روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد…!
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود…
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: ای مرد کجا می روی؟
مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
گرگ گفت : میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟!!
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند. یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : ای مرد کجا می روی ؟!
مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
کشاورز گفت : می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد…
او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ ! شاه آن شهر او را خواست و پرسید : ای مرد به کجا می روی ؟!
مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
شاه گفت : آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟!!
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد و پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازهای را که ازش سوال شده بود با وی در میان گذاشت و گفت : از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!
و مرد با بختی بیدار باز گشت…
به شاه شهر نظامیان گفت : تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد…
شاه اندیشید و سپس گفت : حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم…
مرد خنده ای کرد و گفت : بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!
و رفت…
به دهقان گفت : وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست…!
کشاورز گفت: پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد.
مرد خنده ای کرد و گفت : بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!
و رفت…
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و کور مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!
خواننده محترم شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟!!
بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد…!
بسیاری از مردم نقره را در انتظار طلا از دست میدهند...
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
#من_ماسک_میزنم
💕💕💕
#پنکیک_موزی 🥞 🍌
مواد لازم
▪️تخم مرغ 1عدد
▪️شکر4ق غ
▪️وانیل نوک ق چ
▪️شیر یک پیمانه
▪️روغن مایع 3ق غ
▪️موز2عدد
▪️بکینگ پودر2ق چ
▪️آردیک پیمانه و1ق غ
▪️نمک نوک ق چ
▪️دارچین1 ق چ
طرز تهیه:
تخم مرغ،وانیل و شکر رو باهمزن خوب میزنیم،سپس شیر وروغن رو اضافه وهم میزنیم وبعد موز رو کاملا پوره میکنیم و اضافه میکنیم،درآخر هم آرد،بکینگ پودر،دارچین ونمک رو که باهم سه بار الک کردیم اضافه میکنیم وهم میزنیم در حد مخلوط ویکدست شدن
تابه رو روی حرارت کم میذاریم تا گرم شه،بدون ریختن روغن و چرب کردن،مایه ی پنکیک رو توی تابه میریزیم ووقتی حباب زد بر میگردونیم تا طرف دیگه هم بپزه،بعد از پخت روی توری میذاریم تا خنک شه وخمیر نشه،بعد با هرچی دوست داشتین سروش کنین
چه داستان غریبی است
"داستان زندگی"
دستی که داس را برداشت
همان دستی است که گندم را
کاشته بود...
💕💕💕
فدای سرت اگر آنچه میخواستی نشد .
اگر چرخ دنیا با چرخ تو نمی چرخد ،
تو بسپار به خدا . . .
خوب میشه به زمین و زمان گیر ندیم و سخت نگیریم :)
خوب میشه اگر زندگی کنیم
شاد باشیم
مهربان باشیم
نه فقط نفس بکشیم ^_^ !👌
چرخ دنیا
به ظاهر به دلمون نیست
اما ؛.....
بسپاریم خدا همه چی رو . . .
درست میشه جان دلم ❤️
💕💕💕
✍️#سخن_خداوند_با_مخلوق
✨گفتم: در دلم امید نیست ؟
💫گفت: هرگز از رحمتم نا امید نباش (زمر 53 )
✨گفتم: احساس تنهایی میکنم ؟
💫گفت: از رگ گردن به تو نزدیک ترم (قاف 16 )
✨گفتم: انگار مرا از یاد برده ای ؟
💫گفت: مرا یاد کن (بقره 152 )
✨گفتم: در دلم شادی نیست ؟
💫گفت: باید به فضل رحمتم شادمان گردی (یونس 58 )
✨گفتم: تا کی باید صبر کنم ؟
💫گفت: همانا یاریم نزدیک است (بقره 214 )
و …
چه کسی از او راستگو تر …❣️
💕💕💕
یک دروغ ممکن است برود
دنیا را دور بزند
و به جای اولش برگردد،
درحالیکه یک حقیقت
هنوز دارد بند کفشش را میبندد
👤مارک توآین
💕💕💕
فردي نزد حکیمی آمد و گفت :
خبر داری فلانی درباره ات
چه قدر غیبت و بدگویی کرده ؟؟؟
حکیم با تبسم گفت :
او تیری را بسویم پرتاب کرد که به من نرسید ...
تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی و در قلبم فرو کردی ؟؟؟
یادمان نرود هرگز سبب نقل کینه ها و دشمنیها نباشیم ...
