eitaa logo
پروانه های وصال
7.8هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
20.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#افزایش_ظرفیت_روحی 167 اونوقت این والدینی که صبورانه چنین نگاهی به اشتباهات فرزندشون دارند بعد از چ
168 رفتار اجباری زیبا ❇️ ادب به عنوان مرحله اول تقوا یعنی من با خودم قرار میذارم که یه لیستی از رفتارها رو انجام بدم. 🔶 در حقیقت وقتی من به برخی از آداب رفتاری که در جامعه نوشته یا نانوشته هست عمل کردم تاحدی جلوی هوای نفس من گرفته میشه و به دنبالش جلوی ملکات اخلاقی بد من هم گرفته خواهد شد. 🔸 بله رعایت ادب حتما سختی و رنج هم به همراه داره ولی خب باید این سختی و رنج رو تحمل کنم تا رشد کنم! 🔹 بله قرار نیست که غیر واقعی و تخیلی حرف بزنیم؛ رعایت ادب، "انسان رو معذب قرار میده" و انسان مجبوره که در بسیاری از جاها "مطابق میلش رفتار نکنه" بلکه ادب موجب میشه که انسان مطابق دستور عمل کنه و این مطابق دستور عمل کردن انقدر مهم و ارزشمند هست که اگه انسان در این راه جانش رو هم بده ارزشش رو داره.
پروانه های وصال
#افزایش_ظرفیت_روحی 168 رفتار اجباری زیبا ❇️ ادب به عنوان مرحله اول تقوا یعنی من با خودم قرار میذار
این نکته مهمی هست که حتما شما عزیزان بهش توجه دارید 🔺 ما قبول داریم که رعایت ادب کار سختیه ولی خب واقعا ارزشش رو داره. ببینید دنیا طوری هست که ما آخرش باید سختی بکشیم. اگه با اختیار خودمون "سختی های قانونمند" رو بکشیم این موجب رشدمون میشه وگرنه به طور طبیعی دچار سختی های بیجا و بی فایده میشیم 🔶 حالا دیگه خودتون میتونید انتخاب کنید که چه نوع سختی رو میخواید تحمل کنید☺️
🔷 موادلازم گوشت چرخ کرده 500 گرم تخم مرغ 2 عدد ترخون خوردشده 300 گرم پیاز 1 عدد نمک، فلفل و روغن به مقدار لازم طرز تهیه: ابتدا ترخون را پاک کرده و بشویید. پیاز را پوست کنده و با رنده ریز رنده کنید. گوشت چرخ‌کرده را در یک کاسه متوسط بریزید. سپس پیاز رنده‌ شده، نمک، فلفل و زردچوبه اضافه کنید. گوشت را با قاشق مخلوط کنید، تخم‌مرغ‌ها را شکسته و به مخلوط گوشتی اضافه کنید. سپس ماست و ترخون خردشده را اضافه و ورزدهید. توجه داشته باشید بعد از اضافه‌کردن تخم‌مرغ‌ها، مایه گوشتی نباید خیلی شل باشد. درصورتی که شل بود، مقداری گوشت به آن اضافه کنید. تابه بزرگی آماده و مقداری روغن داخل آن بریزید. هربار مقداری از گوشت را برداشته و کف دست به شکل دایره درآورده وبه سیخ میزنیم و در روغن قرار دهید.
حرارت نفس هام.mp3
3.91M
🎧 🎵 حرارت نفس هام میخورد به دل جاده ... 🎵 میرفتن و آروم آروم با پاهای پیاده ... 🎤 🖤 ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌❌ 💎از نصایح پیامبر اسلام(ص)به ابوذر: ✨ «ای اباذر! مؤمن، گناهش را همچون صخره ای سنگین می بیند که می ترسد بر سرش بیفتد و کافر، گناه خود را همچون مگسی می بیند که بر بینی اش می گذرد.» ✨ 🚫 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💕💛💕
‏🌹حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها فرمودن : خدا بهترین اتفاقات و بهترین مصلحت‌ها رو برای کسی مقدّر می‌کنه که برای عبادت‌هاش اهمیت و ارزش قائل بشه و با خلوص و حضور قلب انجام‌شون بده👌 ‏تنبيه الخواطر، ۲، ۱۰۸ 💕🧡💕
نیایش صبحگاهی🌺🍃  ✨بارالها... 🌺یاریم کن که هر روزم به لطف 🍃و توفیق تو بهتر از روز قبل باشد.. 🌺نه برداشت منفی کنم و 🍃نه کلام منفی بر زبان بیاورم 🌺و نه نا سپاسی کنم.. ✨خداوندا... 🌺نگذارکه از تو فقط نامت را بدانم 🍃و نگذارکه از تو تنها 🌺مشق کردن اسمت را به یاد داشته باشم ✨بارالها... 🌺هموااره در من جاری باش همانگونه 🍃که خون در رگهایم جاری است آمیـن..🙏..
🔆چگونه متوجه شویم که رها هستیم؟ هر زمان که به جای ترس و اضطراب، احساس شادی و آسودگی می کنیم؛ رها هستیم. هر زمان که از عقاید خوب و بد دیگران مستقل باشیم؛ رها هستیم. وقتی نیاز به تائید را از دست می دهیم، وقتی قبول داریم که به حد کافی خوب هستیم؛ آزادیم. وقتی تسلیم لحظه اکنون می شویم، تسلیم آنچه هست؛ و قبول می کنیم که عالم هستی پشتیبان شماست... وقتی که رنجش ها و غم ها را رها و بخشش را انتخاب می کنیم، می دانیم که رها هستیم.... 💕🧡💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هفتم نمازم که تمام شد، بی‌آنکه توانی داشته باشم تا چادرم را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبدالله در گوشم نشست: «الهه جان!» و پیش از آنکه سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با مهربانی پرسید: «چیزی می‌خوری برات بیارم؟» سرم را به نشانه منفی تکان دادم و او با دلسوزی ادامه داد: «از صبح هیچی نخوردی!» با چشمانی که از زخم اشک‌هایم به جراحت افتاده و به شدت می‌سوخت، نگاهی به صورت پژمرده‌اش کردم و در عوض جوابش، با صدایی خَش دار گله گردم: «عبدالله! من دیگه نمی‌خوام مجید رو ببینم! ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که می‌گفت بخونم، دل بستم! می‌گفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی عذاب کشیدم...» که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد. عبدالله با هر دو دستش، چشمان خیسش را پاک کرد و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه خونِ دلم چه بگوید، ساکت سر به زیر انداخت که خودم ادامه دادم: «عبدالله! مجید به من دروغ گفت... عبدالله! من باور کرده بودم مامان خوب میشه، ولی نشد... عبدالله! مجید خیلی زجرم داد، خیلی امیدوارم کرد، ولی مامان از دستم رفت...» دست سردم را میان دستان برادرانه‌اش فشار داد و زیر لب زمزمه کرد: «مجید الان اومده بود دمِ در، می‌خواست تو رو ببینه، ولی ابراهیم نذاشت.» از شنیدن نام مجید، خون در رگ‌هایم به جوش آمد و خروشیدم: «من نمی‌خوام ببینمش... من دیگه نمی‌خوام ببینمش!» عبدالله با گفتن «باشه الهه جان!» خواست آرام باشم و با لحنی آرامتر ادامه داد: «هر چی تو بخوای الهه جان! تو آروم باش!» از جا بلند شدم، مقابلش نشستم و با خشمی که در گلویم فوران می‌کرد، اعتراض کردم: «عبدالله! من نمی‌خوام اون تو این خونه باشه! بگید از این خونه بره!» عبدالله لبخندی زد و با متانتی غمگین جواب داد: «الهه جان! مجید که طبقه بالاس! به تو کاری نداره!» که بغضم شکست و با هق هق گریه ناله زدم: «عبدالله! من ازش بدم میاد... عبدالله! اون با دروغ به من امید داد! یه جوری منو امیدوار کرد که من مطمئن بودم مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! می‌گفت امام حسن (علیه‌السلام) مامانو شفا میده، می‌گفت تو فقط صداش بزن...» دیگر صدایم میان گریه گم شده و چشم‌هایم زیر طوفان اشک جایی را نمی‌دید و همچنان می‌گفتم: «عبدالله! من خیلی صداش زدم! من از تهِ دل امام حسین (علیه‌السلام) رو صدا زدم، ولی مامان مُرد... عبدالله! مجید به من دروغ گفت...» گریه‌های پُر سوز و گدازم، اشک عبدالله را هم سرازیر کرده و دیگر هر چه می‌کرد نمی‌توانست آرامم کند که لعیا از شنیدن ضجه‌هایم، سراسیمه به اتاق آمد و با دیدن حال زارم، به سمتم دوید و سرم را در آغوش کشید، با نوازش‌های خواهرانه‌اش دلداری‌ام می‌داد و می‌شنیدم که مخفیانه به عبدالله می‌گفت: «آقا مجید باز اومده دمِ در. می‌خواد الهه رو ببینه. چی کار کنم؟ اگه بابا یا ابراهیم بفهمن دوباره آشوب به پا میشه!» نویسنده : valinejad بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و
