📿🥀🍂
🥀
❇️ همدلی در دعا
💠 امام صادق علیه السلام:
✍ هیچگاه چهار نفر برای یک کار
گرد هم نیایند و دعا نکنند، مگر
آن که با اجابت دعایشان از هم
جدا شوند
📚 بحار الانوار
🥀
📿🥀🍂
اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰
🍁🍂🍁
🕊🕯🕊🕯🕊🕯🕊🕯🕊
🕯
🕊
امــام صـادق (ع)
گرفتاری و بیچارگی های خود را برای مردم تشریح | نکن. اولین اثرش این است که القا می کند در میدان زندگی زمین خورده ای و از روزگار خسارت دیده ای و در نظرها کوچک می شوی و احترامت از بین می رود.
📚بحارالانوار/ج75
اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ الفرج
🍂
🍂
🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•❤️•° #اهمیت_نماز °•❤️•°
«استاد عالی»
روایت:
آیت الله بهجت میگوید؛
من ضامنم،ضانت میکنم هرکس نماز هایش را اول وقت بخواند به مقامات عالی خواهند رسید💓🍃🏳
#تلنگر
فرشتہهاازخـُداوندپرسیدن...
خدایاتوکہبشررااینقدردوستدارۍ
چراغـمراآفریدۍ ...!؟
خداگفت: غمرابہخاطرخودمآفریدم ؛ چونمخلۅقاتمتاغمگیـننشوندبہیادخالقشاننمۍافتند...!
#بہخودمونبیایم:)
#خدا🌱
اللّهُم عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرج❤️🌱
🍂
🍂🍁🍂
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 5 🔸🔹 معمولا ما نعمت زمان رو در زندگی خودمون نمیبینیم اما عمرمون که به پایان رسید یه دف
#مدیریت_زمان 6
⭕️ یه نکته بسیااااار مهم که باید بهش دقت بشه اینه که :
👈🏼 زمان عمر ما همون میزان زندگی ما و در حقیقت جان ماست.
🔺 یعنی شما برای هر کسی یا هر چیزی یه مقدار وقت بذارید در حقیقت دارید به همون میزان از "جان خودتون" رو بهش میدید!!!
💢 شما مثلا وقتی یک ساعت پای فلان فیلم یا کارتون وقتتون رو میذارید در واقع معناش این میشه که حاضر شدید جون خودتون رو فدای اون کارتون یا فیلم کنید!
تا حالا به این موضوع دقت کرده بودید؟🙄
🔶 اگه به شما بگن حاضری جونت رو برای فلان کارتون بدی میگی چی؟
⭕️ میگی مگه من جونم رو از سر راه آوردم بخوام برای یه چنین موضوع بی ارزشی بدم!😤
اما خب ناخودآگاه داری جونت رو براش میدی بزرگوار...
در بيمارستان ها وقت شام و ناهار ، غذاها خيلي متفاوت است.
به يك نفر سوپ، چلوكباب و دسر مي دهند،
و به يك كسي فقط سوپ مي دهند،
و به يك نفر حتي سوپ هم نمي دهند و مي گويند كه فقط آب بخور،
به يك كسي مي گويند كه حتي آب هم نخور،
جالب است كه هيچ كدام از اين بيماران اعتراض ندارند،
زيرا آنها پذيرفته اند كه كسي كه اين تشخيص ها را داده است طبيب است و آن كسي كه طبيب است حكيم است.
پس اگر خدا به يك كسي كم داده يا زياد داده ، شما گله و شكوه نكنيد كه چرا به او بيشترداده اي و به من كمتر داده اي.
اين كارها روي حساب و حكمت است.
🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 گامی به پیش
شیخ ابوسعید ابوالخیر، یکبار به طوس رسید، مردمان از شیخ خواستند که بر منبر رود و وعظ گوید. شیخ پذیرفت. مجلس را آراستند و منبری بزرگ ساختند. از هر سو مردم می آمدند و در جایی می نشستند.
چون شیخ بر منبر شد، کسی قرآن خواند. جمعیت، همچنان ازدحام می کردند تا آن که دیگر جایی برای نشستن نبود. شیخ همچنان بر منبر نشسته بود و آماده سخن. کسی برخاست و فریاد برآورد: خدایش بیامرزد هر کسی را که از جای خود برخیزد و یک گام فراتر آید.