💕💕💕
•﷽•
بدترينِ مردم، كسى است كه آخرتش
را به دنيايش بفروشد و بدتر از او
كسى است كه آخرت خود را
براى دنياى ديگرانْ بفروشد.
مكارمالأخلاق،ج۲،ص۳۱۹📚
#پیامبر_مهربانیها(ص)🌱
#من_ماسک_میزنم
💕💕💕
تقوا را در وجودتان تقویت کنید
و درهمه کارها مد نظر داشته باشید
#شهید_محمدتقی_میرغفاری
#من_ماسک_میزنم
💕💕💕
میگفت دلت که گرفت، قرآنو بردار،
بسم الله بگو و یه صفحهشو باز کن
بگو "خدا یه کم باهام حرف بزن، آروم شم! "
❤️❤️❤️
#خدا_جانم
💕💕
🌺 ذکر شریف "لا إله إلّا أنت سبحانک إنی کنت من الظالمین" معروف به #ذکر_یونسیه است...
🌸 هر مؤمنی به ذکر آن مداومت کند ، از #غم نجات می یابد.
✅ علامه حسن زاده
💕💕💕
💚🍃
دین میگوید: خودت باش، هرچی دلت میخواهد؛ منتها اعماق دلت! دین برنامه ای است برای اینکه انسان شکفته بشود شکوفا بشود،زیبایی های درونیاش را بیرون بریزد و خودش از آن لذت ببرد.
#استاد_پناهیان
💕💕💕
پروانه های وصال
. 37 #اصلاح_خانواده #اصلاح_دیگران 11 🔹قدم بعدی در اصلاح دیگران اینه که بستگی به مشکلش میتونید از
.
38
#اصلاح_خانواده
🔰🔵✅
#اصلاح_دیگران ۱۲
✍ یکی از خصوصیاتی که باید در خودمون رشد بدیم اینه که
⬅برای اصلاح دیگران
1⃣"مچ گیری نکنیم"
2⃣ "سرکوفت نزنیم".
🔴🔴🔴
✅مخصوصا "در برخورد با جوانان نباید سخت گرفت".
🌺 امیرالمومنین علی علیه السلام فرمود خطای جوانان رو "تغافل" کنید.💎
🔴اگه پسر و دختر جوانتون یا شوهر جوانتون یه اشتباهی کرد
🚫شما هی به روش نیارید
🚫هی توی سرش نزنید.
🚫هی ملامتش نکنید.
😒
❗مثلا یه روز نمازش قضا شده
❌هی پدرش توی سرش میزنه که ای بی نماز! ای فلان فلان شده و...😤
🚫یا مثلا حالا یه غلطی کرده یه دروغی گفته یا هر چی، خودشم پشیمونه از کارش😔
✅تو نباید به روش بیاری
✅ نباید گناهش رو یاد آوری کنی.
🚫
⛔اینجوری هم خودت رو "منفور" میکنی و امکان نصیحت های بعدی رو از بین میبری
😱و هم خودت به اون گناه گرفتار خواهی شد..
تنهامسیر آرامش...
پروانه های وصال
❣ ❤️ #عاشقانه_مذهبی ❤️ (ادامه قسمت 37 بخش سوم) خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ انگشت اشارہ ش رو گرفت سمت
❣ ❣
❤️ #عاشقانه_مذهبی ❤️(سمت38)
بهار ڪش و قوسے بہ بدنش داد و خمیازہ ڪشید!
نگاهم رو دوختم بہ پنجرہ ے ڪلاس!
مغزم داشت منفجر مے شد،امین چرا بازے مے ڪرد؟!
چرا نمیذاشت همہ چیز تموم بشہ؟!
صداش پیچید توے سرم:همیشہ دوستت داشتم!
صداے بهار باعث شد از فڪر بیرون بیام:خواهر هانیہ خواهر،بہ گوشے خواهر؟!
بے حوصلہ برگشتم سمتش،ڪیفم رو برداشتم و گفتم:پاشو بریم!
همہ چیز رو براش تعریف ڪردہ بودم،بدون حرف از ڪلاس خارج شدیم،وارد حیاط شدیم،بهار گفت:هانیہ اصلا بهش فڪرنڪن،طرف خُلہ بابا!
