eitaa logo
پروانه های وصال
7.8هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
21.3هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏖ﻫر ﮐﻼﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ، ﺑﺎﻭﺭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ : ‏« ﻣﻦ ﺁﺩﻡ ﺯﺭﻧﮕﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ‏» ، ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺣﮑﻢ ﻣﺤﮑﻮﻣﯿﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺻﺎﺩﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡﻣﻮﺍﺭﺩ ﻣﻨﻔﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯾﺖ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﮐﻨﺪ؛ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﻭ ﮔﻮﯼ ﺫﻫﻨﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺩﺍﺭﯼ، ﮐﻼﻡ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻣﻮﺿﻊ ﻗﺪﺭﺕ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ، ﭼﻨﺪﺑﺮﺍﺑﺮﺵ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮ ﻣﯽﮔﺮﺩﺩ ﺍﻭﻝ ﺫﻫﻨﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﮐﻦ ﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮﺍﻭﻗﺎﺕ ﺧﻮﺩﮔﻮﯾﯽ ﻫﺎﯾﺖ ﻣﺜﺒﺖ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻣﻨﻔﯽ؛ ﭼﻮﻥﺯﯾﺮﺑﻨﺎﯼ ﻫﺴﺘﯽ، ﺗﻔﮑﺮ ﺍﺳﺖ . ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﻮﺍﺭﺩﯼ ﻋﺎﻟﯽ ﻭ ﻣﺜﺒﺖ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﭘﯿﺶﺑﯿﺎﯾﺪ . ﻧﮕﺮﺵ ﻭ ﺫﻫﻨﯿﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺑﺪﻩ ﻭ ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﻮﺩ ﺩﺭﺻﺪ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺕ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺑﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﺕﺑﻪ ﻧﻮﻉ ﻧﮕﺮﺵ ﺗﻮ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﺪﺍﺩﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽﺑﺴﺘﮕﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺩﻩ ﺩﺭﺻﺪ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻭﻗﺎﯾﻊ ﺑﯿﺮﻭﻧﯽ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ. 💕💛💕
. میگفت: ڪمتر‌عطرمےخریدم.. هرگاه‌میخواستم‌معطࢪ‌شوم✨ ازتہ‌دل‌مےگفتم"حسیـــن‌جان" آنگاه‌فضامعطࢪمےشد( : . شهیدبزرگوار مشلب🌹 💕🧡💕
🏖حسادت شغل دوم ماست؟! قبلاً جدی نمی‌گرفتم اما حالا با ایمان می‌گویم که شغل دوم بسیاری از ما ایرانیان، حسادت است! بیشتر ما به هرکس که یک قدم جلوتر رفته باشد، یک پله بالا ایستاده باشد یا حتی یک لبخند بیشتر روی صورتش نشسته باشد حسودی‌مان می‌شود. چون رشد کردن توام با رنج و دشواری است، لم می‌دهیم و به جایش به کسی که درس می‌خواند می‌گوییم خرخوان، به کسی که پول درمی‌آورد می‌گوییم دزد، به آدم مودب و محترم می‌گوییم سوسول! شما نه! شما فرق می‌کنید. اما بغل‌دستی‌تان حسود است. به زیبایی، ظرافت، هوش، سواد، ادب و ... دیگران حسودی می‌کند. به جای اینکه تلاش کند قد خودش را بالا بکشد، انرژی‌اش را صرف این می‌کند که قد دیگران را با حسادت کوتاه نشان بدهد! آدم موفق اما راهش را می‌رود و حسود پشت سرش حرف می‌زند. خون خونش را می‌خورد و وقت و توانش را صرف خراب کردن او می‌کند اما حق با پرتغالی‌هاست که می‌گویند: کاروان می‌گذرد و سگ‌ها فقط عوعو می‌کنند! به جای حسادت کردن به دیگران و تلاش برای کوچک نشان دادن آنها، خودمان را بزرگ کنیم. به رشد خودمان فکر کنیم. این‌طور این همه حرص و البته قرص مُسکن نمی‌خوریم! آدم‌های موفق، چراغ راهند. مثل فانوس‌دریایی. آنها آن سوی توفان ایستاده‌اند، تلاش کنیم از آنها این نکته را یاد بگیریم که ما هم می‌توانیم موفق شویم به شرطی که به جای حسادت، بجنگیم، کار کنیم و راهمان را باز کنیم. به کسانی که پشت سرتان با حسادت حرف می‌زنند لبخند بزنید. آنها جایشان همان جاست؛ درست پشت سرتان! آنها را دوست داشته باشید چون تنها کسانی هستند که موفقیت شما را باور دارند و با حسادت کردن به آن اعتراف می‌کنند! 💕🧡💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمامن جدید قسمت اول👇👇
🌸 🌸: 📖 رمان « _شیعه_اهل_ سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت اول صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجرههای بیپردهاش پیدا بود، همه حکایت از تغییر دیگری در خانواده ما میکرد. روزهای آخر شهریور ماه سال 91 با سبک شدن آفتاب بندر عباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و میخواستند طبقه بالای خانه پدری را ترک کنند، همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند. شاید به زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگیاش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند. از حیاط با صفای خانه که با نخلهای بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم. مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، برای راننده کامیون بُرد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد : «حاجی! اثاث نوعروسه. کلی سرویس چینی و کریستال و... » که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن «خیالت تخت مادر! » درِ بار را بست. مادر صورت محمد را بوسید و عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غرّی زد که نفهمیدم. شاید ردّ خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد: «فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه! » محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد: «آیت الکرسی یادتون نره! » و ماشین به راه افتاد. ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه کرد: «ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ... » لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید: «ابراهیم! زشته! میشنون! » اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد: «دروغ که نمیگم، خُب محمد هم پول نقاشی رو خودش بده! » همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با میانجیگری مادر حل میشد یا چاره گریهای من و عبدالله. این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم: «ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟ » و با گفتن این جملات، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم: «با بابابزرگ خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن! » ولی پدر که انگار غُر زدنهای ابراهیم را شنیده بود، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت. ابراهیم هم وارث همین تلخیهای پدر بود که بیتوجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد. لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند. عبدالله خاکی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، با هر دو دستش تکاند و گفت : «مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم. باید برنامه کلاسها رو برای اول مهر مرتب کنیم. » که مادر هم به نشانه تأیید سری تکان داد و با گفتن «برو مادر، خیر پیش! » داخل حیاط شد. ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله، برای کشیدن نهار دست دست می‌کرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم، متوجه شدم آقای حائری، مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد. پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدالله، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد. بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
🌸 🌸: 📖 رمان «#جان _شیعه_اهل_ سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت اول صدای قرائت آیت الکرسی ما
🌸 🌸: 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دوم کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد: «حائری برامون مستأجر پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب می‌بره، گفت حیفه ملک خالی بیفته.» صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد: «عبدالرحمن! ما که نمی‌خوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچه‌هاست. چشم به هم بذاری نوبت عبدالله میشه، شایدم الهه.» پدر پیراهن عربی‌اش را کمی بالا کشید و همچنانکه روی زمین می‌نشست، با اخمی سنگین جواب داد: «مسئول خونه الهه که من نیستم، عبدالله هم که فعلاً خبری نیس، شلوغش می‌کنی!» ولی مادر می‌خواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت: «ما که احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم. تو که وضع کارت خوبه الحمدالله! محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده. ابراهیم و محمد هم که کمک دستت هستن.» که پدر تکیه‌اش را از پشتی برداشت و خروشید: «زن! نقل احتیاج نیست، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده! خدا رو خوش میاد مال من خاک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری؟!!!» مادر غمزده از برخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد: «من گفتم اجاره میدم. حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده.» و شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا مخاطب قرار داد: «آخه همچین مادرت میگه مستأجر، خیال می‌کنه الآن یه مشت زن و بچه می‌خوان بریزن اینجا. حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده بندر. یه اتاق می‌خواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه. صبح میره پالایشگاه شب میاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمونداری.» که صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبدالله بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد. چند لقمه‌ای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند شد و با گفتن «حتماً حائریه!» سراسیمه روانه حیاط شد. عبدالله هم که تازه متوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت. مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن گفتن یافته بود، سری جنباند و گفت: «من که راضی نیستم، ولی حریف بابات هم نمیشم.» و بعد مثل اینکه چیزی بخاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو به من کرد: «الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم. بوی غذا تو خونه پیچیده، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن.» محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه می شد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت. چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. صدای آقای حائری می‌آمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی می‌کرد: «داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی. تازه اول صبح که محل ساکته، صدای موج آب هم می‌شنوی. این خیابون هم که تا تَه بری، همه نخلستون‌های خود حاجیه. حیاط هم که خودت سِیر کردی، واسه خودش یه نخلستونه! سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالایشگاه. صاحب خونه‌ات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد.» و صدای مرد غریبه را هم می‌شنیدم که گاهی کلمه‌ای در تأیید صحبت‌های آقای حائری ادا می‌کرد. فکر آمدن غریبه‌ای به این خانه، آن هم یک مرد تنها، اصلاً برایم خوشایند نبود که بلاخره آقای حائری و مشتری رفتند و سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند. ظاهراً مرد غریبه خانه را پسندیده و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد. عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و می‌خواست به نحوی دلداری‌اش دهد که با مهربانی آغاز کرد: «غصه نخور مامان! طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمی‌اومد. پسر ساکت و ساده‌ای بود.» که مادر تازه سرِ درد دلش باز شد: «من که نمی‌گم آدم بَدیه مادر! من می گم اینهمه پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره!» سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد: «اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد.» با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم. ظرفی که ظاهراً متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود. عبدالله خندید و به شوخی گفت: «شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته!» ✉️ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فقیرےازخداپرسید: چرامن اینقدرفقیر هستم؟ خداپاسخ داد: چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی! مردگفت: من چیزی ندارم که ببخشم خداپاسخ داد: داراییهایت کم نیست لبے که لبخندبزنی قلبے که سراے مهر باشد 💕🧡💕
💔حسیـن جان 💔 شبهای جمعه سینه پریشان کربلاست شبهای جمعه روضه فقط، ذکر سر جداست ای مادری ترین پسرِ فاطمه، حسین شبهای جمعه مادرتان زائر شماست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️یا حسیـن جان❤️ بغض مراگناه و بدے ڪال ڪرده اسٺ عمرے گدابہ نان شما حال ڪرده اسٺ خلوٺ ڪنید دور ضریح حسین را مادر هواے روضہ گودال ڪرده اسٺ .
