eitaa logo
پروانه های وصال
7.9هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
21.3هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
↩️ تلنگـــ⚠️ــــر ↯ هر سال بعد از ماه محرم و صفر که می‌شد مرحوم علامه امینی خطاب به عزاداران سیدالشهداء علیه‌السلام می‌فرمودند: کبوتربازها وقتی یه کبوتر از بازار می‌خرند چند روزی بال و پرش رو می‌بندند روی پشت بام خونه بهش آب و دانه میدن بعد چند روز بال و پرش رو باز می‌کنند و پروازش میدن اگه اون کبوتر رفت و مجددأ برگشت و روی همون پشت بام نشست میگن هنر داره و رگه داره اما اگه برنگشت و رفت روی پشت بام کس دیگه‌ای نشست میگن بی‌هنر و بی‌رگ بود 📢 آهای مردم 📢 آهای جوان‌ها محـرم و صفـر گذشـت و توی این دو ماه امام حسین علیه‌السلام ماهارو خرید، بال و پرمون رو بست پیش خودش نگهداشت در این دو ماه میهمان امام حسین علیه‌السلام بودیم و هر جا دعوتمون کردند به احترام امام حسین علیه‌السلام بود و در واقع از آب و نان امام حسین علیه‌السلام خوردیم حالا بعد از دو ماه بال و پرمون رو باز کرده که پرواز کنیم ⚠️نکنه که بی‌هنر و بی‌رگ باشیم بریم روی بام کس دیگه بشینیم نکنه نان و نمک بخوریم و نمکدون بشکنیم❗️ بیائید به امام حسین علیه‌السلام یه قول بدیم، قول بدیم که تا ماه محرم سال دیگه فقط کبوتر امام حسین علیه‌السلام باشیم و فقط واسه اون پرواز کنیم و فقط روی پشت بام اون بشینیم 🍁🍂🍂🍁
✨﷽✨🍃🌺🍂 🌼حکایت ملانصرالدین و روزقیامت ✍ یکی بود ، یکی نبود . در شبی از شبها ملانصرالدین وزنش کنار هم نشسته بودند و از هر دری حرف می زدند همسر ملا پرسید : تو می دانی که در آن دنیا چه خبر است و بعد از مرگ چه بلایی سر ‌آدم می آورند ؟ ملا گفت : من که نمرده ام تا از آن دنیا خبر داشته باشم ولی این که کاری ندارد الان به آن دنیا می روم و صبح زود خبرش را برای تو می آورم . زن ملا خوشحال شد و تشکر کرد . ملا از جا بلند شد و یکراست به طرف گورستان رفت و توی قبری خالی دراز کشید آن قبر از آخرین قبرهای گورستان بود و کنار جاده قرار گرفته بود تا یک نفر از جاده ی کنار گورستان عبور می کرد . ملا فکر می کرد که فرشته ها دارند به سراغش می‌آیند و سوال و جواب می کنند و از حرفهای آنها می فهمم که در آن دنیا چه خبر است ؟ ساعت ها گذشت ولی خبری نشد کم کم ملا خوابش گرفت صبح که شد کاروانی از‌ آن جا عبور می کرد . شترها هر کدام زنگی به گردان داشتند با شنیدن صدای زنگ ملا از خواب بیدار شد و گمان کرد که وارد دنیای دیگری شده سراسیمه از جا پرید و از قبر بیرون آمد . ساربانی که افسار چند شتر در دستش برد افسارها را از ترسش رها کرد و پا به فرار گذاشت . کالاهایی که پشت شتران بود بر زمینی ریخت . اوضاع شیر تو شیر شد . کاروان به هم ریخت . بزرگ کاروان ساربان فراری با با خشم صدا زد و گفت : چرا بیخودی فریاد کشیدی و شترها را فراری دادی ؟ ساربان ماجرای قبر کنار جاده را تعریف کرد . کاروانیان ملا را به حضور کاروان سالار آوردند . کاروان سالار تا ملا را دید سیلی محکمی به گوشش زد و او را به باد فحش گرفت صاحبان کالا هم هر کدام با چوب و چماق به جان ملا افتادند و او را زخمی کردند . ملا فرار کرد و به خانه اش رسید زن بدون توجه به سر و صورت ملا تا در را گشود و گفت : ببینیم از آن دنیا برایم خبر آورده ای ؟ ملا گفت : خبری نبود . همین قدر فهمیدم که اگر قاطر کسی را رم ندهی با تو کاری ندارند . از آن به بعد ، وقتی بخواهند کسی را از عاقبت ظلم و ستم آگاه کنند ، می گویند اگر قاطر کسی را رم ندهی ، کسی با تو کاری ندارند 📚داستانهای آموزنده 🍁🍂🍁🍂
🌸🍃 🍃 🔖امام سجاد علیه السلام : تعجب می‌ کنم از کسی که از غذای فاسد بخاطر ضررش دوری می‌کند، اما از گناه بخاطر زیان و ننگ آن پرهیز نمی‌ ‌کند.🍂 📚کشف الغمه2107
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸آیت الله بهجت رحمت الله علیه: ✅ کسی که نمازش رو اول وقت بخونه تکوینا به مقامات عالی میرسه....