شیخ چون این بشنید، گفت: و صلی الله علی محمد و آله اجمعین. و از منبر فرود آمد. گفتند: یا شیخ! جمعیت از دور و نزدیک آمده اند تا سخن تو بشنوند؛ تو ترک منبر می گویی؟
گفت: هر چه ما می خواستیم که بگوییم و آنچه پیامبران گفتند، همه را آن مرد به صدای بلند گفت. مگر جز این است که همه کتب آسمانی و رسالت پیامبران و سخن واعظان، برای این است که مردم، یک گام پیش نهند؟ آن روز، بیش از این نگفت.
📗 #اسرار_التوحید، ص 216
✍ محمد بن منور
🍁🍂🍁
🌸 به جای اینکه #عابد باشی #عبد باش
شیطان هم قریب به شش هزار سال عبادت کرد، عابد شد، اما عبد نشد!
تا عبد نشوی، عبادتت سودی به حالت ندارد.
👈عبد بودن یعنی:
ببین خدایت چه میخواهد نه دلت❗️
#علامه_حسن_زاده_املی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...
🎥بندهایی از الهی نامه #علامه_حسن_زاده_آملی (رض) و تصاویری از اقامه نماز در حسینیه ایرای لاریجان
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هشتادم و شنیدن همین جمله کافی ب
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و هشتاد و یکم
مجید سعی میکرد با هر دو دست مانع هجوم پدر شود و نمیخواست دست روی پدر بلند کند و باز حریف جنون به پا خاسته در جان پدر نمیشد که انگار با رفتن نوریه از خانه، عقل از سر و رحم از دلش فرار کرده بود که به قصد کُشت مجید را کتک میزد و دستِ آخر آنچنان مجید را به دیوار کوبید که گمان کردم استخوانهای کمرش خُرد شد و باز تنها نگاهش به من بود که دیگر نفسی برایم نمانده و احساس میکردم جانم به گلویم رسیده و هیچ کاری از دستم ساخته نبود.
نه ضجههای مظلومانهام دل پدر را نرم میکرد و نه فریاد کمک خواهیام به گوش کسی میرسید و نه دیگر رمقی برایم مانده بود که بر خیزم و از شوهرم حمایت کنم و پدر که انگار از کتک زدن مجید خسته شده و هنوز عقده رفتن نوریه از دلش خالی نشده بود، به جان جهیزیهام افتاده و هر چه به دستش میرسید، به کف اتاق میکوبید. سرویس کریستال داخل بوفه، قابهای آویخته به دیوار، گلدانهای کنار اتاق و تلویزیون را در چند لحظه متلاشی کرد و حالا صدای خُرد شدن این همه چینی و شیشه و نعرههای پدر، پرده گوشم را پاره می کرد و دیگر فاصله ای تا بیهوشی نداشتم که مجید به سمتم دوید و شانههایم را در آغوش گرفت تا قدری لرزش بدنم آرام بگیرد و من بیتوجه به حال خودم، نگاهم به صورت مجیدم خیره مانده بود که نیمی از موهای مشکی و صورت گندمگونش از خون پیشانی شکستهاش رنگین شده و لب و دهانش از خونابه پُر شده بود و باز برای من بیقراری میکرد که همین غمخواری عاشقانه هم چند لحظه بیشتر دوام نیاورد.
پدر از پشت به پیراهن مجید چنگ انداخت و از جا بلندش کرد و اینبار نه به قصد کتک زدن که به قصد اخراج از خانه، او را به سمت در میکشید و همچنان زبانش به فحاشی میچرخید که مجید با قدرت مقابلش ایستاد و فریاد کشید: «مگه نمیبینی الهه چه وضعی داره؟!!!» و خواست باز به سمت من بیاید که پدر نعره کشید و دیدم با تکه گلدان سفالی شکستهای به سمت مجید حمله ور شده که به التماس افتادم: «مجید، تو رو خدا برو! مجید برو، بابا میکُشتت...» و پیش از آنکه نالههای من به خرج مجید برود، پدر تکه سنگین سفال را بر شانهاش کوبید و دیگر نتوانست خشمش را در غلاف صبر پنهان کند که به سمت پدر برگشت و هر دو دست پدر را میان انگشتان پُر قدرتش قفل کرد. ترسیدم که دستش به روی پدر بلند شود و در این درگیری بلایی سرِ همسر یا پدرم بیاید که نالهام به هق هق گریه بلند شد: «مجید تو رو خدا برو... »
میدیدم که چشمان ریز و گود رفته پدر از عصبانیت مثل دو کاسه آتش میجوشد و میدانستم تا مجید را از این خانه بیرون نکند، شعله خشمش فروکش نمیکند و نمیخواستم پایان این کابوس، از دست دادن همسر یا پدرم باشد که هر دو دستم را کف زمین گذاشته و همانطور که از سنگینی قفسه سینهام نفسم بند آمده بود، ضجه میزدم: «مجید اگه منو دوست داری، برو... به خاطر من برو... تو رو خدا برو...» که دستانش سُست شد و هنوز پدر را رها نکرده، پدر طوری یقهاش را گرفت و کشید که پیراهنش تا روی شانه پاره شد. شاید سیلاب گریههایم پایش را برای ماندن مردد کرده بود که دیگر در برابر پدر مقاومتی نمیکرد و من هم میخواستم خیالش را راحت کنم که از پشت گریههای عاشقانهام صدایش زدم: «مجید! من خوبم، من آرومم! تو برو...» و دیگر صدایش را نمیشنیدم و فقط چشمان نگرانش را میدیدم که قلب نگاهش پیش من و حوریه جا ماند و با فشار دستهای سنگین پدر از در بیرون رفت.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هشتاد و یکم مجید سعی میکرد با
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و هشتاد و دوم
فقط خدا را صدا میزدم که عزیز دلم به سلامت از این خانه خارج شود که آخرین تصویر مانده از صورت زیبایش در ذهنم، چشمان عاشق و سر و صورت غرق به خونش بود. همچنان فریاد ناسزاهای پدر را میشنیدم که مجید را از پلهها پایین میفرستاد و انگار تا از خانه بیرونش نمیکرد، آرام نمیگرفت که تا پشت درِ حیاط هتاکی میکرد و دست آخر کلید خانه را هم از مجید گرفت و میشنیدم مجید مدام سفارش میکرد: «الهه حالش خوب نیس! الهه هیچ کاری نکرده، کاری به الهه نداشته باش! الهه هیچ تقصیری نداره...» و پدر غیر از بت نوریه چیزی در دلش نمانده بود که بخواهد به حال خراب دختر باردارش رحمی کند و همین که در حیاط را پشت سر مجید به هم کوبید، یکسر به سراغ من آمد.
شاید اگر مجید میدانست چنین میشود، هرگز تنهایم نمیگذاشت و لابد باورش نمیشد که پدری بخاطر عشق زنی، نسبت به دختر باردارش این همه بیرحم باشد! گوشه اتاق پذیرایی، پشت خرواری از شیشه شکسته و اسباب خُرد شده، تکیه به سینه سرد دیوار پناه گرفته و از وحشت پدر نه فقط قلبم که بند به بند بدنم به رعشه افتاده و دخترم بیهیچ حرکتی، در کنج وجودم از ترس به خودش میلرزید که هیبت هراسناک پدر در چهارچوب در اتاق ظاهر شد. از گدازههای آتشی که همچنان از چاله چشمانش زبانه میکشید، پیدا بود که هنوز داغ از دست دادن نوریه در دلش سرد نشده و حالا میخواهد متهم بعدی را مجازات کند که با قدمهایی که انگار در زمین فرو میرفت، به سمتم میآمد و نعره میکشید: «بهت گفته بودم یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره! بهت گفته بودم اگه نوریه بفهمه میکُشمت...» و من که دیگر کسی را برای فریاد رسی نداشتم، نفسم از وحشت به شماره افتاده و قلبم داشت از جا کنده میشد.
فقط پشتم را به دیوار فشار میدادم که در این گوشه گرفتار شده و راهی برای فرار از دست پدر نداشتم و خدا میداند جز به دخترم به چیز دیگری فکر نمیکردم که هر دو دستم را روی بدنم حائل کرده بودم تا مراقب کودک نازنینم باشم. پدر بالای سرم رسید و همچنان جوش و خروش می کرد و من دیگر جز طنین تپش های قلبم چیزی نمی شنیدم که پایش را بلند کرد تا حالا بعد از مجید مرا زیر لگدهای سنگینش بکوبد و من همانطور که یک دستم را روی بدنم سپر دخترم کرده بودم، دست دیگرم را به نشانه التماس به سمت پدر دراز کردم و میان هق هق گریه امان خواستم: «بابا... بچه ام... بابا تو رو خدا... بابا به خاطر مامان... به بچهام رحم کن...» و شاید به حساب خودش به فرزندم رحم کرد که تنها شانههای لرزانم را با لگد میکوبید تا کودک خوابیده در وجودم آسیبی نبیند و آنچنان محکم زد که به پهلو روی زمین افتادم و نالهام از درد بلند شد و تازه فهمیدم که مجید هنوز پشت درِ حیاط، پریشان حالم مانده که از هیاهوی داد و بیدادهای پدر و گریههای من به وحشت افتاده و آنچنان به در آهنی حیاط میکوبید و به اسم صدایم میزد که جگرم برای اینهمه آشفتگیاش آتش گرفت.