خواست ادامہ بدہ ڪہ ساڪت شد و بہ جایے خیرہ شد،رد نگاهش رو گرفتم،سهیلے با عصا ڪنار ورودے دانشگاہ ایستادہ بود و پسرها دورش رو گرفتہ بودن!
بهار با تعجب گفت:این چرا با این پاش اومدہ اینجا؟!
نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم:ڪلا این تو این شد،بہ ما چہ دلش خواستہ بیاد!
رسیدیم جلوے ورودے،حواسش بہ ما نبود،از دانشگاہ خارج شدیم،رسیدیم نزدیڪ خیابون اصلے ڪہ بهار گفت:سلام استاد،بهترید؟
با تعجب پشتم رو نگاہ ڪردم،سهیلے همونطور ڪہ ڪنار برادر ڪوچیڪترش با عصا مے اومد گفت:سلام ممنون شڪر خدا!
بهار با آرنجش زد تو پهلوم و گفت:استاد هستنا!
آروم نفسم رو بیرون دادم و سلام ڪردم،سهیلے سر بہ زیر جوابم رو داد!
صداے بوق ماشینے توجهم رو جلب ڪرد،بہ ماشین نگاہ ڪردم،خیلے آشنا بود،انقدر آشنا ڪہ حتم پیدا ڪردم ماشین امینِ!
لبم رو بہ دندون گرفتم و اخم ڪردم،سہ ماہ از مرگ مریم میگذشت این ڪارهاے امین عادے نبود!
اون پسر سر بہ زیر چندسال پیش نبود!
بهار بدون توجہ بہ قیافہ ے من رو بہ سهیلے گفت:استاد چرا با این پا اومدید آخہ؟
سهیلے همونطور ڪہ با عصا میرفت لبخندے زد و گفت:گفتم یڪم هوا بخورم!
بهار باز گفت:از تهران تا قم براے هوا خورے؟!
از صورت سهیلے مشخص بود علاقہ اے بہ جواب دادن ندارہ اما جواب داد:یڪم ڪار داشتم!
صداے بوق ماشین دوبارہ بلند شد،توجهے نڪردم،در سمت رانندہ باز شد و امین پیادہ شد.
جدے نگاهش رو دوخت بہ سهیلے!
بهار نگاهے بہ امین انداخت و گفت:استاد فڪرڪنم اون آقا با شما ڪار دارن!
سهیلے سرش رو بلند ڪرد و زل زد بہ امین!
با تعجب گفت:نہ من نمیشناسمشون!
خواستم خودم رو از اون گیر و داد نجات بدم ڪہ امین اجازہ نداد:خانم هدایتے!
سهیلے متعجب بہ امین خیرہ شد،بهار با ڪنجڪاوے گفت:هانیہ میشناسیش؟
سرم رو تڪون دادم و آروم گفتم:امینِ!
بهار با دهن باز زل زد بهم،بے تفاوت گفتم:تابلو بازے درنیار!
برگشتم سمت امین،چادرم رو ڪمے جلو ڪشیدم و با قدم هاے محڪم بہ سمتش رفتم
ایستادم رو بہ روش خواستم هرچے لایقش بود رو بهش بگم،زل زدم بہ دڪمہ هاے پیرهن مشڪیش خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ از ماشین پیادہ شد!
با تعجب گفتم:عاطفہ!
ڪلافہ دستے بہ چادرش ڪہ ڪثیف بود ڪشید و گفت:دوساعتہ بوق و تبل و دهل میزنیم چرا نمیاے؟
نگاهم رو از امین گرفتم و گفتم:اِم..اِم...خب...
امین جدے گفت:لابد فڪر ڪردن من تنهام!
عاطفہ چشم غرہ اے بہ امین رفت و گفت:من خواستم بیایم دنبالت،این امینم ڪہ بے ڪار گفتم یہ ڪارے ڪنہ!
دوبارہ بہ چادرش نگاہ ڪرد و گفت:امین این چہ رانندگیہ آخہ همچین ترمز ڪردے خودم پخش ماشین شدم ڪہ هیچ،ذرت مڪزیڪے تمام ریخت رو چادرم!
بهار سرفہ اے ڪرد و نگاهم ڪرد،با عاطفہ احوال پرسے ڪرد و سریع رفت!
خواستم سوار ماشین بشم ڪہ امین گفت:این آقا با شما ڪارے دارن؟
سرم رو برگردوندم،منظورش سهیلے بود ڪہ جور خاصے نگاهمون میڪرد!
