eitaa logo
پروانه های وصال
8.1هزار دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
23.2هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷نمازجمعه،نمازشب،نمازجماعت 🌷ای مومنین به نمازجمعه بشتابید،این برایتان بهتراست اگربدانید: يَآ أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوٓا إِذَا نُودِيَ لِلصَّلَاةِ مِنْ يَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلَىٰ ذِكْرِ اللَّهِ وَذَرُوا الْبَيْعَ ذَٰلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (٩)جمعه 🌷نمازشب بخوان تابه مقام بالابرسی: وَمِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نَافِلَةً لَكَ عَسَىٰٓ أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقَامًا مَحْمُودًا (٧٩)اسراء 🌷نمازتان رابه جماعت بخوانید: وَأَقِيمُوا الصَّلَاةَ وَآتُوا الزَّكَاةَ وَارْكَعُوا مَعَ الرَّاكِعِينَ (٤٣)بقره يَا مَرْيَمُ اقْنُتِي لِرَبِّكِ وَاسْجُدِي وَارْكَعِي مَعَ الرَّاكِعِينَ (٤٣)آل عمران 💕💜💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_نود: آدرنالین مثل بچه هايي که پشت سر پدرشون راه مي افتن، پشت سر دنيل راه ا
: نقطه مشترک حس عجيبي داشتم ... از طرفي فضاي بيرون از ماشين نظرم رو به خودش جلب مي کرد ... از طرف ديگه زير چشمي به روحاني راننده نگاه مي کردم ... که چهره اش نشون مي داد نهايتا 10 سالي از من و ساندرز بزرگ تر باشه ... و از طرف ديگه تمام وجودم عقب پيش دنيل بود ... مي دونستم براي مسلمان ها، دين بر مليت ارجحيت داره ... و جايي که پاي مذهب شون وسط کشيده بشه ... پرچم براشون بي معناست ... اما برعکس ساندرز که با اون کشور و مردمش نقطه اشتراک داشت ... من کاملا يه بيگانه بودم ... بيگانه اي که هيچ سنخيتي با اونها نداشت ... توي اون لحظات، دنيل براي من تنها نقطه اتکا شده بود ... کسي که در زبان و پرچم با اون مشترک بودم ... با هم غرق صحبت بودن ... تا زماني که پاي من هم به ميان کشيده شد ... - اين برادرمون هميشه اينقدر ساکت و دقيقه؟ ... چه چشم هاي زيرکي داشت ... با وجود اينکه حواسش به جاده و حرف زدن با دنيل بود اما من رو هم زير نظر گرفته بود که دقيق داشتم به حرف هاشون گوش مي کردم ... - من براي شما برادر نيستم ... جا خورد ... چند ثانيه سکوت کرد و از توي آينه نيم نگاهي به دنيل انداخت ... - عذرمي خوام اگه ... پريدم وسط حرفش ... - منظورم اينه که مسلمان نيستم ... چون شما مسلمان ها همديگه رو برادر خطاب مي کنيد اون جمله رو گفتم... لبخند بزرگي روي چهره اش نقش بست ... طوري که دندان هاي جلويي نمايان شد ... - اون رو که مي دونستم ... آقاي ساندرز قبلا گفتن مهمان غير مسلمان همراه شون هست يه طوري برنامه بريزيم که شما اذيت نشي ... پيامبر اسلام، حضرت مسيح رو برادر خطاب مي کنن ... پيروان ايشون هم برادر ما هستن ... چهره ام جدي شد ... فکر کرده بود منم مثل گذشته دنیل و کریس، مسیحی ام ... از توي آينه بغل ماشين به دنيل نگاه کردم ... نمي دونستم چي بايد بگم ... يا اينکه ساندرز در مورد من چي به اون مرد گفته ... سکوت ماشين، نظر همه رو سمت من جلب کرده بود ... و اون متوجه نگاه من از توي آينه شد ... چند لحظه بهم نگاه کرد و سرش رو سمت راننده چرخوند ... - آقاي منديپ کلا به وجود خدا اعتقاد ندارن ... در عين ترسي که از اون مسلمان و بودن در يه کشور اسلامي داشتم ... اعتمادم به دنيل بهم شجاعت و جسارت حرف زدن و واکنش نشون دادن، مي داد ... نگاهم از روي آينه بغل، چرخيد