eitaa logo
پروانه های وصال
7.8هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
21.3هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
الها! من هم می توانم تو را بخواهم؟! من ِ گنه کارِ روسیاه ... تو؛ ‏از رگ گردن به من نزدیکتر بودی و هستی اما من... درهمین‌ اندازه‌ کوتاه گم کردم را امشب آمده ام... تسبیحات در هم تنیده دلم را بگشایم و بشمارم گناهانم را ... تمامی هم ندارد‌... الْعَفْوَ یَا اَمَلَ الْمُشْتاقینَ ... 💕💕💕
💚 شیعه از هجرِ رُخت  جامِ بلا می نوشد خرّم آن سینه که در وصلِ شما می کوشد بار الها ..همه یِ عمر سلامت دارش کوثری را که از ان آبِ بقا می جوشد
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶ 💫امام صادق علیه السلام فرمود: هر كس كه در روز بسیار گرم براى خدا روزه بگیرد و تشنه شود خداوند هزار فرشته را مى‌گمارد تا دستبه چهره او بكشند و او را بشارت دهند تا هنگامى كه افطار كند.✨
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ 🔻تأیید اجتهاد شیخ انصاری توسّط امام زمان علیه السلام . بعد از فوت مرحوم صاحب جواهر، آیت الله حاج شیخ محمّدحسن ، مردم به مرحوم شیخ انصاری رضوان الله تعالی علیه مراجعه کردند واز او رساله عملیّه خواستند. 📍شیخ انصاری فرمود: «با بودن سیّد العلماء مازندرانی که از من اعلم است ودر بابل زندگی می کند من رساله عملیّه ندارم واین عمل را انجام نمی دهم». 📍لذا خود شیخ انصاری نامه ای برای سیّد العلماء به بابل نوشت واز او خواست، که به نجف اشرف مشرّف شود وزعامت حوزه علمیّه شیعه را به عهده بگیرد. سیّد العلماء، در جواب نامه شیخ انصاری نوشت : «درست است من وقتی در نجف بودم وبا شما مباحثه می کردم، از شما در فقه قویتر بودم، ولی چون مدّتها است که در بابل زندگی می کنم وجلسه بحثی ندارم و تارک شده ام شما را از خود اعلم می دانم، لذا باید مرجعیّت را خود شما قبول فرمائید». 📍با این حال شیخ انصاری فرمود : «من یقین به لیاقت خود برای این مقام ندارم، لذا اگر مولایم حضرت ولیّ عصر علیه السلام به من اجازه اجتهاد بدهند ومرا برای این مقام تعیین کنند، من آن را قبول خواهم کرد». 📍روزی معظّم له در مجلس درس نشسته بود وشاگردان هم اطرافش نشسته بودند، دیدند شخصی که آثار عظمت وجلال از قیافه اش ظاهر است وارد شد وشیخ انصاری به او احترام گذاشت. 📍او در حضور طلاّب به شیخ انصاری رو کرد وفرمود: «نظر شما درباره زنی که شوهرش مسخ شده باشد، چیست؟» (این مسأله به خاطر آنکه مسخ در این امّت وجود ندارد در هیچ کتابی عنوان نشده است). لذا شیخ انصاری عرض کرد: «چون در کتابها این بحث عنوان نشده من هم نمی توانم، جواب عرض کنم». فرمود: «حالا بر فرض یک چنین کاری انجام شد ومردی مسخ گردید، زنش باید چه کند». 📍شیخ انصاری عرض کرد: «به نظر من اگر مرد به صورت حیوانات مسخ شده باشد، زن باید عدّه طلاق بگیرد وبعد شوهر کند، چون مرد زنده است وروح دارد، ولی اگر شوهر به صورت جماد درآمده باشد، باید زن عدّه وفات بگیرد زیرا مرد به صورت مرده درآمده است». 