دلرابایدبهخداداد
توجهرابایدبهخداداد
خدارابایدگرفت!
خدامگرجسماستکهاورابگیریم؟
نهخداجسمنیست
اما #دل همجسم نیست :)
وبهقدرظرفیتش
بهخدامتصلمیشود..!
#آیتاللهحسینطهرانۍ
💕💕💕
#منبر_مجازے🌿
هرڪسے بتواند..!
درد اصلیِ خود را #درڪ ڪند،
رنج هایش #ڪاهش خواهد یافت.
درد اصلے همه #انسانها، چه خوب و
چه بد، دوری از #خداست.
#خوبها یڪ جور،
#بدها یڪ جور...:)
#استادپناهیان
💕💕💕
شهـღـیدانه ♥️
نشستم ڪنارش
گفت: پاشو برو
گفتم: چرا..؟!
گفت: برو دنبال حرفهاے زمین مانده رهبر
شهید فقط گریه ڪن نمیخواهد
رَهرو میخواهد
من به عشق لبخند حضرت آقا رفتم جلو...
#شهیدعلےخلیلے
💕💕💕
✅داستان تربیتی واقعی
✍معلّم از دانشآموز سوالی کرد امّا او نتوانست جواب دهد، همه او را تمسخر کردند. معلّم متوجّه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد. زنگ آخر وقتی همه رفتند معلّم، او را صدا زد و به او برگهای داد که بیت شعری روی آن بود و از او خواست آن بیت شعر را حفظ کرده و با هیچکس در این مورد صحبت نکند. روز بعد، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن را پاک کرد و از بچّهها خواست هر کس توانسته شعر را سریع حفظ کند، دستش را بالا ببرد. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز بود. بچّهها از این که او توانسته در فرصت کم شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او دست بزنند. معلّم هر روز این کار را تکرار میکرد و از بچّهها میخواست تشویقش کنند. دیگر کسی او را مسخره نمیکرد و دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره او را "خِنگ" مینامیدند، نیست و تمام تلاش خود را میکرد که همیشه احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن را حفظ کند.
💥آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاسهای بالاتر رفت. وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی گرفت و اکنون پدر پیوند کبد جهان است.
📚کتاب زندگانی دکتر ملک حسینی
💕💕💕
پروانه های وصال
#افزایش_ظرفیت_روحی 37 ❇️ ما آدم ها در دنیایی زندگی میکنیم که پر از قوانین مختلف هست. 🔹 اگه کسی بخو
#افزایش_ظرفیت_روحی 38
قانون امتحان
🔶 گفته شد که ما در دنیایی زندگی میکنیم که یک قانون بسیار مهم در اون حاکم هست:
✔️ قانون امتحان.
👈🏼 در واقع هر اتفاقی در دنیا میفته همش #امتحان خداست. اصلا "خداوند متعال با ما کاری غیر از امتحان نداره".
🔵 همونطور که ما وظیفه داریم که #بندگی خدا رو بکنیم و عبد او بشیم، خداوند متعال هم کاری که با ما داره اینه که ما رو #امتحان کنه.
❇️ اما خب در درجه اول ما باید ذهنیت و نگاه خودمون رو راجع به امتحان عوض کنیم. چون متاسفانه امتحانات مدرسه باعث شده که ماها کلا نگاه خوبی به امتحان نداشته باشیم!😒
💢 معمولا اسم امتحان همراه شده با استرس! تا به طرف میگیم داری امتحان سریع استرس میگیره!
✔️ نه عزیزم نترس! امتحانای خدا با امتحانای مدرسه خیلی فرق داره! اصلا اون سختگیری هایی که در امتحانات مدرسه هست توی امتحانات الهی نیست.
در مورد سایر تفاوت های امتحانات مدرسه با امتحانات الهی صحبت خواهیم کرد.
