eitaa logo
پروانه های وصال
7.8هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
21.3هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
گنجشک حكایت كرده اند كه مردى در بازار دمشق، گنجشكى رنگین و لطیف، به یك درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى كنند. در بین راه، گنجشك به سخن آمد و مرد را گفت: در من فایده اى، براى تو نیست. اگر مرا آزاد كنى، تو را سه نصیحت مى گویم كه هر یك، همچون گنجى است. دو نصیحت را وقتى در دست تو اسیرم مى گویم و پند سوم را، وقتى آزادم كردى و بر شاخ درختى نشستم، مى گویم. مرد با خود اندیشید كه سه نصیحت از پرنده اى كه همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به یك درهم مى ارزد. پذیرفت و به گنجشك گفت كه پندهایت را بگو. گنجشك گفت: نصیحت اول آن است كه اگر نعمتى را از كف دادى، غصه مخور و غمگین مباش؛ زیرا اگر آن نعمت، حقیقتا و دایما از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمى شد. دیگر آن كه اگر كسى با تو سخن محال و ناممكن گفت، به آن سخن هیچ توجه نكن و از آن درگذر. مرد، چون این دو نصیحت را شنید، گنجشك را آزاد كرد. پرنده كوچك بركشید و بر درختى نشست. چون خود را آزاد و رها دید، خنده اى كرد. مرد گفت: نصیحت سوم را بگو! گنجشك گفت: نصیحت چیست !؟ اى مرد نادان، زیان كردى. در شكم من دو گوهر هست كه هر یك بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر مى دانستى كه چه گوهرهایى نزد من است، به هیچ قیمت، مرا رها نمى كردى. مرد، از خشم و حسرت، نمى دانست كه چه كند. دست بر دست مى مالید و گنجشك را ناسزا مى گفت. ناگهان رو به گنجشك كرد و گفت : حال كه مرا از چنان گوهرهایى محروم كردى، دست كم، آخرین پندت را بگو. گنجشك گفت: مرد ابله !با تو گفتم كه اگر نعمتى را از كف دادى، غم مخور؛ اما اینك تو غمگینى كه چرا مرا از دست داده اى. نیز گفتم كه سخن محال و ناممكن را نپذیر؛ اما تو هم اینك پذیرفتى كه در شكم من گوهرهایى است كه چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم كه چهل مثقال، گوهر با خود حمل كنم !؟ پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمى گویم كه قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد. نکته! پند گفتن با جهول خوابناك تخم افكندن بود در شوره خاك 💕🧡💕
🍁 پاییز نزدیک است صدای خش خش برگها.... بوی مهر، عطرتلخ یار،، نم نم باران به زیر چتر با لبخند بی بهانه بر لبانت، و بوی خوش مهربانی، حس خوب پاییز، نثارت ای دوست....
💕✨آخرین آدینه تابستان 🌸✨و شهریورماهتون شاد و بینظیر 🌸✨روزی پراز شـادی 💕✨لبخنـد هایی از ته دل 🌸✨مهربونی , عشـق 💕✨لحظات عـاشقی , 🌸✨دل پر مهـر , سلامتی و 💕✨سرشـار از خیر و برکت 🌸✨برایتـان آرزومندم 💕✨روزتون زیبـا در کنار عزیزانتون..
صحبتی با مادران ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺭﻩ ﺍﺵ ﺧﻮﺏ ﺍست ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎی شاد و باهوش بهترند ﺁﻥ ها كه ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﻬﺎﯾﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ می گردند. ﺁﻥ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻧﺪ، ﺑﺎﺯﯾﮕﻮﺷﻨﺪ و ﻫﻤﺎﻧﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﻧﺪ، ﻣﻌﺸﻮﻕِ ﻫﻤﺴﺮ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ . ﻣﺎﺩﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ، ﺑﺎ ﯾﮏ ﺑﺸﻘﺎﺏ ﻏﺬﺍ ﻭ ﯾﮏ ﺩﯾﮓ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﻟﺸﻮﺭﻩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ، ﯾﮏ ﺩﻧﯿﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮔﻨﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺁﻭﺍﺭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ : "ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﺭﯾﺨﺘﻢ"! ﻣﺎﺩﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻋﻼﯾﻖ ﺷﺨﺼﯽ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﮐﺘﺎﺏ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪ، ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻬﻨﺴﺎﻟﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﺁﺷﻨﺎ ﻭ ﺗﻔﺮﯾﺢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺑﻐﺾ ﻭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺭ یکجای ﻏﻤﺒﺎﺭ ﻧمی نشینند ﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻭ ﻣﻼﻝ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮔﻠﻪ ﺍﺯ ﺑﯽ ﻣﻬﺮﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺭَﺝ نمی زﻧﻨﺪ ﺁﻥ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎیی ﮐﻪ " ﺯﻧﺪﮔﯽ" ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻧﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﻫﻢ " ﺯﻧﺪﮔﯽ" ﮐﻨﻨﺪ، ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﻨﻨﺪ، ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ تا بزرگ شوند. بیایید اینگونه مادر باشیم. 💕💕
داستان عروس و مادر شوهر دختری بعد از ازدواج نمیتوانست با مادر شوهرش کنار بیاید، و هر روز با او جر و بحث می کرد. عاقبت دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفته و از او تقاضا کرد سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد. داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش بمیرد همه به او شک خواهند کرد. پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم کم کم در او اثر کند و او را بکشد. و توصیه کرد در این مدت با مادر شوهر خود مدارا کند تا کسی به او شک نبرد............. دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر میریخت و با مهربانی به او میداد. هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد، تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت دیگر از مادرشوهرم متنفر نیستم حالا او را مانند مادرم دوسدارم و دیگر دلم نمیخواهد که بمیرد، خواهش میکنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند!  دارو ساز لبخندی زده و گفت دخترم نگران نباش آن معجونی که به تو داده ام سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است... نتیجه گیری اخلاقی: مراقب باشید که به دست خود زندگی خویش را از بین نبرید. شما هم روزی مادرشوهر و پدر شوهر خواهید شد. 💕💜💕
پروانه های وصال
#افزایش_ظرفیت_روحی 177 🔶 واقعا ما از کجا میتونیم متوجه بشیم که خداوند متعال از ما چه کاری رو انتظار
178 🔶 کسی که تا نمازش رو خوند سریع بلند بشه و بره معلومه که چیزی از خدا نمیخواد و طبیعتا "چون بی ادبی کرده چیزی هم بهش نمیدن!" ✔️ یکی دیگه از جاهایی که به انسان قدرت فهم داده میشه شرکت در مجالس اهل بیت علیهم السلام هست. 👈🏼 نشستن در جایی که برای اهل بیت بپا شده خیلی فرق میکنه با نشستن در مجالس دیگه. 🌷 در مجلس اهل بیت به خاطر ادبی که انسان رعایت کرده به ازای هر لحظه ای که انسان به احترام اون عزیزان در مجلس بشینه از دست اون بزرگواران پاداش دریافت میکنه.... و خداوند مسیر زندگی انسان رو روشن خواهد کرد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غذای خوشمزه با کدو😋 یه غذای عالی با عطر و طعم 👌👌👌 مواد تشکیل دهنده 1عدد پیاز 5 عدد کدوسبز متوسط ​​ 250 گرم گوشت گوساله 2عدد گوجه فرنگی متوسط نمک فلفل سیاه برای سس بشامل 2 قاشق غذاخوری کره 2 قاشق غذاخوری آرد 2 لیوان شیر نمک پنیر رنده شده طرز تهیه کدو را بشویید و داخل آنرا کمی خالی کنید پشت آنرا با چنگال شیار بزنید و در آب جوش بگذارید تا کمی پخته شود. پیاز و فلفل را خرد کنید و با کره یا روغن سرخ کنید. گوجه فرنگی رنده شده و بعد گوشت چرخ شده و ادویه جات را به ترتیب داخل تابه بریزید تا پخته شود. برای سس بشامل کره را روی حرارت آب کنید و آرد را بریزید و هم بزنید تا سرخ شود شیر را اضافه کنید تا سس یکنواختی درست شود. کدو ها را داخل سینی فر بگذارید مخلوط گوشت را داخل آن بریزید و بعد سس بشامل و در آخر پنیر رنده شده بر روی آن بریزید. بعد داخل فر بگذارید تا پنیر آن آب شود و طلایی شود. بپزید و لذت ببرید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سبزی قلیه شامل گشنیز وشنبلیله است که نسبت سه به یک هست شنبلیله رو زیاد نزنید که قلیه تلخ میشه ماهی حدود دویست گرم پیاز یک عدد بزرگ سیر یک بوته سبزی پاک شده وخرد شده 300 گرم مثلا 200 تا 250 گرم گشنیژ 50 تا 100 گرم شنبلیله تمر هندی یک بسته کوچک روغن،نمک،زردچوبه،فلفل سیاه وفلفل قرمز به میزان لازم آب گرم دو لیوان تمر هندی را در آب خیس کنید سپس چنگ بزنید تا هسته جدا بشه واز صافی رد کنید سبزی تازه داشتید چه بهتر من از سبزی فریزیر استفاده کردم سبزی را با کمی روغن تفت بدید آب سبزی که کشیده شد ماهی رو اضافه کنید که با سبزی سرخ بشه(شعله کم باشه تا سبزی وماهی آروم سرخ بشن ) ماهی که سرخ شد از داخل سبزی بیرون بیارید وکنار بزارید پیاز رو خرد کرده(رنده نکنید)وبا روغن تفت بدید سیر رو کوبیده یا رنده کنید وبه پیاز تفت داده شده اضافه کنید زردچوبه وفلفل سیاه وفلفل قرمز زده وباهاش تفت بدید آب تمر هندی را اضافه کرده و شعله رو کم کنید وبزارید سبزی پخته بشه حدود نیم ساعت سپس ماهی رو اضافه کنید نمک بزنید ودرشو بزارید تا کم کم جا بیفته وقتی داره جا میفته شعله پخش کن بزارید و شعله خیلی کم باشه تا ریز قل بزنه وروغن پس بده نزارید زیادی آبش کشیده بشه وخشک بشه وبا کته نرم نوش جان کنید بعضی از کدبانوها ماهی رو جداگانه سرخ میکنن ولی این روش سالمتره فلفل رو حذف نکنید این غذا باید تند باشه پیاز قلیه نباید زیادی سرخ بشه اگر تمر هندیتون شور هست نمک کمتری بزنید 💕💜💕
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین، تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یك دزد راه می رود، مثل دزدی كه می خواهد چیزی را پنهان كند پچ پچ می كند، آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض كند، نزد قاضی برود و شكایت كند. اما همین كه وارد خانه شد، تبرش را پیدا كرد. زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه می رود، حرف می زند، و رفتار می كند! همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم! 💕🧡💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهل و
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهل و ششم و دیگر نتوانستم خنده‌ام را پنهان کنم که نه تنها لب‌هایم که تمام وجودم از حال خوش مادری، می‌خندید. لعیا همانطور که نگاهم می‌کرد، چشمان درشتش از اشک پُر شد و دستانم را میان دستان مهربانش گرفت تا در این روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور مادرم نیاز داشتم، کم نیاورم. صندلی فلزی میز غذاخوری آشپزخانه را برایم عقب کشید تا بنشینم و خودش برای گرفتن مژدگانی مقابلم نشست که صدایم را آهسته کردم و همچنانکه حواسم بود تا از آن طرف اُپن، میهمانان ما را نبینند و صدایمان را نشنوند، با لبخندی لبریز حجب و حیا گفتم: «فقط الان به بقیه چیزی نگو! شب که رفتی خونه به ابراهیم بگو، اصلاً می‌خوای فعلاً چیزی نگو!» و او هنوز در تعجب خبری که به یکباره از من شنیده بود، تنها نگاهم می‌کرد و بی‌توجه به اصراری که برای پنهان ماندن این خبر می‌کردم، پرسید: «چند وقته؟» به آرامی خندیدم و با صدایی آهسته‌تر جواب دادم‌: «یواش یواش داره سه ماهم میشه!» که به رویم اخم کرد و با مهربانی تشر زد: «آخه چرا تا الان به من نگفتی؟ نمی‌خواستی یکی حواسش بهت باشه؟ بلاخره باید یکی مراقبت باشه! بگه چی بخور، چی نخور! یکی باید بهت بگه چی کار کن! چجوری بشین، چجوری بخواب...» که به میان حرفش آمدم و برای تبرئه خودم گفتم: «خُب خجالت می‌کشیدم!» از حالت معصومانه‌ام خنده‌اش گرفت و گفت: «از چی خجالت می‌کشیدی الهه جان؟ من مثل خواهرت می‌مونم.» و شاید همچون من به یاد مادر افتاد که باز اشک در چشمانش جمع شد و با حسرتی که در آهنگ صدایش پیدا بود، ادامه داد: «الهه جان! من که نمی‌تونم جای خالی مامان رو برات پُر کنم، ولی حداقل می‌تونم راهنماییت کنم که چی کار کنی!» سپس دستش را روی میز پیش آورد و مشت بسته دستم را که زیر بار غم از دست دادن مادر، به لرزه افتاده بود، میان انگشتانش گرفت و در برابر چشمان خیس از اشکم، احساس خواهرانه‌اش را به نمایش گذاشت: «الهه جان! هر زنی تو یه همچین وضعیتی احتیاج به مراقبت داره! باید یکی باشه که هواشو داشته باشه! خُب حالا که خدا اینجوری خواست و مامان رفت، ولی من که هستم!» با سرانگشتم، اشکم را پاک کردم و پاسخ دلسوزی‌های صادقانه‌اش را زیر لب دادم: «خُب مجید هست...» که بلافاصله جواب داد :«الهه جان! آقا مجید که مَرده! نمی‌دونه یه زن وقتی حامله‌اس، چه حالی داره و باید چی کار کنه!» سپس چین به پیشانی انداخت و با نگرانی ادامه داد: «تازه آقا مجید که صبح میره پالایشگاه و شب بر می‌گرده. تو این همه ساعت تو خونه تنهایی، حتی اگه خبرش کنی، تا بخواد خودش رو برسونه خونه، کلی طول می‌کشه.» لبخندی زدم و خواستم جواب این همه مهربانی‌اش را بدهم که غیبت طولانی‌مان، عطیه را به شک انداخت و به سمت اُپن آشپزخانه کشاند. آنطرف اُپن ایستاد و با شیطنت صدایمان کرد: «چه خبره شماها از آشپزخونه بیرون نمیاید؟» که من لب به دندان گزیدم و لعیا با اشاره دست، عطیه را به داخل آشپزخانه کشاند. نویسنده : ولی نژتد با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی
پروانه های وصال
#قلیه_ماهی سبزی قلیه شامل گشنیز وشنبلیله است که نسبت سه به یک هست شنبلیله رو زیاد نزنید که قلیه ت
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهل و هفتم حالا نوبت عطیه بود که از شنیدن این خبر به هیجان آمده و نتواند احساسش را کنترل کند که فریاد شادی‌اش را زیر دستانی که مقابل دهانش گرفته بود، پنهان کرد و باز صدای خنده اش، آشپزخانه را پُر کرده بود که لعیا لبخندی زد و رو به عطیه کرد: «من گفتم امشب آقا مجید یه جور دیگه دور و برِ الهه می چرخه ها!» که عطیه خندید و به شوخی طعنه زد: «ما که هر وقت دیدیم، آقا مجید همینجوری هوای الهه رو داشت!» و برای اینکه شیطنت سرشار از شادی‌اش را کامل کند، پشت چشم نازک کرد و میان خنده ادامه داد: «خدا شانس بده!» و باز فضای کوچک آشپزخانه از صدای خنده‌هایمان پُر شد که از ترس بر ملا شدن حضور این تازه وارد نازنین، خنده‌هایمان را فرو خوردیم و سعی کردیم با حالتی به ظاهر طبیعی به اتاق پذیرایی بازگردیم. از چشمان پوشیده از شرم مجید و خنده‌های زیر لب عبدالله پیدا بود که متوجه قضیه شده و ابراهیم و محمد بی‌خبر از همه جا، فقط نگاهمان می‌کردند که محمد با شرارت همیشگی‌اش پرسید: «چه خبره رفتید تو آشپزخونه هِی می‌خندید؟ خُب بیاید بیرون بلند تعریف کنید، منم بخندم!» که عطیه همانطور که یوسف را از روی تشکچه کوچکش بلند می‌کرد، جواب شوهرش را با حالتی رندانه داد: «حتماً قرار نیس شما بدونید، وگرنه به شما هم می‌گفتیم!» مجید که از چشمانم فهمیده بود هنوز روی گفتنش را به ابراهیم و محمد ندارم، سرِ صحبت را به دست گرفت و با تعریف حادثه رانندگی که دیروز در جاده اسکله شهید رجایی دیده بود، با زیرکی بحث را عوض کرد و نمی‌دانست که نام خودروی شاسی بلندی که در حین شرح ماجرا به زبان می‌آورد، داغ دل ابراهیم را تازه می‌کند که چشمانش را گرد کرد و به میان حرف مجید آمد: «این عرب‌ها هم فعلاً به بابا یکی از همین لکسوس‌ها دادن، سرش گرم باشه!» که محمد با صدای بلند خندید و همانطور که پوست تخمه‌هایی را که خورده بود، در پیش دستی‌اش می‌ریخت، پشت حرف ابراهیم را گرفت: «فقط لکسوس که نیس! یه خانم جوون هم بهش دادن که دیگه حسابی سرش گرم باشه!» که عطیه غیرت زنانه‌اش گل کرد و با حالتی معترضانه جواب محمد را داد: «حالا تو چرا ذوق می‌کنی؟!!!» محمد به پشتی مبل تکیه زد و با خونسردی جواب داد: «خُب ذوق کردنم داره!» و بعد ناراحتی پنهان در دلش بر شوخ طبعی ذاتی‌اش چیره شد که نفس بلندی کشید و با ناراحتی ادامه داد: «همه امتیاز نخلستون‌ها رو گرفتن و به جاش یه برگه سند دادن که مثلاً داریم براتون تو دوحه سرمایه‌گذاری می‌کنیم! سر بابای ساده ما رو هم به یه ماشین خفن و یه زن جوون گرم می‌کنن که اصلاً نفهمه دور و برش داره چی می‌گذره!» معامله مشکوک پدر موضوع جدیدی نبود، ولی تکرار بازی ساده لوحانه‌ای که با مشتریان بی‌نام و نشان خارجی‌اش آغاز کرده بود، دلم را همچون قلب مادرم می‌لرزاند که رو به محمد کردم و پرسیدم: «خُب شماها چرا هیچ کاری نمی‌کنید؟ می خواید همینجوری دست رو دست بذارید تا...» که ابراهیم اناری را که به قصد پاره کردن در دست گرفته بود، وسط پیش دستی‌اش کوبید و آشفته به میان حرفم آمد: «توقع داری ما چی کار کنیم؟ هان؟ اگه یه کلمه حرف بزنیم، همین حقوق هم دیگه بهمون نمیده!» و محمد در تأیید اعتراض ابراهیم با صدایی گرفته گفت: «راست میگه. همون اوایل که من یکی دو بار اعتراض کردم، تهدیدم کرد اگه بازم حرف بزنم از کار بیکارم می‌کنه! ابراهیم که تا مرز اخراج پیش رفت و برگشت!» لعیا چهره‌اش در اندوه فرو رفته و همانطور که با چنگال کوچکی هندوانه در دهان ساجده می‌گذاشت، هیچ نمی گفت که عطیه با بی‌تابی به سمت محمد عتاب کرد: «تو رو خدا وِل کنید! همین مونده که تو این گِرونی، بیکار هم بشی!» نویسنده : ولی نژاد با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
تو زندگی خیلی چیزا داشتیم که گُمشون کردیم عشقامون... آرزوهامون... حتی یه جاهایی خودمون... کاش مثل قدیما تو مدرسه که یه قسمتی بود به اسم ″گمشده‌ها″ دنیا هم یه همچین جایی داشت هر از چندی می‌رفتیم یه سَرکی می‌کشیدیم شاید پیداشون می‌کردیم... 💕💚💕
خـــودتان را محکم بچسبید قـــدر خودتان را بدانید... ارزان نـــفروشید خـــودتان را به لبخندی به حرفی به نقلی به هدیه ای به اندک توجهی... بگذارید تلاش کند بگذارید برای به دست آوردنتان هـــزار راه را امتحان کند بگذارید قـــدرتان را بداند بگذارید بـــهایتان را بپردازد آدمها چیزهای مفت به دست آمده را مفت هم از دست می دهند... گـــــــران باش🌷 💕💚💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود گاهی بساط عیش خودش جور میشود گاهی دگر تهیه بدستور میشود گه جور میشود خود آن بی مقدمه گه با دو صد مقدمه ناجور میشود گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست گاهی تمام شهر گدای تو میشود گاهی برای خنده دلم تنگ میشود گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود گاهی تمام آبی این آسمان ما یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود از هرچه زندگیست دلت سیر میشود گویی به خواب بود جوانی مان گذشت گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود قیصر امین پور 🕊🍃🕊🍃❤️🍃🕊🍃🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#افزایش_ظرفیت_روحی 177 🔶 واقعا ما از کجا میتونیم متوجه بشیم که خداوند متعال از ما چه کاری رو انتظار
178 🔶 کسی که تا نمازش رو خوند سریع بلند بشه و بره معلومه که چیزی از خدا نمیخواد و طبیعتا "چون بی ادبی کرده چیزی هم بهش نمیدن!" ✔️ یکی دیگه از جاهایی که به انسان قدرت فهم داده میشه شرکت در مجالس اهل بیت علیهم السلام هست. 👈🏼 نشستن در جایی که برای اهل بیت بپا شده خیلی فرق میکنه با نشستن در مجالس دیگه. 🌷 در مجلس اهل بیت به خاطر ادبی که انسان رعایت کرده به ازای هر لحظه ای که انسان به احترام اون عزیزان در مجلس بشینه از دست اون بزرگواران پاداش دریافت میکنه.... و خداوند مسیر زندگی انسان رو روشن خواهد کرد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷رسول خدا ص به جبرئیل فرمودمرانصیحت کن: جبرئیل گفت : یَا مُحَمَّدُ عِشْ مَا شِئْتَ فَإنَّكَ مَيِّتُ! وَأَحْبِبْ مَنْ شِئْتِ فَإنَّكَ مُفَارِقُهُ! وَاعْمَلْ مَا شِئْتَ فَإنَّكَ مَجْزِيُّ بِهِ! وَاعْلَمْ أَنَّ شَرَفَ الْمُؤْمِنِ قِيَامُهُ بِالْلَيْلِ، وَ عِزَّهُ اسْتَغْنآئُهُ عَنِ الناس بحار الانوار، ج ۱۷، ص ۵ رسول خدا ص به جبرئیل فرمودمرانصیحت کن. جبرئیل گفت: ۱.هرجور میخواهی زندگی کن فقط بدان که آخرش مرگ است ۲. هرچیز رامیخواهی دوست داشته باش، فقط بدان که ازش جدا میشی ۳. هر عملی بکنی نتیجه شو میبینی 🌷 شرف مومن به نمازشب است وعزتش به بی نیازیش ازمردم است 💕💚💕