eitaa logo
پروانه های وصال
7.7هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
20.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
#افزایش_ظرفیت_روحی 169 🔹 حتی ممکنه انسان سال ها تقوا رو رعایت کنه ولی همیشه یه سری اخلاقیات بد رو ه
170 نمره کامل 🔶 انسان در هر شرایطی که هست باید تلاش خودش رو برای 20 گرفتن در امتحانات الهی و رعایت تقوا داشته باشه. 👈🏼 ممکنه شرایط زندگی در دنیا برای برخی از انسان ها طوری پیش بره که به جایگاه های بالای اجتماعی هم نرسن 💢 ولی این موضوع نباید موجب بشه که انسان احساس کنه که نمیتونه به بالاترین درجات معنوی برسه.
✅20 روز تا اربعین ❤️ آقا جاטּ 😭شباטּ آهستهـ مے گریَمـ 💔کهـ شاید کمـ شود دردمـ 😔تحمل مے رود امّا 😢شبِ غمـ سر نمے آید ... کربلا واجبم حسین😭💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... ⭕️پیش‌ثبت‌نام پیاده‌روی در سماح متوقف شد 🔸اطلاعیه سامانه سماح: 🔹با توجه به اخبار واصله در خصوص تصمیم دولت عراق مبنی بر تخصیص سهمیه سی هزار نفری برای ایران جهت شرکت در مراسم اربعین، ثبت نام فعلا متوقف شد تا در خصوص تصمیم طرف عراقی در ستاد مرکزی اربعین بررسی و تصمیم گیری و اعلام گردد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.. 🔻 30 هزار سهمیه زائران اربعین به موکب داران داده می شود 🔸 رئیس ستاد مرکزی اربعین حسینی: با اعلام دولت عراق، ثبت نام عمومی برای مراسم پیاده روی اربعین نخواهیم داشت 🔹ذوالفقاری: مقرر شد 30 هزار سهمیه به موکب‌دارانی که در سال‌های گذشته در عراق خدمات‌رسانی کردند، داده شود. 🔹بیش از 95 درصد این موکب‌داران مردم عادی هستند 🔹افرادی که دو دُز زده‌اند و تست پی سی آر آنها 72 ساعت قبل از سفر منفی باشد از طریق هوایی می‌توانند در مراسم شرکت کنند 🔹برای سفرهای زمینی تحت هیچ شرایطی مجوز صادر نمی‌شود 🔹مرزهای عراق بسته خواهد بود و هیچ‌گونه خدماتی در مرزها ارائه نمی‌شود 🔹مردم از حضور در مرزهای ایران و عراق خودداری کنند. ۲۸ ۱۴۴۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
او را به شیوه خودتان دوست نداشته باشید بلکه به وجود او نیز اهمیت بدهید. به عنوان مثال اگر در سالگرد ازدواج‌تان‌، هدیه‌ای به او می‌دهید سعی کنید از قبل در مورد هدیهء مورد علاقه‌اش اطلاعاتی به دست آورید. 💕💙💕
🌿فکرایی که تو ذهنت میاد رو شناسایی کن🔍 ببین این فکر برا خودته یا هوای نفست🤔 👈🏻 مثلا اگه یه حسی بهت گفت برو نامحرم چت کن بگو این فکر مال من نیست،،هوای نفسِ 👈🏻یا گفت برو فلان فیلم،عکس رو ببین بگو این فکر مال من نیست این هوای نفسِ👍 ❌ سریع باهاش برخورد کن✊ بگو تو غلط میکنی که میخوای منو بدبخت کنی😡 غلط میکنی که میخوای منو از چشم امام زمانم بندازی😕 بگو اگه موقع انجام گناه مرگم رسید چی؟؟ اگه دیگه وقت نشد توبه کنم چی؟؟ این همه به حرف توعه احمق گوش دادم به کجا رسیدم؟ عمرااااا بهت لذت بدم...حالا ببین😒👍 خلاصه اونقدر باهاش دعوا کن اونقدر بترسونش👊 تا مجبور شه کوتاه بیاد👌 اگه دیدی بازم کوتاه نمیاد جریمه براش در نظر بگیر🤨 یادت باشه اگه بهش لذت بدی بدبختت میکنه👍 😌😍 💕💙💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پانزد