📍آن آقا سه مرتبه فرمود: «انت المجتهد. انت المجتهد. انت المجتهد». یعنی: «تو مجتهدی» وپس از این کلام آن آقا برخاست واز جلسه درس بیرون رفت. شیخ انصاری می دانست که او حضرت ولیّ عصر علیه السلام است وبه او اجازه اجتهاد داده اند، لذا فوراً به شاگردان فرمود: «این آقا را دریابید». 📍شاگردان برخاستند هر چه گشتند کسی را ندیدند. لذا شیخ انصاری بعد از این جریان حاضر شد که رساله عملیّه اش را به مردم بدهد تا از او تقلید کنند. 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎯 روایت جالب و عجیب استاد عالی از داستان شیخ جعفر مجتهدی(ره): ✅شیخ جعفر یکی از ۳۰ نفری بود که در هر عصر از همراهان امام زمان عج هستند!! مقام معظم رهبری فرمودند من خودم از شیخ جعفر کرامت دیده ام! ✍اگر اشکی آمد التماس دعا... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
پروانه های وصال
#نهج_البلاغه #حکمت101 : برآوردن نیاز های مردم پایدار نیست مگر به سه چیز ، کوچک شمردن آن تا خود بز
: ( پس از بازگشت از جنگ صفین ، یکی از باران دوست داشتنی امام ، سهل بن حنیف از دنیا رفت ، امام فرمود : ) اگر کوهی مرا دوست بدارد ، درهم فرو می ریزد : هر کس ما اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله را دوست بدارد ، پس باید فقر را چونان لباس رویین بپذیرد ( یعنی آماده انواع محرومیت ها باشد ) حکمت113 : سرمایه ای سودمندتر از عقل نیست ، و تنهایی ترسناک تر از خودبینی ، و عقلی چون دوراندیشی ، و بزرگواری چون تقوا ، و همنشینی چون اخلاق خوش ، و میراثی چون ادب ، و رهبری چون توفیق الهی ، و تجارتی چون عمل صالح ، و سودی چون پاداش الهی ، و پارسایی چون پرهیز از شبهات ، وزهدی چون بی اعتنایی به دنیای حرام ، و دانشی چون اندیشیدن ، و عبادتی چون انجام واجبات ، و ایمانی چون حیاء و صبر ، و خویشاوندی چون فروتنی ، و شرافتی چون دانش ، و عزتی چون بردباری ، و پشتیبانی مطمئن تر از مشورت کردن ، نیست : هرگاه نیکوکاری بر روزگار و مردم آن غالب آید ، اگر کسی به دیگری گمان بد برد ، در حالی که از او عمل زشتی آشکار نشده ، ستمکار است ، و اگر بدی بر زمانه و مردم آن غالب شود ، و کسی به دیگری خوش گمان باشد ، خود را فریب داد : ( شخصی از امام پرسید : حال شما چگونه است ؟ حضرت فرمود : ) چگونه خواهد بود حال کسی که در بقای خود ناپابدار ، و در سلامتی بیمار است ، و در آنجا که آسایش دارد ، مرگ او فرا می رسد ! : چه بسا کسی که با نعمت هایی که به او رسیده ، به دام افتد ، و با پرده پوشی بر گناه ، فریب خورد ، و با ستایش شدن ، آزمایش گردد ، و خدا هیچ کس را همانند مهلت دادن ، نیازمود : دو تن به خاطر من به هلاکت رسیدند : دوست افراط کننده و دشمن دشنام دهنده : از دست دادن فرصت ، باعث اندوه می شود : دنیای حرام چون مار سمی است ، پوست آن نرم ولی سم کشنده در درون دارد ، نادان فریب خورده به آن می گراید ، و هوشمند عاقل از آن دوری می گزیند : ( از قریش پرسیدند ، امام فرمود : ) اما بنی مخزوم ، گل خوشبوی قریشند ، که شنیدن