eitaa logo
پروانه های وصال
7.6هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
19.7هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
امیدوارم در این شب های زیبای 🍂 فصل قشنگ پاییز🍁 مثل هریه برگ پاییزی که زردمیشه 🍂 وازدرخت میافته🍁 یک دونه ازغمهای دلتون زردبشه🍂 وبیفته🍁 و دیگه هیچوقت جوونه نزنه وسبزنشه...🍃 تاهیچ وقت غم نداشته باشید . . .🍂 ودر پناه خدا🍁 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨به نام آنکه 🍁هستی نام ازو یافت ✨فلک جنبش، 🍁زمین آرام ازو یافت ✨خدایی 🍁کافرینش در سجودش ✨گواهی 🍁مطلق آمد بر وجودش ✨بسم الله الرحمن الرحیم 🍁الهـــی به امیــــد تـــو 🍁🍂
سـ🍁ـلام روزتون پراز خیر و برکت 🍁 امروز یکشنبه ☀️ ١١ مهر ١۴٠٠ ه. ش 🌙 ٢٦ صفر ١۴۴٣ ه.ق 🌲 ٣ اکتبر ٢٠٢١ ميلادى 🌺🍃
🍁به آیه آیه 💗قرآن احمدی صلوات 🍁به بهترین گل 💗گلزار سرمدی صلوات 🍁به اهل بیت 💗رسول گرامی اسلام  🍁به غنچه غنچه 💗باغ محمدی صلوات 🍁اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🍁 🍁🍂
🍁به آیه آیه 💗قرآن احمدی صلوات 🍁به بهترین گل 💗گلزار سرمدی صلوات 🍁به اهل بیت 💗رسول گرامی اسلام  🍁به غنچه غنچه 💗باغ محمدی صلوات 🍁اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🍁 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼 ☕ یک روز بی نظیر👌 یکشنبه ای دلنشین💕 یک لبخندازته دل😊 یک شادی بی دلیل یک خدای همیشه همراه با هزار آرزوی زیباااا🌼🍃 تقدیم لحظه هاتون 🌸🍃
🍃امید همیشه هست در جایی که حس میکنی 🤔 بر روی لبه پرتگاهی هستی😔 🍂زمانی که فکر میکنی یک قدم تا نیستی و نابودی فاصله است😟 🍁او همیشه هست کنار تمام دلت ❤️ ❣خدایا بارها گمان میکردم که مرا رها کردی😔 💥اما فهمیدم تو بودی که من هنوز هستم💥 🍁تو هستی و خواهی بود😇 💌خدایا از این امید تازه ی قلبم ازت ممنونم🎈🍁 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت ... محبت كن، راه دورى نمى رود گفتم ... برعكس، محبت همہ جا مى رود از زمين تا آسمان، از دل بہ دل حتّى تا پيش خدا هم مى رود...!! .🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 🥀حجت الاسلام و المسلمین عالی 💢ماجرای اعتراض حضرت آدم به خداوند در مورد قدرت شیطان!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد. طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد. کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟ طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی» بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!» کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد. طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟» کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود» ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📚 👈 علی عليه السلام و كاسب بی ادب در ايامی كه اميرالمؤمنين عليه السلام زمامدار كشور اسلام بود، اغلب به سركشی بازارها می رفت و گاهی به مردم تذكراتی می داد. روزی از بازار خرمافروشان گذر می كرد، دختر بچه ای را ديد كه گريه می كند، ايستاد و علت گريه اش را پرسش كرد. او در جواب گفت: آقای من يك درهم داد خرما بخرم، از اين كاسب خريدم به منزل بردم اما نپسنديدند، حال آورده ام كه پس بدهم كاسب قبول نمی كند. حضرت به كاسب فرمود: اين دختر بچه خدمتكار است و از خود اختيار ندارد، شما خرما را بگير و پولش را برگردان. كاسب از جا حركت كرد و در مقابل كسبه و رهگذرها با دستش به سينه علی عليه السلام زد كه او را از جلوی دكانش رد كند. كسانی كه ناظر جريان بودند آمدند و به او گفتند، چه می كنی اين علی بن ابيطالب عليه السلام است! كاسب خود را باخت و رنگش زرد شد، و فورا خرمای دختربچه را گرفت و پولش را داد. سپس به حضرت عرض كرد: ای اميرالمؤ منين عليه السلام از من راضی باش و مرا ببخش. حضرت فرمود: چيزی كه مرا از تو راضی می كند اين است كه: روش خود را اصلاح كنی و رعايت اخلاق و ادب را بنمايی. 📗 ، ج 9، ص 519 ✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى 🍁🍂🍁
🌸🍃 🌸حضرت علی (ع): خدايا به تو پناه مي برم كه ظاهر من در برابر ديده ها نيكو، و درونم در آنچه كه از تو پنهان مي دارم، زشت باشد، و بخواهم با اعمال و رفتاري كه تو از آن آگاهي، توجه مردم را به خود جلب نمايم، و چهره ظاهرم را زيبا نشان داده با اعمال نادرستي كه درونم را زشت كرده به سوي تو آيم، تا به بندگانت نزديك، و از خشنودي تو دور گردم. 📚 حکمت 276 🌺🍃
﷽❣ ❣﷽ السَّلامُ‌عَلَيْكَ‌یا‌بقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورُ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ اَلسّلامُ عَلَیْکَ‌یا مَولایَ یاصاحِبَ‌الزَّمان اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسُالْحِجاز اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ یاخَلیفَةَ الرَّحمَنُ‌ویاشَریکَ‌الْقُران وَیااِمامَ الْاُنسِ‌وَالْجان بدون عشق دلسردم، کمی آقا نگاهم کن سرا پا غصه و دردم، کمی آقا نگاهم کن درختی بی‌ثمر هستم، برایت دردسر هستم خزانم... شاخه‌ای زردم، کمی آقا نگاهم کن 💔 ✧════•❁❀❁•════✧ ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
202030_1541160327.mp3
2.56M
شهادت_امام_رضا (ع) بس که این زهر جفا با جگرم غوغا داشت پاره های دل من ناله ی یا زهرا داشت مطیعی
✨🍃 ٺلنگـرانہ حقیقتا دل آدمی کاروان‌سرا نیست که امروز یکی بیاید و برود فردا دیگری ..! تنوع‌طلبی در مسائلی که "دل" حضور دارد جایز نیست.. + القلب حرم الله فلا تسكن حرم الله غير الله :) حتی‌شما‌دوست‌عزیز:) . . 🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاج‌ آقا پناهیان‌ میگفت: آقا امام‌ زمان صبح به عشق شما چشم باز میکنه.. این عشق فهمیدنی نیست...!!! بعد ما صبح که چشم باز میکنیم به جایِ عرض ارادت به محضر آقا گوشیامونُ چک میکنیم💔...! 🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 👈 برکت دعای مادر محمد بن علی ترمذی، از عالمان ربانی و دانشمندان عارف مسلک بود. در عرفان و طریقت، به علم بسیار اهمیت می داد؛ چنان که او را حکیم الاولیاء می خواندند. در جوانی با دو تن از دوستانش، عزم کردند که به طلب علم روند. چاره ای جز این ندیدند که از شهر خود، هجرت کنند و به جایی روند که بازار علم و درس، در آن جا گرم تر است. محمد، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد. مادرش غمگین شد و گفت: ای جان مادر! من ضعیفم و بی کس و تو حامی من هستی؛ اگر بروی، من چگونه روزگار خود را بگذرانم. مرا به که می سپاری؟ آیا روا می داری که مادرت تنها و عاجز بماند و تو دانشمند شوی؟ از این سخن مادر، دردی به دل او فرود آمد. ترک سفر کرد و آن دو رفیق، به طلب علم از شهر بیرون رفتند. مدتی گذشت و محمد همچنان حسرت می خورد و آه می کشید. روزی در گورستان شهر نشسته بود و زار می گریست و می گفت: من این جا بی کار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند. وقتی باز آیند، آنان عالم اند و من هنوز جاهل. ناگاه پیری نورانی بیامد و گفت: ای پسر! چرا گریانی؟ محمد، حال خود را باز گفت. پیر گفت: خواهی که تو را هر روز درسی گویم تا به زودی از ایشان در گذری و عالم تر از دوستانت شوی؟ گفت: آری، می خواهم. پس هر روز، درسی می گفت تا سه سال گذشت. بعد از آن معلوم شد که آن پیر نورانی، خضر (ع) بوده و این نعمت و توفیق، به برکت رضا و دعای مادر یافته است. 📗 ✍ عطار نیشابوری 🍁🍂🍁
🌸🍃 🌸حضرت علی (ع): خدايا به تو پناه مي برم كه ظاهر من در برابر ديده ها نيكو، و درونم در آنچه كه از تو پنهان مي دارم، زشت باشد، و بخواهم با اعمال و رفتاري كه تو از آن آگاهي، توجه مردم را به خود جلب نمايم، و چهره ظاهرم را زيبا نشان داده با اعمال نادرستي كه درونم را زشت كرده به سوي تو آيم، تا به بندگانت نزديك، و از خشنودي تو دور گردم. 📚 حکمت 276 🍂🍁🍂
روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد. طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد. کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟ طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی» بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!» کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد. طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟» کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود» ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نود و سوم ولی من می‌دانستم که این راه بن بست است و پدر تا نوریه اجازه ندهد، در حکم جدایی من و مجید تجدید نظر نخواهد کرد و مطمئن بودم نوریه‌ای که ریختن خون شیعه را مباح می‌داند، تا مجید شیعه باشد جز به طلاق یا طرد من راضی نخواهد شد که اگر می‌توانست با دستان خودش گردن مجید را می‌زد، همانطور که تروریست‌های تکفیری در سوریه چنین می‌کنند، پس آهی کشیدم و جواب خوش‌بینی‌های بی‌ریایش را با ناامیدی دادم: «مجید! فایده نداره! به خدا فایده نداره! بابا دیگه راضی نمیشه! نوریه تو رو کافر می‌دونه! بابا هم که رو حرف نوریه حرف نمی‌زنه! پس تا تو شیعه باشی، بابا اجازه نمیده من با تو زندگی کنم! همین الانم فقط میگه طلاق! مگه اینکه من به همه خونواده‌ام پشت کنم و با تو بیام!» که خون غیرت در رگ‌های صدایش جوشید و با لحنی غیرتمندانه عتاب کرد: «الهه! به خدا با موندن تو اون خونه داری گناه می‌کنی! به خدا اینکه ساکت بشینی و ببینی که یه نفر اینطور بقیه مسلمونا رو کافر می‌دونه، گناه داره! تو می‌خوای من سُنی بشم و بعد نوریه هر چی میگه، بهش لبخند بزنم؟» از کلام آخرش ناراحت شدم و اعتراض کردم: «یعنی چی مجید؟ مگه من که سُنی‌ام، نوریه رو قبول دارم؟ مگه من بهش لبخند می‌زنم؟ نه، منم نوریه رو قبول ندارم! منم از عقاید نوریه متنفرم! ولی سکوت می‌کنم! خُب تو هم سکوت کن! منم میدونم نوریه با این حرف‌هایی که میزنه جاش تو جهنمه! ولی چون می‌دونم حریفش نمی‌شم، چیزی نمیگم! تو دلم ازش بدم میاد، ولی از ترس بابا جوابش رو نمیدم! به خاطر حفظ زندگی‌ام سکوت می‌کنم!» و حالا نوبت او بود که به رفتار مصلحت اندیشانه‌ام قاطعانه اعتراض کند: «ولی من نمی‌تونم سکوت کنم! دست خودم نیس! من چه شیعه، چه سُنی، نمی‌تونم ساکت باشم!» از قاطعیتی که بر آهنگ کلماتش حکومت می‌کرد، نمی‌خواستم ناامید شوم و همچنان دنبال راه چاره‌ای بودم که با لحنی لبریز محبت التماسش کردم: «خُب سکوت نکن! تو مذهب اهل سنت رو قبول کن، من یه کاری می‌کنم که اصلاً چشمت به نوریه نیفته که بخوای اعتراض کنی! ولی تو رو خدا به حرفم گوش کن! جونِ الهه، به خاطر حوریه، بیا یه مدت مثل یه سُنی زندگی کن! شاید نظرت عوض شد...» و هنوز حرفم تمام نشده، با خشمی عاشقانه تشر زد: «الهه! بس کن! جون خودت رو قسم نخور! تو که می‌دونی چقدر دوستت دارم، پس من رو اینجوری قسم نده!» از بغض پیچیده در غیظ و غضب صدایش، دست دلم لرزید، قطره اشکی پای چشمم نشست و سکوت کردم تا نغمه نفس‌هایش را بهتر بشنوم: «الهه جان! به خدا همه دنیای من تویی، ولی دست رو چیزی نذار که بخوام بهت بگم نه! چون هیچی برای من سخت‌تر از این نیس که تو یه چیزی ازم بخوای و من نتونم برات انجام بدم!» و در برابر سکوت مظلومانه‌ام، با حالتی منطقی ادامه داد: «فکر می‌کنی اگه الان من برگردم خونه و به بابا بگم سُنی شدم، کافیه؟ فکر می‌کنی نوریه به این راضی میشه؟ مگه نشنیدی اونشب باباش چی گفت؟ گفت باید وهابی شم، یعنی به اینکه من سُنی هم بشم، راضی نمیشن! الهه! اونا می‌خوان من و تو هم مثل خودشون بشیم! مثل اونا فکر کنیم! مثل بابا که وهابی شده! الهه! اگه بخوای کنار نوریه زندگی کنی، باید مثل خودش باشی، وگرنه دَووم نمیاری! امروز منو بیرون کردن، فردا تو رو!» از حقایق تلخی که از زبانش می‌شنیدم، مذاق جانم گَس شد و باز دست بردار نبودم که می‌خواستم به بهانه مخمصه‌ای که نوریه برایمان ایجاد کرده بود، مجید را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم که مجید با مهربانی صدایم کرد: «الهه جان! اینا رو وِل کن! از خودت برام بگو! از حوریه بگو!» با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