کانال رمان عاشقانه مذهبی( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هشتم و پیش از آنکه عبدالله فرصت هر پاسخی پیدا کند، خودم را از حلقه دستان لعیا بیرون کشیدم و نفهمیدم چطور خودم را پشت در رساندم که دیدم مجید روی پله دوم راه پله نشسته و سرش را میان دستانش گرفته است. دستانم را به چهارچوب در گرفتم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و هر آنچه روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد، بر سرش فریاد کشیدم: «از جونم چی می‌خوای؟!!! چرا راحتم نمی ذاری؟!!! من دیگه نمی‌خوام ببینمت، ازت بدم میاد!» در مقابل خروش خشمگینم که با گریه‌های تلخم یکی شده بود، با پاهایی لرزان از جا بلند شد و با چشمانی که از بارش پیوسته اشک‌هایش، ورم کرده و به رنگ خون درآمده بود، فقط نگاهم می‌کرد. گویی خودش را به شنیدن گله‌های تلخم محکوم کرده که اینچنین در سکوتی مظلومانه مقابلم ایستاده بود تا هر چه از مصیبت مادر در دلم عقده کرده بودم، بر سرش خراب کنم. شاید هم می‌خواست با این حالت نجیب و با حیایش یاری ام کند تا جراحت‌های قلبم را پیش چشمانش باز کرده و قدری قرار بگیرم که اینقدر غمگین و مهربان نگاهم می‌کرد و من بی‌پروا جیغ می‌کشیدم: «چرا اومدی اینجا؟ برو بیمارستان ببین مامانم تو سردخونه خوابیده! برو ببین چه آروم خوابیده! مگه نگفتی امام علی (علیه‌السلام) شفا میده؟ برو ببین چه خوب شفا گرفته!» دست‌های لعیا و عطیه را روی بازوهایم حس می‌کردم که می‌خواستند مرا عقب بکشند، فریادهای پدر و ابراهیم را می‌شنیدم که به مجید بد و بیراه می‌گفتند و هشدارهای عبدالله و محمد که از مجید می‌خواستند زودتر از اینجا برود و هیچ کدام حرف دلِ من نبود که همچنان ضجه می‌زدم: «من ازت متنفرم! از این خونه برو بیرون! دروغگو برو... دیگه نمی‌خوام ببینمت! برو، ازت بدم میاد...» از شدت ضجه‌هایی که از تهِ دل می‌زدم، نفسم بند آمده و سرم به شدت گیج می‌رفت که عبدالله از کنارم عبور کرد و همچنانکه به سمت مجید می‌رفت تا او را از اینجا ببرد، پشت سرِ هم تکرار می‌کرد: «مجید برو بالا!» و همچنانکه او را از پله‌ها بالا می‌بُرد، می‌شنیدم که مجید با صدایی که زیر فشار غصه به لرزه افتاده بود، صدایم می‌زد: «الهه! بخدا نمی‌خواستم اینجوری بشه! بخدا من بهت دروغ نگفتم...» و همانطور که عبدالله دستش را می‌کشید، نغمه‌های عاشقانه و غریبانه‌اش برایم گنگ‌تر می‌شد. چشمانم سیاهی می‌رفت و احساس می‌کردم همه جا پیش چشمانم تیره و تار شده و گوش‌هایم دیگر درست نمی‌شنود که بلاخره با کمک لعیا توانستم پیکر ناتوانم را روی کاناپه رها کرده و دوباره میان دریای اشک و ناله، غرق شدم. عطیه با لیوان آب خنک مقابلم نشسته بود و هر چه می‌کرد نمی‌توانست آرامم کند و در آن میان، تهدیدهای پدر را می‌شنیدم که با همه اتمامِ حجت می‌کرد: «هر کی در رو برای این پسره باز کنه، با من طرفه! تا چهلم حق نداره پاشو بذاره تو این خونه! از پله‌ها صاف میره بالا و احدی حق نداره باهاش حرف برنه! شیر فهم شد؟!!!» بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
