قالَ عليهالسلام: مَنْ عَتَبَ مِنْ غَيْرِ ارْتِيابٍ أعْتَبَ مِنْ غَيْرِ اسْتِعْتابٍ.
📚(بحارالانوار، ج۷۱، ص۱۸۱)
امام جواد فرمود: سرزنش كردن ديگران بدون علّت و دليل، سبب ناراحتى و خشم خواهد گشت، درحالىكه رضايت آنان نيز كسب نخواهد كرد.
💕💕💕
#مناجات
الهی، در زندگیم با من باش
حتی در مکثِ نفس هایم.
الهی، مرا به حال خود وا مگذار.
بگذار که با تو باشم و تو در من و بر من باشی
که زندگی با تو، سراسر عشق و اسرار است.
به دعایم گوش کن،
حتی وقتی زبان من خاموش میشود ،
دعای خاموشی مرا تو بشنو
و دعاهایم رامستجاب کن
ای برآورده کننده حاجات...
💕💕💕
❢ #امام_رضا_علیه_السلام ❢↶
💠 وِلـــــاٰدَتـِـــ اِمـــامْــ رِضـــاٰ (عـَــلَــیـْـهِ ٱلـــسَّلـــاٰمْ) مُبـــاٰرَکـْــ بــــاٰدْ 🎉🎊🌸
.
.
.
.
.
🍃 آشنایی مختصر با #امام_رضا
(علیه السلام) : ↶
⚜ايشان در سن 35 سالگي عهدهدار مسئوليت امامت ورهبري شيعيان گرديدند و حيات ايشان مقارن بود با خلافت خلفاي عباسي
⚜ نام مبارك ايشان علي و كنيه آن حضرت ابوالحسن و مشهورترين لقب ايشان "رضا" به معناي "خشنودي" ميباشد. امام محمدتقي عليهالسلام اينگونه نقل ميفرمايند :" خداوند او را رضا لقب نهاد زيرا خداوند در آسمان و رسول خدا و ائمه اطهار در زمين از او خشنود بودهاند و ايشان را براي امامت پسنديده اند و همينطور ( به خاطر خلق و خوي نيكوي امام ) هم دوستان و نزديكان و هم دشمنان از ايشان راضي و خشنود بودند
⚜يكي از القاب مشهور حضرت " عالم آل محمد " است . اين لقب نشانگر ظهور علم و دانش ايشان ميباشد
⚜مدت امامت: از زمان شهادت پدرش، امام موسى كاظم (ع)، در رجب سال 183، تا سال 203 هجرى، به مدت بيست سال. آن حضرت در سن 35 سالگى به امامت رسيد
⚜پدر و مادر امام: ↶
⚜پدر ايشان امام موسي كاظم (ع) كه در سال 183 ه.ق. به دست هارون عباسي به شهادت رسيدند و مادرگراميشان " نجمه " نام داشت
⚜تولد و شهادت امام رضا (ع) : ↶
⚜حضرت رضا (ع) در يازدهم ذيقعدهالحرام سال 148 هجري در مدينه منوره ديده به جهان گشودند
⚜سر انجام مامون عباسی ايشان رادرسن 55 سالگی به شهادت رساند. در سحرگاه روز 29 صفر سال 203 هجري قمري امام رضا ( عليه السلام ) به وسیله مامون با زهر آلود کردن (انار) به شهادت رسيدند
⚜مرقد مطهر آن امام در مشهد مقدس میباشد
✨ زمامداران دوران امام رضا (ع) : ↶
❌منصورعباسى
❌مهدى عباسى
❌هادى عباسى هارون الرشيد
❌ محمد امين
❌مأمون عباسى
💕💕💕
⌬ #داستان_مرشد ⌬↶
🌷میهمانی در محضر امام رضا (علیه السلام) 🌷
⚜مرد گفت: «سفر سختی بود. یک ماه طول کشید».
⚜امام رضا علیه السلام فرمودند: «خوش آمدی!»
⚜«ببخشید که دیروقت رسیدم. بی پناه بودن مرا مجبورکرد که دراین وقت شب، مزاحم شما شوم».
⚜امام لبخندی زدند و فرمودند: «با ما تعارف نکن! ما خانواده ای میهمان دوست هستیم».