سریع نگاهش رو دزدید،نمیخواستم سهیلے فڪر بد ڪنہ بہ عاطفہ گفتم:الان میام!
عاطفہ گفت:قبلا ندیدہ بودمش؟!
همونطور ڪہ بہ سمت سهیلے میرفتم گفتم:موقع خرید محضر!
آهانے گفت،بہ سمت سهیلے رفتم،با نزدیڪ شدن من برادر سهیلے سر بہ زیر عقب رفت!
خیلے خجالتے بود!
سهیلے نگاهے بهش انداخت و گفت:امیررضا هیولا دیدے؟!
خندہ م گرفت،بے توجہ بہ من ادامہ داد:بیا بریم دیگہ!
سرفہ اے ڪردم و گفتم:استاد بفرمایید برسونیمتون!
میدونستم قبول نمیڪنہ،میخواستم بفهمہ امین ڪسے ڪہ فڪر میڪنہ نیست،شاید هم میتونست باشہ!
زل زد بہ پایین چادرم:ممنون وسیلہ هست!
سرش رو آورد بالا و زل زد بہ امین!
یڪ قدم اومد جلو!
_مثل اینڪہ اون آقا خوششون نمیاد با من صحبت ڪنید!خدانگهدار خواهر!
خواهر رو غلیظ گفت،برادرش اومد ڪنارش و راہ افتادن!
پوزخندے زدم و گفتم:خدانگهدار برادر!
ایستاد،برنگشت سمتم،دوبارہ راہ افتاد!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
پروانه های وصال
❣ ❣ ❤️ #عاشقانه_مذهبی ❤️(سمت38) بهار ڪش و قوسے بہ بدنش داد و خمیازہ ڪشید! نگاهم رو دوختم بہ پنجرہ
❣ ❣
❤️ #عاشقانه_مذهبی ❤️(قسمت 39 اول)
ڪلید رو انداختم داخل قفل و چرخوندم،در رو بستم و از حیاط رد شدم،چادرم رو درآوردم داشتم گرہ روسریم رو باز میڪردم ڪہ دیدم خالہ فاطمہ و مادرم ڪنار هم نشستن،خالہ فاطمہ صحبت مے ڪرد،مادرم ساڪت اخم ڪردہ بود!
با تعجب نگاهشون ڪردم و گفتم:سلام بر بانوان عزیز!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ من انداخت و با لبخند بلند شد،رفتم بہ سمتش و باهاش دست دادم،مادرم زل زد بهم،رنگ نگاهش جور خاصے بود،رنگ نگرانے و خشم!
نتونستم طاقت بیارم پرسیدم:چیزے شدہ؟
خالہ فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:بشین عزیزم!
ڪنجڪاو شدم،روسریم رو انداختم روے شونہ هام!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:هانیہ جون میخوام یہ چیزے بگم لطفا تا آخرش گوش بدہ و قضاوت نڪن!
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم.
_خانوادہ ے مریم اصرار دارن امین ازدواج ڪنہ!
اخم هام رفت توے هم،حدس زدم!
ادامہ داد:مام همینو میخوایم،خدا مریم رو رحمت ڪنہ هنوز باورم نمیشہ دختر بہ اون گلے زیر خاڪہ!
آهے ڪشید:اما امین زندہ س حق زندگے دارہ،چند نفر رو بهش معرفے ڪردیم اما قبول نڪرد میگہ ازدواج نمیڪنم،ڪلے باهاش صحبت ڪردم تا اینڪہ دیشب گفت باید با هانیہ حرف بزنم!
دستم رو فشرد:بہ خدا ڪلے سرزنشش ڪردم حرص خوردم حتے ڪم موندہ بود بزنم تو گوشش!
اما بچہ م مظلوم چیزے نگفت صبح گفت مامان مرگہ امین برو از خالہ ناهید اینا اجازہ بگیر با هانیہ حرف بزنم!
خواستگارے و این حرفا نہ هیچوقت بہ خودم همچین اجازہ اے نمیدم ولے باید باهاش حرف بزنم!
با شرمندگے ادامہ داد:مرگشو قسم نمیداد بهش فڪرم نمیڪردم چہ برسہ بهتون بگم!
پوفے ڪردم و بلند شدم،همونطور ڪہ بہ سمت طبقہ دوم میرفتم گفتم:از پدرم اجازہ میگیرم!
