بیاین تا جای مناسب تری صحبت کنیم.اینجا صورت خوشی نداره.
_دیگه الان چه فایده ای داره؟ میخواین چه صحبتی کنید؟! همه چی تموم شد..شرفم. .آبروم.. همه چیم رفت..
سرم رو برگردندم به عقب.
رو کردم به فاطمه و با آه و فغان گفتم:مگه تو نگفتی اگه توبه کنم خدا گذشتمو پاک میکنه پس چرا بجاش آبروم وبرد؟ ! بهم جواب بده چرا؟؟؟
فاطمه جوابی نداشت.از ما دور تر ایستاده بود و آهسته گریه میکرد.
گوشی حاج مهدوی زنگ خورد قبل از جواب دادنش گفت:چرا بیخردی و نادونی بنده های خدا رو پای حساب خدا مینویسید خواهر من.خدا حساب تک تک کارهای من وشما رو داره و هرکس شری به بنده ای برسونه حسابش با بالا سریه.
گوشی رو جواب داد.
کجایی پس رضا جان؟ آره بیاکوچه ی هفدهم.
.
او داشت از یک نفر دیگه هم دعوت میکرد تا خفت و خواری ام رو ببینه.!اشکهام امانم رو بریده بودند.دلم میخواست دوباره نعره بکشم که بابا من با همه ی بدیهام آبرو دارم.شخصیت دارم.دستم رو مشت کردم و با تمام خشمم نگاهش کردم.حاج مهدوی یک لحظه نگاهش به چشمانم افتاد و دهانش باز موند تا حرفی بزند.تمام توانم رو جمع کردم و گفتم :
تنها مردی بودید که دردنیا بهتون اعتماد داشتم.متاسفم از اعتمادم…من همیشه به فکر آبرو ی شما بودم..
دستم رو داخل کیفم بردم و نامه ای که چند وقت قبل با سوز وگداز براش نوشته بودم رو مقابلش تکون دادم.
_شاید اگه اینو زودتر بهتون میدادم کمتر آزارم میدادید! البته اگه قابل خوندنش میدونستید!!
ولی دیگه مهم نیست…
ادامه دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_نود_و_هشتم باز داشت نقش بازی میکرد..مثل همان روزها که در گوشه ی اتاق ب
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_نود_و_نهم
نامه رو در مقابل چشمانش به دونیم کردم ومنتظر عکس العملش شدم.
او بی آنکه بدونه من چرا این رفتار رو کردم آب دهانش رو قورت داد و بهم خیره شد.کاش الان هم به زمین خیره میشد..کاش خشمم رو نمیدید. من اینی نبودم که او میدید! عین اسبی وحشی درحال لگد پرانی به اطرافم بودم.میدونستم که ساعاتی بعد ازتمام رفتاراتم پشیمون خواهم شد وهر کدام از کلماتی که به زبون میرانم شخصیتم رو لگد مال تر میکنه و گواهی میدهد بر بی خانواده بودنم!ولی من این نبودم!! این اسب وحشی دیوانه من نبودم..انگار میخواستم انتقام کل زندگیم رو از حاج مهدوی بگیرم!
کاش یکی رامم میکرد.
باید از خودم فرار میکردم. نباید اجازه میدادم بیشتر از این خشم و بعض لگامم رو در دست بگیره.
آهسته به فاطمه گفتم :خداحافظ. .
و با پاهایی که روی زمین کشیده میشد مسیر کوچه رو طی کردم.
فاطمه صدام زد ولی جوابی ندادم.نایی نداشتم.اینقدر جیغ کشیده بودم که حنجره م میسوخت و بی رمق بودم.
وارد خیابون شدم.همه با تعجب به صورت غرق اشکم نگاه میکردند و من بی توجه به اونها کنار تاکسی تلفنی ایستادم.
گفتم:میخوام برم پیروزی..
راننده با تعجب و پرسش نگاهم کرد وسوار اتومبیلش شد.
توی ماشین نشستم.
در باز شد و فاطمه کنارم نشست! با تعحب پرسیدم:تو کجا میای؟
_نمیتونم همینطوری ولت کنم بری..با منم بحث نکن..
دستم رو جلوی صورتم گرفتم و از شرمندگی تا دم خونه گریه کردم..