سخن مردانشان ، و ازدواج با زنانشان را دوست داریم ، اما بنی عبد شمس دوراندیش تر ، و در حمایت مال و فرزند توانمند ترند که به همین جهت بداندیش تر و بخیل تر می باشند ، و اما ما ( بنی هاشم ) آنچه در دست داریم بخشنده تر ، و برای جانبازی در راه دین سخاوتمندتریم . آن ها شمارشان بیشتر اما فریبکارتر و زشت روی ترند ، و ما گویا تر و خیرخواه تر و خوش روی تریم ( بنی عبد شمس همان امویان هستند ، عبد شمس پسرعموی هاشم بن عبدالمطلب بود ) 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح است و.. صبا مشک فشان می‌گذرد دریاب.. که از کوی فلان می‌گذرد برخیز.. چه خسبی که جهان می‌گذرد بوئی بستان که کاروان می‌گذرد‌‌ سلام دوستان خوبم✋ صبحتون سرشار از مهربانی🌸
متأسفانه در جامعه اينطور رايج شده است كه دعاهايي كه از اهل بیت(علیهم السلام) روایت شده ، تنها براي ثواب خوانده ميشود و در مضامين عرشي آنها تامل نميشود ! عزيزان دعاهای اهل بیت(علیهم السلام) دریای معارف است؛ نباید با اینها برخورد عوامانه داشت؛ به طور مثال دعای ابو حمزه ثمالی از جمله ادعيه اي است که بزرگان عرفاي ما هنوز در معاني آن سرگردان هستند !! این دعاها کلماتی عرشی در باب خدا شناسی هستند و بايد در آنها تامل كرد 💕💕💕
"نهـمین روز رسید و دل من شد بیتاب"💔 "علقمه" "مشڪِ عمو" "فڪرِ عمو" "طفلِ رباب"س" سحــر روز نهــم روضـــه چنين بايـد خواند وعــده ے آب به حـرم داد ولے حيـف نشد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
في الانفِراد لِعِبادَةِ اللّهِ كُنوزُ الأرباحِ  در خلوت کردن برای عبادت خدا ، گنجینه های پر سودی است 💡فواید هر کاری در خلوت انجام دادند بیشتر است از فوایدی که آن را در جمعیت انجام دهیم🌹🌹 ❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂درس زندگی از لقمان حکیم 🍂فیلم حاوی نکات قشنگیه... حتما ببینید
تنها چیزی که قابل پس انداز نیست سهم هر روز ما از دقایق گذران زندگی است پس را خوب زندگی کنیم و اجازه ندهیم حتی یک دقیقه اش حرام بشود🌸 💕💕💕
۱۰ روز، روزه فکری بگیرید قانون اول: در ۱۰ روز آینده، هیچگونه فکر منفی که باعث تضعیف روحیه‌تان می‌شود به ذهن خود راه ندهید. قانون دوم: هرگاه متوجه شدید یک فکر منفی به سراغ شما آمده بلافاصله امواج منفی را از خود دور کنید. بدین ترتیب که در ذهن خود و یا با صدای بلند به افکار منفی پیام ایست بدهید قانون سوم: در ده روز آینده فقط به راه حل مسایل فکر کنید، نه به مسایل. قانون چهارم: چنانچه در این ده روز دچار خطا شده و خود را غرق در افکار منفی یافتید، ناراحت نشوید و خود را سرزنش نکنید. اگر بلافاصله فکرتان را تغییر دهید این خطا قابل برگشت است اما اگر این خطا به مدت قابل ملاحظه‌ای ادامه یافت، تا صبح روز بعد صبر کنید و دوباره از روز بعدبه مدت ده روز دیگر، روزه فکری بگیرید. گرفتن این روزه کار آسانی نیست، ولی نیروی شگفت‌ انگیزی در این تمرین به ظاهر کوچک نهفته 💕💕💕