کانال رمان عاشقانه مذهبی( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و شانزدهم سپس به چشمان بی‌رنگم خیره شد و التماس کرد: «الهه! روی داداشت رو زمین ننداز! خواهش می‌کنم بیا یه سر بریم ساحل.» و حالت صدایش آنقدر پُر مهر و محبت بود که نتوانستم مقاومت کنم و با همه بی‌حوصلگی، پذیرفتم که همراهی‌اش کنم. پیاده روی مسیر خانه تا ساحل، فرصت خوبی برای دل مهربان او بود تا تسلایم بدهد و ناگزیرم کند که برایش از دلتنگی‌هایم بگویم و به خیال خودش دلم را سبک کند و نمی‌دانست که حجم سنگین غمِ مانده بر قلبم، به این سادگی‌ها از بین نمی‌رود. طول خیابان منتهی به ساحل را با قدم‌هایی کوتاه طی می‌کردیم و من برایش از خوابی که دیده بودم می‌گفتم که اشک در چشمانش نشست و با حسرتی که در لحنش پیدا بود، گفت: «خوش بحالت! منم خیلی دلم می‌خواد خواب مامانو ببینم. ولی تا حالا ندیدم.» سپس به نیم رخ صورت غرق اندوهم، نگاهی کرد و با اینکه خودش پاسخ سؤالش را می‌دانست، پرسید: «دلت برای مامان خیلی تنگ شده؟» و بدون آنکه معطل جواب من شود، به افق بالای سر خلیج فارس چشم انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «من که دلم خیلی براش تنگ شده!» از آهنگ آکنده به اندوه صدایش، پرده چشمم به لرزه افتاد و باز قطرات اشک روی صورتم غلطید که از طنین نفس‌های خیسم به سمتم رو گرداند. با دیدن چشمان گریانم، لحظاتی مکث کرد و بعد مثل اینکه نتواند احساس عمیق قلبش را پنهان کند، به صدا در آمد: «پس می‌دونی دلتنگی چقدر سخته!» از اشاره مبهمش، جا خوردم که خودش با لحنی نرمتر ادامه داد: «الهه! می‌دونی دل مجید چقدر برات تنگ شده؟ تو اصلاً می‌دونی داری با مجید چی کار می‌کنی؟» و همین که نام مجید را شنیدم، حس تلخ بی‌توجهی این چند روزش در دلم جان گرفت و بی‌اعتنا به خبری که عبدالله از حالش می‌داد، پوزخندی نشانش دادم و گفتم: «اگه دلش تنگ شده بود، این چند روزه یه سراغی از من می‌گرفت...» که کلامم را قطع کرد و با ناراحتی جواب داد: «الهه! تو که از هیچی خبر نداری، چرا قضاوت می‌کنی؟ گوشی‌ات که خاموشه، تلفن خونه رو که جواب نمیدی، شب هم که میشه پاتو تو حیاط نمی‌ذاری، مبادا چشمت به چشم مجید بیفته! بابا هم که جواب سلام مجید رو نمیده، چه برسه به اینکه اجازه بده بیاد تو خونه!» و بعد مثل اینکه نگاه مشتاق مجید پیش چشمانش جان گرفته باشد، نفس بلندی کشید و گفت: «مجید هر روز با من تماس می‌گیره. هر روز اول صبح زنگ می‌زنه و حال تو رو از من می‌پرسه. حتی چند بار اومده مدرسه و مفصل باهام حرف زده.» و در برابر چشمانم که به اشتیاق شنیدن شرح عاشقی‌های مجید به وجد آمده بود، لبخندی زد و ادامه داد: «الهه! باور کن که مجید تو این مدت حتی یه لحظه هم فراموشت نکرده! هر شب آخر شب از همون طبقه بالا اس ام اس میده و ازم می‌پرسه که الهه چطوره؟ حالش بهتره؟ آروم شده؟ خوابش برده؟» سپس چین به پیشانی انداخت و با صدایی گرفته اعتراف کرد: «اگه من این چند روزه بهت چیزی نگفتم، بخاطر اینه که هر بار که اسم مجید رو میارم، حالت بدتر میشه. ولی تا کِی می‌خوای مجید رو طرد کنی؟ تا کِی می‌خوای با این رفتار سردت عذابش بدی؟ خواهر من! باور کن مجید اگه حالش بدتر از تو نباشه، بهتر نیس!» و حالا نرمی ماسه‌های زیر قدم‌هایمان، آوای آرام امواج خلیج فارس و رایحه آشنای دریا هم به ماجرای شیدایی مجید اضافه شده و بعد از روزها حالم را خوش می‌کرد که نگاهم کرد و گفت: «همین بعدازظهری بهم زنگ زده بود. حالش اصلاً خوب نبود. به روی خودش نمی‌اُورد، ولی از صداش معلوم بود که خیلی به هم ریخته!» از تصور حال خراب مجیدم، دلم لرزید و پایم از ادامه راه سُست شد که به اولین نیمکتی که رسیدم، نشستم و عبدالله همانطور که رو به من، پشت به دریا ایستاده بود، مثل اینکه پژواک پریشانی مجید در گوشش تداعی شده باشد، خیره نگاهم کرد و گفت: «خیلی نگران حالت شده بود. هر چی می‌گفتم الهه حالش خوبه، قبول نمی‌کرد. می‌خواست هرجوری شده باهات حرف بزنه، می‌خواست خودش از حالت با خبر بشه...» و تازه متوجه احساس غریبی شدم که با نفسی که میان سینه‌ام بند آمده بود، پرسیدم: «مجید چه ساعتی بهت زنگ زد؟» در برابر سؤال ناگهانی‌ام، فکری کرد و با تعجب پاسخ داد: «حدود ساعت سه. چطور مگه؟» نویسنده : valinejad با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
کانال رمان عاشقانه مذهبی( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هفدهم و چطور می‌توانستم باور کنم درست در همان لحظاتی که من در کنج غربت خانه، از مصیبت مرگ مادر و اوج تنهایی‌ام ضجه می‌زدم و از منتهای بی‌کسی به در و دیوار خانه پناه می‌بردم، دل او هم بی‌قرارِ حال آشفته‌ام، پَر پَر می‌زده و بی‌تاب الهه‌اش شده بوده که دیگر در هاله‌ای از هیجانی شیرین حرف‌های عبدالله را می‌شنیدم: «هر چی می‌گفتم به الهه یه مدت مهلت بده، دیگه زیر بار نمی‌رفت. می‌گفت دیگه نمی‌تونه تحمل کنه و باید هر جوری شده تو رو ببینه!» نگاهم را از پهلوی عبدالله به پهنه دریا دوخته و خیالم پیش مجید بود و همانطور که چشمم به درخشش سطح صیقلی آب زیر تابش آفتاب بود، از هجوم احساس دلتنگی‌ام برای مجید، قلبم به درد آمد و تصویر زیبای ساحل خلیج فارس، پیش نگاهم مات شد تا بفهمم که چشمانم به هوای مجید، هوای باریدن کرده که عبدالله خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! مجید اومده تو رو ببینه!» باورم نمی‌شد چه می‌گوید که لبخندی زد و در برابر چشمان متحیرم، ادامه داد: «ازم خواست بیارمت اینجا تا باهات حرف بزنه!» و با اشاره نگاهش، ناگزیرم کرد که سرم را بچرخانم و ببینم با چند متر فاصله، مجید پشت نیمکت ایستاده و فقط نگاهم می‌کند و همان نگاه غریبانه و عاشقانه‌اش بود که قلبم را به آتش کشید و عبدالله خواهش کرد: «الهه! اجازه بده باهات حرف بزنه!» همانطور که محو قامت غمزده و شانه‌های شکسته‌اش بودم، دیدم که قدم‌های بی‌رمقش را روی ماسه‌های ساحل می‌کشد و به سمتم می‌آید که دیگر نتوانستم تحمل کنم، به سمت عبدالله برگشتم و به قد ایستادم که عبدالله التماسم کرد: «الهه! باهاش حرف بزن!» و تنها خدا می‌دانست که چه غم غریبی به سینه‌ام چنگ انداخته که نمی‌دانستم پس از هفته‌ها باید چه بگویم و از کدام سرِ قصه، ماجرای دلتنگی‌ام را شرح دهم! نه می‌خواستم بار دیگر به تازیانه‌های گلایه و شِکوه عذابش دهم و نه می‌توانستم از دلم که برایش سخت تنگ شده بود، چیزی بگویم و باز میان برزخی از