#امتحانات_الهی
پروانه های وصال
#هوالعشق #عاشقانه_مذهبی_پارت_دوازدهم #آن_اتفاق #فاطمه_ی_نهال_نوشت -یه روز با دوستم رفتیم خرید ٬ب
#هوالعشق
#عاشقانه_مذهبی_پارت_سیزدهم🌹
#فاطمه_نوشت✏️
علی تقاضا کرد که به خانه برویم٬مادر و پدرم که میخواهند به سوئد بروند برای قرارداد شرکت٬علی پیشنهاد داد برای تنها نبودن درخانه٬ به خانه شان بروم هم تنها نیستم و همچنین دل پدر و مادرش برای من تنگ شده ٬تمام دلایلش منطقی بود خودم هم دلم برای آن خانواده گرم تنگ شده بود.سوار ماشین شدیم٬نزدیک های ظهر بود٬خیلی گشنه بودم و معده ام درد گرفته بود٬علی هم این را فهمید چون رنگ و رویم حسابی پریده بود.
به من نگاهی معنی دار با چاشنی یک لبخند نمکی انداخت و گوشه ای از خیابان متوقف شد٬با تعجب گفتم
-ام٬علی چرا اینجا وایسادی؟
-خانوم؟مگه گشنت نیست؟
-اوا تو از کجا فهمیدی؟
-مارو دست کم گرفتیاااا ٬من متخصص تشخیص گرسنگیم
-عه پس این تخصص جدیدا اومده اقای دکتر
-بله خانوم دکتر٬حالا افتخارمیدید یه نهار بخوریم یا نه؟
-خخ بفرمایید جناب
پیاده شدیم و هم گام باهم قدم برداشتیم٬چقدر احساس امنیت میکردم کنار این مرد٬واقعا مرد بود.در را برای من نگه داشت تا داخل شوم ٬یک میز انتخاب کردیم و روی آن نشستیم٬لحظه ای علی به من خیره شد و تا متوجه نگاهش شدم سرش را برگرداند و گارسون را صدا زد٬
-خب خانم شما چی میل دارید؟
-یه پرس سلطانی
-دو پرس سلطانی بدید٬همراه مخلفات با دوبطری دوغ
-بله٬حتما
گارسون رفت و ما دوباره تنها شدیم ٬سکوت سنگینی بود اما چون رستوران سنتی بود٬موسیقی سنتی که ول لایتی داشت پخش میشد٬که یکدفعه علی حرفی زد:
-میدونستی باچادر آسمونی میشی؟!
با آن نگاه زیبایش نگاهم میکرد٬قلبم روی هزار میتپید و احساس میکردم آریتمی اش را همه میشنوند٬سرم را به زیر انداختم و بدتر فشارم افتاد٬علی چند تقه به میز زد و سرم را بالا اورم٬دیدم از خنده اشک در چشمانش حلقه زده٬خودم هم مثل او خنده ام گرفت و دستم را جلوی دهانم گرفتم و دوباره سرم را به زیر انداخته و خندیدم یعنی (خندیدیم).
-فاطمه جان
-بله اقا سید
حالا نوبت من بود به میز بزنم انگار غرق افکارش شد٬
-کجایی آقا
-ام٬چیزه٬ها؟
اینبار من اشک از چشمانم می آمد خیلی نمکین جمله اش را گفت و سرش را خاراند😂
-هیچی٬فکر کنم شما میخواستی یه چیزی بگی ها؟
-اره اره٬میخواستم بگم پشیمون نیستی؟
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#نویسنده_نهال_سلطانی
پروانه های وصال
#هوالعشق #عاشقانه_مذهبی_پارت_سیزدهم🌹 #فاطمه_نوشت✏️ علی تقاضا کرد که به خانه برویم٬مادر و پدرم که
#هوالعشق
میدانم نمیخواست این را بگوید اما پاپیش نشدم٬
-علی اقا٬من اصلا پشیمون نیستم٬اینبار تنها تصمیم نگرفتم٫اینبار ائمه کمکم کردن٬مادرم...
