eitaa logo
پروانه های وصال
7.9هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
21.3هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 تبعاتِ امتناع برخی افراد از واکسن کرونا برای جامعه 🔸دکتر حق دوست اپیدمیولوژیست: برخی افراد واکسن گریز، نگاه غیرعلمی به مسئله و توهم توطئه درباره آن دارند. 🔸وزارت بهداشت کیفیت واکسن ها را با وسواس زیادی بررسی می کند و آزمایشات متعددی انجام می دهد. و تسلیت باد
✅عزرائیل رفیقت می شود! ✍خدا رحمت کند استاد اخلاق آیت الله حق شناس رحمه الله علیه را، می فرمودند:«تو نمازت را اول وقت بخوان، اگر حاجتت روا نشد آب دهان بیانداز در صورت من!» برنامه ی زندگی ات را طوری تنظیم کن که مهمترین اولویت کارهایت نمازت باشد که در روایات آمده است سخت نخواهد گرفت قابض الارواح هنگامه ی قبضِ روح از کسی که نمازش را در اول وقت بجا می آورد و خودش ذکرِ شهادتین را به او تلقین خواهد کرد. 💥نمازت را به نماز عاشقانه ی امام زمانت گره بزن. ❤️✨❤️ 🍁🍂🍁
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و یکم با هر دو دست پدر را گرفت
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و دوم ابراهیم و محمد بالای سرم ایستاده و حیرت‌زده حال خراب و صورت خونی‌ام، تنها نگاهم می‌کردند که محمد مقابلم ایستاد و با نگرانی سؤال کرد: «چی شده الهه؟» و پیش از آنکه جوابی از من بشنود، پدر وارد محکمه شد و با توهین به من و مجید، جوابش را داد: «ولش کن این سلیطه رو! اینم لنگه همون پسره الدنگه!» ابراهیم به سمت پدر برگشت و محمد که دلش نمی‌آمد به این حالم بی‌توجهی کند، همچنان دلسوزانه نگاهم می‌کرد که پدر بر سرش فریاد زد: «خبرت نکردم که بیای اینجا و برای این خواهر بی‌آبروت عزاداری کنی!» و او هم از تشر پدر پایش لرزید و قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس کشید و کنار ابراهیم به دیوار تکیه زد تا حالا تنها مدافعم عبدالله باشد که کنارم روی پله نشسته بود و هیچ نمی گفت. پدر رو به ابراهیم کرد و با حالتی حق به جانب آغاز کرد: «من برای این دختر دو تا راه گذاشتم؛ یا از این رافضی طلاق بگیره یا از این خونه بره و پشت سرش هم دیگه نگاه نکنه!» که عبدالله نتوانست سکوت کند و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: «شما حکم کردی یا بابای نوریه؟!!!» و پدر آنچنان به سمتش خروشید که دیگر جرأت نکرد کلامی حرف بزند: «به تو چه کُرّه خر؟!!! حرف بابای نوریه، حرف منه! شیرفهم؟!!!» و باز رو به ابرهیم کرد: «حالا این دختره بی‌صفت می‌خواد قید همه ما رو بزنه و بره دنبال اون کافر رافضی! خُب بره! به درک! به جهنم! ولی من هم یه شرط و شروطی دارم! شما رو هم خبر کردم که شاهد باشین!» ابراهیم و محمد به سینه دیوار چسبیده و از ترس از دست دادن حقوق کار در نخلستان هم که شده، دم نمی‌زدند تا فقط مترسک محکمه ظالمانه پدر باشند. پدر به سمتم آمد، بالای سرم ایستاد و مثل اینکه از تنها دخترش متنفر شده باشد، با لحنی لبریز بیزاری شروع به شمارش شروطش کرد: «از این در که رفتی بیرون، دیگه فراموش کن بابا و برادری هم داشتی! منم فراموش می‌کنم دختری داشتم! اسمت هم از تو شناسنامه‌ام پاک می‌کنم! از ارث و میراث هم خبری نیس! چون من دیگه دختری به اسم الهه ندارم! یه هل پوک هم حق نداری از این خونه با خودت ببری! با همین لباسی که پوشیدی، میری! نه چیزهایی که من برای جهیزیه‌ات