🌷در این برهه مسئولیت سنگینی بر دوش ماست و اگر نتوانیم از پسش برآئیم شرمنده و خجل باید بسوی خداوند و نبی اش و ولی اش برویم چرا که مقصریم.
🌷کلُّ یومٍ عاشورا و کلُّ ارضٍ کربلا
و به قول سید مرتضی آوینی این یعنی اینکه همه ما شب انتخابی داریم که به صف عاشورائیان بپیوندیم و یا از معرکه جهاد بگریزیم و در خون ولی خدا شریک باشیم.
ان شاءالله که یار و یاور امام زمانمان خواهیم بود.
❤️ شهیدعلی جمشیدی ❤️
#شهیدانه
سلام
صبحتون شهدایی🌷🌷
💕💛💕
برخی رفتارهای "ناپسند" اجتماعی که برای داشتن شخصیت بالا، بهتره انجام شون ندیم.
1:نظر دادن در موارد مختلف به دیگران
2:با دهان پر حرف زدن
3:قطع کردن حرف بقیه
4:اظهار فضل و فخر فروشی کردن
5:شل دست دادن
6:پچ پچ کردن و صحبت در گوشی در جمع
7:اصرار برای دست دادن با خانم ها
8:باد کردن یا صدا در آوردن آدامس در جمع
9:استفاده از تلفن همراه و سر تو گوشی در حین گفتگو
10:با طعنه و کنایه حرف زدن با دیگران
11:بهداشت ضعیف، مثل مسواک نزدن،
آراسته نبودن، خلال دندان در جمع، بوی عرق و...
12:حمله به حریم و باورها و اعتقادات افراد
13:بی نظمی و زرنگی در نوبت
14:ریختن زباله روی زمین یا پرت کردن از ماشین
15:پوشیدن لباس نامناسب در مکان غیرمرتبط
16:خندیدن به خطاها یا مشکلات دیگران
17:به کاربردن کلمه های زشت و زننده
18:زل زدن به قسمت هایی از اندام مخاطب
19:منتظر گذاشتن دیگران چه حضوری چه چتی چه تلفنی
20:حل کردن مشکلات خانوادگی در جمع
21:عبوس بودن در جمع
22:مسخره کردن لهجه ها و توهین به قومیت ها
23:شوخی های تحقیر آمیز جنسیتی
24:بدگویی و قضاوت کردن افراد
25:فضولی کردن و تجسس در زندگی دیگران
26:اظهار نظر در مواردی که تخصص نداریم.
27:گستاخی و رفتار پرخاشگرانه و عصبی بودن با دیگران
28:نامهربانی با افراد مسن و بچه ها
29:تشکر نکردن و قدرنشناس بودن
30: نگاه از بالا به دیگران بخاطر داشتن ثروت، چهره، پول بابا، میزان فالور، شغل یا محل زندگی،
آدم ها در هیچ چیز از هم برتر نیستند جز به مهر، انسانیت و اخلاق
فرهنگ ساختنیست.
بهار خاندوزی
💕🧡💕
مولای کریمم ،#مهدیجان
هرچند همچون کودکی بازیگوش ، مدام از شما غافلم اما کنج دلم ، یادم هست که بودنم ، مدیون شماست ...
یادم هست که به برکت شما نان می خورم ، نفس می کشم و زندگی می کنم ...
شکر خدا که شما را دارم ...
شکر خدا که این جان بیقرار ، اسیر مهر شماست ...
شکر خدا که نامتان بر زبانم جاری است ...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَج.
قربان و غدیر رفٺ ولے یار نیامد
آن شمع دل افروز شب تار نیامد
چند روز دگر مانده كہ با نالہ بگوییم
اے اهل حرم میر و علمدار نیامد
💚 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج💚
🔘 داستان کوتاه
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .
روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند .
اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند
اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد
و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... .
به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود .
آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد
مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت .
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم
و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم
و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
✍تئودور داستایوفسکی
عظمت در دیدن نیست
عظمت در چگونگی دیدن است🍀
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
🏖گاهی نباش ...
خودت را بردار و کمی دورتر از قافله بایست ،
وجودت را از همه ی آدم هایِ اطرافت دریغ کن ...
ببین چه کسی نبودنت را حس می کند ؟!
چه کسی حواسش به حال و احوالاتِ توست ؟!
سکوت کن و منتظر بمان و ببین کدام آدمِ با معرفتی برایِ پیدا کردنِ تو ، پس کوچه هایِ تنهایی ات را زیر و رو می کند ؟!
کدامشان نگرانت می شود ؟!
و اصلا چه کسی ، برای نگه داشتنِ تو ، به خودش زحمت می دهد ؟!