⚜در این هنگام روغن چراغ گردسوز فرونشست و شعله اش آرام آرام کم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر کرد. مرد گفت: «شرمنده ام! کاش این قدر شما را به زحمت نمی انداختم».
⚜امام در حالی که با تکه پارچه ای، روغن را از دستش پاک می کرد، فرمودند: «ما خانواده ای نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم».
💕💕💕
💛🧡
#تلنگر🍁
👤شیخ رجبعلی خیاط:
تو برای خــــدا باش🙃🖇
خدا وهمه ملائڪہاش
برای تو خواهند بود💓
" من کان لله،کان الله له "
💕💕💕
دیدنش حال مرا یک جور دیگر میکند
حالا یک دیوانه را دیوانه بهتر میکند!!
#تو_در_کجای_جهانی_بی_من
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
⭕️پرهيز از #دروغ، كوچك يا بزرگ، شوخى يا جدى
💙👈حضرت زین العابدین (ع) خطاب به فرزندان خود میفرمود:↯↯↯
🍃🌹«اتَّقُوا الکَذِبَ الصَّغیرَ مِنهُ وَ الکَبیرَ ، فی کُلِّ جِدٍّ وَ هَزلٍ، فَإنَّ الرَّجُلَ إذا کَذِبَ فی الصَّغیرِ اجتَرَأَ عَلَی الکَبیرِ.»🌹🍃
📚 الکافی، شیخ کلینی، ج 2، ص 338
🍃🌹از دروغ بپرهیزید، چه خُرد و چه بزرگ، و چه به جدّی و چه به شوخی؛ زیرا اگر آدمی دروغ کوچکی بگوید، به گفتن #دروغ بزرگ نیز گستاخ میشود.🌹🍃
#کمپین_گناه_ممنوع
💕💕💕
#تڪحرف.•°👈🏻❤️
یکے باید باشھ بھ امامِ مهربونم،
امامِ رضا(ع) بگھ ڪھ:
"حالِ گرفتھ ے مرا با حَرَمَت درمان ڪن"
#ای_حرمت_ملجأ_درماندگان...
💕💕💕
توی بدن انسان
دو تا عضو هستند
که اگه اونا رو نداشته باشی
هیچکدوم از کارات پیش نمیره
دل و دمــاغ ❤️👃🏻
دلتـــون شــــاد
دماغتــون چـاق
💕💕💕
💠 حجابِ ندیدنی ‼️
📖 وقتی انسان #قرآن میخواند، خدا فواصلی بین او و غیرمؤمنان تعریف میکند که خود شخص متوجه این فاصلهها نمیشود؛ که چرا دارد با عدهای پیوند میخورد و از عدهای دور میشود⁉️
📖 شما تجربه کنید و قرائت قرآن را به صورت مداوم در برنامه خود بگذارید. خودتان میبینید پایتان از جمعهای نامطلوبی دور میشود و با آدمهایی آشنا میشوید که خودتان آنها را انتخاب نکرده بودید. جوری که ـ به تعبیر اشتباه ـ تعبیر به شانس میکنید! در حالیکه این سنت قطعی الهی است که پشت آن، قرائت قرآن شماست.
📖 این حجاب را خدا «حجاب ندیدنی» معرفی می کند. «وَإِذَا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنَا بَيْنَكَ وَبَيْنَ الَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجَابًا مَّسْتُورًا» وقتی قرآن میخوانی بین تو و کسانی که به آخرت ایمان ندارند حجابی نادیدنی ایجاد می کنیم.
🎤حجتالاسلام قاسمیان
#لحظه_ای_با_قرآن
#عفاف_حجاب
#دانستنی
استاد پناهیان: تا می توانید عکس "آقا" را در فضای مجازی منتشر کنید تا به دست همه عالم برسد، انسانهای پاک طینت گاهی با دیدن چهره اولیاءالله منقلب می شوند.
#امام_خامنه_ای
••
بھ بزرگی از اهل معرفت گفتند :
نصیحتی بفرمایید.
مقدارۍ سکوت ڪرد و فرمود:
با آبروۍ کسی بازی نکنید !
#آیتاللھفاطمینیا
💕💕💕
#سیره_شهدا
تقوا در رانندگی شهید خرازی
می خواست بره فاو ماشين رو برداشت و رفت
ساعتی بعد ديدم پياده داره بر می گرده؛
گفتم چی شده ؟ چرا نرفتی؟
ماشينت كو؟ ‼️
گفت: "داشتم رانندگی می کردم كه اطلاعيهای از راديو پخش شد.