بیداری سحرگاه ثلث آخر شب بقدری مهم است که در ضمن وصیتهای پیغمبر (صلی الله علیه واله) به على (عليه السلام) است که می فرمایند: «ای علی، بر تو باد به نماز شب، هر چند به اندازه دوشیدن شیر گوسفندی باشد!» یعنی نماز شب و مناجات و رو به درگاه خدا آوردن هنگام سحر را ترک نکن هرچند مختصر باشد، هرچند ده دقیقه و ربع ساعت باشد! آنگاه فرمود: «دعا در آن ساعت رد نمیشود!» 💕🧡💕
از بزرگی پرسيدند دوست بهتراست يا خواهر و برادر؟ گفت : ما در انتخاب خواهر و برادر نقشی نداريم، اما دوست عزیزیست كه خودمان آنرا انتخاب كرده ایم 💕💛💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 مکالمه جذاب امیرالمومنین علی علیه السلام با یک عاشق بیابانگرد... 🔸استاد پناهیان
🌸خدایـا ✨در این شب 🌸فرخنـده و مبـارک ✨بهترین ها و زیباترینها 🌸را برای دوستان و عزیزانم ✨از درگاهت خواهـانـم 🌸خدایـا ✨قلبشـان را 🌸خوشحال‌ و سرشار از ✨آرامش و خوشبختی‌ کن 🌸شبتون شـاد عیـدتون مبارک💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم 💫باسم رب المهدی(عج) 🌸ﺧﺪﺍﯼ خوب ﻣﻦ سلام 💫تو را سپاس میگویم 🌸 برای نعمتهایت 💫دراین آدینه زیبای تابستانی 🌸 به همه دوستان و عزیزانم 💫ﺳﻼﻣﺘﯽ، ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ سعادت 🌸و خوشبختی را 💫عطابفرما..الهی آمین
سـ🌸ـلام روزتون پراز خیر و برکت💐 امروز جمعه ☀️ ٨ مرداد ١۴٠٠ ه. ش 🌙 ١٩ ذیحجه ١۴۴٢ ه.ق 🌲 ٣٠ جولای ٢٠٢١ ميلادى
🌸بر نائب بر حق ✨امامت صَلوات 🌸بر صاحب انوار ✨قیامت صَلوات 🌸خواهے ڪه به روز ✨حَشر نگردے مایوس 🌸بفرست به پیشگاہ ✨مَهدے صَلوات 🌸اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّد وَّ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّلْ فَرَجَهم🌸 جمعه تون پربرکت با صلوات بر حضرت محمد و آل محمد
🌷سلام به آدینه 8 مرداد ماه خوش آمدید🌷 آدينه مبارک🌷 سرتون سبز🌺 لبتون گـــل🌼 چشماتون نور🌷 کامتون عسل🌺 لحنتون مهر🌼 حرفاتون غزل🌷 حستون عشق🌺 دلتــون گــرم🌼 لبتون خندان🌷 حالتون خوب🌺 خوب، خوب🌼 🌷روز زیبای شما عزیزان بـخیـر و شادی🌷.
نیایش صبحگاهی 🌸🍃 🌸پروردگارا ✨امروز از شكر تو سرمستم ✨و شايسته است كه از تو آرزوهای ✨بزرگم را بخواهم و به ✨كوچكها بسنده نكنم ✨چرا كه تو بی حد و حصری 🌸خدای خوبم ✨داده و نداده ات را شاكرم ✨چرا كه كه ايمان دارم ✨كه در نداده ات هم ✨خيری بزرگ نهفته است. 🌸مهربانـا ✨در این آدینه زیبا ✨به دوستان و عزیزانم ✨سلامتی و دلخوشی فراوان ✨و روزی پراز خیرو برکت عطا فرما 🌸آمـیـــــــن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷السلام علیک یا بقیه الله ❤ مـــهــدی جان(عج) مولا بیا که لحظه لحظه ام انتظار می شود دلم برای دیدنت بیقرار می شود تمام هستی ام شده اسیر عشق پاک تو.. بی تو هر لحظه دلم جریحه دار می شود. ❤️ کاش این جمعه روز ظهور شما باشد مولای ما 💚اللهم عجل لولیک الفرج💚