اگر نبودی و دیدی آب از آبِ روزمرِگی هایشان تکان نخورد ، تعجب نکن !
رسمِ آدم ها همین است ؛
اگر بودی که هیچ ...
اگر نبودی ، دیگران هستند !!!
این تویی که باید عاقل باشی و خودت را برایِ چنین جماعتِ بی تفاوت و بی عاطفه ای ، خرج نکنی ... !
💕💛💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کلیپ تکان دهنده: عواقب نماز نخواندن در دنیا و آخرت
🎙حجت السلام مجتهدی
🍃🌸🍂🌺☘🌷🌿🥀🍀🌻
🦋 مردی به امام حسین(علیه السلام) عرض کرد:
من، شیعه شما هستم؟؟
امام فرمود:👇
➿ تقوا داشته باش! چیزی نگو که خدا بگوید «دروغ گفتی و در ادعایت، گمراهی به خرج دادی ».
❤️ شیعه ی ما، کسی است که قلب اش از هرگونه شائبه و دغلکاری، پاک باشد. بنابراین، بگو: من، از دوستان و علاقه مندان شما هستم.
📚 بحار الانوار 68:
💕💛💕
#رهبرانه
بگو
سردار من
دلـــدار من
فرمانده بیدار من
از دل بگو
از جـــان بگو
لب تر کن ای طوفان من
مجلس میهمانی بود.
پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود اما وقتی که بلند شد، عصای خویش را بر عکس بر زمین نهاد و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت.
دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده؛ به همین دلیل با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفتند:
پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟
پیرمرد آرام و متین پاسخ داد:
زیرا انتهایش خاکی است؛ می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود.
مواظب قضاوت هایمان باشیم.
💕💚💕
🍃 ⚜ ﷽ ⚜🍃
✨امام رضا علیه السلام:
مَثَل مؤمنین در قبول
←ولایت امیرالمومنین→ همانند سجده ملائکه برای حضرت آدم است،✔️
☜ و مثل کسانی که "ولایت امیرالمؤمنین" را در روز #غدیر نپذیرفتند همانند عدم سجده ابلیس بر آدم است.
📚{الاقبال ج٢ ص ٢٠۶}
💕💚💕
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 برنامه ای که خشم انوشیروان را کنترل کرد
انوشیروان، خدمتکار مخصوصی داشت که همواره در خدمتش بود، به او سه کاغذ داد و گفت: «هر وقت من خشمگین شدم و خشمم شدید شد این سه نوشته را یکی پس از دیگری به من بده».
غلام پیشنهاد انوشیروان را پذیرفت، تا روزی انوشیروان بر سر موضوعی، سخت خشمگین شد. غلام یکی از رقعه ها را به او داد که در آن نوشته شده بود: «خشم خود را کنترل کن تو خدای مردم نیستی».
سپس دومی را به او داد، که در آن نوشته شده بود: «به بندگان خدا رحم و مهربانی کن، تا خدا به تو رحم کند».
سپس سومی را به او داد، که در آن نوشته شده بود: «بندگان خدا را به اجرای حق خدا، سوق بده، که در پرتو چنین کاری به سعادت می رسی». و به این ترتیب لحظه به لحظه، از خشم انوشیروان کاسته شد.
📚 #داستان_دوستان، ج۳
✍ محمد محمدی اشتهاردی
💕💙💕
هدایت شده از پروانه های وصال
آنچه از دنيا هم اكنون در دست تو است،
پيش از تو در دست ديگران بود،
و پس از تو نيز به دست ديگران خواهد رسيد...
🌸حکمت۴۱۶🌸
📖آشتی بانهج البلاغه📖
نَـمی از بحر بلاغت را مهمان وُجودت کن
. @parvaanehaayevesaal💕
هدایت شده از پروانه های وصال
فراموش نکنیم:
از دشمنی تا دوستی
یک لبخند.
از جدائی تا پیوند
یک قدم..
از توقف تا پیشرفت
یک حرکت..
از کینه تا بخشش
یک گذشت..
و از نفرت تا علاقه
یک محبت است..
مواظب این یکها باشید
@parvaanehaayevesaal💕
هدایت شده از پروانه های وصال
ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻣﻴﮕﻦ :
ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷه، کافیه.✋
نماز هم نخوندی نخون...😒
روزه نگرفتی نگیر.😕
به نامحرم نگاه کردی اشکال نداره🙈 و.........