سه چیز را نگه دار: گرسنگےت را سر سفره دیگران... زبانت را در جمع... و چشمت را در خانه دوست... 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. کاش میشد تا خدا پرواز کرد.. پای دل از بند دنیا باز کرد.. کاش میشد از تعلق شد رها بال زد همچون کبوتر در هوا . . . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💕💕💕
🍃🌺🍃🌺 دنیای ما دنیای وارونه ای است که بسیاری از جدی ها به شوخی و بازی گرفته شده و به عکس خیلی از بازی ها ، جدی به حساب می آید. برای دیدن یک فیلم یا مسابقه فوتبال خیابان ها خلوت می شود و ساعت ها وقت صرف می گردد و آنقدر جدی گرفته می شود که حتی برخی از نتیجه ی این مسابقات سکته می کنند. ولی فرصتی برای شناخت زندگی ابدی‌شان و اهمیتی برای آمادگی پیدا کردن نسبت به آن ندارند. [ ] ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💕💕💕
✅دعا برای و عزت و و مقام 🔮فقط به واسطه ذکر و دعا نمی توان به عزت رسید ، در قرآن کریم عزت واقعی را از آن خداوند می داند: »من کان یرید العزه فلله العزه جمیعا; کسی که طالب عزت است بداند که تمام عزت از آن اوست »(فاطر / ۱۰). در حدیث آمده : «العزیز بغیر الله ذلیل ; کسی که عزتش از غیر خدا باشد, ذلیل و خوار است . 📚 (میزان الحکمه , ج ۶ / ۲۸۹). 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷۳بارفرموده: دعاکنید 🌷قل ما یعبأ بکم ربی لولا دعائکم.۷۷فرقان اگر دعای شما نباشد، خدا به شما توجه نمی کند 🌷ادعونی استجب لکم...۶۰غافر بخوانیدمرا تااجابت کنم شمارا 🌷واذا سألک عبادی عنی....۱۸۶بقره زودجواب بندگانم رامیدهم 💕💕💕
پروانه های وصال
. 7 #اصلاح_خانواده 🌸🔺✅🔆✅ استاد پناهیان: 👌جدای از دقتی که شما باید در انتخاب همسر داشته باشید ....
👆ادامه 7 🌸🔺✅🔆✅ استاد پناهیان: اگه رفتارای پدر و مادر با همدیگه درست باشه👇 ❌این پسر نگاه حرام نمیکنه 👀 اگه رفتار پدر ومادر خوب باشه👇 دختر ❌ تبرج ❌خودنمایی ❌جلب توجه نمیکنه 👠💄 🔺همه تو خانواده تعیین میشه. نه اینکه تو خانواده، من هی عقاید دینی بهش درس بدم 😕 رفتار بابا و مامان با هم درست نیست .. ♨ ❗ هی جهنم رو میارن جلو چشم بچه ❗بهش میگن به خاطر جهنم گناه نکن 😐 ⛔️⛔️⛔️ ⚠بابا شما ورداشتی هزار تا نیااااااز ❌ نیاز عاطفی تو دل این دختر یا پسر خودت (متورم!!) درست کردی... ♨ 🔴اونوقت هی بار رو می ندازی به دوش ایمان به غیب ؟؟؟ 🔴ایمان به قیامت ؟؟؟ ✅اینا درسته ولی اون بچه هم یه زوری داره بالاخره ! ... زورش نمیرسه😢 ⬅بچه ی تو 💟خدا رو دوست داره ✅قیامتو باور داره ⭕ولی از یه جایی به بعد کشش نداره.... پدر ومادر باید چه کار کنن که 🔵 بچه خوب باشه 🔵بچه خوب درس بخونه؟ 🔅🔰🔅🔰🔅😒
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_شصت_و_سوم من پر از شوق بندگی بودم.هم بندگی او هم بندگی خدای او. گفت