و علی از حرفم لبخندی از سر رضایت زد و راضی نفسی عمیق کشید٬این حس آرامش به من هم منتقل شد.غذا آماده شد و هردویمان با ولع خوردیم و خندیدیم٬خداروشکر به خاطر انتخاب درست علی میزمان در دید نبود تامن راحت تر غذایم را بخورم٬خیلی احساس خوبی بود که برای هر قدمی که من برمیداشتم یک قدم جلوتر میرفت و راه را برایم امن میکرد٬حساب کردیم و به بیرون رفتیم٬لحظه ای نگاهم به دختری افتاد که کنار جدول نشسته بود و برگ مو میخورد٬بی اختیار جلوتر رفتم٬کنارش نشستم ٬باترس کمی فاصله گرفت و مظلومانه به من نگاه کرد٬لبخندی مهربان به صورتش پاشیدم دستانش را محکم فشار دادم ٬دستانش زبر و زمخت شده بود٬دستانی که باید الآن بازی میکرد و با آن دست ها شادی میکرد نه کار...نگاهم در نگاه علی گره خورد چشم هردویمان اشک بار شد٬اما نگذاشتم پایین بیاید که احساس ترحم کند٬علی به داخل رستوران برگشت تعجب کردم اما همانجا نشستم٬به تسبیح های زیبایش نگاه کردم٬و به اندازه اعضای خانواده علی و برای خودم تسبیح خریدم٬خیلی زیبا بودند٬به اندازه همان اندازه پول به دختر دادم
-اسمت چیه خانوم خوشگل؟
-فرشته
-واااای چه ناززز پس واسه همینه انقدر خوشگل و مهربونی
-واقعا خوشگلم؟
-معلومههه
و از صحبتم ذوقی کودکانه کرد و دستی به موهای طلایی بیرون از روسری کوچکش کشید٬لبخندی زدم و گفتم
-خببب فرشته خانومی چقدر تونستی امروز دربیاری از این تسبیحای خوشگل؟
دسته ای از پول هایش را نشانم داد که تمامش خورد بود٬لبخندی توأم با غم زدم و طوری که او نفهمد چند تراول قاطی پول هایش گذاشتم که عزت نفس و غرورش جریحه دار نشود ٬و پول هارا دوباره بی توجه داخل جیبش گذاشت٬علی آمد اما غذا به دست٬لبخندی از سر رضایت زدم و با نگاهم از او تشکر کردم٬
-دخترنازم٬اسمت چیه؟
از لفظ دخترم که استفاده کردم بدنم یخ بست از لذت اینکه دختری به مهربانی علی نصیبمان شود و پدر دخترم مرد بزرگی چون علی باشد٬
-اسمم فرشتس عمو٬خاله میگه خوشگلم راس میگه؟
نگاهی زیبا به من انداخت و گفت
-معلومههه خیلی هم خوشگلی خیلیاا
سرش را به زیر انداخت و لپ های سفیدش گلبهی شد٬من و علی خنده مان گرفت و فرشته هم ریز خندید٬باعلی کمک کردیم سوار ماشین شود تا اورا به خانه برسانیم چون ظهر بود و هوا گرم٬طبق ادرسش به کوچه ای تنگ رسیدیم ٬پیاده شدیم و کمکش کردیم تا وسایلش را به خانه ببرد٬در را با فشار باز کرد حتی قفل هم نبود٬وارد خانه شدیم و گفت..