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 14 ❤️ تنها کسی که ارزش دقیق زمان تو رو میدونه و بهای اون رو به تو پرداخت میکنه خود خدا
15 🔹🔷 انسان مومن باید سعی کنه برای عبادات خودش وقت کافی بذاره. چون آدم وقتی داره عبادت میکنه در واقع داره زمان خودش رو سرمایه گذاری میکنه. جاهای دیگه هست که وقت انسان از بین میره و کاریش نمیشه کرد. ❇️ یه نکته خیلی مهم در موضوع مدیریت زمان اینه که انقدر زمان برای انسان مومن ارزش داره که "فقط خدا باید دستور بده" تا فرد مومن برای برخی از کارها بذاره. 🔸 🔶مثلا خداوند متعال میفرماید باید برای همسر خودت وقت بذاری و به طور روزانه باهاش صحبت کنی. 🔺 اگرچه ممکنه این صحبت های فایده ای هم نداشته باشه و خیلی وقت ها حرفای بیهوده زده بشه اما چون اینجا "امر خداوند متعال" در موردش هست پس دیگه برای انسان مومن وقت تلف کردن نیست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دکان دوستی را نبند اگر همه مغازه ها تعطیل شد، تو اما دکان دوستی را نبند. اگر همه بازار ها رو به کسادی رفت و همه سکه ها از رونق افتاد، تو اما بازار عشق را کساد مکن و سکه جوانمردی را از رونق نینداز. اگر قحطی آب و نان آمد، تو اما نگذار که قحطی انسان نیز بیاید. اگر محتکران، خورد و خوراک را و مال و منال را دریغ کردند تو اما نور و شور و جان و دل را احتکار نکن. ما ورشکستگان جور روزگاریم، اما نباید که برنشستگان کشتی اندوه نیز باشیم. اگر حتی هوا جیره بندی شده است، تو اما امیدت را حبس نکن، لبخندت را نیز و آرزوهایت را. دست تنگی را به دلتنگی بدل نکن ؛ باشد که فراخی دل، گشادگی ِروز و روزی نیز بیاورد... عرفان نظرآهاری 🍁🍂🍁🍂
😎 🍃وقتی که میخوایم با نفسمون و شیطون مبارزه کنیم اگه یه لباسه محافظ تنمون باشه بهتره چون شیطون دیگه کمتر میتونه بهمون نفوذ کنه😁👍 این لباس محافظ(مداومت به وضوعه)😎 اقا سعی کنید بیشتره وقتا وضو داشته باشین دیگ دائم الوضو باشین که دیگ بهتر😍 اصلا هم سخت نیستاا😉 مثلا صبح که پامیشین اولین کارتون وضو گرفتن باشه (همشم ی دقه طول میکشه👍ما این همه یه دقه در طول روز هدر میدیم)به قوله شهید تهرانی مقدم حیفه زمین خدا نیس آدم بدونه وضو روش راه بره☹️ ✌️پس قرار امروزمون شداینکه امروزو همه باوضو باشیم ✔️ایت الله شاه‌آبادی: وضو به منزلـه لباس سرباز است😍😊 🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مزار این شهید را مقام معظم رهبری طبق گفته‌ها ۵بار زیارت کردند، حتی حضرت آقا در سفر استانی خود به کرمان، نیمه شب ها مزار شهید را زیارت میکردند. پس از شهادت حاج عبدالمهدی در عملیات کربلای ۴ پیکر پاکش را برای تشیع به کرمان آورده بودند، خانواده شهید و سه فرزند ایشان برای آخرین بار به دیدار شهید رفتند. مادر شهید: وقتی خواستم چهره مطهر و نورانی‌اش را برای وداع آخر ببوسم، با کمال تعجب مشاهده کردم که لبان ذکرگوی آن شهید به تلاوت سوره مبارکه کوثر مترنم است. پسرعمو شهید: وقتی می‌خواستیم شهید را به خاک بسپاریم با صحنه عجیبی مواجه شدیم،که به‌ یکباره منقلبمان کرد، وقتی پیکر شهید را در قبر می‌گذاشتیم صدای اذان گفتن او را شنیدیم. 