رفتیم خونه.یک راست رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم.فاطمه کنارم نشست و نگاهم کرد وبادرماندگی پرسید:
_چیکار کنم حالت خوب شه؟
به او پشت کردم.
_تنهام بزار..
_خدا ازاون زن نگذره که همچین بساطی راه انداخت.
اشکهای داغم یکی بعد از دیگری روی بالش میریخت.
فاطمه سرم رو نوازش کرد.
_گریه نکن عزیزم.خدا بزرگه..بخدا میفهممت.
وقتی دید ساکتم بلند شد و گفت:تو یک کم استراحت کن..من امشب پیشت میمونم.
چراغ رو خاموش کرد تا بیرون بره.
گفتم:خستم!! دیدی نمیشه؟ دیدی خدا فراموشم کرده؟
او آهی کشید:اینها امتحانه..
به سمتش چرخیدم و ناله سر دادم: چرا هرچی امتحانه سخته تو دنیا سهم منه؟؟!!چرا خدا محض رضای خودشم شده یک استراحت کوچیک به من نمیده؟؟؟
فاطمه به دیوار تکیه داد:آنکه در این درگه مقرب تر است..جام بلا بیشترش میدهند..
_شعر نخون فاطمه. ..شعر نخون..یه چیزی بگو آرومم کنه..
فاطمه آهی کشید و با سوز گفت:
_وقتی الان خودم نا آرومم چطوری آرومت کنم؟
و همانجا نشست و باهم زار زار گریه کردیم.
میان گریه با شرم گفتم:
تو هم فکر میکنی من مسجد اومدم تا حاج مهدوی رو تور کنم؟
اشکهاش رو پاک کرد.
_هرگززز…هیچ وقت باور نکردم.
موهامو چنگ زدم…
_فاطمه برام مهم نیس باقی چه فکری درموردم میکنند…برام مهمه که تو حرفهاشونو باور نکنی.
او زانوانش را بغل گرفت.
_نظرمنم برات مهم نباشه..تو یک انسانی..احساس داری.میتونی عاشق بشی..یا کسی رو دوست داشته باشی.حتی اگه اون آدم یک عشق محال باشه! ما هممون در دلمون یک عشق یواشکی داریم!شاید هم هیچ وقت به عشقمون نرسیم..ولی اون عشق بهمون حال خوبی میده.
فاطمه جوری حرف میزد که انگار از همه چیز خبر داره! البته وقتی غریبه ها باخبر باشند حتما فاطمه هم خبردارشده بوده ولی به روم نیاورده.
گفتم: یه جوری حرف میزنی انگار همه چی رو میدونی..
فاطمه آهی کشید.
_ من مدتهاست میدونم که تو چقدر درگیر حاج آقایی!
با تعحب پرسیدم.:از کجا؟؟ خودش بهت گفت؟!
_معلومه که نه!! این چه حرفیه؟ عاشق کوره..ایتقدر تابلو بودی که حدسش زیاد سخت نبود. فقط..فقط خبر نداشتم که خودشم میدونه..
امشب از گفتگوی بینتون فهمیدم!
دیگه تحمل اینهمه فشار رو نداشتم.سرم رو گرفتم و دوباره روی تخت با اشک خوابیدم.
_رقیه سادات..من حاج آقا رو خیلی وقته میشناسم! او کسی نیست که بخواد آبروی کسی رو ببره! مخصوصا در این یک مورد خاااص! چون اینطوری موقعیت خودش هم به خطر میفته.
سروقفسه ی سینه ام درد میکرد.آهسته گفتم:سررررم داره منفجر میشه! لعنت به این اشکها
چرا راحتم نمیزارن؟
با عصبانیت گفت: داری خودتو داغون میکنی.تو رو سر جدت تمومش کن…
با هق هق گفتم:نمیتونم..آروم نمیشم.توجای من نیستی..نیستی تا ببینی چه قدر بیکسی سخته.تو سایه ی خونواده بالاسرته.اما من بی پناهم..تو گفتی خدا منو در آغوشش گرفته..پس چرا این قدر آغوش خدا نا امنه؟! چرا این قدر دارم اذیت میشم؟!