کانال رمان عاشقانه مذهبی( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و
کانال رمان عاشقانه مذهبی (علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نهم نخل‌های حیاط خانه به بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تابستانی، برایم دست تکان می‌دادند تا لااقل دلم به همراهی این دوستان قدیمی خوش باشد. یک هفته از رفتن مادر مهربانم می‌گذشت و از دیروز که مراسم هفت مادر برگزار شده بود، همه به خانه‌هایشان بازگشته و امروز پدر و عبدالله هم به سر کارشان رفته بودند و من مانده بودم با خانه‌ای که همه جایش بوی مادرم را می‌داد. همانطور که لب تختِ گوشه حیاط نشسته بودم، چشمانم دور حیاط می‌گشت و هر چه بیشتر نگاه می‌کردم، بیشتر احساس می‌کردم خانه چقدر سوت و کور شده و دیگر صفای روزهای گذشته را ندارد. دلم می‌سوخت وقتی یاد غصه‌هایی می‌افتادم که مادر در جگرش می‌ریخت و دم بر نمی‌آورد. جگرم آتش می‌گرفت وقتی به خاطر می‌آوردم روزهایی را که روی همین تخت از دل درد به خودش می‌پیچید و من فقط برایش قرص معده می‌آوردم تا دردش تسکین یابد و نمی‌دانستم روزی همین دردها خانه خرابم می‌کند. چقدر به دعای توسل دل بسته بودم و چقدر به گریه‌های شب قدر امید داشتم و چه ساده امیدم نا امید شد و مادرم از دستم رفت. چقدر به وعده‌های مجید دل خوش کرده بودم و چقدر انتظار روز موعودی را می‌کشیدم که بار دیگر مادر به خانه برگردد و چه آسان آرزوهایم بر باد رفت. با سر انگشتانم اشکم را از صورتم پاک کردم و آهی از سرِ حسرت کشیدم، بلکه قدری قلبم سبک شود که نمی‌شد و به این سادگی‌ها غبار غصه از قلبم رفتنی نبود. نگاهم به طبقه بالا افتاد؛ یک هفته‌ای می‌شد که قدم به خانه نوعروسانه و زیبایم نگذاشته بودم که دلم نمی‌خواست حتی قدم به جایی بگذارم که خیال روزهای بودن با مجید را به خاطرم بیاورد. از کسی متنفر شده بودم که روزی با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان احساس تلخی بود که بعد از مصیبت مادر، قلبم را در هم شکسته بود. من شبی را نمی‌توانستم بدون مجید تاب بیاورم و حالا هفت روز بود که حتی صورتش را ندیده و صدایش را نشنیده بودم که حتی حس حضورش در طبقه بالا عذابم می‌داد. عطیه می‌گفت بعد از آن شب باز هم چند باری به طبقه پایین آمده تا مرا ببیند و هر بار یکی او را طرد کرده و اجازه نداده که داخل بیاید. لعیا می‌گفت هر روز صبح که می‌خواهد از خانه برود، مقداری در حیاط معطل می‌کند بلکه مرا ببیند و هر شب که از سر کار باز می‌گردد، در راه پله کمی این پا و آن پا می‌کند، شاید من از در خارج شوم و فرصت صحبتی پیدا کند و من خوب زمان رفت و آمدش را می‌دانستم که در آن ساعت‌ها، پایم را از خانه بیرون نگذارم. مجید زمانی مرا به بهانه توسل به امامانش به شفای مادرم امیدوار کرد که همه از بهبودی اش قطع امید کرده و منتظر خبر فوتش بودند و من تازه هر روز از شیعه‌ای ذکر توسلی یاد می‌گرفتم و با تمام وجودم دل بسته اثر بخشی‌اش می‌شدم و این همان جنایت هولناکی بود که مجید با دل من کرده بود. جنایتی که دریای عشقش را به آتش نفرتی بدل کرده بود که هنوز در سراپای وجودم شعله می‌کشید و تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. انویسنده : valinejad بامــــاهمـــراه باشــید🌹