#نویسنده_نهال_سلطانی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#هوالعشق میدانم نمیخواست این را بگوید اما پاپیش نشدم٬ -علی اقا٬من اصلا پشیمون نیستم٬اینبار تنها
#هوالعشق
#عاشقانه_مذهبی_پارت_چهاردهم
#خانه_مهربانان
#فاطمه_نوشت
در راه بودیم٬هوا کم کم روبه سرما میرفت٬گونه هایم گل انداخته و باعث خنده بانمک گاه و بی گاه علی شده بود.نزدیک خانه میشویم ٬خانه ای که من درآن گرمی داشتن خانواده را چشیدم ٬خانه ای پرمحبت و خلوص فراوان و جبران تمام کمبود محبت های پدر و مادرم بود.ماشین را در پارکینگ پارک میکنیم و به سمت اسانسور میرویم٬زمانی که علی دکمه اسانسور را فشار میدهد و اسانسور بالا میرود ته دلم خالی میشود و احساس ضعف در تمام وجودم میپیچد انقدر واضح که علی میگوید:
-چیشد خانوم؟
-ه... هیچ..هیچی .اوف یکم معدم ..
و در اسانسور باز میشود و فرصت ادامه صحبت را از من میگیرد٬مامان ملیحه با لبخندی همراه اشک دستانش را برای به اغوش کشیدنم باز میکند و من بی پروا به اغوشش پناه میبرم و غرق لذت میشوم.
-آخیش مادر.. کجا بودی اخه عزیزکم٬کجا بودی عروس گلم کجا..
و بغض امانمان نمیدهد و اشک از چشمانمان سرازیر میشود ٬دوست دارم ساعت ها در این اغوش امن بمانم و تنفس کنم. به سختی از مادر جدا میشوم و زینب مانند خواهر های گم شده که تازه همدیگر را دیدند تمام صورتم را غرق بوسه میکند و هردو انقدر هم دیگر را فشار میدهیم تا روحمان یکی شود٬پدر را از ان سمت شانه زینب دیدم که اشک در چشمان گود افتاده اش جمع شده و مظلومانه مرا نگاه میکند٬به سمتش میروم و میخواهم دستش را ببوسم که نمیگذارد و سرم را از روی چادرم میبوسد٬تازه یادم افتاده که چادر بر سر دارم و این شوق زیبا ٬برای دیدنم با چادر برای اولین باراست.علی را نگاه میکنم احساسم این است که حسودی میکند چون خیلی این پا و ان پا میکند ٬از فکر خود خنده ام میگیرد.وارد خانه میشوم بوی قرمه سبزی را استشمام میکنم و لبخندی روی لبانم نقش میبندد.به سمت مبل ها هدایت میشوم و ارام میگیرم علی کنار پدرش مینشیند و میدانم برای احترام است٬زینب و مامان ملیحه دوطرف من مینشینند و دستانم را نوازش میکنند ..
-فاطمه جان چرا انقدر لاغر شدی مادر رنگ به رو نداری دخترم ..
-وای مامان جون الهی قربونتون برم خیلیم خوبم ٬شما خوب باشید فقط برای من کافیه.
-الهی بگردم که انقدر مهربونی دخترکم
-خدانکنه مادر جون.
اینبار باباحسین مرامخاطبش قرار داد:
-دخترم ٬چقدر چادر بهت میاد ماشاءالله هزار الله واکبر چقدر خانوم تر شدی.
-ممنون باباجان٬نظر لطفتونه.
-فاطمه خانوم پاشو پاشو ببینم٬نشسته اینجا هی قربون صدقش برن ٬ای دختر لوس پاشو بینم.
#ادامه_دارد
#قلب_من_باهر_تپش_میدهدسازی_به_زیبایی_عشق
#نویسنده #نهال_سلطانی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
اشتباه نکن
دور و نزدیک بودنِ آدمها
به فاصلهشان تا تو نیست
نزدیکترین آدم به تو،
آن کسی است که از دورترین فاصله،
همیشه هوایَت را دارد...
💕💕💕
#جانم_نبی_اکرم_ص
گـل، بـوی بهشـت را ز احمـــد دارد
این بوی خوش از خالق سرمد دارد
گوینـد کـه گـل عطــر محمــد دارد
نـور و شعـف از وجـود احمـد دارد
...الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد...
#من_عاشق_حضرت_محمد_ص_هستم💖
💕💕💕