ادامه دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
🍀یا ابا صالح المهدے ادرڪنی🍀
🌕💔🌕یا
🌕💔🌕رب
🌕💔🌕الحسین
🌕💔🌕بحق
🌕💔🌕الحسینِ
🌕💔🌕اشف
🌕💔🌕الصدر
🌕💔🌕الحسین
🌕💔🌕بظهور
🌕💔🌕الحجه
🌕💔🌕اللهم
🌕💔🌕عجل
🌕💔🌕لولیڪ
🌕💔🌕الفرج
نیمه شعبان ولادت با سعادت منجے عالم بشریت حضرت صاحب الزمان حجت بن الحسن عسڪری(عج) بر عموم مسلمین مبارک باد .❤️❤️❤️❤️❤️
پنجشنبه و یاد درگذشتگان 😔
🌼اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🙏
التماس دعا 🙏
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼پنجشنبه ها ، مسافران بهشتی
دلخوشند
به یک فاتحه، یک صلوات
یک خدا بیامرزدش🌼
همین ها برایشان یک دنیاست
در آن دنیا...🌼
عزیزانی که پارسال نیمه شعبان 🌙
در کنار ما بودند و امروز
یاد و خاطرنشان بر دلهای ما سنگینی میکند 💔😔
🥀شادی روح رفتگان،
پدران و مادران آسمانی،
بخوانیم فاتحه و صلوات🌼🙏
animation.gif
8.17M
به نام آنکه
در جان و روان است
توانایی ده هر ناتوانست
با توکل به اسم اعظم الله
شروع میکنیم روزی نو را
بسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ
الهی به امیدتو نه خلق روزگار 🌸
هدایت شده از پروانه های وصال
صلوات 🌸
محبوب ترین عمل است.
صلوات💦
آتش جهنم را خاموش می کند.
صلوات🌸
زینت نماز است
صلوات💦
بهترین داروی معنوی است.
هدایت شده از پروانه های وصال
🌺🍃🍃✨🕊✨🍃🍃🌺
#یا_صاحب_الزمان
رمز ظهور تو
ترک گناه و یکدلی
و دعای ماست ...
سلام مولای من،
سلام معشوق عالمیان،
سلام انتظار منتظران
🌺🍃🍃✨🕊✨🍃🍃🌺
هدایت شده از پروانه های وصال
🌸خدایادرهای مهربانیت را🌸
🌱به روی دوستانم بگشا و 🌱
🌸شادی،تندرستی و آرامش🌸
🌱را برای همه آنها مقرر کن🌱
ســـــ🌸ـــلام
🌸صبح آدینه تون بخیر🌸
هدایت شده از پروانه های وصال
💖🍃 پروردگارا🍃💖
🌸من انسانم ،
به آنگونه اي که تو آفريدي
🍀نمي توانم مثل فرشتگانت
پاک و آسماني باشم
🌸گاهي فريب مي خورم
و گاهي ناشکر مي شوم
🍀گاهي خودخواهي
وجودم را فرا مي گيرد
🌸اما هميشه هميشه و هميشه
پشيمان مي شوم
🍀و به سوي تو باز مي گردم
🌸چون آغوش تو هميشه باز است
💖🍃پـــــــروردگارا 🍃💖
🌸دست نياز را
فقط به درگاه تو دراز مي کنم
🍀و از کسي خواسته هايم را
طلب مي کنم که هيچ گاه بر سرم
منت نمي گذارد
🍀آرزوهايم را به تو مي گويم
🌸به تو که هميشه دوست مني
🍀عاشق تر از هميشه
سر بر آستان ملکوتيت مي گذارم
💜و در دل دعا مي کنم
💖واز تو مي خواهم که
💜آرامش..... ،
💖برکت........
💜سلامتی......
💖شادی........
💜موفقیت.....
💖مهر.........
💜عشق به خودت رابرای
💖دوستان و عزیزانم ارزانی داری
🍃🌸🍃
🍀دلتون پر از نور خدا
روزتان پر از موفقیت و خیر و برکت
و متبرک به ذکرشریف صلوات برمحمدوآل محمد(ص)
💖 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّدٍ
وَعَجِّلْ فَرَجَهُم💖
خیلی قشنگه حتماً بخونید.😊
روزي حضرت داوود از يك آبادي ميگذشت. پيرزني را ديد بر سر قبري زجه زنان. نالان و گريان. پرسيد: مادر چرا گريه مي كني؟ پيرزن گفت: فرزندم در اين سن كم از دنيا رفت. داوود گفت: مگر چند سال عمر كرد؟ پيرزن جواب داد:350 سال!! داوود گفت: مادر ناراحت نباش.