در دست اون دختر بسته ی کادو پیچ شده ای بود.بسته رو مقابلم گرفت و با خضوع و شرمندگی گفت:ناقابله خانوم.من تعریف شما رو واسه مادرم خیلی کرده بودم.مادرم رفته بودن کربلا این رو به نیت شما گرفتند. من هیحان زده از این لطف ومحبت او بسته رو گرفتم و با خوشحالی گفتم:واااای عزیزم ممنونم. مادرت برام سوغات کربلا آورده ومیگی ناقابل؟! او با شرم لبخند زد و گفت:حق با شماست.. او را بوسیدم و گفتم:سلام منو به مادرت برسون و بهشون بگو برام خیلی دعا کنند. او گفت:من و مادرم همیشه برای شما دعا میکنیم.شما هم دعا کنید امتحان امروزم رو خوب بدم. گفتم:ان شالله همینطور خواهد بود. واو را تا دم در مشایعت کردم. وقتی وارد سالن امتحان شد به اتاقم برگشتم و بسته رو باز کردم.چادر نماز دوخته شده و زیبایی داخل بسته بود.و یک جانماز سبزرنگ  که مهرکربلا مثل مروارید داخلش میدرخشید. سوغات رو داخل کیفم گذاشتم و مانیتور رو روشن کردم تا به کارهام برسم. مشغول انجام کارم بودم که تلفنم زنگ خورد. حاج کمیل با صدایی خواب آلود سلام کرد. شنیدن صداش اینقدر خوشحالم کرد که ناخواسته لبخند برلبم نشست. _سلام آقای گل خودم.احوال شما؟! او با همان صدای گرفته گفت: کی رفتید؟ چرا بیدارم نکردید؟ چشمم به مانیتور بود و روحم اسیر حاج کمیل! گفتم: اینقدر عمیق و زیبا خوابیده بودید دلم نیومد بیدارتون کنم. _دیگه هیچ وقت همینطوری نرید.وقتی چشم باز میکنم و یک دفعه با جای خالیتون مواجه میشم دلم میگیره. در دلم قند که نه کله قند آب شد. گفتم:رو چشمم حاج کمیل.چشم. _من به فدای اون چشمها که ما رو اسیر کرده.. خندیدم:خدا حفظتون کنه.. پرسید:امروز برنامه تون چیه؟ گفتم:برنامه ی خاصی ندارم.شما کی میخواین برین کلاس؟ گفت: الان دیگه کم کم آماده میشم برم. لحنش تغییر کرد: میشه اگر کار خارج از برنامه ای داشتید به من اطلاع بدید؟ با تعجب گفتم: بله حتما.ولی چطور مگه؟! او خیلی عادی گفت: دلیل خاصی نداره.شاید بتونم برنامه هامو مرتب کنم بریم بیرون. یادم افتاد که ساعت یازده ونیم وقت دکتر زنان دارم. گفتم: آهان راستی امروز من وقت دکتر دارم ساعت یازده ونیم او گفت:بسیار خب.اون زمان من کلاسم.وگرنه میومدم دنبالتون با هم میرفتیم.ولی قول میدم زود خودم وبرسونم تا بریم یه چرخی بزنیم. فکر کردم که او قطعا میخواد کاری که حاج آقا ازش خواسته رو انجام بده با خنده گفتم:حاج کمیل، ما با گردش بی گردش مخلص شماییم. او هم با لحن من گفت:ما بیشتررر.مزاحم وقتتون نمیشم.در امان خدا. امروز پراز انرژی و شادی بودم وحتی درصدی فکر نمیکردم که اون روز حادثه ی بدی متوجهم بشه.با اینکه بخاطر پایان سال تحصیلی کارهای عقب افتاده زیاد داشتم ولی کارهام با سرعت سرو سامون گرفت و به سمت مطب حرکت کردم.در راه تلفنم زنگ خورد. نسیم بود. جواب دادم:سلام نسیم جان! او با صدای افسرده ای سلام گفت. پرسیدم: خوبی؟! مامانت بهتره؟! با بغض گفت :بابام داره از بیمارستان میارتش اینجا.من نمیدونم واقعا چیکار کنم.میگه حالش بده.عسل..عسل من خیلی میترسم. دلداریش دادم :نگران نباش نسیم جان.ان شالله ازش پرستاری میکنی بهش محبت میکنی بهتر میشه. او با گریه گفت:اگه ازت یه خواهشی کنم نه نمیاری؟! گفتم:اگه کاری از دستم بربیاد حتما. او گفت:میشه بیای اینجا ..اون اگه تو رو ببینه خیالش از جانب من راحت میشه.تو سرو شکلت درست وحسابیه.واقعا شبیه مومنایی ولی من هنوز نتونستم مثل آدمیزاد لباس بپوشم. تو روخدا بیا..