عشق و کینه حیران شدم که بی‌اعتنا به اصرارهای عبدالله برای ماندن، راهم را کج کردم و از کنار مجید که دیگر به چند قدمی‌ام رسیده بود، گذشتم و چقدر این گذشتن سخت بود که پس از روزها بار دیگر گرمای عشقش را از نزدیک احساس می‌کردم و شنیدم که با حرارتی عاشقانه صدایم زد: «الهه...» ای کاش می‌توانستم لحظه‌ای کنارش بمانم و برایش بگویم که تا لحظه‌ای که خبر مرگ مادر را شنیدم، کتاب مفاتیح از دستانم جدا نشد و مادرم چه راحت از من جدا شد و این همان جراحت عمیقی بود که بر دلم مانده و اجازه نمی‌داد که حتی در این لحظات پاک عاشقی، پاسخ نفس‌های بریده و جان بر لب آمده‌اش را بدهم. دستش را به سمتم دراز کرد تا مانع رفتنم شود و من برای لمس احساسش هنوز آماده نبودم که گوشه چادرم را از میان انگشتانش کشیدم و با قدم‌هایی لرزان که چندان هم مشتاق رفتن نبودند، از معرکه عشقش گریختم که عبدالله خودش را به کنارم رساند، دستم را کشید و آهسته تشر زد: «الهه! همینجا تمومش کن! بسه دیگه!» ردّ نگاهم از چهره منتظر عبدالله عبور کرد و به صورت در هم شکسته مجید ختم شد و دیدم سرخی چشمانش که در برابر بارش اشک‌هایش مردانه مقاومت می‌کرد، چقدر شبیه سینه خلیج فارس در این لحظات دلتنگ غروب شده و باز هم دلِ سنگ از مصیبتم، پیش نگاه دریایی‌اش زانو نزد و همچون همیشه حرف قلبم را خواند و فهمید که هنوز توان همراهی‌اش را ندارم که قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس کشید و با سکوت ساده و صادقانه‌اش، رخصت رفتن داد که گویی به همین مقدار قلبش قدری قرار گرفته و آتشی که ساعاتی پیش از پس فاصله‌ای طولانی و در پی ناله‌های بی‌کسی‌ام به جانش افتاده بود، خاکستر شده و آرام گرفته بود که دیگر تقاضای ماندن نکرد و من چه سخت از نگاه زیبایش دل کَندم و رفتم. با ما همراه باشید🌹
پروانه های وصال
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هفدهم
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هجدهم سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته کلامش را لحظه ای از دست بدهد، یک فنجان برداشت و همچنان به تعریف پُر شور و هیجانش برای عبدالله ادامه می‌داد: «می‌گفت تا الآن بیست درصد برج تکمیل شده و تا یه سال دیگه آماده میشه.» سپس چشمان گود رفته‌اش از شادی درخشید و با لحنی پیروزمندانه ادامه داد: «هر سال این موقع باید با کارگر و انباردار و بازاری سر و کله می‌زدم که چندرغاز سود بکنم یا نکنم! حالا امسال هنوز هیچی نشده کلی سود کردم و پولم چند برابر شده! می‌گفت وقتی برج تکمیل شه، سرمایه‌ام ده برابر میشه! می‌گفت الآن پول تو قطر ریخته، فقط باید زرنگ باشی و عُرضه داشته باشی جمع کنی!» و در مقابل سکوت سنگین من و عبدالله، سری جنباند و با صدایی گرفته گفت: «خدا بیامرزه مادرتون رو! بیخودی چقدر حرص می‌خورد. حالا کجاس که ببینه چه معامله پُر سودی کردم!» از اینکه با این حالت از مادر یاد کرد، دلم شکست و دیدم که ابروان عبدالله هم در هم کشیده شد و در جواب سرمستی پدر که از معامله پرمنفعتش حسابی سر کِیف آمده بود، چیزی نگفت. فنجان‌های خالی را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم که بیش از این حوصله شنیدن