⚠️☝️🏻از غافل نباش دوست من …🙂 🔻تا دیر نشده کاری کن ، راهی پیدا کن برا انس با  این … 🔻کسب کن از و با تمام وجود از خدا طلب توفیق رو داشته باش تا ان شالله بعد مون از خورندگان نباشیم.😉🤲🏻 شبتون‌بخیر🌚 التماس‌دعا🤲🏻 💕💛💕
❤️ 🔔 میخای امام زمان رو ببینی؟ ✅ آیت الله ناصری: بعضی‌ها خیلی مشتاق دیدن امام زمان هستند می‌گویند ما می‌خواهیم امام زمان را ببینیم چه کار کنیم؟ در جواب عرض می‌کنم امام زمان را چه کارش داری ما که نمیتوانیم پیدایش کنیم آن بزرگوار باید بیایند باید سنخیت با امام زمان در خودتان ایجاد کنید قرآن مگر عدل و همتای امام زمان نیست شما با قرآن چه کردید که میخواهی با امام زمان بکنی؟ 💕💛💕
بسیار مهم است که بگذارید بعضی چیزها از بین بروند. خودتان را از آنها رها سازید و از دستشان خلاص شوید. منتظر نباشید تا قدر تلاش‌هایتان را بشناسند و عشق‌تان را بفهمند. در را ببندید، آهنگ را عوض کنید، خانه‌تکانی کنید، گرد و غبارها را بتکانید، از آنچه هستید دست بردارید و به آنچه که واقعا هستید روی آورید. 💕🧡💕
🌕قرار گرفتن در راه انبيا و شهدا و داشتن رفقاى خوب، جز با اطاعت از فرمان خدا و رسول به دست نمى‌آيد. «وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ، فَأُولئِكَ‌ ...» 🌕رفيق خوب، انبيا، شهدا، صدّيقان و صالحانند. رفقاى دنيايى را هم بايد با همين خصلتها گزينش كرد. «حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً» 🌕اطاعت از رسول، پرتوى از اطاعت خدا و در طول آن است، پس با توحيد، منافاتى ندارد. «مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ صفحه89 ➖➖➖ 🔸استاد قرائتی 💕❤️💕
میگن شبا فرشته ها، از آرزوی آدما، قصه میگن واسه خدا.... خدا کنه همین حالا، رویاتون هرچی باشه، گفته بشه پیش خدا.... 🌟شبتون آروم و در پناه خدا🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ✨ به نام خداوند بخشنده مهربان 🌸تاﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ ﺩﻟﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﯿﺴﺖ!!! ✨ﺍﺳﯿﺮ ﻟﻄﻒ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺵ... 🌸ﮐﻪ ﺑﯽ ﺧﺪﺍ.... ✨ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮﮔﺰ، ﺯﯾﺒﺎ ﻧﯿﺴﺖ 🌸 شروع روزمان به نام الله ✨ الهی به امید تو نه خلق روزگار.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سـ🌸ـلام روزتون پراز خیر و برکت💐 امروز یکشنبه ☀️ ١۴ شهریور ١۴٠٠ ه. ش 🌙 ٢٧ محرم ١۴۴٣ ه.ق 🌲 ۵ سپتامبر ٢٠٢١ ميلادى.
🌼🌷در شروع روز 🌼🌷نفس تون ‌معطر به ‌ذکر شریف صلوات 🌼🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🌼🌷مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🌼🌷وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ســــ🙂ــــلام صبح یکشنبه 🌷 14 شهریور ماهتون زيبا 🌷 امروزتون شاد و در پناه خدا🌷 🌼🌷 🌷.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا