eitaa logo
پروانه های وصال
7.9هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
21.4هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سی و ه
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سی و هشتم نگاهم را به عمق چشمان با محبتش دوختم و پاسخ مهربانی‌اش را با مهربانی دادم: «مجید جان! من که چیزیم نیس! تازه یه شب که هزار شب نمیشه!» و او برای اینکه خیالم را راحت کرده و عذاب وجدانم را از بین ببرد، بی‌درنگ جواب داد: «الهه جان! من همینجا پای تلویزیون هم که بنشینم، برام مثل اینه که رفتم هیئت!» سپس چشمانش رنگ پدری به خود گرفت و با دلواپسی ادامه داد: «الهه جان! تو نمی‌خواد غصه منو بخوری! مگه دکتر بهت نگفت نباید غصه هیچ چی رو بخوری؟ پس فقط به خودت و اون فسقلی فکر کن!» ولی خوب می‌دانستم اگر من پابندش نبودم، شب عاشورا به جای ماندن در خانه، همچون دیگر جوانان شیعه، پا به پای دسته‌های عزاداری در خیابان‌ها سینه می‌زد و تنها به هوای همسر اهل سنتش، روی دل عاشقش پا نهاده و به شنیدن روضه از تلویزیون دل خوش کرده است، ولی من هم به قدری عاشقش بودم که حتی نتوانم حسرت پنهان در نگاهش را تحمل کنم و صبح عاشورا، به هر زبانی بود راضی‌اش کردم تا مرا رها کرده و به دنبال هوای دلش به امامزاده برود. با اینکه از صبح سردرد و حالت تهوع گرفته بودم، هر چه اصرار کرد کنارم بماند، نپذیرفتم که دلم می‌خواست به آنچه علاقه دارد برسد. هر چند به نفس عملی که انجام می‌داد، معتقد نبودم و می‌دانستم که همین روضه‌ها، راهم را برای هدایتش به مذهب اهل تسنن دشوارتر می‌کند. روی تختم دراز کشیده و پیشانی‌ام را با سرانگشتانم فشار می‌دادم تا دردش قدری آرام بگیرد که کسی به در اتاق زد. عبدالله که دیروز به دیدنم آمده بود و خیال حضور نوریه، دلم را لرزاند. از روی تخت بلند شدم و با حالت تهوعی که حالم را مدام به هم می‌زد، از اتاق خارج شدم و در را گشودم که نوریه با صورتی خندان به رویم سلام کرد. نخستین باری بود که به در خانه ما می‌آمد و از دیدارش هیچ احساس خوشی نداشتم. با کلام سردی تعارفش کردم که داخل بیاید، ولی نپذیرفت و با صدایی آهسته پرسید: «شوهرت خونه‌اس؟» و چون جواب منفی‌ام را شنید، چشمان باریک و مشکی‌اش به رنگ شک در آمد و با لحنی لبریز تردید، سؤال بعدی‌اش را پرسید: «میشه بهش اعتماد کرد؟» و در برابر نگاه متعجبم، با لبخندی شرارت بار ادامه داد: «منظورم اینه که با شیعه‌ها ارتباط نداره؟ یا مثلاً با سپاه یا دولت ارتباط نداره؟» مات و متحیر مانده بودم که چه می‌پرسد و من باید در پاسخش چه بگویم که از سکوت طولانی‌ام به شک افتاد و من دستپاچه جواب دادم: «برای چی باید با شیعه‌ها ارتباط داشته باشه؟» ابروی‌های نازک و تیزش را در هم کشید و بلاخره حرف دلش را زد: «می‌خوام بهت یه چیزی بگم، می‌خوام بدونم شوهرت فضولی می‌کنه و به کسی گزارش میده یا نه؟» از این همه محافظه کاری‌اش کلافه شده بودم و باز خودم را کنترل کردم که به آرامی جواب دادم: «نه، به کسی چیزی نمیگه. بگو!» و تازه جزوه کوچکی را که در دستش پنهان کرده بود، نشانم داد و گفت: «این اعلامیه رو یه عالم وهابی توزیع کرده، برات اُوردم که بخونی.» و جزوه را به دستم داد و در اوج حیرت دیدم که روی جزوه با خطی درشت، جملاتی با مضمون اعلام جشن و شادی در روز عاشورا نوشته شده است. از شدت ناراحتی گونه‌هایم آتش گرفت که اگر از اهل سنت بودم ولی روز کشته شدن فرزند پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) باز هم برایم روز شادی نبود و او برای توجیه کارش توضیح داد: «این اعلامیه برای ارشاد مردم نوشته شده. به عبدالرحمن هم دادم بخونه. بهش گفتم به هر کی هم که اعتماد داره، بده. تو هم به هر کسی که اعتماد داری بده تا بخونه. با این کار هم به خدا نزدیک میشی هم به پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله)!» حرفش که به اینجا رسید، بلاخره جرأت کردم و پرسیدم: «حالا چرا باید امروز شادی کرد؟» نگاه عاقل اندر سفیهی به چشمان متحیرم کرد و با حالتی فاضلانه پاسخ داد: «برای مبارزه با بدعتی که این رافضی‌ها گذاشتن! مگه نمی‌بینی تو کوچه خیابون چی کار می‌کنن و چجوری الکی گریه زاری می‌کنن؟ ببین الهه! ما باید کار تبلیغاتی انجام بدیم تا همه دنیا متوجه شه اسلام اون چیزی نیس که این رافضی‌ها با گریه و زاری نشون میدن! باید همه دنیا بفهمن که شیعه‌ها اصلاً مسلمون نیستن! فقط یه مشت کافرن که خودشون رو به امت اسلامی می‌چسبونن!» برای یک لحظه نفهمیدم چه می‌گوید و تازه متوجه شدم منظورش از رافضی‌ها همان شیعیان است و برای اولین بار نه به عنوان غاصب جای مادرم که از آتش تعصب جاهلانه‌ای که در چشمانش پیدا بود، از نگاهش متنفر شدم. دیگر حالت تهوع را فراموش کرده و از حرف‌های بی‌سر و تهی که به نام اسلام سر هم می‌کرد، به شدت خشمگین شده بودم که به آرامی خندید و گفت: «حالا اگه به شوهرت اعتماد داری، بده اونم بخونه.» و با قدردانی از زحماتی که به قول خودش در راه اشاعه دین اسلام می‌کشم، از پله‌ها پایین رفت.
پروانه های وصال
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سی و ه
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سی و نهم در را بستم و همانطور که جزوه را ورق می‌زدم، روی مبل نشستم. کنجکاو بودم تا ببینم در این چند برگ چه نوشته شده و با چه منطقی روز شهادت امام حسین (علیه‌السلام) را روز جشن و شادی اعلام کرده که دیدم تنها با چند شبهه ناشیانه به مبارزه با خاندان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) برخاسته است. شبهاتی که نه در منطق شیعه که به عقل یک دختر سنی که اطلاعات چندانی هم از تاریخ نداشت، پیدا کردن جوابش چندان سخت و پیچیده نبود. نمی‌دانستم که او به عقد پدرم در آمده تا برایش همسری کند یا برای کشاندن اهل این خانه به آیین وهابیت، رهبری! از بیم اینکه مجید این جزوه را ببیند، مچاله کرده و جایی گوشه کابینت آشپزخانه، زیر پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، پنهانش کردم که به دلیل تکرار اسم خدا و پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) در چند خط، نمی‌توانستم پاره کرده یا در سطل زباله بیندازم. با سردردی که از حرف‌ها و حرکات نوریه شدت گرفته بود، به اتاق خوابم بازگشته و روی تخت دراز کشیدم. نگاهم به سقف اتاق بود و به اوضاع خانه‌مان فکر می‌کردم که به چه سرعتی تغییر کرد که چه ساده مادرم رفت و همه چیز را با خودش بُرد. دیگر نه از هیاهوی قدیم خانه خبری بود و نه از رفت و آمدهای پُر سر و صدای برادرانم که حتی باید هویت خویشتنِ خویش را هم پنهان می‌کردیم که به جای مادرم، دختری وهابی با عقایدی افراطی قدم به این خانه گذاشته بود. از خیال اینکه اگر مادر زنده بود، در این ایام بارداری‌ام، با چه شوق و شوری برایم غذایی مخصوص تدارک می‌دید و نازم را می‌کشید و حالا باید نیش و کنایه‌های نوریه را به جان می‌خریدم، دلم گرفت و پس از روزها، باز شبنم اشک پای چشمانم نَم زد. ساعتی سر به دامان غمِ بی‌مادری، در حال خودم بودم که سرانجام صدای اذان مسجد محله بلند شد و مرا هم به امید دردِ دل با خدای خودم از روی تخت بلند کرد. ساعت از دوازده ظهر گذشته و بوی غذا حسابی در خانه پیچیده بود، ولی من چشم به راه آمدن مجید، با همه ضعفی که بدنم را گرفته بود، دلم نمی‌آمد نهار را تنها بخورم که انتظارم به سر رسید و صدای قدم‌هایش در حیاط پیچید و خدا می‌داند به همین چند ساعت دوری، چقدر دلتنگش شده بودم که با عجله به سمت در رفته و به اشتیاق استقبالش در چهار چوب در ایستادم. چشمانش همچون دو غنچه گل سرخ از بارش بهاری اشک‌هایش، طراوت دیگری یافته و لب‌هایش به پاس پیشنهادی که برای رفتنش داده بودم، به رویم می‌خندید. سبک و سرِحال وارد خانه شد که به روشنی پیدا بود مراسم عزاداری ظهر عاشورای امامزاده، چقدر برایش لذت بخش بوده که اینچنین سرمست و آسوده به سویم