خریدم، حق داری ببری، نه چیزهایی که با پول حروم اون رافضی خریدی! همه تو این خونه می‌مونن، با همین یه چادر از این خونه میری بیرون!» و برای من که می‌خواستم دل از همه عزیزانم بکنم، از دست دادن چند تکه جهیزیه و اسباب سیسمونی چه ارزشی داشت و فقط دعا می‌کردم هر چه زودتر این معرکه تمام شود و از جهنمی که پدرم برایم تدارک دیده، بگریزم. از نگاه ابراهیم می‌خواندم از شرایط پدر چندان هم بدش نیامده که خودش هم به زبان آمد و برای خوش خدمتی به پدر هم که شده، دلم را به طعنه تلخش تازیانه زد: «از اول هم اشتباه کردیم الهه رو دادیم به این پسره! من یکی که دیگه نمی‌خوام چشمم بهش بیفته!» ولی محمد دلش برایم سوخته بود که در سکوتی غمگین فرو رفته و هیچ نمی‌گفت. سپس پدر به سراغ ساک دستی‌ام رفت و طوری زیپش را کشید که زیپ پاره شد و عمداً همه وسایلم را روی زمین ریخت تا مبادا چیزی از خانه‌اش بیرون ببرم که عبدالله از جا پرید و با ناراحتی اعتراض کرد: «بابا چی کار می‌کنی؟ وسایل خودش رو که می‌تونه ببره!» و دیگر نمی‌شنیدم پدر در جوابش چه فحش‌های رکیکی به من و مجید می‌دهد که دستم را به نرده گرفتم و بدن سُست و سنگینم را از لب پله بلند کردم. با قدم‌های کُند و کوتاهم از کنار ابراهیم و محمد گذشتم تا بالای سر پدر رسیدم که هنوز داشت وسایلم را به هم می‌ریخت و برای اینکه زحمتش را کم کنم، خم شدم و فقط کیف مدارکم را برداشتم تا بفهمد چیز دیگری با خودم نمی‌برم. می‌شنیدم محمد و عبدالله به بهانه وساطت جلو آمده و هر کدام حرفی می‌زنند و هیچ کدام از دل من خبر نداشتند که ساعتی پیش، پدرم به طمع ازدواج با برادر نوریه و وصلتی دیگر با این طایفه، پیشنهاد قتل کودکم را داده بود. با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و دوم ابراهیم و محمد بالای سرم
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و سوم با هر دو دست چادر بندری‌ام را دور سرم محکم پیچیدم که نگاهم به صورت سرد و بی‌احساس ابراهیم افتاد. هیچ وقت روی خوشش را ندیده بودم و در عوض بارها از جملات پُر نیش و کنایه‌اش رنجیده بودم و باز محبت خواهری‌ام برایش می‌تپید. ای کاش لعیا و ساجده را هم با خودش آورده بود تا لااقل با آنها هم خداحافظی می‌کردم. محمد همچنان با چشمان اندوهبارش نگاهم می‌کرد و دیگر صورت گرد و سبزه‌اش مثل همیشه شاد و خندان نبود. هنوز از خانه نرفته، دلم برای شوخ طبعی‌های شیرینش تنگ شده و چقدر دلم هوای یوسف و عطیه را کرده بود و نمی‌دانستم تا چه زمانی از دیدارشان محروم خواهم شد. چشمانم از صورت ابراهیم و محمد دل کَند و به نگاه مضطرب عبدالله رسید، ولی می‌دانستم که او مثل ابراهیم و محمد ترسی از پدر ندارد و به زودی به دیدارم خواهد آمد که با دلتنگی کمتری از نگاه مهربانش گذشتم و نه اینکه نخواهم که نمی‌توانستم بار دیگر به صورت پدرم نگاه کنم که امروز چشمانش شبیه چاهی از جهنم زبانه می‌کشید و جام ترس را در جانم پیمانه می‌کرد. با دلی که میان خانه و خانواده‌ام جا مانده بود، از در فلزی ساختمان خارج شدم و قدم به حیاط گذاشتم. هرچند هوای تازه حیاط برایم به معنای آزادی بود، ولی دیگر رمقی برایم نمانده و با هر قدمی که به سمت در حیاط برمی‌داشتم، احساس می‌کردم جانم به لبم می‌رسد. کمرم از شدت درد بی‌حس شده و سرم به قدری گیج می‌رفت که دیگر دردش را فراموش کرده بودم. مثل اینکه سنگ سنگینی روی قفسه سینه‌ام مانده باشد، نفسم به زحمت بالا می‌آمد که فریاد پدر بار دیگر در گوشم شکست: «جلوی برادرهات دارم بهت میگم! تو دیگه هیچ سهمی تو این خونه نداری! اگه از این در رفتی بیرون، برای من دیگه مُردی!» که به سمتش برگشتم و احساس کردم در منتهای قلبش چیزی برای دخترش به لرزه افتاده و شاید می‌خواهد تا آخرین لحظه هم که شده، مرا از رفتن منصرف کند. ولی برای من در این ماندن هیچ خیری نبود که باید به هر چه نوریه و خانواده‌اش برای پدرم حکم می‌کردند، تن می‌دادم و اول از همه باید از عشق زندگی‌ام می گذشتم و پدر هم می دانست دیگر به سمتش برنمی‌گردم که آخرین شرطش را با نهایت بی‌رحمی بر سرم کوبید: «به اون رافضی هم بگو که برای گرفتن پول پیشِ خونه، نیاد! من پول پیش خونه رو بهش پس نمیدم. چون من با کافر معامله نمی‌کنم! اون پول هم پیش من می‌مونه!» و باور کردم حتی در لحظه جدایی از دخترش، باز هم مذاقش بوی پول می‌دهد که من هم از محبت پدری‌اش دل بُریدم و آخرین قدمم را به سمت در حیاط برداشتم. با دست‌های لرزانم درِ حیاط را باز کردم و باز دلم نیامد به همین سادگی از خانه و خاطرات مادرم بروم که رو برگرداندم و برای آخرین بار با زندگی مادرم خداحافظی کردم و چقدر خوشحال بودم که نبود تا به چشم خودش ببیند دختر نازدانه و باردارش با چه وضعی از خانه و خانواده طرد شد. در را که پشت سرم بستم، دیگر جانی برایم نمانده بود که قدم دیگری بردارم. دستم را به تن سخت و خشن نخل کنار کوچه گرفته بودم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و با نگاه نگرانم به دنبال مجید می‌گشتم و چشمانم به قدری تار می‌دید که تا وقتی صدایم نکرد، حضورش را احساس نکردم. سراسیمه به سمتم آمد، با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و با نفس‌هایی که به پای حال خرابم به تپش افتاده بود، صدایم زد: «چه بلایی سرت اومده الهه؟ صورتت چی شده؟» و نمی‌دانم چقدر محتاج حضورش بودم که با شنیدن همین یک جمله، خودم را در آغوش محبتش رها کردم و طوری ضجه زدم که دیگر نمی‌توانست آرامم کند. از اینهمه پریشانی‌ام به وحشت افتاده و با قدرت شانه‌هایم را نگه داشته بود تا زمین نخورم و تنها نامم را زیر لب تکرار می‌کرد. چشمان کشیده و زیبایش به صورت کبودم خیره مانده و نگاه دریایی‌اش از غم لب و دهان زخمی‌ام، در خون موج می‌زد. صورتم را نمی‌دیدم، ولی از دستان سرد و سفیدم می‌فهمیدم چقدر رنگ زندگی از چهره‌ام پریده و همان خط خونی که از کنار دهانم جاری شده بود، برای لرزاندن دل مجید کافی بود که یک نگاهش به درِ خانه بود و می‌خواست بفهمد چه اتفاقی افتاده و یک نگاهش که نه، تمام دلش پیش من بود که با صدایی که میان موج گریه دست و پا می‌زد، تمنا کردم: «مجید! منو از اینجا ببر! تو رو خدا، فقط منو ببر...» با نگاه مضطرّش اطراف را می پایید و شاید به دنبال ماشینی بود و تا خیابان اصلی خبری از ماشین نبود که زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! همینجا وایسا برم ماشین بگیرم.» و من دیگر نمی‌خواستم تنها بمانم که دستش را محکم گرفتم و با وحشتی معصومانه التماسش کردم: «نه، تنها نرو! تو رو خدا دیگه تنهام نذار! منم باهات میام... با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و سوم با هر دو دست چادر بندری‌
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و چهارم نمی‌توانست تصور کند چه بلایی به سرم آمده که اینهمه ترسیدم و فقط با چشمانی که از غصه حال و روزم به خون نشسته بود، نگاهم می‌کرد. با یک دستش، دستم را گرفته بود تا خاطرم به همراهی‌اش جمع باشد و دست دیگرش را دور شانه‌ام گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم و پا به پای قدم‌های بی‌رمقم می‌آمد که دیگر نتوانستم خودم را سرِ پا نگه دارم و همه وزن بدنم روی دست مجید افتاد. حالت تهوع آنچنان به گلویم چنگ انداخته بود که گمان کردم تمام محتویات بدنم می‌خواهد از دهانم بالا بیاید. سرم به شدت کرخ شده و چشمانم دیگر جایی را نمی‌دید که بلاخره ناله زیر لبم خاموش شد. فریاد های گنگ و مبهم مجید را می شنیدم و فشار انگشتانش را روی بازوانم احساس می‌کردم و دیگر چیزی نفهمیدم. نمی‌دانم چقدر در آن برزخ بین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا دوباره چشمانم را باز کردم و هنوز کاملاً به حال نیامده بودم که باز همه درد و رنج‌های زندگی به جانم هجوم آورد. در اتاق کوچکی، روی تختی افتاده بودم و به دستم سِرُم وصل بود. بدنم به تشک چسبیده و توان تکان خوردن نداشتم که صدای آهسته مجید در گوشم نشست: «الهه...» سرم را روی بالشت چرخاندم و دیدم با نگاه نگرانش به تماشای حال زارم کنار تختم نشسته و دستم هنوز میان گرمای محبت دستانش پناه گرفته است. سرم همچنان کرخ بود و نمی‌توانستم موقعیتم را درک کنم و فقط دل نگران حوریه بودم که با صدای ضعیفم پرسیدم: «بچه ام سالمه؟» مجید لبخندی لبریز محبت نشانم داد و به کلامی شیرین جواب دلشوره مادرانه‌ام را داد: «آره الهه جان!» سپس خونابه غم، نقش خنده را از صورتش بُرد و با صدایی گرفته عمق جراحت جانش را به نمایش گذاشت: «الهه! چه بلایی سرت اُوردن؟» که چشمانش از شبنم اشک تَر شد و با بغضی که گلویش را گرفته بود، گله کرد: «الهه! من فکر نمی‌کردم اذیتت کنن! بخدا فکر نمی‌کردم بابات باهات اینجوری کنه، وگرنه هیچ وقت تنهات نمی‌ذاشتم! من رفتم تا بابا آروم شه و کمتر باهات اوقات تلخی کنه! بهت گفتم می‌خوام بیام باهاش حرف بزنم، گفتم می‌خوام بیام عذرخواهی کنم تا کوتاه بیاد! ولی تو می‌گفتی صبر کن خودم خبرت می‌کنم!» سپس با نگاه عاشقش به پای چشمان بی‌رنگم افتاد و با صدایی دل شکسته سؤال کرد: «می‌خواستی صبر کنم تا کار به اینجا برسه؟ تا جنازه‌ات رو از اون خونه بیارم بیرون؟» تمام توانم را جمع کردم تا بتوانم در پاسخ دل لبریز دردش، لبخندی تقدیمش کنم که از اوج تأثر سری تکان داد و با حالتی درمانده، تصویر خودم را نشانم داد: «با خودت چی کار کردی الهه؟ وسط کوچه برای یه لحظه مُردی! رو دستای خودم از حال رفتی! رنگت اونقدر سفید شده بود که واقعاً فکر کردم از دستم رفتی...» و هنوز دردنامه دلش به آخر نرسیده، پرستار سالخورده‌ای وارد اتاق شد و همین که دید بیدارم، با ترشرویی عتاب کرد: «چند ساعته چیزی نخوردی؟» مجید مقابل پایش از روی صندلی بلند شد و من از چشمان دلواپسش می‌ترسیدم اعتراف کنم چه جنایتی کرده‌ام که بلاخره زیر لب پاسخ دادم: «از دیروز» و پرستار همانطور که مایع درون سِرُم را تنظیم می‌کرد، با تمسخری عصبی پاسخم را داد: «اگه می‌خوای بچه‌ات رو بکشی چرا خودت رو اذیت می‌کنی؟ برو سقطش کن!» مجید از شدت ناراحتی سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمی‌زد تا پرستار همچنان توبیخم کند: «آخه دختر جون! تو باید مرتب یه چیزی بخوری تا قند خونت حفظ شه! اونوقت بیست و چهار ساعت چیزی نخوردی؟ همینه که غش کردی! هنوزم فشارت پایینه!» سپس به سمت مجید چرخید و با لحن تندی توبیخش کرد: «چه شوهری هستی که زن حامله‌ات بیست وچهار ساعت گشنگی کشیده؟ مگه نمی‌خوای بچه‌ات سالم به دنیا بیاد؟» و تا دستگاه فشار خون را جمع می‌کرد، در برابر سکوت سنگین مجید زیر لب زمزمه کرد: «حاشا به غیرتت!» و به نظرم به همان یک نظر، دهان زخمی و صورت کبودم را دیده بود که دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با زبان تندش، سر به سرزنش مجید گذاشت: «این صورت هم تو براش درست کردی؟ می‌دونی هر فشاری که بهش وارد می‌کنی چه اثری رو جنین می‌ذاره؟ از دفعه بعد وقتی خواستی کتکش بزنی، اول به بچه‌ات فکر کن! فکر کن وقتی دست روش بلند می‌کنی، اول بچه‌ات رو کتک می‌زنی، بعد زنت رو!» و لابد به قدری دلش به حالم سوخته بود که تا از اتاق بیرون می‌رفت، همچنان غُر می‌زد‌: «من نمی‌دونم اینا برای چی بچه‌دار می‌شن؟ اینا هنوز خودشون بچه‌ان! اول زن شون رو کتک می‌زنن، بعد میارنش دکتر!» با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
🔘 داستان کوتاه مردی برای پسر و عروسش خانه‌ای خرید. پسرش در شرڪت پدر، مدیر فروش بود و رییس زنان و دختران زیادی بود ڪه با آن‌ها تعامل داشت. پدر بعد از خرید خانه، وقتی ڪلید خانه را به پسرش داد از او خواست، هرگز از روی این ڪلید‌، ڪلید دوم نسازد. و پسر پذیرفت. روزی در شرڪت، پدر ڪلید را از جیب پسرش برداشت. وقتے پسر متوجه نبود، پسردر شرڪت سراسیمه به دنبال ڪلید می‌گشت. پدر به پسر گفت: قلب تو مانند جیب توست و چنان‌چه در جیب خود بیش از یڪ ڪلید از خانه‌ات نداری، باید در قلب خودت نیز بیش از محبت یڪ زن قرار ندهی. همسرت مانند ڪلید خانه‌‌ات، نباید بیشتر از یڪی باشد. همان‌طور ڪه وقتی نمونه دیگری از ڪلید خانه‌ات نداشتی، خیلے مواظب آن بودی تا گم نشود، بدان همسرت نیز نمونه دیگری ندارد، مواظب باش محبت او را گم نڪنی. اگر عاشق زن دیگری شوی، انگار یدڪی دومی از ڪلید خانه داری و زیاد مراقب ڪلید خانه‌ات نخواهے بود. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
دلم برای تو پر می کشد امام غریب غمت ز سینه شرر می کشد امام غریب زیارت تو که فوق همه زیارت هاست دل مرا به سفر می کشد امام غریب 🖤شهادت امام رضا (ع) تسلیت باد🖤
4_5801036692609565278.mp3
2.32M
آقادستم بگیر قافیه سازی کن ای غریب با ما کمی غریب نوازی کن ای غریب الغُرَبا التماس دعا از همه شما خوبان✋😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ هر كه امشب ، مشهد است و با رضا يادي از ما هم كُند در آن سرا هر كه در كوي علي موسي الرضاست نام ما را هم بخوانَد بي صدا هر كه در دار الشفاي حضرت است بر مريض ما بخواهد يك دوا هر كه در دارالاجابش شد مقيم جاي اين دل هم كند شور و نوا هر كه امشب صحن سقاخانه است جاي ما هم نوشَد از جام صفا هر كه در آن روضه ي ايزد نماست پنجره فولاد بوسد جاي ما هر كه رفته تا به گوهر شاد او يك سلامي هم دهد از سوي ما هر كه وارد گشته از باب الجواد خوش به حالش مي شود حاجت روا شام هجران است و من جا مانده ام السلام اي مهربانم يا رضا السلام عليك يا علي ابن موسي الرضا المرتضي علیه السلام 🖤▪️🖤▪️💓▪️🖤▪️🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️اِمام رضا (علیه السّلام) : 🍃مَنْ رَضىَ بِالْقَليلِ مِنَ الرِّزْقِ قَبِلَ اللّه‏ُ مِنْهُ الْيَسيرَ مِنَ الْعَمَلِ🍃 🍃هركس به روزىِ كم راضى باشد، خداوند عمل كم را از او می‏پذیرد🍃 📙كافى ، ج 8 ، ص 347، ح 546 📙 دانش نامه عقايد اسلامى، ج 9، ص 120 🍁🍂🍂🍁