پدر که انگار از نالههای من ترسیده بود که بلایی سرِ کودکم آمده باشد، عقب کشید و دست از سرم برداشت که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید. حالا مجید میخواست به هر قیمتی از حالم باخبر شود و پدر قسم خورده بود هر نشانهای از مجید را از این خانه محو کند که پیش از آنکه دستم به موبایلم برسد و لااقل به نالهای هم که شده خبر سلامتیام را به جان عاشقش برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خُرد شدن موبایل، هم به من و هم به مجید بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگر نداریم و مجید دست بردار نبود که باز به در میکوبید و با بیتابی صدایم میکرد.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هشتاد و دوم فقط خدا را صدا میز
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و هشتاد و سوم
پدر به سمت تلفن رفت، سیم تلفن را قطع کرد و با دهانی که انگار آتش میپاشید، بر سرم فریاد زد: «آهای! سلیطه! اگه پشت گوشِت رو دیدی، این پسره بیشرف هم میبینی! طلاق میگیری، انقدر میشینی گوشه این خونه تا بپوسی!!!» و من همانطور که روی زمین افتاده بودم، از درد شانه و غم بیکسی گریه میکردم و زیر لب خدا را صدا میزدم تا از کودک بیدفاعم حمایت کند تا بلاخره پدر رهایم کرد و رفت. به هر زحمتی بود، خودم را از زمین کَندم و با قدمهای بیرمقم به سمت اتاق خواب رفتم.
چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم و برای دیدار مجید، پاهای ناتوانم را روی زمین میکشیدم تا به بالکن رسیدم. از ضرب در زدن های مجید، در بزرگ و فلزی حیاط به لرزه افتاده و شاید حضورم را در بالکن احساس کرد که قدمی عقب رفت و نگاهی به طبقه بالا انداخت. دستم را به نرده بالکن گرفته بودم تا تعادلم را حفظ کنم و در برابر نگاه منتظر و مشتاقش، لبخند کمرنگی نشانش دادم تا قدری قلبش قرار بگیرد. با اشاره دستم التماسش میکردم که از اینجا برود و او مدام چیزی میگفت که نمیفهمیدم و دیگر توان سرِ پا ایستادن نداشتم که از چشمان عاشقش دل کَندم و به اتاق بازگشتم. با نگاه بیرنگم کف اتاق را میپاییدم تا روی خُرده شیشهها پا نگذارم و بلاخره خودم را به کاناپه رساندم و همانجا دراز کشیدم که دیگر جانی برایم نمانده بود.
ظاهراً کابوس امشب با همه درد و رنجهای بیپایانش تمام شده و حالا باید منتظر تعبیر فردای این خواب وحشتناک میماندم که پدر برای من و زندگیام چه حکمی میدهد و به کدام شرط از شرایط ظالمانه پدر نوریه راضی میشود. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و از درد استخوانهای شانهام ناله میزدم که دیگر کمردرد و سردرد فراموشم شده و تنها به یاد مظلومیت مجیدم، اشک میریختم و باز بیش از همه دلم برای حوریه میسوخت. میتوانستم احساس کنم که پا به پای من، چقدر رنج کشیده و باز خدا را شکر میکردم که صدمهای ندیده و همچنان با نرمش پروانهوارش در بدنم، همدم این لحظات تنهاییام شده است.
با چشمانی لبریز حسرت به تماشای جهیزیهام نشسته بودم که روزی مادر مهربانم با چه شوق و شوری برایم تهیه کرد و به سلیقه خودش این خانه را برای تنها دخترش آماده کرد و هنوز ده ماه از این زندگی نگذشته، همه اسباب نوعروسانهام بخاطر فتنه نامادریام در هم شکست، همسر عزیزم از خانه خودش اخراج شد و پدرم حکم به طلاق یا طرد همیشگیام از این خانه داد و چقدر خوشحال بودم که مادرم نبود و ندید پدرم بخاطر زن جوان و طنازش، دختر باردارش را چطور زیرِ لگدهای سنگینش میکوبید. درِ بالکن باز مانده و من نه از خنکای شب بندر که از هجوم غم و غصه، لرز کرده و توانی برای بلند شدن و بستن در نداشتم که همانطور روی کاناپه در خودم مچاله شده و بیصدا گریه میکردم که بار دیگر صدای در حیاط به گوشم رسید. گوش کشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای عبدالله را شنیدم.
با پدر کلنجار میرفت و میخواست مرا ببیند و پدر در جواب دلواپسیهای عبدالله، فقط فریاد میکشید و باز به من و مجید ناسزا میگفت. نمیدانم چقدر طول کشید تا بلاخره صدای قدمهای عبدالله در راه پله پیچید. چند بار به در زد و همانطور که با نگرانی صدایم میکرد، دستگیره را به سمت پایین کشید که در باز نشد و تازه متوجه شدم پدر در را به رویم قفل کرده است و صدای عبدالله به اعتراض بلند شد: «بابا! چرا در رو قفل کردی؟ کلید این در کجاس؟» و پدر زیر بار نمیرفت که در را باز کند و عبدالله آنقدر اصرار کرد تا سرانجام کلید را گرفت و در را باز کرد.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
✍علامه حسن زاده آملی:
✅آداب سير و سلوك
اول : قرآن
دوم : دائم الوضو بودن
سوم : پرهيز از پرخورى
چهارم : اجتناب از پرحرفى
پنجم : محاسبه
ششم : مراقبه
هفتم : ادب مع الله
هشتم : عزلت
نهم : نماز شب
دهم : تفكر
يازدهم : ياد خدا
دوازدهم : رياضت و تهذيب
سيزدهم : همت
چهاردهم : توبه
📚صراط سلوك علامه حسن زاده
اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰
🍁🍂🍁
❖
دﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﮔﺮ ﺑﺸﮑﻨﺪ 🍂🌸
ﺑﺎ ﻧﺴﺨﻪ ﺩﺭﻣﺎﻥ می ﺷﻮﺩ
"ﭼﺸﻢ ﮔﺮﻳﺎﻥ" ﻫﻢ ﺩمی
ﺑﺎ ﺑﻮﺳﻪ ﺧﻨﺪﺍﻥ می ﺷﻮﺩ...
ﺍی ﺧﺪﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺒﻴﻨﻢ
ﺑﺸﮑﻨﺪ ﻗﻠﺐ کسی
"دﻝ ﺷﮑﺴﺘﻪ" ﺑﺎﻃﻨﺶ
ﺍﺯ ﺭﻳﺸـﻪ ﻭﻳﺮﺍﻥ می ﺷﻮﺩ..🍂🌸
🍁🍂🍁
#منبرمجازی 📿|
برای اینکه در زمان
غیبت امام زمان(عج)
یک سری شبهات در شما اثر نکند،
دستور اینست هرروز بگویید:
"یااللهُ یارحمٰنُ یارحیمُ یامُقَلِّبَ القلوبِ ثَبِّت قَلبے عَلے دینِڪ"♥️
دو سه ثانیه هم بیشتر طول نمی کشد،
لذا این را هرروز بخوانید تا
دلتان به امام زمان(عج) قرص شود.
مرحوم آقا مجتبی تهرانی
🍁🍂🍁
#حرفقشنگ
استادیمیگفت:
بچهوقتیمیخوادیهچیزیبرایبابامامانشبخره
ازخودشونپولمیگیرهوبرااونامیخره
وکلیذوقمیکنه ازاینکهخودشبراشونخریده!!
درحالیکههمشازبابایامامانه!
ماهماینجوریهستیمیهکارخوبیازمونسرمیزنه،ذوقمیکنیم؛درحالیکههمهشازخداست!
#نبینیمخودمونرو..!
🍁🍂🍁
🔘 داستان کوتاه
مردی در صحرا دنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر باهوشی برخورد و سراغ شتر را از او گرفت.
پسر گفت: شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله
پسر پرسید: آیا یک طرف بارش شیرینی و طرف دیگرش ترشی بود؟
مرد گفت: بله بگو ببینم شتر کجاست؟
پسر گفت: من شتری ندیدم!
مرد ناراحت شد، و فکر کرد که شاید پسرک بلایی سر شتر آورده پس او را نزد قاضی برد و ماجرا را برای او تعریف کرد.
قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی چطور همه مشخصاتش را می دانستی؟
پسرک گفت: روی خاک رد پای شتری را دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود، فهمیدم که شاید یک چشمش کور بوده، بعد متوجه شدم که در یک طرف راه، مگس و در طرف دیگر، پشه بیشتر است چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است.
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت: درست است که تو بی گناهی، ولی زبانت باعث دردسرت شد پس از این به بعد شتر دیدی ندیدی
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼بارالها..
🍁همواره قلب عزیزانم را
🌼از نور خدایی ات سرشار کن
🍁و زندگی شون را
🌼 لبریز آرامش بگردان
🍁ای که مهربان ترین مهربانانی
🌼شبتون پر از ستاره هایی که
🍁آغازی دوباره رو نوید میدن
🌼یک روزنه امید میان تاریکی ها
🍁شبتون ستاره بارون