پيرزن گفت: چرا؟
پيامبر فرمود: بعد از ما گروهي بدنيا مي آيند كه بيش از صد سال عمر نميكنند.
پيرزن حالش دگرگون شد و از داوود پرسيد: آنها براي خودشان خانه هم ميسازند، آيا وقت خانه درست كردن دارند؟
حضرت داوود فرمود: بله آنها در اين فرصت كم با هم در خانه سازي رقابت ميكنند.
پيرزن تعجب كرد و گفت: اگر جاي آنها بودم تمام صد سال را به عبادت و خوشحال کردن دیگران ميپرداختم.
🍸برچرخ فلک مناز که کمر شکن است🍸
🍸بررنگ لباس مناز ک آخر کفن است🍸
🍸مغرور مشو که زندگی چند روز است🍸
🍸در زیرزمین شاه و گدا یک رقم است 🍸
💕💕💕
#شهادت یعنی
شبیه عاشقا شدن
برا خدا گدا شدن
راهی کربلا شدن
#شهادت یعنی
رهرو راه حق شدن
با درد دین دمق شدن
حامی مستحق شدن
❤️ #شهید #محسن_حججی❤️
+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست
💕💕💕
آنقدر خواستنے♥️ هستی کہ حضرت امیر برسینهہاشبکوبد و بگوید:
{هاه! شوقا إلی رویَتِهِ ...}
واز ندیدن تو آهش بہ آسمان🌌 برود.
تولدت🎈
#مبارک 🍃
ای انتظار
مشترک محمد و آل محمد 🙃
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌱
💕💕💕
💕ضعیف ترین کلمه "حسرت"است... آن را نخور.
تواناترین کلمه "دانش"است... آن را فراگیر.
محکم ترین کلمه "پشتکار"است...آن را داشته باش.
سمی ترین کلمه "غرور"است... بشکنش.
سست ترین کلمه "شانس"است... به امید آن نباش.
شایع ترین کلمه "شهرت"است... دنبالش نرو.
لطیف ترین کلمه "لبخند"است...آن را حفظ کن.
حسرت انگیز ترین کلمه "حسادت"است... از آن فاصله بگیر...
💕💕💕
📚توریست و تسویه حساب بدهکارها
در شهری توریستی در گوشه ای از دنیا درست هنگامی که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمبنای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند و پولی در بساط هیچکس نیست، ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود. او وارد تنها هتلی که در این شهر ساحلی است می شود، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را روی پیشخوان هتل می گذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود.
صاحب هتل اسکناس ۱۰۰ یوروئی را برمی دارد و در این فاصله می رود و بدهی خودش را به قصاب می پردازد. قصاب اسکناس ۱۰۰ یوروئی را برمی دارد و با عجله سراغ دامداری می رود و بدهی خود را به او می پردازد.
دامدار، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را با شتاب برای پرداخت بدهی اش به تامین کننده خوراک دام که از او برای گوسفندانش یونجه و جو خرید کرده می دهد.
یونجه فروش برای پرداخت بدهی خود، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را با شتاب به شهرداری می برد و بابت عوارض ساخت و سازی که انجام داده به شهرداری می پردازد.
حسابدار شهرداری اسکناس را با شتاب به هتل می آورد. زیرا شهرداری به صاحب هتل بدهکار بود و هنگامی که چند کارمند و بازرس از پایتخت به شهرداری این شهر آمده بودند یک شب در این هتل اقامت کرده بودند.
حالا دوباره هتل دار اسکناس را روی پیشخوان خود دارد. در این هنگام توریست ثروتمند پس از بازدید اتاق های هتل برمی گردد و اسکناس ۱۰۰ یوروئی خود را برمی دارد و می گوید از اتاق ها خوشش نیامد و شهر را ترک می کند.
#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم
💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایستگاه_تفکر
🎯چقدر در عشقمون به امام زمان علیه السلام صادقیم ⁉️
✅قیمت یه انسان به چه چیزه⁉️
#امام_زمان
#خودشناسی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
{ #شهیدحاجحسینخرازے }🌺•°
«در مشڪلات است ڪه
انسان ها آزمایش ميشوند.
صبر پیشه ڪنید ڪه دنیا فانے است و ما معتقد به معاد هستیم.»
#شادےروحشهداصلوات🍃
💕💕💕