شب که دیر می‌اومد خونه در نمیزد از روی دیوار میپرید تو حیاط و تا اذان صبح صبر میکرد بعد به شیشه میزد و همه را برای نماز بیدار میکرد بعد از شهادتش مادرم هر شب با صدای برخورد باد به شیشه می‌گفت: ابراهیم اومده..:) 🍁🍂🍁
🌷 آیةالله مجتهدی تهرانی : 📿 در میان نمازهای نافله، در مورد نافله شب بیشتر سفارش شده است. اگر هیچ نافله ‏ای ‏نمی‏خوانید لااقل نافله شب را ترك نكنید. 📿 سحر بلند شوید، مانند خروس ‏ها كه برای ذكر ‏خدا بیدار می‏شوند. اگر حوصله ندارید یازده ركعت بخوانید، لااقل یك ركعت آخر را بخوانید، ‏اگر باز هم حوصله ندارید، بلند شوید و یك «یا رب» بگویید و بخوابید. 📿 سحرها بلند شوید و ‏استغفار كنید و قرآن بخوانید.‏ 🍂🍁🍂
یڪے میگفت: الهی، گاهے نگاهی اما باید گفت: الهی، تو همیشہ نگاهے تویے ڪہ بر همہ چیز آگاهے امید آن دارم ڪـہ از گناهان ما بڪاهے اے ڪسے ڪه در بلند ترین جایگاهے 🌟شبتون بخیر 🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫الهی! بهترین آغازها آن‌ است که، 🍁با تکیه بر نام و حضور تو باشد. ✨پس با توکل به اسم اعظمت، 🍁آغاز میکنیم روزمان را 💫مهربانا ... 🍁هر جا که تو باشی، ✨نور هست، شفا هست، 🍁عشق و آرامش و برکت هست. ✨الهی! تو باش تا همه چیز 🍁به سامان بیاید🙏🏻 🍁🍂
﷽ سلام شهادت امام رضا (ع) تسلیت 🏴 امروز پنجشنبه ☀️ ١۵ مهر ١۴٠٠ ه. ش 🌙 ٣٠ صفر ١۴۴٣ ه.ق 🌲 ٧ اکتبر ٢٠٢١ ميلادى 🌸🍃
🌷خدایا 🙏 نـام بـا عظمـت تـو زبـان قلـم را می‌گشـايد تـو آغـاز هـر كلمـه‌ای و صبـح‌ كلمـه‌ای اسـت لبـريـز از نـام تـو صبـح تنهـا بـا نـام تـو زیبا می‌گـردد 🌷بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ 🌷الهـی بـه امیـد تـو🤲 🌷🌼
▪ أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ ▪یا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا ▪آخرِ صفر است و ▪عزای ثامن الحجج ▪سینه بزن و بگو ▪اللهم عجل لوليك الفرج ▪یاصاحب الزّمان(عج) ▪شده بیت الاحزان ▪کل کشور ایران ▪مولاجان یا رضا جان.. ▪شهادت حضرت علی بن موسی الرضا ▪علیه السلام بر پیروانش تسلیت باد (ع)🍂🖤 🥀 🥀🍃
4_5888887989496448359.mp3
10.64M
🔳 (ع) 🌴دلم شده زائر دوباره مثل کبوترم 🌴نداره راهی جز بسوی مشهد سوی حرم 🎤 🥀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️بر ضامن 🖤غربت غریبان صلوات ◾️بر پادشه ملک خراسان صلوات ◾️یارب به رضای تو رضا بود رضا 🖤خشنودی جمله اهل ایمان صلوات 🖤اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🖤 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی🍁🍂 🍁ای خدای مهربان ؛ ✨به من دلی عطا کن که 🍁 مشتاق نزدیکی به تو باشد. ✨و زبانی که صادق ترین سخنانش 🍁به سوی تو بالا رود. ✨و دیده حقیقت بینی که 🍁 به درگاه تو تقرب جوید.... ✨خداوندا... 🍁آنکه به تو معروف شد ✨هرگز مجهول و بی نام نشود 🍁و هر که به تو پناه آورد هرگز خوار نگردد. ✨و هر که تو به او توجه کنی 🍁هرگز بنده دیگری جز تو نشود. ✨بارالها... 🍁هر که به تو راه یافت روشن شد ✨و هر که به تو پناه آورد پناه یافت . 🍁من به درگاه تو پناه آورده ام . ✨پس تو ای مهربانم.... 🍁نیت نیک مرا به رحمت و محبت خود ✨ناامید مساز و از فروغ محبت و 🍁عنایتت مرا بهره مند فرما .. آمیـن....🙏 🍁🍂