بازگشته است. در دستش ظرف غذای نذری بود که روی اُپن گذاشت و با احساسی آمیخته به حیا و مهربانی توضیح داد: «دلم پیش تو بود! گفتم بیارم با هم بخوریم.» و چقدر لحن کلام و حالت نگاهش شبیه آن روز اربعین سال گذشته بود که به نیت من شله زرد گرفته و پشت در خانه‌مان مردد مانده بود که می‌دانست من از اهل سنت هستم و از دادن نذری به دستم اِبا می‌کرد. حالا امروز هم پس از گذشت چند ماه از فوت مادر، که چیزی را به نام مذهبش به خانه نیاورده بود، دل به دریازده و برای من غذای نذری آورده بود که از اعماق قلب با محبتم لبخندی زدم و پاسخ دادم: «اتفاقاً منم نهار نخوردم تا تو بیای با هم بخوریم!» و سفره نهار کوچک‌مان با غذایی که هر یک به عشق دیگری از خوردنش دریغ کرده بودیم، پهن شد و به بهانه عطر عشقی که در برنج و قیمه نذری پیچیده و طعم محبتی که در دستپخت من جا مانده بود، نهار را در کنار هم نوش جان کردیم. نویسنده : فاطمه ولی پور با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
دو قشر از مردم همیشه بدبختن یکی اونایی که حرف هیچکس رو گوش نمیدن "خودرای" یکی هم اونایي که حرف همه رو گوش میدن "دهن بین" 💕❤️💕
🌿 اگر نتوانی روی زمین بهشت را پیدا کنی در آسمانها نیز نمیتوانی آن را بیابی.... خانه خدا همین نزدیک است ؛ و نشانی آن مهربانی است🦋 ــــــــ🌱ــــــــ 💕💚💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درباره خودتان حرف های مثبت بزنید. آیا تا بحال از این حرف ها زده اید: من خوب نیستم،نمی توانم آن کار را انجام دهم،توی هرکاری خرابکاری میکنم. وقتی درباره خود منفی بافی کنید، دیگران هم قبول میکنند و با شما موافق میشوند. آن وقت فرصت های بزرگ از دستتان میرود. چه کسی میخواهد که کار فوق العاده ای را به کسی بدهد که همیشه کار را خراب میکند؟! هرچه بیشتر خودتان را پایین بیاورید،سطح اعتماد به نفستان پایینتر می آید. درباره خود خوشبین باشید و مثبت صحبت کنید. چیزهایی بگویید،مثل: دارم در...بهتر میشوم، بیشترین تلاشم را میکنم،همیشه از اشتباه هایم درس میگیرم! مثبت باشید،اعتماد به نفس داشته باشد و ببینید که دیگران چگونه پاسخ میدهند. 💕💚💕
🌸امام حسن عسکری(علیه‌السلام) : 🌱«به خدا سوگند؛ مهدی(عج) آنگونه نهان خواهد گشت که هیچ کس در زمان غیبت او، از گمراهی و هلاکت نجات نخواهد یافت؛ مگر آنان که خدای عزّوجل بر اعتقاد به امامت آن حضرت(عج)، پایدارشان دارد و در دعا برای تعجیلِ فرج مقدسش، موفقشان فرماید.» 📚 کمال الدّین، باب ۳۸،حدیث 📚 دلائل الإمامه،ص ۴۸ 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 💕💚💕 ‌‌‌‌
آیت الله مظاهری: 💠 طالب معرفت باید قبل از نماز صبح، بخواند و پس از اقامۀ نماز صبح، دقایقی به تلاوت شریف بپردازد. 💠 بعد از آن، یک توسّل روزانه به محضر مقدّس «سلام الله علیهم»، داشته باشد. 💠 مداومت روزانه بر اين برنامۀ صبحگاهی، در پیشرفت حال و هوای معنوی اثرات فراوانی دارد. 💯موفّقيت انسان در زندگی و تأمين آتيه ، به بیداری و عبادت سحرگاهان بستگی دارد. 💕💙💕
بنده های شاکر زشتیهای دیگران را میپوشانند بدیها رانادیده میگیرند سختیهارا بالبخندوامید میگذرانند و باور دارند که پایان شب سیه‌ سپید است چون دلشان را نورخدا گرفته 🌟شبتون خوش🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸خدایا جهان پادشاهی تو راست ✨ز ما خدمت آید خدائی تو راست 🌸پناه بلندی و پستی توئی ✨همه نیستند آنچه هستی توئی 🌸همه آفریدست بالا و پست ✨توئی آفرینندهٔ هر چه هست 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
‍ 🌷خوشبخت کسی که عشق احمد(ص)دارد 🌷درقلب ورخش نورمحمد(ص) دارد 🌷هرکس بفرستد به محمد صلوات 🌷در آخـرتش ثواب بی حد دارد 🌷روزتون پربرکت با صلوات برحضرت محمد(ص) 🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🌷مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🌷وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم ..