🌹شهید عبدالمهدی مغفوری❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 قوانین‌دادگاه‌روزقیامت.🔻 📚به قوانین‌دادگاه‌روزقیامت قبل‌ازاینڪه دراین دادگاه‌حضوریابیم‌دقت‌ڪنیم: ❶پرونده مخفےنیست : ﴿ونُخرِجُ لَهُ يَوْمَ‌القِيامَةِ‌كِتابا يَلقاهُ مَنْشُورًا﴾ ❷حضوردردادگاه‌بهمراه‌نگهبانهاوتحت‌حفاظت‌شدیداست: ﴿ وَجَاءتْ كُلُّ‌نَفْسٍ‌مَّعَهَاسَائِقٌ وَشَهِيدٌ ﴾ ➌ظلم دراین‌دادگاه‌محال‌است ﴿وَمَاأَنَابِظَلَّامٍ لِّلْعَبِيدِ﴾ ➍دراین‌دادگاه‌وڪیل‌مدافع وجودندارد ﴿اقْرَأْ كِتَابَكَ كَفَىٰ بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيبًا﴾ ➎رشوه‌وپارتی‌بازی‌وواسطه‌گری‌دراین‌دادگاه‌محال‌است ﴿يَوْمَ لايَنفَعُ مَالٌ‌وَلا بَنُونَ﴾ ➏در اینجاتشابه‌اسمی‌واشتباه‌درمتهم‌هایافت‌نمی‌شود. ﴿وَمَا كَانَ رَبُّكَ نَسِيًّا﴾ ➐حڪم به دست خودافرادداده‌میشودتابخوانند ﴿فَأَمَّامَنْ ‌أُوتِيَ‌كِتَابَهُ‌بِيَمِينِهِ فَيَقُولُ‌هَاؤُمُ‌اقْرَؤُوا كِتَابِيهْ﴾ ❽دراین‌دادگاه‌حڪم‌غیابےداده نمے شود. ﴿وَإِنْ كُلٌّ لَمَّا جَمِيعٌ لَدَيْنَا مُحْضَرُونَ﴾ ❾نقض حڪم‌ودوباره محاڪمه شدن‌دراین دادگاه‌نیست. ﴿مَا يُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَيَّ﴾ ➓گواهے دروغ‌دراین‌دادگاه‌یافت نمیشود ﴿ يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَأَيْدِيهِمْ وَأَرْجُلُهُم بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ } ❶❶دراین دادگاه پرونده‌های‌فراموش‌شده یافت نمیشود. { أحْصَاهُ اللَّهُ وَنَسُوهُ} ❷❶ترازو و سنجش اعمال دقیق است. 🍁🍂🍁🍂
✨﷽✨ 🌼خرما ✍امیرالمؤمنین ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ: ﺧﺮﻣﺎ ﺑﺨﻮﺭﻳﺪ؛ ﭼﺮﺍ ﻛﻪ ﺷﻔﺎﻯ ﺩﺭﺩﻫﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ. 📚 دانشنامه احادیث پزشکی، ج 2، ص 246 خرما جزء غذاهای محبوب پیامبر بوده است. شیرینی هایی که امروزه با روغن مایع و شکر چغندر قند درست می شود، بسیار ضرر دارد. خرما بهترین جایگزین برای این شیرینی هاست. در میان انواع میوه، باید خرما را انتخاب کرد. خرما برای افطار بسیار خوب است. زمانی که خرما می خوریم، نیتمان باید این باشد که چون پیامبر خرما را دوست داشتند، خرما می خوریم. 💥فواید: بهترین خرما، خرمای برنی است. خرما هم درمان رطوبت بدن است؛ به این صورت که صبح ناشتا، هفت عدد خرما بخورید و بعد از آن آب ننوشید. درمان خشکی بدن هم هست؛ به این صورت که خرما بخورید و بعد از آن آب بخورید، عکس بالا. کسی که موقع خواب، هفت دانه خرما بخورد، انگل های شکمش کشته می شود. 📚 ارشادات الرسول المصطفی فی الصحه 🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و دهم سپس با نگاه مؤمنانه‌اش ب
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و یازدهم از سرِ میز غذا بلند شدم و با قدم‌های کوتاهم به استقبالش رفتم. هر چند از دیدن دوباره من و مجید خوشحال بود و به ظاهر می‌خندید، ولی چشمانش به غم نشسته و هر چه تعارفش کردیم، سیری را بهانه کرد و سرِ میز غذا نیامد. من و مجید هم مجبور شدیم زودتر غذایمان را تمام کنیم و کنار عبدالله بنشینیم که خودش بی‌مقدمه سؤال کرد: «چه خبر؟ جایی رو پیدا کردید؟» مجید نگاهی به من کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «یه جایی رو من امشب دیدم، حالا قراره فردا با الهه بریم ببینیم.» و عبدالله مثل اینکه دنبال بهانه‌ای باشد تا سرِ حرف را باز کند، نفس بلندی کشید و از مجید پرسید: «برای پول پیش می‌خوای چی کار کنی؟ میای از بابا بگیری؟» که باز گلویم در بغض نشست و به جای مجید، من پاسخ دادم: «چجوری بیاد بگیره؟ مگه ندیدی بابا اون روز چجوری خط و نشون می‌کشید؟» و مجید اجازه نداد حرفم به آخر برسد و با لحنی قاطعانه جواب عبدالله را داد: «آره. فردا صبح میرم نخلستون باهاش صحبت می‌کنم.» از این همه سماجتش عصبانی شدم و با دلخوری اعتراض کردم: «یعنی چی مجید؟!!! تو نمی‌فهمی من چی می‌گم؟!!! می‌گم بابا منتظر یه بهانه‌اس تا عقده‌اش رو سرت خالی کنه! اونوقت خودت با پای خودت می‌خوای بری اونجا که چی بشه؟!!!» و باز گریه امانم نداد و ادامه شکوائیه پُر غیظ و غضبم را با گریه به گوشش رساندم: «می‌خوای من رو عذاب بدی؟!!! می‌خوای من رو زجر کُش کنی؟!!! من این پول رو نمی‌خوام! اصلاً من این خونه رو نمی‌خوام! من میرم کنار خیابون می‌خوابم، ولی راضی نیستم تو دوباره بری پیش بابا! به خدا راضی نیستم!» و زیر بار سنگین گریه نتوانستم اوج دلواپسی‌ام را نشانش دهم که خودم را از روی مبل بلند کردم و به اتاق خواب صاحبخانه رفتم تا کسی شاهد هق هق گریه‌هایم نباشد، ولی مجید نمی‌توانست گریه‌های غریبانه‌ام را تحمل کند که بلافاصله به دنبالم آمد و همین که چشمم به صورت غمزده‌اش افتاد، میان بارش بی‌امان اشک‌هایم تمنا کردم: «مجید! تو رو خدا از این پول بگذر! از این حق بگذر! من این حق رو نمی‌خوام! بخدا جون آدم از همه چی عزیزتره!» و می‌دانستم که او نه به طمع چند میلیون پول پیش که به هوای عزت نفسش می‌خواهد در برابر خودخواهی‌های پدر مقاومت کند، ولی برای من و دخترم، حفظ جانش حتی از عزت نفسش هم مهمتر بود که عبدالله در پاشنه در اتاق ظاهر شد و به غمخواری اینهمه پریشانی‌ام همانجا ایستاد. مجید مقابلم روی زمین نشست و با لحنی لبریز عطوفت دلداری‌ام داد: «برای چی اینهمه نگرانی الهه جان؟ من با بابا یه معامله‌ای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حالا این معامله به هم خورده. بابات خونه‌اش رو پس گرفت، منم می‌خوام برم پولم رو پس بگیرم. برای چی انقدر می‌ترسی؟» ولی عبدالله نظر دیگری داشت که صدایش کرد: «مجید! میشه یه لحظه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟» دلش نمی‌آمد با اینهمه بی‌قراری تنهایم بگذارد، ولی عبدالله رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن «به خدا توکل کن عزیزم!» از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. از آهنگ سنگین صدای عبدالله حس خوبی نداشتم و می‌دانستم خبری شده که خودم را کمی به سمت در کشیدم تا حرف‌هایشان را بهتر بشنوم و شنیدم عبدالله با صدایی آهسته به مجید هشدار داد: «مجید! من می‌دونم اون پول حق تو و الهه اس! ولی بابا هم حسابی قاطی کرده! راستش رو بخوای منم یخورده نگرانم!» و برای اینکه خیرخواهی‌اش در دل مجید اثر کند، با صدایی آهسته‌تر توضیح داد: «دیروز رفته بودم یه سر خونه ببینم چه خبره. دیدم طبقه بالا