مثل اينكه مراجع فرمودند رعايت نكردن قوانين راهنمايی رانندگی حرامه. ❌❌
من هم يه دستم قطع شده و رانندگی كردنم خلاف قانونه. ❌
تا اطلاعيه رو شنيدم ماشين رو زدم كنار جاده،
برگشتم يه راننده پيدا كنم كه منو تا فاو ببره ...
منبع: سامانه سرداران عشق
💕💕💕
پروانه های وصال
#عاشقانه_مذهبی (قسمت1) 🙏🌹 اینم قسمت اول 👇🏻👇🏻👇🏻 با عجله از پله ها پایین رفتم،پله ها رو دوتا یکی کردم
#عاشقانه_مذهبی (قسمت2)
کاسه ها رو گذاشتم کنار دیگ آش،عاطفه همونطور که آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایی میگفت،ملاقه رو از دستش گرفتم باحرص گفتم:بسه دیگه،دوساعته داری هم میزنی بابا بختت باز شد خواهرم بیا برو کنار!
_هانی بی عصاب شدیا،حرص نخور امین نمی گرتت!
_لال از دنیا بری!
شروع کردم به هم زدن آش،زیر لب گفتم:خدایا امین رو به من برسون!
امین پسر همسایه دیوار به دیوار که از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم،عاطفه گفت امین فقط چادر رو قبول داره چادری شدم،
عاطفه گفت امین نمازش اول وقته نمازم یک دقیقه این ور اون ور نشد،عاطفه گفت امین قرمه سبزی دوست داره و من به مامان میگفتم نذری قرمه بپزه تا براشون ببرم!
عاطفه گفت امین.....و من هرکاری میکردم برای امین!
مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشه!
با احساس حضور کسی سرمو بالا آوردم،امین سر به زیر رو به روم ایستاده بود،با استرس آب دهنمو قورت دادم امین دستی به ریشش کشید و گفت:میشه منم هم بزنم؟
ملاقه رو گذاشتم تو دیگ و رفتم کنار،امین شروع کرد به هم زدن منم زیر چشمی نگاهش میکردم
داشتم نگاهش میکردم که سرشو آورد بالا نگاهمون تو هم گره خورد،امین هول شد و ملاقه رو پرت کرد زمین!
زیر لب استغفراللهی گفت و خواست بره سمت در که پاش به ملاقه گیر کرد و خورد زمین،خنده م گرفت با صدای خنده و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم.
تند گفتم:من برم بالا ببینم مامان اینا کمک نمیخوان!
با عجله رفتم داخل خونه و دور از چشم همه از پنجره به حیاط نگاه کردم،عاطفه داشت میخندید و زن های همسایه به هم یه چیزایی میگفتن،روم نمیشد برگردم پایین همه فهمیدن!
امین بلند شد،فکرکردم باید خیلی عصبانی باشه اما لبخند رو لبش متعجبم کرد!
سرشو آورد بالا،نمیتونستم نفس بکشم!
حالا درموردم چه فکرایی میکرد،تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از کنار پنجره برم!
امین لبخندی زد و به سمت عاطفه رفت،در گوشش چیزی گفت،عاطفه لبخند به لب داخل خونه اومد!
با شیطنت گفت:آق داداشمون فرمودن بیام ببینم بدو بدو اومدی خونه زمین نخورده باشی نگران بودن!
قلبم وحشیانه می طپید،امین نگران من بود؟!
با تعجب گفتم:واقعا امین گفت؟!
_اوهوم زن داداش!
احساس میکردم کم مونده غش کنم،نفسمو با شدت بیرون دادم!
دوباره حیاط رو نگاه کردم که دیدم نگاهش به پنجره س،با دیدن من هول شد و سریع به سمت در رفت اما لیز خورد دوباره صدای خنده زن ها بلند شد،با نگرانی و خنده از کنار پنجره رفتم!
عاطفه گفت:من برم ببینم امین قطع نخاع نشد!
عاطفه که از پله ها پایین رفت همونطور که دستم رو قلبم بود گفتم:خدانکنه!