حرف‌های پدر را نداشتم. چهل روز از رفتن مادر گذشته بود و هر چند من و عبدالله همچنان غمگین و مصیبت زده بودیم، ولی پدر مثل اینکه هرگز مادرم در زندگی‌اش نبوده باشد، هر روز سرِ حال‌تر از روز گذشته به خانه می‌آمد. فنجان‌ها را شستم و به بهانه استراحت به اتاقم رفتم که بعد از روزها نگاهم در آیینه به صورت افسرده‌ام افتاد. هنوز سیاهی پای چشمانم از بین نرفته و رنگ غم از صفحه صورتم پاک نشده بود که اندوه از دست دادن مادر به این سادگی‌ها از دلم رفتنی نبود. همانجا کنار دیوار روی زمین نشستم و بنا به عادت این مدت، مشغول قرائت قرآن برای هدیه به روح مادر شدم که همدم این روزهای تنهایی و غریبی‌ام، کلام خدا بود و دلجویی‌های عبدالله و چقدر جای مجید در این روزهای بی‌کسی‌ام خالی بود که گرچه آتش کینه و تنفرش در دلم سرد شده بود، اما هنوز دلم صاف نشده و آمادگی دیدارش را نداشتم و شاید هر چه این دوری بیشتر به درازا می‌کشید، همراهی دوباره‌اش برایم سخت‌تر می‌شد. من در طول چند ماه زندگی مشترک‌مان با تمام وجودم تلاش کرده بودم که او را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم و توفیقی نمی‌یافتم و او به بهانه شفای مادرم، چه راحت مرا به سویی بُرد که همچون یک شیعه دست به دعا و توسل زده و به دامن پیشوایان تشیع دست نیاز دراز کنم و این همان عقده تلخی بود که در دلم مانده و آزارم می‌داد. ولی در هر حال دوره چهل روزه هم تمام شده و دیگر نمی‌توانستم به بهانه خط و نشان‌های پدر هم که شده از دیدارش بگریزم. چند آیه‌ای خوانده بودم که کسی به در اتاق زد و آهسته در را گشود. عبدالله با لبخند کمرنگی که روی صورتش نشسته بود، قدم به اتاق گذاشت و آهسته خبر داد: «الهه! مجید اومده!» با شنیدن نام مجید، قلبم به لرزه افتاد و شاید عبدالله تلاطم نگاهم را دید که به آرامی خندید و گفت: «می‌دونی از صبح چند بار اومده دمِ در و بابا اجازه نداده؟ حالا که بابا راضی شده و راهش داده، تو دیگه ناز نکن!» چین به پیشانی انداختم و با درماندگی گفتم: «عبدالله! من چهل روزه که باهاش حرف نزدم! الآن آمادگی شو ندارم...» که به میان حرفم آمد و قاطعانه نصیحت کرد: «الهه جان! هر چی بگذره بدتره! بلاخره باید یه روزی این کارو بکنی، پس چه فرصتی بهتر از همین امشب؟» سپس قرآن را از دستم گرفت و بوسید و روی میز کنار اتاق گذاشت و با نگاه منتظرش، وادارم کرد تا از جا برخیزم. لحظه‌ای مکث کردم و آهسته گفتم: «تو برو، من الآن میام.» و او با گفتن «منتظرم!» از اتاق بیرون رفت. حالا می‌خواستم پس از چهل روز با کسی ملاقات کنم که روزی عاشقش بودم و امشب خودم هم نمی‌دانستم چه آشوبی در دلم به پا شده که اینچنین دست و پایم را گم کرده‌ام. برای چندمین بار خودم را در آیینه بررسی کردم، خوب می‌دانستم صورتم طراوت روزهای شاد گذشته را ندارد و در نگاهم هیچ خبری از شورِ زندگی نیست، ولی ناگزیر بودم با همین حالت اندوهگین، در برابر چشمان مشتاق و نگاه عاشقش ظاهر شوم. با گام هایی سست و لبریز از تردید از اتاق خارج شدم و همین که قدم به اتاق نشیمن گذاشتم، نگاهم برای نشستن در چشمانش بی‌قراری کرد و بی‌آنکه بخواهم برای چند لحظه محو چشمانی شدم که انگار سال‌ها پیر شده و دیگر حالی برایشان نمانده بود. نویسنده : valinejad با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی
+ چجورےازدنیا‌دل‌ڪندے؟! - انتخاب‌ڪردمـ" + چۍرو؟! - بین‌آخࢪٺ‌ودنیا؛یڪۍباقیه‌ودیگرۍفانے.من‌اونی‌که‌باقےبودُ انتخابـ‌ڪردم "ڪاش‌دل بڪنیم...👌😔 💕💛💕
میدونی مرد کیه؟؟؟ اگر دست کسی رو گرفتی و پس نزدی مردی اگر درد داشتی و دم نزدی مردی اگر غم داشتی و غم ندادی مردی اگر نداشتی و بخشیدی مردی اگر کم آوردی ولی کم نذاشتی مردی اگر دلت گرفت ولی دلگیر نکردی مردی اگر از خودت گذشتی مردی اگر گردنت رو به زمین خم بود مردی اگر جلوی نامرد قد علم کردی مردی به سلامتیی تمام اونایی کہ وجودشون مرده🌺🍃 ❄️❣ 💕💙💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟نمازشب درقرآن🌤: 🍃پاداش شب‏ زنده‏ داری‏🍃 🍀خداوند می‏فرماید: (ان المتقین فی جنات و عیون آخذین ما آتاهم ربهم انهم کانوا قبل ذالک محسنین کانو قلیلا من اللیل ما یهجعون و بالاسحارهم یستغفرون؛) 🍃(به یقین پرهیزکاران در باغ‏های بهشت 🌴و میان چشمه‏ها 🌊💦قرار دارند و از آنچه پروردگارشان به آنان بخشیده دریافت می‏کنند؛ زیرا پیش از آن در دنیا از نیکوکاران بودند، آن‏ها کمی را می‏خوابیدند و در سحرگاهان‌استغفار می‏کردند.) 📚سوره ذاريات آیات 15-18 🍀آری! بهشت برین 🌤 الهی، پاداش کسانی است که از خواب شب بر می‏خیزد و به عبادت و استغفار مشغول می‏ شوند.»⚡️ اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج 💕💜💕
خواب دیدم ڪہ شدم زائر بین الــحرمین گفتم بہ خودم هر چہ صلاح است حسیــن (ع) آرزوے حرمت کـرد مـرا دیـوانہ أنــت مولا و أنا ... هرچـہ صلاح اســـت حسـین(ع) 🌟شبتون حسین🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸الهی.. ✨ای نفست هم نفس ِ"بی‌کسان" 🌸جز تو کسی نیست کَس ِ"بی‌کَسان" ✨بی‌کسَم و هم نفس من"تویی" 🌸رو به که آرم که کَس ِ من "تویی" 🌸با توکل به اسم اعظمت ✨روز مون را آغاز میکنیم 🌸الهـی به امیـد تـو
سـ🌸ـلام روزتون پراز خیر و برکت💐 امروز چهارشنبه ☀️ ١٧ شهریور ١۴٠٠ ه. ش 🌙 ١ صفر ١۴۴٣ ه.ق 🌲 ٨ سپتامبر ٢٠٢١ ميلادى ..
🌸اولین روز ماه صفر 🌷را معطر میکنیم به ذکر 🌸عطر خوش صلوات 🌸 بر حضرت محمد (ص) 🌷و خاندان  پاک و مطهرش 🌷امروز برای حاجت ، همه حاجت مندان 🌷صلواتی ختم کنیم به نیت روا شدن 🌷حاجات همه 🌷الّلهُمَّ 🌷صَلِّ عَلَی 🌷مُحَمَّدٍ 🌷وَآلِ مُحَمَّدٍ 🌷وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ.
صبح را به رسم ادب با سلام آغاز می کنیم با اندیشه های نو برای بهتر بودن تلاش روزانه را آغاز می کنیم امید آنکه امروزمان بهتر از روزهای قبل باشد سلام صبح زیباتون بخیر پرازبرکت ..
🌸سلام دوستان عزيز و مهربان 💖چهارشنبه تون پراز گـل 🌸امروز از خدا می خواهم 💖هرآنچه بهترین 🌸هست برایتان رقم بزند 💖روزی فراوان 🌸دلی خوش 💖و شادیهای بی پایان 🌸صبحتون زیبـا و پراز طراوت
🖤 (ع) فرمودند: 🍀 إِيّاك اَنْ تَكُونَ مِمّنْ يَخَافُ عَلَى الْعِبَادِ مِنْ ذُنُوبِهِمْ وَيَاْمَنُ الْعُقُوبَةَ مِنْ ذَنْبِهِ 🍃 مبادا از كسانى باشى كه از گناه ديگران بيمناكند، و از كيفر گناه خود آسوده خاطرند. 📖 تحف العقول، ص۲۷۳ 😔💜💕 اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