خیلی تنهام.خیلی دلم گرفته. و شروع کرد به گریستن! نمیدونستم باید چیکار کنم و چطوری بهش نه بگم. گفتم:نسیم جان من الان وقت دکتر زنان دارم.نمیدونم کارم چقدر اونجا طول بکشه.هروقت ویزیت شدم میام. با حسرت گفت:ای باباا.بیخیال خواهر..میدونستم نه میشنوم.خودتم میدونی این حرفها بهونست.تو دوست نداری با من بگردی.حقم داری.من برات دردسرم.آبرو تو میبرم..من کاری کردم که اگر خودتم بخوای نمیتونی بهم اعتماد کنی. .آدمهایی مثل من هیچ وقت نمیتونن تغییر کنن..خدافظ برای همیشه. . و تماس قطع شد.. من حیرت زده از رفتار او دوباره شماره رو گرفتم.چندبار زنگ زدم تا بالأخره جواب داد. با ناراحتی گفتم:این چه رفتاریه دختر؟ چرا واسه خودت میبری ومیدوزی؟! من که گفتم بعد از اینکه کارم تو مطب تموم شد یه سر با حاج کمیل میام دیدنت. او با پوزخند تلخی گفت:من میخواستم باهات تنها باشم.میخواستم باهات درددل کنم.مامانم ببینتت.تو با شوهرت بیای میخوای زود برگردی خونه ت.من میدونم شوهرت از من خوشش نمیاد..فکر من نباش.برو زندگیتو کن.منم خدایی دارم. دلم براش سوخت.او چقدر مظلوم و درمانده شده بود.دوباره یاد خودم افتادم! ادامه دارد... نویسنده:
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم در دست اون دختر بسته ی کادو پیچ شده ای بود.بسته رو مقاب
دوباره یاد خودم افتادم که چقدر بعد از توبه حساس وشکننده شده بودم.درسته که من واقعا به او اعتماد نداشتم ولی اگر یک درصد فقط یک درصد او قصد تحول داشت من پیش وجدانم مسؤول بودم.از خدا خواستم هر چه که لازمه به زبونم بیاد.من ایمان داشتم این هم نوعی امتحانه.من این روزها رو گذرونده بودم.من با این احساسها و انفعالات آشنایی داشتم.خوب میفهمیدم که نسیم واقعا افسرده و ناامیده.یقین داشتم او داره زجر میکشه.چون نسیم بلد نبود بیخودی گریه کنه.با خدا معامله کردم ‘ من به نسیم اعتماد میکنم بخاطر رضای خاطر تو و جدم ..تو هم از من مراقبت کن’ نفس عمیقی کشیدم و به او که آهسته گریه میکرد گفتم: نسیم جان حاج کمیل اونطوری نیست که تو فکر میکنی.ایشون اگه دنبال قضاوت کردن کسی بودن من الان همسرشون نبودم.. با کلافگی و صدای تو دماغی گفت: ببین من حوصله ندارم..کاری نداری؟! گفتم:چرا کارت دارم. باشه الان زنگ میزنم به حاج کمیل ومیام دیدنت. او پوزخند زد:وعده نده! میدونم نمیای.خودتم بخوای اون نمیزاره.. بی توجه به طعنه اش گوشی رو قطع کردم.زنگ زدم مطب و قرارم رو با کلی خواهش وتمنا به ساعتی دیگه منتقل کردم.وبعد زنگ زدم به حاج کمیل! گوشی حاج کمیل خاموش بود.نگاه به ساعتم کردم.ساعت ده دقیقه به یازده بود.حاج کمیل سر کلاس بودند. نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم.روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستم و فکر کردم. نمیتونستم بدون هماهنگی با حاج کمیل به دیدن نسیم برم.صبر کردم ساعت یازده بشه.دوباره زنگ زدم.بعد از چند بوق حاج مهدوی گوشی رو برداشت وبا لحنی رسمی گفت:کلاس هستم بعد تماس بگیرید. دستپاچه گفتم:کارم واجبه حاجی.. گفت : پیام بدید یاعلی نوشتم:سلام عزیز دلم.خدا قوت..نسیم حال روحیش اصلا خوب نیست.میخوام برم ملاقات مادرش.اشکالی نداره؟! دقایقی بعد نوشت: سلام عزیزم.اگر امکان داره صبر کنید با هم بریم در غیر اینصورت مختارید. نوشتم:ممنون همسر مهربونم.اگر اجازه بدید تنها میرم و زود برمیگردم.دوستتون دارم. گوشی رو داخل کیفم انداختم و به سمت خونه ی نسیم راهی شدم. حدود ساعت دوازده بود که به محله ی نسیم که در غرب تهران قرار داشت رسیدم. پلاک خونه ش رو درست وحسابی به خاطر نداشتم.زنگ زدم بهش و پلاک رو پرسیدم. او با خوشحالی گفت:واقعا تو کوچه ای؟! از خوشحالیش خوشحال شدم! پلاک رو گفت و قبل از اینکه دستم به زنگ برسه در رو برام باز کرد. وقتی آسانسور به طبقه ی پنجم میرفت احساسم بهم گواهی بد میداد.توکل به خدا کردم و از آسانسور پیاده شدم. صدای موزیک آرومی از خونه ش به گوش میرسید.در زدم.نسیم طبق عادت همیشگی با تاب و شلوارک در رو برام باز کرد.در دستش یک رژ لب خوش رنگ بود.با دیدنم چشمهاش برقی زد و گفت:میدونستم هنوز معرفت داری..و منو در آغوش گرفت. فضای خونه خفه بود.بوی سیگار و الکل دماغم رو آزار میداد.همونطوری که کنار در ایستاده بودم گفتم: چقدر خونت خفه ست.من اینجا زنده نمیمونم.تو با این وضعیت از مادرت پرستاری میکنی؟ او هلم داد سمت داخل و در حالیکه در رو میبست گفت:حالا برس بعد نصیحت کن و غر بزن.چیکار کنم؟ داغونم.توقع نداری که دوروزه این لعنتی رو ترک کنم؟ بعد درحالیکه به سمت آشپزخونه میرفت گفت: تو برو بشین من الان برات یه چیز خنک میارم بخوری جیگرت حال بیاد. نگاهی به اطراف خونه کردم.تابلوهایی که نماد فراماسونی و شیطون پرستی داشتند تو درو دیوارخونه آویزان شده بود.واقعا نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم. نسیم از آشپزخونه باهام حرف میزد:از بس گریه کردم این مدت قیافم عین میمون شده! باید بهم میگفتی داری میای یک کم به خودم میرسیدم. من تسبیحم رو از مچم باز کردم وبا قلبی لرزون شروع کردم به گفتن ذکر افوض امری الی الله.. او با یک سینی که داخلش دوتا لیوان شربت بود کنارم نشست! به چهره اش نگاه کردم.پوستش بر اثر گریه چروک شده بود و زیر چشمش گودافتاده بود. نا خواسته گفتم:چیکار کردی با خودت نسیم؟ حیف اون صورت خشگل نبود که به این روز انداختیش؟ او اهی کشید و گفت: هعیییی دست رو دلم نزار که دلم خونه عسل.. در حالیکه چادرم رو از سرم در می آورد گفت:بده اینا رو آویزون کنم برات. امتناع کردم :نه نمیخواد.باید برم.. گفت:عسل تو روخدا بس کن.یک کمی جنبه داشته باش! اینجا مگه نامحرم داریم؟ در بیار اون روسری وامونده تو دلم گرفت. و خودش روسریمو از سرم در آورد و لباسهامو داخل اتاق برد و برگشت. از دور با تمجید وتعجب گفت:به به..خانوم چه بولوندم کرده موهاشو؟ حاجیتم یه چیزش میشه ها.از یه طرف بالا منبر دختر مو بولوندا رو موعظه میکنن بعد از اون ور خودشون سرو گوششون میجنبه.امان از این آخوندها که هرچی میکشیم از ایناست. ادامه دارد... نویسنده:ف_مقیمی