نویسنده: #لیلی_سلطانی❤️
پروانه های وصال
#عاشقانه_مذهبی (قسمت2) کاسه ها رو گذاشتم کنار دیگ آش،عاطفه همونطور که آش هم میزد زیر لب تندتند چیزای
❤️عاشقانہ مذهبے❤️(قسمت3)
با خستگے بہ عاطفہ نگاہ ڪردم از صورتش معلوم بود اونم چیزے نفهمیدہ!
_خانم هین هین تو چیزے فهمیدے؟
منظورش از خانم هین هین من بودم مخفف اسم و فامیلم،هانیہ هدایتے!
همونطور ڪہ چشمام رو مے مالیدم گفتم:نہ بہ جونہ عاطے!
خالہ فاطمہ مادر عاطفہ برامون میوہ و چاے آورد تشڪر ڪردم،نگاهے بہ دفتر دستڪمون انداخت و گفت:گیر ڪردین؟
عاطفہ از خدا خواستہ شروع ڪرد غر زدن:آخہ اینم رشتہ بود ما رفتیم؟ریاضے بہ چہ درد میخورہ؟اصلا تهش شوهرہ درس میخوایم چے ڪار اہ!
خالہ فاطمہ شروع ڪرد بہ خندیدن.
_الان میگم امین بیاد ڪمڪتون!
عاطفہ سریع گفت:نہ نہ مادر من لازم نڪردہ ڪلے تیڪہ بارم میڪنہ!
خالہ فاطمہ بلند شد.
_خود دانے!
عاطفہ با چهرہ گرفتہ گفت:بگو بیاد،چارہ اے نیست!
دوبارہ اون حس بے حسے اومد سراغم!
_عاطفہ،امین بیاد من بدتر هیچے نمیفهمم جمع ڪن بریم پیش یڪے از بچہ ها!
عاطفہ ڪنار ڪتاب ها دراز ڪشید و با حوصلگے گفت:اونا از من و تو خنگ تر!
صداے در اومد،با عجلہ شالمو مرتب ڪردم صداے امین پیچید:یااللہ اجازہ هست؟
صداے قلبم بلند شد،دستام میلرزید،سریع بهم گرہ شون زدم!
_بیا تو داداش!
امین وارد اتاق شد و آروم سلام ڪرد بدون اینڪہ نگاهش ڪنم جواب دادم!
نشست ڪنار عاطفہ،همونطور ڪہ دفتر عاطفہ رو ورق میزد گفت:ڪجاشو مشڪل دارید؟
عاطفہ خمیازہ اے ڪشید.
_هانے من حال ندارم تو بهش بگو!
دلم میخواست خفہ ش ڪنم میدونست الان چہ حالے دارم!
بہ زور آب دهنمو قورت دادم،با زبون لبمو تر ڪردمو گفتم:عہ...خب....
دفترمو گرفتم جلوش.
_اینا رو مشڪل داریم!
امین دفترمو گرفت و شروع ڪرد بہ توضیح دادن،با دقت گوش میدادم تا جلوش ڪم نیارم خیلے خوب یاد میگرفتم!
عاطفہ هم خواب آلود نگاهمون میڪرد آخر سر امین بهش تشر زد:عاطفہ میخواے درس بخونے یا نہ؟!فردا من میخوام امتحان بدم؟!
عاطفہ با ناراحتے گفت:خب حالا توام!میرم یہ آب بہ صورتم بزنم!
بلند شد تا برہ بیرون بہ در ڪہ رسید چشمڪے نثارم ڪرد و رفت!
قلبم داشت مے اومد تو دهنم،سریع از جام بلند شدم ڪہ برم بیرون!
_تو ڪجا؟!
نفسم بالا نمے اومد،امین گفت تو!
آب دهنمو قورت دادم،دوبارہ سر جام نشستم!
امین همونطور ڪہ داشت مینوشت گفت:چرا ازم فرار میڪنے؟
با تعجب سرمو بلند ڪردم.
_من؟!فرار؟!
ڪلافہ بلند شد،دفترمو گذاشت ڪنارم
_اگہ باز اشڪال داشتید صدام ڪنید!
از اتاق بیرون رفت،من موندم با اتاق خالے و دفترے ڪہ بوے عطر امین رو میداد!
نویسنده:#لیلے_سلطانے❤️