سـ🌸ـلام روزتون پراز خیر و برکت💐 امروز چهارشنبه ☀️ ٢۴ شهریور ١۴٠٠ ه. ش 🌙 ٨ صفر ١۴۴٣ ه.ق 🌲 ١۵ سپتامبر ٢٠٢١ ميلادى .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷سلام صبح شما بخیر و نیکی روزتون پر از خوبی لحظه هاتون پر از آرامش نگاهتون پر از مهربانی دوستی هاتون پر از صفا زندگیتون پراز محبت 🌷تقدیم به شما خوبان چهارشنبه تون پربرکت و زیبا
نیایش صبحگاهی 🌸🍃 🌸الهی🙏 ✨وقتی که تو با منی هیچ غمی نیست 🌷وقتی تو در منی هیچ منی نیست ✨وقتی تو بر منی هیچ کمی نیست 🌷پس اینگونه در برم گیر... ✨که تنها اراده تو‌جاری باشد و بس! 🌸مهربان پروردگارم! ✨ای همه نیاز‌من ! 🌷شکرت که صفحه ای دیگر از صفحات ✨دفتر زندگانی ام را به من عطا کردی 🌷ای آنکه یادت آرامبخش دلهاست، ✨ای که مرا می آزمایی و 🌷 مرا در این آزمون به حال خود وا نمیگذاری ✨ازتو سپاسگرارم، انیس جانها... 🌸الهی به امید نگاه رضایت تو در زندگی.....
┄┄┅┅┅❅❁﷽❁❅┅┅┅┄┄ دست ادب بر روی سینه می گذاریم السَّلامُ عَلَى الْحَقِّ الْجَدیدِ و الْعالِمِ الَّذى عِلمُهُ لا یَبید سلام بر حقّ جدید و عالمى که علمش تمام نشود. مولایِ من سلام✋🏻🍃 هرسال روزهای تقویم که به اینجا می‌رسید، بی‌تاب می‌شدم که آیا مرا هم صدا میزنی؟ امسال هم کوله ام را بسته‌ام و بسوی آسمان قنوت گرفته ام؛ تا شاید یک‌ کربلا‌ نذر ظهورت قسمتم کنی... مولاجان! باز هم قبولم کن همسفر شما راهی بهشت شوم أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ 🕊 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘
:🌿 اگر در دینداری پخته‌ شدید،‌ خام‌ نخواهید‌ شد ولی اگر داغ‌ شدید، احتمالا سرد خواهید شد. 💚💚💕
بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم که نه اسمش خاطرم است نه قیافه‌اش ... اما حرفش هیچ وقت از یادم نمی‌رود، می‌گفت : زندگی مثل یک کلاف کامواست ! از دستت که در برود می‌شود کلاف سردرگم، گره می‌خورد، می‌پیچد به هم، گره‌گره می‌شود ...! بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله وا کنی، زیاد که کلنجار بروی، گره بزرگ‌تر می‌شود، کورتر می‌شود، یک جایی دیگر کاری نمی‌شود کرد، باید سر و ته کلاف را برید، یک گره ظریفِ کوچک زد ! بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد، محو کرد، یک جوری که معلوم نشود، یادت باشد گره‌های توی کلاف همان دلخوری‌های کوچک و بزرگند، همان کینه‌های چند ساله، باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید ... زندگی به بندی بند است به نام "حرمت " ؛ که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است ...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علی آل یاسین✋🌸 دلم رابه تو میسپارم ای وعده ی خدابر زمینیان دلم که پیش تو باشد گم نمیشود دلتنگ نمیشود سیاه نمیشود مابه بهترین مامن این زمین دل سپرده ایم👌
عشاق الحسین(محب الحسین)_۲۰۲۱_۰۹_۰۵_۱۷_۲۹_۴۸_۳۸۵.mp3
9.93M
🎼یه‌گوشه‌کناربه‌ماجابده 🎤حاج امیر_کرمانشاهی ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 دنیا چیزی نیست که اگر کسی بدامش افتاد ، هر وقت که دلش خواست بتواند از آن رها شود . بلکه خاصیّتش این است که تا انسان به دام افتاده را فرومایه نکند و آبروی او را نبرد و به زباله‌ای تبدیل نگرداند ، رهایش نمی‌کند . 💕💚💕
یکی میگفت : چه دنیای بدی حتی شاخه های گل هم خار دارند دیگری گفت :چه دنیای خوبی، حتی شاخه های پر خار هم گل دارند، عظمت در نگاه است نه در چیزی که می نگریم..؛! 💕❤️💕