مادرم با حرص گفت:هانیہ!
با لبخند برگشتم سمتش:جانہ هانیہ!
چیزے نگفت،خشمگین نگاهم ڪرد،بغضم گرفت!
حس عجیبے بود بعد از پنج سال!
چیزے ڪہ پنج سال پیش میخواستم ممڪن بود اتفاق بیوفتہ!
آروم گفتم:مامان جونم من هانیہ ے شونزدہ سالہ نیستم اما باید بعضے چیزا رو بدونم تا هانیہ پنج سال پیش رو ڪامل خاڪ ڪنم!
خالہ فاطمہ با ناراحتے نگاهش رو بہ مبل رو بہ روییش دوخت،پس میدونست!
نفسے ڪشیدم و رفتم طبقہ دوم!
رسیدم جلوے در اتاق،دستگیرہ ے در رو گرفتم یادم افتاد خیلے وقتہ اتاق من و شهریار جا بہ جا شدہ!
زل زدم بہ دستم،چند لحظہ ایستادم،دستگیرہ رو فشار دادم
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
پروانه های وصال
❣ ❣ ❤️ #عاشقانه_مذهبی ❤️(قسمت 39 اول) ڪلید رو انداختم داخل قفل و چرخوندم،در رو بستم و از حیاط رد
❣ ❣
❤️ #عاشقانه_مذهبی ❤️(قسمت 39 بخش دوم)
در باز شد!
وارد اتاق شدم،نگاهم رو دور اتاق چرخوندم زیر لب گفتم:خدایا ڪمڪم ڪن،از دلم خبر دارے!
دلم با امین نبود اما بعضے اتفاق ها اون حس قدیمے رو برمے گردوند مثل اتفاق امروز!
نگاهم افتاد بہ پنجرہ،روسریم رو سر ڪردم و نزدیڪ پنجرہ شدم!
چندسال بود از پشت این پنجرہ بیرون رو نگاہ نڪردہ بودم؟!
بیشتر از پنج سال،شاید پونصد سال!
زل زدم بہ حیاطشون،مثل قدیم!
لبخند زدم،دهنم تلخ شدہ بود گذشتہ مزہ ے شیرینے ندارہ!
داشت تو حیاط با هستے بازے میڪرد،یادم افتاد یڪ بار خواب دیدہ بودم پشت پنجرہ ام و امین دارہ با دخترمون بازے میڪنہ،با هستے نہ! با دخترمون!
من هم از پشت پنجرہ تماشاشون میڪنم!
چشم هام رو بستم،هانیہ تو ڪہ ضعیف نیستے،هستے؟!
احساسات بچگونہ ت ڪہ بر نمے گردہ،بزرگ شدے!
چشم هام رو باز ڪردم،موهاے هستے رو بو مے ڪرد و میبوسید،خواستم از ڪنار پنجرہ برم ڪہ سرش رو آورد بالا!
نگاہ هامون بهم دوختہ شد،برقشون بہ هم برخورد ڪرد،برق خاطرہ!
منفجر شدن!
✍🏻نویسندہ لیلے سلطانے
#تاپ_تاپِ_قلب_من_را_روح_سعدے_هم_شنید...
#تیڪہ_آخرش_خودمو_ڪشت
#اشتباهے_رفت_اتاق_اولش
#تہ_از_خود_بے_خود_شدن_بود😭
🕊🌷🕊🌷🕊
ای خدا فکرمان را بسیجی کن
وقت پرواز مرا خلیلی کن
هم مرا غیرت بسیجی ده
هم دلم وصل بر شهیدی کن ❣️
#شهید_غیرت ♥️
#شهید_علی_خلیلی 💗
تا ابد مدیون خون شهیدانیم...
هدایت شده از پروانه های وصال
😊خیلی ها بجای چند کانال داشتن دنبال کانالی هستن که جامع باشه😊
👌کانال پروانه های وصال کانالی جامع و کامل در ایتا👌
✅مذهبی
✅فرهنگی
✅اجتماعی
✅شهدا
✅کنترل ذهن
✅خانواده موفق
✅گاهی آشپزی
✅انرژی مثبت
✅نمازخوب
و کلی مطالب جالب در کانال پروانه های وصال 👇👇👇👇🏃🏃🏃🏃
بافروارد کردن مطالب مارا یاری کنید💪
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
@parvaanehaayevesaal💓