فقط سعی کن دلت پاک باشه!!!!!!!!!!❤️
ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ :👇👇👇👇
ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺍﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﺩﻝ ﭘﺎﮎ برایش ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺁﻣﻨﻮﺍ
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﮔﻔﺘﻪ :📢
[ ﺁﻣَُﻨﻮﺍ ﻭَ ﻋَﻤِﻠُﻮﺍ ﺍﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕ ]
ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻢ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ ،💟
ﻫﻢ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ .✅
ﺍﮔﺮ ﺗﺨﻤﻪ ﮐﺪﻭ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﯽ
ﻭ ﻣﻐﺰﺵ ﺭﺍ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ .❗️
ﭘﻮﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ .❗️
ﻣﻐﺰ ﻭ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﺪ .
ﻫﻢ ﺩﻝ ؛ ﻫﻢ ﻋﻤﻞ❗️❗️❗️
@parvaanehaayevesaal💕
هدایت شده از پروانه های وصال
🔹🔸🔶🔷🔷🔶🔸🔹
💓قلبــــــــــت را آرام کن ...
💓یک وقتهـــــــایـــي بنشین
و خلوت کن با تمام
سکـــــــوت هایت…
نگــــــــاه کن به اطـــــــرافت…
💓به خوشبختـــــــيهایت…
به کساني که میدانـــي
دوستت دارنــــــد …
💓به وجود آدم هایــــــي
که برایت اهمیـــــــت دارند…
و بــــــه خــــــــــدایـــــــي
که تنهایت نخــــــــواهــــــــد گــــــذاشت💫💫💫
@parvaanehaayevesaal💕
هدایت شده از پروانه های وصال
خانواده متعالی🔊
قسمت چهارم
🔹🌺🔹🔸
استاد پناهیان:
🔷خانواده اگر هم احترام داره ناشی از تعلیمات اهل بیته
ولی رفقا ما با وضعیت مطلوب و
ایده آل از یک خانواده خوب خیلی فاصله داریم؟❌
بهترین تلقی ما از یه خانواده ی خوب در عموم مردم چیه
اینه که دعوا نکنن با همدیگه؟؟
مگه هر خانواده ای دعوا نداشتن خانواده ی خوبین ؟😒
👌شیر رو ازش میشه کره گرفت
خامه گرفت پنیر وسرشیر ودوغ و ماست گرفت،
این همه محصولات داره!!!
✅
خانواده هم خیلی فواید داره
خانواده امر کمی نیست.
فوق العاده اهمیت داره👌
✨خیلی خداوند به موضوع خانواده اهمیت داده✨
حجم عظیمی از "احکام شرعی" رو در خیلی از بخشها خانواده تشکیل میده👌
بنده کمتر توفیق دیدن سریال ها رو دارم اما حتی بوی خانواده خوب از تلویزیون به مشام نمیرسه!
💢خانواده خوب این نیست که "با هم دعوا نکنند" ، طلاق نگیرن ، کنار هم باشن ، دلشون برا هم تنگ بشه!!
حتی گاهی از اوقات بین ما بچه طلبه ها ،البته علما وضعشون خوبه
بین ما طلبه ها جوری باید باشه مردم اصرار داشته باشن دختر به "طلبه" بدن
چون باید پیچیده باشه تو مردم که بگن این طلبه ها خوب زن داری میکنن.😊👌👌👌
🔹💠🔸✅🔸🌺
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت پنجم شام حاضر شده بود که بلآخره پسره
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت ششم
صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خانهمان را خالی کنم. عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر بیمارش حالی بپرسد. آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالایشگاه میرفت و تا شب باز نمیگشت. همان روزی که انتظارش را میکشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخلها پُر کنم.
با هر تکانی که شاخههای نخلها در دل باد میخوردند، خیال میکردم به من لبخند میزنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکلمان زدم. هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخههای نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا میآمد. نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم. وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم.
حالا بوی آب و خاک و صدای پای جارو هم به جمعمان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر میکردم، وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا میشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم میکشید که صدای چرخیدن کلید در قفل درِ حیاط، سرم را به عقب چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم. در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم: «کیه؟!!!» لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: «عادلی هستم.» چه کار میتوانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستینهای بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم: «ببخشید... چند لحظه صبر کنید!»
شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونهای که به گمانم صدای قدمهایم تا کوچه رفت. پردهها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه میکند، اما خبری نشد. یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمیشد که چادر سورمهای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم. برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش میافتاد، چشمانی کشیده و پُر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت. صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن «ببخشید!» وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گامهایی بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. به درِ ساختمان رسید، ضربهای به در شیشهای زد و گفت: «یا الله...» کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد.
به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد: «ببخشید!» و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را میبستم، جواب دادم: «خواهش میکنم.» در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه فرو رفتم، اما حالِ لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خاک و طنازی نخلها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود. اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظهای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل میشد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بیحجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است. با بیحوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالا میفهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر میکردم وحشتناک بود. دیگر هیچ لحظهای پیدا نمیشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون میکردم.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