روي اون روحاني که حالا ديگه کاملا ساکت بود ... - راست ميگه ... من دين ندارم ... شما بهش مي گيد کافر ... نيم نگاهي به من کرد و نگاهش برگشت روي آينه وسط، سمت دنيل ... - کاش زودتر گفته بوديد ... من بیشتر برنامه سفرتون رو مذهبي بسته بودم نه توریستی ـ سياحتي ... اين بار منتظر نشدم، اول دنيل چيزي بگه ... - منم واسه همين باهاشون اومدم ... نگاهش روي من، ديگه نيم نگاه يه راننده پشت فرمون نبود ... نگاه عجيبي بود که مفهومش رو نمي فهميدم ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_نود_يک: نقطه مشترک حس عجيبي داشتم ... از طرفي فضاي بيرون از ماشين نظرم رو به خ
: طبقه بندی شده با تعجب داشت بهم نگاه مي کرد ... نمي تونست علت اونجا بودن من رو پيدا کنه ... دوباره نگاهش برگشت روي دنيل ... انگار منتظر شنيدن حرفي از طرف اون بود ... يا شايد قصد گفتن چيزي رو داشت که مي خواست اون رو با توجه به شرايط بسنجه ... نگاهش گاهي شبيه يک منتظر بود ... و گاهي شبيه يک پرسشگر ... در نهايت دنيل سکوت رو شکست ... - رنگ هوا نشون ميده به زمان نماز خيلي نزديک شديم ... اگه اشکال نداره نزديک ترين مسجد توقف کنيم ... دلم مي خواد ورودمون رو به کشور اسلامي با نماز شروع کنم ... و نگاهش چرخيد سمت خانومش ... اون هم لبخند زد و از اين پيشنهاد استقبال کرد ... - منم بسيار موافقم ... اما گفتم شايد از اين پرواز طولاني خسته باشيد و بخوايد اول بريد هتل ... و الا چه بهتر ... مرتضي دوباره نيم نگاهي به من انداخت ... از جنس نگاه هاي قبل ... - فقط فکر اين رفيق مون رو هم کرديد که خسته نشه؟ ... با شنيدن اين جمله تازه دليل دل دل کردن نگاهش رو فهميدم ... مونده بود چطوري به من بگه ... - مي دونم من اجازه ورود به مسجد رو ندارم ... از بريدگي اتوبان خارج شد ... در حالي که مي شد تعجب و آرام شدن رو توي چهره اش ديد ... - قبل از اينکه بيام در مورد اسلام تحقيق کردم ... و مي دونم امثال من که کافر محسوب ميشن حق ندارن وارد مراکز مقدس بشن ... حالا ديگه کامل خيالش راحت شده بود ... معلوم بود نمي دونست چطوري اين رو بهم بگه ... اما از جدي بودن کلامم ذهنش درگير شد ... خوندن چهره اش از خوندن چهره ساندرز براي من راحت تر بود ... یه خصلت جالب ... خصلتي که من رو ترغيب مي کرد تا بقيه ايراني ها رو هم بسنجم ... دلم مي خواست بدونم ذهنش براي چي درگيره ... حدس هاي زيادي از بين سرم مي گذشت ... که فقط يکي شون بيشترين احتمال رو داشت ... مشخص بود که مي خواد من از اين سفر حس خوبي داشتم ... و شايد مي ترسيد اين ممنوع الورود بودن، روي من تاثير بدي گذاشته باشه ... چند لحظه نگاهم روش موند و اون حالت هميشه، دوباره در من زنده شد ... جای ساندرز رو توی مغز من مال خود کرد ... حالا دیگه حل کردن معادلات روحي اون برام جالب بود ... لبخند خاصي صورتم رو پر کرد ... مي خواستم ببينم چقدر حدسم به واقعيت نزديکه ... - مشکلي نداره ... اين براي من طبيعيه ... مثل پرونده هاي طبقه بندي شده است ... يه عده مي تونن بهشون دسترسي داشته باشن ... يه عده به اجازه مافوق نياز دارن ... اين خيلي شبيه اونه ... به هر دليلي شما اجازه دسترسي داريد ... من نه ... چهره اش کاملا آرام شد ... و مي شد موفقيت من روي توي اون ديد ... حدسم دقيق بود ... صفر ـ يک ... به نفع من ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَ هُوَ يَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ... دلم هوای تو کرده هوای آمدنت صدای پای تو آید صدای آمدنت چقدر وعده‌ی وصل تو را به دل بدهم چقدر جمعه بخوانم دعای آمدنت...!! ‌‌‌‌‌❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حتما بخوانید👇👇 داستان زن زیبا در سلول انفرادی مرد تنها! هارون الرشید کنیزى ‏خوش سیما به زندان امام موسى کاظم(علیه السلام) فرستاد تا آن ‏حضرت را آزار دهد. امام در این باره فرمود: به هارون بگو: «"بَلْ أَنتُم بِهَدِیتِکُمْ تَفْرَحُونَ"؛ بلکه شمایید که به هدیه خود شادمانید. مرا به این کنیز و امثال ‏او نیازى نیست.» هارون از این پاسخ خشمگین‏ شد و به فرستاده خویش گفت: «به نزد او برگرد و بگو که ما تو را نیز به‏دلخواه تو نگرفتیم و زندانى‏ نکردیم و آن کنیز را پیش‏ او بگذار و خود بازگرد.» فرستاده فرمان هارون را به انجام رساند و خود بازگشت. با بازگشت‏ فرستاده، هارون از مجلس خویش برخاست و پیشکارش را به زندان امام ‏موسى کاظم(ع) روانه کرد تا از حال آن زن تفحّص کند. پیشکار آن زن را دید که به سجده افتاده و سر از سجده برنمى‏دارد و مى‏گوید: "قدوس سبحانک ‏سبحانک". هارون از شنیدن این خبر شگفت‏زده شد و گفت: به خدا موسى بن جعفر، آن کنیز را جادو کرده است. او را نزد من بیاورید. کنیز را که ‏مى‏لرزید و دیده به آسمان دوخته بود در پیشگاه هارون حاضر کردند. هارون از او پرسید : «این چه حالى است که دارى؟» کنیز پاسخ گفت: «این حال، حال موسى‏بن جعفر است. من نزد او ایستاده بودم و او شب و روز نماز مى‏گذارد. چون از نماز فارغ شد زبان به تسبیح و تقدیس خداوند گشود. من از او پرسیدم: سرورم! آیا شما را نیازى نیست تا آن را رفع کنم؟ او پرسید: مرا چه نیازى به تو باشد؟ گفتم: مرا براى رفع حوایج شما بدین جا فرستاده‏اند. گفت: اینان چه هدفى دارند؟» کنیز گفت: «پس نگریستم ‏ناگهان بوستانى دیدم که اول و آخر آن در نگاه من پیدا نبود، در این ‏بوستان جایگاه‌هایى مفروش به پر و پرنیان بود و خدمتکاران زن و مردى‏که خوش سیماتر از آنها و جامه‏اى زیباتر از جامه آنها ندیده بودم، بر این‏ جایگاه‌ها نشسته بودند. آنها جامه‏اى حریر سبز پوشیده بودند و تاج‌ها و درّ و یاقوت داشتند و در دست‌هایشان آبریزها و حوله‏ها و هرگونه طعام‏ بود. من به سجده افتادم تا آن که این خادم مرا بلند کرد و در آن لحظه ‏پى ‏بردم که کجا هستم . » هارون گفت: «اى خبیث! شاید به هنگامى که در سجده بودى، خواب ‏تو را در گرفته و این امور را در خواب دیده باشى؟» کنیز پاسخ داد: «به خدا سوگند نه سرورم. پیش از آن که به سجده روم‏ این مناظر را دیدم و به همین خاطر به سجده افتادم . » هارون به پیشکارش گفت: «این زن خبیث را نزد خود نگه دار تا مبادا کسى این سخن را از او بشنود.» زن به نماز ایستاد و چون در این باره از او پرسیدند، گفت: «عبد صالح (امام موسى کاظم‏ علیه السلام) را چنین دیدم.» وقتی هم ‏از سخنانى که گفته بود، پرسیدند، پاسخ داد: «چون آن منظره را دیدم ‏کنیزان مرا ندا دادند که اى فلان از عبد صالح دورى گزین تا ما بر او واردشویم که ما ویژه اوییم نه تو . » این ماجرا چند روز پیش از شهادت امام کاظم علیه السلام رخ ‏داد اما آن زن تا زمان مرگش به همین حال بود. 📚بحارالانوار 💕💚💕
💚از همه ڪس 💚ڪناره گیر 💚صحبتِ آشنا طلب 💚هم زِخدا 💚خودی طلب 💚هم زِخودی خدا طلب اقبال لاهوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب نگاه كن به اطرافت به خوشبختی هايت... به كسانی كه میدانی دوستت دارند... و به خدايی كه هرگز تنهايت نخواهد گذاشت... 🌟شبتون بخیر و مملو از آرامش🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا