➊ آفت سخن دروغ است
➋ آفت علم فراموشی
➌ آفت حلم بی خردی
➍ آفت عبادت سستی
➎ آفت شجاعت ظلم
➏ آفت سخاوت منت
➐ آفت جمال کبر
➑ آفت خوش طبعی لاف زدن
➒ آفت گوهرهای پاک افتخار
🍂🍁🍂
پروانه های وصال
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها) 1⃣2⃣ قسمت بیست و یکم💎 آن روز که همه ی مردم مرا تکذیب کردند،
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها)
2⃣2⃣ قسمت بیست و دوم💎
پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم فرمود: چرا علی شخصا این پیشنهاد را با من در میان نگذاشت؟ ام سلمه عرض کرد: شرم و حیا مانع بود.
در این جا پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم به ام ایمن فرمود: علی را خبر کن. علی علیه السلام آمد و در مقابل پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم نشست، اما سر خود را از شرم به زیر افکنده بود. پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم فرمود: آیا میل داری همسرت را به خانه ببری؟
علی علیه السلام در حالی که سرش را به زیر انداخته بود، عرض کرد: آری، پدر و مادرم به قربانت باد.
جالب اینکه برخلاف آنچه در میان مردم تجمل پرست معمول است که از ماه ها قبل دست به کار این برنامه ها می شوند، پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم با خوشحالی فرمود: همین امشب یا فردا شب ترتیب کار را خواهم داد. و همانجا دستور فراهم ساختن مقدمات جشن بسیار ساده ای که مملو از روحانیت و معنویت بود را صادر فرمود.
ادامه دارد...
بخشی از وصیت نامه سرداردلها:
فرزندانم، دختران و پسرانم، فرزندان شهدا، پدران و مادران باقیمانده از شهدا، ای چراغهای فروزان کشور ما، خواهران و برادران و همسران وفادار و متدین شهدا! در این عالم، صوتی که روزانه من میشنیدم و مأنوس با آن بودم و همچون صوت قرآن به من آرامش میداد و بزرگترین پشتوانه معنوی خود میدانستم و روزانه با آن مأنوس بودم؛ صدای فرزندان شهدا بود که بعضا رورانه با آن مأنوس بودم، صدای پدر و مادر شهدا بود که وجود مادر و پدرم را در وجودشان احساس میکردم.
#حاجقاسم
#جنبشرضوان
🍂🍁🍂
#تلنگرانـہ‼️
#امام_زمان
یہ چیز؎ بھت میگم
خوب بہش فڪࢪ ڪن!
اگࢪ نمےتونے لبخند بڪاࢪ؎
ࢪو؎ لبا؎ مهد؎ فاطمہ
حداقل چشامشو گࢪیون نڪن... :)
🍂🍁🍂
•°🇮🇷°•
ڪاش…❗️
سࢪانجامِڪاࢪماهم🌱
بهپࢪچمِسهࢪنگےختمشود🙂
ڪهࢪوےدستسࢪبازها🖐🏼
واࢪدمعراجشده..♥️
#شهادتقسمتهممون🥀
•⋮❥|♥️⇣
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 نه مال جاوید ماند و نه فرزند
لقمان حکیم به فرزندش می گفت: فرزندم! پیش از تو مردم برای فرزندانشان اموالی گِرد آوردند. ولی نه، اموال ماند و نه فرزندان آنها و تو بنده مزدوری هستی. دستور داده اند کار بکنی و مزد بگیری! بنابراین کارت را به خوبی انجام بده و اجرت بگیر!
در این دنیا مانند گوسفند مباش که میان سبزه زار مشغول چریدن است تا فربه شود و زمان مرگش هنگام فربهی اوست. بلکه دنیا را مانند پل روی نهری حساب کن که از آن گذشته و آن را ترک می کنی که دیگر به سوی آن برنمی گردی...
بدان چون فردای قیامت در برابر خداوند توانا بایستی از چهار چیز سوأل می شود:
1⃣ جوانیت را در چه راهی از بین بردی؟
2⃣ عمرت را در چه راهی نابود نمودی؟
3⃣ مالت را از چه راهی به دست آوردی؟
4⃣ در چه راهی خرج کردی؟
فرزندم! آماده آن مرحله باش و خود را برای پاسخگویی حاضر کن!
