eitaa logo
پروانه های وصال
9.4هزار دنبال‌کننده
33هزار عکس
27.3هزار ویدیو
3.2هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
آدماي شاد روي چيزايي که دارند تمرکز مي کنند اما آدماي غمگين فقط به چيزايي که ندارند فکر مي کنند. 💕💛💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید بزرگوار محمدرضادهقان:🌿 ✍این روزها ... 👌ســـعے ڪن مـــدافع باشے ازنـــــفوذ شــــیطان ✅شاید سختـــــ تر از مدافع بودن مدافع قــلبـــــ شدن باشد... " الْقَـــــلْبُـــــ حـــــَرَمُ اللَّه "ِ قـــلبـــــ ، خـــ❣ـــداوند متعال استـــــ پس در او غیر او را ســاڪن نڪن‼️ َاَللّهمَّ ؏َجَّل لِوَلیَّک اَلفَرَج 💕💛💕
✍امام علی علیه السلام (ارزش) جوانى را جز پيران نمى شناسند؛ (ارزش) آرامش را جز گرفتاران نمى شناسند؛ (ارزش) سلامت را جز بيماران نمى شناسند، (ارزش) زندگى را جز مُردگان نمى دانند. 📚 مواعظ العددیّة ص ۲۱۸ ‌‌‌‌ 💕💛💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏖ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﻠﻮﯼ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺖ ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭ! ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺷﻤﺰﮔﯽﺍﺵ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ...به ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﭘﻠﻮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﺳﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻏﺬﺍ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸﻘﺎﺑﺶ! ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﭘﻠﻮ ﻟﺬﺕ ﻣﯽﺑﺮﺩ، ﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ... ﮔﺎﻫﯽ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ! ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ.. ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷﯿﻢ! ﻫﻤﻪﯼ ﺧﻮﺷﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ؛ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﻪ ﻧﺮﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺍﺳﺖ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﭘُﻠﻮی ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩﺍﯾﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎ، ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﻮﺷﻪﯼ بشقاب،برای وراث!! 💕❤️💕
"روزی چـــهارشــمع در خانه ای تاریک روشن بودند" اولین آنها که ایمان بود گفت: در این دور و زمـــانه مردم دیگر چندان ایمان ندارند و با گفتن این جمله خاموش شد. شمع دومی که بخـــشش بود، گفت: در این زمانه مردم دیگر به هـــم کـــمک نمی کنند و بخشش از یاد مردم رفته است و او هم خاموش شـــد. شمع سوم که زندگی بود، گفت: مردم ، دیگر به زندگی هم ایمان ندارند و با گفتن آن خاموش شد، در همین هنگام پسرکی وارد اتاق شد و شمع چهارم را برداشت و سه شمع دیگر را روشن کرد. سه شمع دیگر از چهارمین شمع پرسیدند تو چه هستی؟ گفت:من امیدم، وقتی انسانها همه درهارابه روی خود بسته می بینند من تمام چراغهای راهشان را روشن می کنم تا به راه زندگی خودادامه دهند... خوشبختی نگاه خداست ، آرزو دارم ، خداوند هرگز از شما چشم بر ندارد،و شعله شمع امید تون همواره روشن. 💕💛💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ♥🌀 قُلْ مَن یَکْلَؤُکُم بِاللَّیْلِ وَالنَّهَارِ مِنَ الرَّحْمَنِ بَلْ هُمْ عَن ذِکْرِ رَبِّهِم مُّعْرِضُونَ... کردیم با هم؛ من ، روز و شب از شما محافظت کنم، و شما تنها مرا نکنید! من همیشه بر عهد خود و ... شما چه؟! همیشه کردید...💔 سوره انبیاء آیه 42 ‌‏💕💛💕
پنجشنبه شب بود که در عالم خواب دیدم در مکانی فرا زمینی قرار دارم(زیرپاهایم ابر بود و فضا تاریک...) جای خاصی در خوابم مشخص بود که من اجازه رفتن به آن جا را نداشتم. از همان مکان،مادربزرگم که از سادات علوی هستند را با لباسی بسیار زیبا و آراسته ، در حالی که روی تختی خوابیده بودند ،بیرون آوردند و به من این اجازه داده شد که چند لحظه ای با ایشان صحبت کنم. زمان زیادی نگذشته بود که ناگهان در آن فضا همهمه ای به پا شد. عده ای از سادات که همگی لباس سبز پوشیده بودند از آن مکان بیرون دویدند؛ گویی همگی به پیشواز شخصی مهم میرفتند! من که با کنجکاوی به این ازدحام و شلوغی نگاه میکردم ،علت را از مادربزرگم جویا شدم. مادربزرگم گفت: "مگه نمیبینی؛ عزراییل داره میاد…!؟" ترس و وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود که ناگهان موجودی عجیب باقدی بلند و لباسی زیبا، به من نگاهی انداخت و گفت شما نترسید! امشب "مهمانی ویژه" داریم که به استقبالش میرویم و به دنبال او سادات به راه افتادند… ولوله ای بر پا شد… من از خواب پریدم و چند ساعت بعد تلفن منزل ما زنگ خورد! از آن طرف خط خبر به معراج رفتن شهید محمدرضا دهقان داده میشد و من به این می اندیشیدم که چند ساعت قبل در آسمانها نظاره گر استقبال عرشیان از این شهید آسمانی بودم۰ به نقل از اقوام_شهید_محمدرضادهقان بامــــاهمـــراه باشــید🌹 💕🧡💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
قسمت بیست و هشتم: شرکت کنندگان روز عید فطر بود ... مرخصی گرفتم ... دلم می خواست ببینم چه خبره ..
قسمت بیست و نهم: مسابقه بزرگ برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم ... دلم می خواست لهش کنم ... مجری با خنده گفت ... - بیا جلو استنلی ... چند جزء از قرآن رو حفظی؟ ... جزء؟ ... جزء دیگه چیه؟ ... مات و مبهوت مونده بودم ... با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می کردم ... سرش رو آورد جلو و گفت ... - یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟... چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره؟ - سوره چیه؟ مگه قرآن، بخش بخشه؟ ... سری تکان دادم و به مجری گفتم ... - نمی دونم صبر کنید ... و با عجله رفتم پیش همسر حنیف ... - اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟ ... خنده اش گرفت ... - همه اش رو حفظ کردی؟ ... - آره ... - پس بگو من حافظ 30 جزء از قرآنم ... سری تکان دادم ... برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم ... - من 30 جزء حفظم ... مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت ... - ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم ... مسابقه شروع شد ... نوبت به من رسید ... رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم ... ضربان قلبم زیاد شده بود ... داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن ... چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه می دادم ... کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی ... همه در حالی که می خندیدند با صدای بلند ماشاء الله می گفتند ... آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت ... - احسنت ... لطف می کنی معنی این آیه رو بگی ...؟ بامــــاهمـــراه باشــید🌹