📗 #بحارالانوار، ج 13، ص 413
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
🍂🍁🍂
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 مهربان باش!
بندهی خدایی از شاگردان علامه میگفت:
به علامه طباطبایی عرض کردم: آقا! من عجول و بیصبرم. در يک جمله برايم عصارهی همهی معارف را بيان کنيد! علامه خندهی مهربانی کرد. نگاهی از سرِ لطف و رأفت به من کردند و سپس فرمودند:
«با همه مهربان باش! با دوستان مروت و با دشمنان مدارا کن. خلاصهی همهی دين و قرآن، "بسم الله الرحمن الرحيم" است بنابراین هرحرکتی که از تو سر میزند، باید یادآور اسمِ الله، "رحمن و رحیم" باشد. یعنی هم با تمامِ خلق خدا، رحمن باش؛ و هم با اهل ایمان و محبت، رحیم باش.»
📗 #آشنای_آسمان، ص160
✍ محمدتقی انصاریان خوانساری
🍂🍁🍂
همیشہ مےگفت :
کار خاصے نیاز نیست بکنیم
کافیہ کارهاےِ روزمـرهمـونُ
بہ خاطر خدا انجام بدیم
اگہ تو این کار زرنگ باشے
شڪ نکن شهید بعدے تویے!
#شهید
محمد ابراهیم همت🌷
🍁🍂🍁
پروانه های وصال
#کیک_زبرا_ترکیه_ای
#کیک_زبرا_ترکیه_ای
سلاااام دوستای گل گلابم😍
خوبید خوشید؟
اینم دستورکیک زبرا که خیلی استقبال شد😊
امیدوارم خوشتون بیادعشقولیا❤️😘
طرزتهیه:
مواد لازم:
تخم مرغ 3عدد
شکر 1 لیوان
روغن مایع نصف لیوان
آب گرم یک لیوان (ازحرارت افتاده باشه )
وانیل 1 پاکت(پنج گرم) یک قاشق چای خوری حدودا
بکینگ پودر 1 پاکت (ده گرم) یک قاشق غذاخوری حدودا
آرد 2 الی 5/2 لیوان
مواد را بعد از اینکه به دو قسمت تقسیم کردیم 2 قاشق غذاخوری هم کاکائو
طرز تهیه
زرده و سفیده تخم مرغ را از هم جدا کنید و در ظرف های جداگانه بگذارید. نصف شکر را به زرده و نصف شکر را به سفیده تخم مرغ علاوه کنید. ابتدا سفیده را هم بزنید. اندازه نک انگشت هم می توانید نمک بیافزایید. تا زمانی که کاملا پف کند و زمانیکه برش میگردانید چیزی از ظرف نریزد، سفیده را هم بزنید. بعد زرده را تا زمانی که رنگش روشن تر شود و حالت کرمی به خودش بگیرد، هم بزنید. در ادامه اش آب گرم را هم افزوده و چند دقیقه ی دیگر هم مخلوطش کنید. روغن مایع را اضافه کرده و هم بزنید. سپس با الک کردن ِ مواد ِ خشک و اضافه کردنشان به مواد، آنها را باز هم به مقدار کم هم بزنید. مقدار آرد به نسبت ِ خمیر ِ مورد قبول میتواند تغییر کند. سفیده ی پف کرده را در سه مرحله به این مواد اضافه کنید و آرام آرام بدون ِ اینکه هوای داخلش خارج شود، مخلوطش کنید. این مواد را به دو قسمت تقسیم کرده و کاکائوی الک شده را تا زمانی که رنگ ِ دلخواهتان به دست بیاید میتوانید بیافزایید. کاکائو را آرام آرام به خورد مواد بدهید. من قالب 21 سانتی استفاده کردم. فقط کاغذ روغنی در کف قالب فراموش نشود. هر دو مواد را آرام آرام به طوری که خیلی با هم مخلوط نشوند، داخل قالب ریخته و مثل ِ ویدئو با یک چوب بلند از کناره ها به سمت ِ وسط ِ قالب خط میکشیم. در دمای 180 درجه بدون ِ اینکه درب فر را باز کنید، 30 دقیقه بپزید.بعد از 30 دقیقه از فر در آورده و خیلی آرام قالب را تکان دهید.اگر حرکت کرد، دست نزنید. الکی چنگال نزنید. اجازه دهید به اندازه ای بپزد که نه خیلی خشک و نه خیلی نرم باشد.نوش جان😍😋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 ما چنین دلسوزی رو امروز از دست دادیم ...
#استوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 از کنار رنجهای رسول خدا ساده نگذریم!
◾️چطور مظلومیتهای امام حسین(ع) باید ذکر شود، اما مظلومیتهای پیامبر(ص) نباید ذکر بشود؟!
#تصویری
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 11 ❇️ امام مقید بودند که نماز شب رو هم قطعه قطعه به جا میاوردند تا یه مقدار سختی بیشتر
#مدیریت_زمان 12
💢 واقعا توضیح دادن ارزش زمان کار بسیار سختی هست! صد سال دیگه همه ماها میتونیم توی عالم برزخ دور هم جمع بشیم و در مورد ارزش زمان صحبت کنیم!!!😊😌
🔹 اون موقع همه دقیقا متوجه هستیم که "ارزش هر یک ثانیه چقدر هست!"
در مجموع همیشه باید مراقب باشیم که "وقت کسی رو بی جهت نگیریم". باید مراقب باشیم وقت کسی رو ضایع نکنیم.
✅ بزرگان ما همیشه دقت زیادی در استفاده از زمان داشتند و از کوتاه ترین زمان هاشون هم برنامه ریزی میکردن که استفاده کنند.
🔺 خیلی از وقت های ما به عنوان وقت مرده محسوب میشه ولی آدم موفق کسی هست که از همون وقت های مرده بتونه استفاده کنه👌🏼.
🔸 مثلا زمان بین آماده شدن غذا یا زمان انتظار برای اتوبوس یا تاکسی، زمان پیاده روی و ...
از این زمان ها میتونید برای کارای مختلف خصوصا مطالعه استفاده کنید.
💥🌹 و پیشنهاد ویژه ما اینه که از این زمان ها برای گوش دادن صحبت های زیبای استاد پناهیان استفاده کنید که با یه تیر صد تا هدف رو بزنید 😊
زمين بهشت مي شود :
روزيكه مردم بفهمند
- هيچ چيز عيب نيست جز قضاوت ومسخره كردن ديگران...!
- هيچ چيز گناه نيست جز حق مردم..!
- هيچ چيز ثواب نيست جز خدمت به ديگران. ...!
- هيچ كس اسطوره نيست الا در مهربانى و انسانيت...!
- هيچ دينى با ارزش تر از انسانيت نيست...!
- هيچ چيز جاودانه نمي ماند جز عشق...!
- هيچ چيز ماندگار نيست جز خوبى ...!
🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشحالی و حرفهای مادر حسن یزدانی بعد از برد تاریخی امشب پسرش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناراحتی شدید دکتر رئیسی از راننده خود
🔹اگه یه رئیس جمهور اروپایی این حرفارو میزد الان تیتر یک رسانههای سرگرمی ایران بود!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ویدئو برای شهدایی شدن دهه هفتادی و نوجون ها
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نود و هشتم پاکت کمپوت آناناس را
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و نود و نهم
دستم را روی بدنم گرفته بودم و مثل اینکه از ترس از دست دادن دخترم، هوش از سرم رفته باشد، نمیدانستم چه کنم و به چه کسی پناه ببرم. حرکت نرم و پُر نازش را زیر انگشتانم احساس میکردم و با زبانی که از وحشت به لکنت افتاده بود، زیر لب صدایش میکردم: «عزیز دلم! آروم باش! نمیذارم کسی اذیتت کنه! اگه بمیرم، نمیذارم کسی دستش به تو بخوره! قربونت برم! نترس، مامان اینجاس...» و نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف و سرگیجه، چشمانم طوری سیاهی رفت که تمام اتاق پیش نگاهم تیره شد و با پهلو به زمین خوردم و دیگر توانی برای ناله زدن نداشتم که تنها صورتم از درد در هم فرو رفت و باز با مِهر مادریام صدایش کردم: «فدات شم! نترس عزیزم...» و دلم به سلامت دخترم خوش شد که با ضربی که به پهلویم وارد شده بود، هنوز شنای ماهیوارش را در دریای وجودم احساس میکردم. همانطور که با یک دستم کمرم را گرفته بودم، با دست دیگرم به ملحفه تشک چنگ انداختم تا از جا بلند شوم و هنوز کاملاً برنخاسته بودم که قدمهایم لرزید و نتوانستم سرِ پا بایستم که دوباره روی زمین زانو زدم. از دردی که در دل و کمرم پیچیده بود، ملحفه تشک را میان انگشتان لرزانم چنگ میزدم و در دلم خدا را صدا میکردم که به فریادم برسد. آهنگ زشت کلمات پدر لحظهای در گوشم قطع نمیشد و به جای برادر بیحیای نوریه و پدر بیغیرتم، من از شدت شرم گریه میکردم. حالا تنها راه پیش پایم به همان کسی ختم میشد که ساعتی پیش با دست خودم دلش را از جا کَنده بودم و دعا میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد که به فریاد من و دخترش برسد. همانطور که روی زمین نشسته و از درد بیکسی بی صدا گریه میکردم، دستم را زیر بالشت بردم تا گوشی را پیدا کنم. انگشتانم به قدری میلرزید و نگاهم آنقدر تار میدید که نمیتوانستم شماره محرم دلم را بگیرم و همین که گوشی را روشن کردم، لیست سی و چهار تماس بیپاسخ مجید به نمایش در آمد تا نشانم دهد که همسر مهربانم پشت گوشی خاموشم چقدر پَر پَر زده و حالا نوبت من بود تا به پای غیرت مردانهاش بیفتم و هنوز هم به قدری بیقرارم بود که بلافاصله تماسم را جواب داد: «الهه...» و نگذاشتم حرفش تمام شود که با کولهباری از اشک و ناله به صدای گرم و مهربانش پناه بُردم: «مجید! تو رو خدا به دادم برس! تو رو خدا بیا منو از اینجا ببر! مجید بیا نجاتم بده...» و چه حالی شده بود که ساعتی پیش با زرهی از غیظ و غرور به جنگش رفته بودم و حالا با اینهمه درماندگی التماسش میکردم که باز صدایش لرزید: «چی شده الهه؟حالت خوبه؟» و دیگر نمیتوانستم جوابش را بدهم که گلویم از گریه پُر شده و آنچنان ضجه میزدم که از پریشانی حالم، جان به لبش رسید: «الهه! چی شده؟ تو رو خدا فقط بگو حالت خوبه؟» و من فقط ناله میزدم که تا سر حدّ مرگ رفته و باقی مانده جانم را برای رساندن خودم به همسرم حفظ کرده بودم و مجید فقط التماسم میکرد: «الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! من همون موقع راه افتادم، الان تو راهم، دارم میام، تا نیم ساعت دیگه میرسم.» و دیگر یادش رفته بود که ساعتی پیش چطور برایش خط و نشان کشیده بودم که اینچنین عاشقانه به فدایم میرفت: «الهه جان! قربونت بشم، چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ بابا چیزی گفته؟» و در برابر اینهمه دلواپسی تنها توانستم یک کلمه بگویم: «مجید فقط بیا...» و دیگر رمقی برایم نمانده بود تا حرفم را تمام کنم و گوشی را قطع کردم و شاید هم هنوز روشن بود که روی زمین انداختم. نفسم به سختی بالا میآمد و چشمانم درست نمیدید و با این همه باید مهیای رفتن میشدم که دیگر این جهنم جای ماندن نبود. نگاهم دور خانه، بین جهیزیه زیبای خودم و سیسمونی ناز دخترم میچرخید و نمیدانستم چه کنم که توانی برای جمع کردن وسایل شخصی خودم هم نداشتم چه رسد به اسباب خانه و فقط میخواستم فرار کنم. قدمهایم را روی زمین میکشیدم و باز باید دستم را به در و دیوار میگرفتم تا بتوانم قدمی بردارم.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نود و نهم دستم را روی بدنم گرفت
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویستم
با همه ناتوانی میخواستم حداقل مدارک و داروهای خودم را بردارم تا در فرصتی دیگر بقیه وسایل خانهام را جمع کنم و از همه بیشتر دلم پیش اتاق زیبای دخترم بود که با ذره ذره احساس من و مجید پا گرفته بود. دیگر نه خانه خاطرات مادرم را میخواستم، نه خانوادهام را و نه حتی دلم میخواست مجید سُنی شود که فقط میخواستم جان دخترم را بردارم و از این مهلکه بگریزم که میدانستم پدر تا طمع کثیف برادر نوریه را عملی نکند، دست از سر من و دخترم بر نمیدارد. حالا فقط میخواستم امانت همسرم را به دستش برسانم که اگر جان میدادم، اجازه نمیدادم شرافتم و حیات دخترم به خطر بیفتد. لحظهای اشک چشمانم خشک نمیشد و نالهی زیر لبم به اندازه یک نفس قطع نمیشد و باز با پاره تنم نجوا میکردم: «آروم باش عزیز دلم! زنگ زدم بابا گفت میاد دنبالمون! نترس عزیزم، بابا داره میاد!» چادرم را با دستهای لرزانم سر کردم و ساک کوچکی که وسایل شخصیام بود، برداشتم و از خانه بیرون آمدم. دستم را به نرده میکشیدم و با دنیایی درد و رنج و نفس تنگی، پلهها را یکی یکی پایین میآمدم. دیگر حتی نمیخواستم چشمم به نگاه وقیح پدرم بیفتد که بیصدا طول راهرو را طی میکردم و فقط نگاهم به دری بود که میخواست پس از روزها حبس در خانه، مرا به حیاط برساند که تشر تند پدر، قلبم را به سینهام کوبید: «کجا داری میری؟» از وزن همین ساک کوچک هم دستم ضعف رفت و ماهیچه کمرم گرفت که ساک را روی زمین رها کردم و همانطور که چادرم را مرتب میکردم، به سمت پدر چرخیدم که ابرو در هم کشید و طعنه زد: «حتماً باید در رو قفل کنم تا بفهمی حق نداری از این خونه بری بیرون؟!!!» و در برابر نگاه بیجان و صورت رنگ پریدهام، صدایش رنگ عصبانیت گرفت و قاطعانه تعیین تکلیف کرد: «تا فردا که عماد بیاد دنبالت، حق نداری جایی بری!» و لابد از بغض نگاهم فهمیده بود که به قتل فرزندم رضایت نمیدهم که قدمی به سمتم برداشت و با صدایی که از تیغ غیظ و غضب خش افتاده بود، دنیا را پیش چشمانم تیره و تار کرد: «الهه! خوب گوش کن ببین چی میگم! این بچه از نظر من حروم زادهاس! بچهای که از یه کافر باشه، از نظر من حرومزاده اس!» اشکی که از سوز سخن پدر روی صورتم جاری شده بود، با سرانگشتم پاک کردم که انگشت اشارهاش را به نشانه حرف آخر مقابل صورتم گرفت و مستبدانه حکم داد: «فردا با عماد میریم و کار رو تموم میکنیم! وقتی هم طلاق گرفتی، با عماد عقد میکنی!» و با همه ترسی که از پدر به جانم افتاده بود، نمیتوانستم نافرمانی نگاهم را پنهان کنم که چشمانش از خشم گشاد شد و به سمتم خروشید: «همین که گفتم! حالا هم برو بالا تا فردا!» دستم را به دیوار راهرو گرفتم که دیگر نمیتوانستم سرِ پا بایستم و با همه لرزش صدایم، مقابل هیبت سراپا خشم پدر، قد علم کردم: «من فردا جایی نمیام.» سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و باز نهراسیدم که با همان بغض معصومانه ادامه دادم: «میخوام برم پیش مجید...» و هنوز حرفم تمام نشده، آنچنان با دست سنگین و درشتش به صورتم کوبید که همه جا پیش نگاهم سیاه شد و باز به هوای حوریه بود که با هر دو دستم به تن سرد و سفت دیوار چنگ انداختم تا زمین نخورم و در عوض از ضرب سیلی سنگینش، صورتم به دیوار کوبیده شد و ظاهراً سیلی دیوار محکمتر بود که گوشه لبم از تیزی دندانم پاره شد که دیگر توانم را از دست دادم و همانجا پای دیوار روی زمین افتادم. طعم گرم خون را در دهانم احساس میکردم، صورت برافروخته پدر را بالای سرم میدیدم و نعرههای دیوانهوارش را میشنیدم: «مگه نگفته بودم اسم این بیشرف رو پیش من نیار؟!!! زبون آدم سرت نمیشه؟!!! تو دیگه ناموس عمادی! یه بار دیگه اسم این سگ نجس رو تو این خونه بیاری، خودم میکُشمت!» با پشت دست سرد و لرزانم ردّ خون را از روی دهانم پاک کردم و با چانهای که از بارش اشک و خون خیس شده و هنوز از ترس میلرزید، مظلومانه شهادت دادم: «به خدا اگه منو بکُشی، بازم میرم پیش مجید...» که چشمانش از خشمی شیطانی آتش گرفت و از زیر پیراهن عربیاش پایش را به رویم بلند کرد تا باز مرا زیر لگدهای بیرحمانهاش بکوبد که به دیوار پناه بردم تا دخترم در امان باشد و مظلومانه ضجه زدم: «بخدا اگه یه مو از سر بچهام کم بشه...» که فریاد عبدالله، فرشته نجاتم شد: «داری چی کار میکنی؟!!!»
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویستم با همه ناتوانی میخواستم حداق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و یکم
با هر دو دست پدر را گرفت و همانطور که از بالای تن و بدن لرزانم دورش میکرد، بر سرش فریاد کشید: «میخوای الهه رو بکشی؟!!! مگه نمیبینی بارداره؟!!!» و دیگر نمیفهمیدم پدر در جواب عبدالله چه ناسزاهایی به من و مجید میدهد و اصلاً به روی خودش نمیآورد که برای دختر باردارش چه نقشه شومی کشیده و شاید از غیرت برادرانه عبدالله میترسید و من چقدر دلم میسوخت که پدرم با همه بدخلقی، روزی آنقدر غیرت داشت که اجازه نمیداد کسی اسم ناموسش را ببرد و حالا بر سرِ هم پیاله شدن با این جماعت بیایمان، همه سرمایه مسلمانیاش را به تاراج داده بود. عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از زمین بلندم کند و من فقط گریه میکردم و دور از چشم پدر که دیگر دست از سرم برداشته و به اتاق رفته بود، تنها نام مجید را تکرار میکردم. همه بدنم در آغوش عبدالله میلرزید و باز خیالم پیش مجید بود که میان گریه پرسیدم: «الان اومدی، مجید تو کوچه نبود؟» کمکم کرد تا لب پله بنشینم و مضطرب پرسید: «چی شده الهه؟ مگه قرار بوده مجید بیاد اینجا؟» و من دیگر حالی برایم نمانده بود که برایش بگویم چه بلایی به سرم آمده و شاید حیا میکردم که از نقشه بیشرمانه پدر پرده بردارم که سرم را به نرده راهرو تکیه دادم و با صدایی که از شدت بغض و گریه بالا نمیآمد، زمزمه کردم: «من میخوام با مجید برم، کمکم میکنی؟» و هنوز نمیدانست چه خبر شده که از خیر تسنن مجید گذشتم و فقط میخواهم بروم که پدر بار دیگر به راهرو آمد و مثل اینکه مرا هم دیگر کافر بداند، توجهی به حالم نکرد و رو به عبدالله فریاد زد: «یه زنگ بزن ابراهیم و محمد بیان اینجا تا من تکلیف این دختر رو روشن کنم! تا وقتی هم که من نگفتم حق نداره پاشو از این خونه بذاره بیرون!» ولی مثل اینکه دلش نیاید بیآنکه نمکی به زخمم پاشیده باشد، به اتاق برگردد، به صورت مصیبتزدهام خیره شد و در نهایت بیرحمی تهدیدم کرد: «یه بلایی سرت میارم که از اینکه به این بختت پشت پا زدی، مثل سگ پشیمون شی! روزگارتون رو سیاه میکنم!» و انگار شیطان، عطوفت پدری را هم از دلش بُرده بود که ذرهای دلش به حالم نسوخت و خواست به اتاق بازگردد که عبدالله به سمتش رفت و پرسید: «بابا چی شده؟» و پاسخ پدر به او هم تنها یک جمله بود که بر سرش فریاد کشید: «به تو چه؟!!! زنگ بزن ابراهیم و محمد بیان!» و به اتاق بازگشت و عبدالله هم به دنبالش رفت که هنوز نمیدانست در این خانه چه خبر شده و من بیاعتنا به خط و نشانهای پدر، گوشی را از جیب پیراهنم درآوردم و شماره مجید را گرفتم که صدای مهربانش، گوش جانم را نوازش داد: «جانم الهه؟» از شدت گریه به سرفه افتاده بودم و میان سرفههای خیسم، ناله زدم: «کجایی مجید؟» و باز از شنیدن این نفسهای بُریده چه حالی شد که با دلواپسی جواب داد: «من همین الان رسیدم سر کوچه، دارم میام.» و من نمیخواستم آتش خشم پدر بار دیگر دامن مجیدم را بگیرد که با دستپاچگی التماسش کردم: «همونجا وایسا مجید. نمیخواد بیای درِ خونه. من خودم میام.» میدانستم که باید در دادگاه پدر با حضور برادرانم محاکمه شده و به اشد مجازات محکوم شوم و باز نمیخواستم دلش را بلرزانم که صبورانه بهانه آوردم: «من هنوز یه کم کار دارم. آخه قراره ابراهیم و محمد بیان باهاشون خداحافظی کنم. هر وقت کارم تموم شد، خودم میام. تو همونجا سر کوچه وایسا، من خودم میام.» و به سرعت ارتباط را قطع کردم که هر چند دیگر آب از سرم گذشته بود، ولی نمیخواستم برای عبدالله مشکلی ایجاد شود که باز گوشی را در جیب پیراهنم پنهان کردم. عبدالله که از پدر نتیجه نگرفته بود، برگشت و کنارم لب پله نشست تا من برایش بگویم چه اتفاقی افتاده و من بعد از یک شبانه روز گرسنگی و کوهی از مصیبت که بر سرم خراب شده بود، دیگر رمقی برای حرف زدن نداشتم. هر چه میگفت و هر چه میپرسید، فقط سرم را به نرده گذاشته و به سوگ زندگیام که در کمتر از یکسال، زیر و رو شده بود، بیصدا گریه میکردم. سرمایه یک عمر زحمت پدر و قناعت مادرم به چنگ مشتی وهابی خارجی به غارت رفت، مادرم به سرعت از پا در آمد و جای خالیاش با قدمهای ناپاک زنی شیطان صفت تصرف شد و به هوای همین عفریته، اول برادرم، بعد همسرم و حالا هم خودم از خانه اخراج شدیم و از همه بدتر هویت مسلمانی پدرم بود که از دستش رفت و دنیا و آخرتش را به پای هوس زنی از کف داد که صدای محمد، سکوت خانه خیال غمزدهام را شکست.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
ای راهب کلیسا دیـگر مــزن به نـاقوس
خاموش کن صدارا، نقاره می زند طوس
آیا مسیح ایران کــم داده مرده را جان
جانی دوبــاره بردار با ما بیا بـه پابـوس
آنجــا که خــادمینش از روی زائرینش
گرد سفــر بگیــرند با بال نــاز طاووس
خورشید آســمان ها در پیش گنبــد او
رنگــی ندارد آری چیزی شبیــه فانوس
رویــای ناتمامم ساعــات در حــرم بود
باقـــی عمر اما افســوس بود و کابـوس
وقتــی رسیدی آنجــا در آن حریم زیبا
زانو بزن به پای بیــدار خفته در طوس…
سید حمیدرضا برقعی
🍂🍁🍂