کلاً تخلیه شده. بابا می‌گفت همه وسایل شما رو فروخته به یه سمساری.» از اینکه می‌شنیدم جهیزیه زیبا و وسایل نوزادی دخترم به حراج سمساری رفته، قلبم شکست و باز حفظ جان همسر و زندگی‌ام از همه چیز مهم‌تر بود که همچنان گوش می‌کشیدم تا ببینم عبدالله چه می‌گوید که با ناامیدی ادامه داد: «یعنی واقعاً می‌خواد ارتباطش رو با تو و الهه قطع کنه! یعنی دیگه فراموش کرده دختر و دامادی داره! یعنی اینکه زده به سیم آخر!» و در برابر سکوت مجید با حالتی منطقی پیش‌بینی کرد: «من بعید می‌دونم پول رو بهت پس بده! مگه اینکه بری شکایت کنی و پای پلیس و دادگاه رو بکشی وسط!» و مجید دقیقاً همین نقشه را در سر داشت که با خونسردی پاسخ داد: «من فردا میرم باهاش صحبت می‌کنم. خیلی هم آروم و محترمانه باهاش حرف می‌زنم. ولی اگه بخواد اذیت کنه، از مسیر قانونی کار رو پیگیری می‌کنم. می‌دونم سخته، طول می‌کشه، دردِ سر داره، ولی بلاخره مجبور میشه کوتاه بیاد.» با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و یازدهم از سرِ میز غذا بلند
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و دوازدهم و عبدالله هم درست مثل من از واکنش پدر می‌ترسید که باز تذکر داد: «منم می‌دونم از مسیر قانونی به نتیجه می‌رسی، ولی اگه تو این مدت یه بلایی سرِ خودت یا الهه بیاد، چی؟!!! مجید! باور کن بابا خیلی عوض شده! بابا همیشه اخلاقش تند و عصبی بود، ولی الان خیلی عوض شده! حاضره به خاطر این دختره وهابی و فک و فامیلاش هر کاری بکنه! برادرهای نوریه هر روز میان نخلستون. همین فردا که تو می‌خوای بری نخلستون با بابا صحبت کنی، اونا هم اونجا هستن.» که مجید کلافه شد و با حالتی عصبی پاسخ اینهمه مصلحت‌اندیشی عبدالله را داد: «خُب باشن! مگه من ازشون می‌ترسم؟ مثلاً می‌خوان چی کار کنن؟» و عبدالله حرفی زد که درست از دریای دلواپسی دل من آب می‌خورد: «مجید! همون روز آخر که الهه از خونه اومد بیرون، اگه من دیرتر رسیده بودم، نمی‌دونم چه بلایی سرش اومده بود! من الهه رو از زیر لگدهای بابا کشیدم بیرون! جوری خون جلوی چشماش رو گرفته بود که اگه من نرسیده بودم، الهه رو کشته بود!» از به خاطر آوردن حال آن روزم تا مغز استخوان مجید آتش گرفت که با بغضی که گلوگیرش شده بود، پاسخ داد: «عبدالله! به خدا فکر نمی‌کردم با دخترش اینطوری رفتار کنه! به جون الهه که از جون خودم برام عزیزتره، فکر می‌کردم هوای الهه رو داره! وگرنه غلط می‌کردم زن حامله‌ام رو تنها بذارم!» و تیزی همین حقیقت تلخ بود که بند دل من و عبدالله را پاره می‌کرد و عبدالله با قاطعیت بیشتری ادامه داد: «حالا اگه اونروز یه بلایی سرِ الهه یا بچه‌اش اومده بود، می‌خواستی چی کار کنی؟ خُب تو می‌رفتی شکایت می‌کردی و پلیس هم بابا رو بازداشت می‌کرد، ولی مثلاً بچه‌ات زنده می‌شد؟ یا زبونم لال، الهه برمی‌گشت؟ حالا هم همینه! مملکت قانون داره، دادگاه داره، پلیس داره، همه اینا قبول! ولی اگه بابا یا برادرهای نوریه یه آسیبی به خودت یا الهه زدن، می‌خوای چی کار کنی؟ حتی اگه اونا مجازات بشن، صدمه‌ای که به زندگی‌ات خورده، جبران میشه؟» و حرف مجید، حدیث شرف و غیرت بود که باز استقامت کرد: «عبدالله! تو اگه جای من بودی سکوت می‌کردی تا همه زندگی‌ات رو چپاول کنن؟ به خدا هر چی نگران الهه باشی، من بیشتر نگرانش هستم! هر چی تو نگران بچه من باشی، من همه تن و بدنم براش می‌لرزه! ولی می‌گی چی کار کنم؟ اگه من الان ساکت بشم، پس فردا یه چیز دیگه می‌خوان. اگه امروز از پولم بگذرم، فردا باید از زنم بگذرم، پس فردا باید از بچه‌ام بگذرم! به خدا من هر چی کوتاه بیام، بدتر میشه!» و باز می‌خواست خیال عبدالله را راحت کند که با حالتی متواضعانه ادامه داد: «من فردا با بابا یه جوری حرف می‌زنم که کوتاه بیاد. با زبون خوش راضی‌اش می‌کنم. یه کاری می‌کنم که با خوبی و خوشی همه چی حل بشه!» و این حرف آخرش بود، هر چند من مطمئن بودم دیگر هیچ مسئله‌ای با پدر به مسالمت حل نمی‌شود که تا آخر شب هر چه مجید با لحن آرام و زبان شیرینش زیر گوشم زمزمه می کرد تا دلم قرار بگیرد، قرار نگرفتم و با احساس ترس و وحشتی که از عاقبت کار زندگی‌ام به جانم افتاده بود، به خواب رفتم. نمی‌دانم چقدر از خوابم گذشته بود که صدای وحشتناکی، همه وجودم را در هم شکست. وحشتزده روی تشک نیم‌خیز شدم و با چشمان پُر از هول و هراسم اطرافم را نگاه می‌کردم و نمی‌دانستم چه خبر شده که دیدم مجید کنارم روی تشک نیست. چند بار صدایش کردم ولی به جای جواب مجید، نعره‌های مردان غریبه‌ای را می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم چه می‌گویند. قلبم از وحشت، سخت به تپش افتاده و فقط مجید را صدا می‌زدم و هیچ جوابی نمی‌شنیدم. بدن لرزان از ترسم را از روی تشک کَندم و با قدم‌هایی که جرأت پیش رفتن نداشتند، از اتاق خارج شدم. در این خانه غریبه و در تاریکی شب، نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم و میان اتاق هال خشکم زده بود که صدای فریاد مجید، قلبم را از جا کَند. بی‌اختیار به سمت صدای مجیدم دویدم که به یکباره همه جا روشن شد و خودم را میان عده‌ای مرد غریبه دیدم. همه با پیراهن‌های عربی و شمشیر بلندی که در دست‌شان می‌رقصید، دورم حلقه زده و به حال زارم قهقهه می‌زدند. با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و دوازدهم و عبدالله هم درست م
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و سیزدهم از هیبت هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود، زبانم بند آمده و تمام تن و بدنم می‌لرزید که دیدم پدر دست‌های مجید را از پشت گرفته و برادر نوریه با شمشیر بلندی به جان عزیز دلم افتاده است. دیگر در سراپای مجید یک جای سالم باقی نمانده و لباسش غرق به خون بود که از اعماق جانم صدایش کردم و به سمتش دویدم، ولی هنوز دستم به پیراهن خونی‌اش نرسیده بود که کسی آنچنان با لگد به کمرم کوبید که با صورت به زمین خوردم. وحشتزده روی زمین چرخیدم تا فرار کنم که دیدم برادر نوریه با شمشیر غرق به خون مجید، بالای سرم ایستاده و همچنان قهقهه می‌زند. هر دو دستم را روی بدنم سپر کودکم کرده و کار دیگری از دستم بر نمی‌آمد که فقط از وحشت جیغ می‌کشیدم: «مجید! به دادم برس! مجید... بچه‌ام...» و پیش از آنکه فریاد دادخواهی‌ام به گوش کسی برسد، برادر نوریه به قصد قتل دخترم، شمشیرش را به رویم بلند کرد و آنچنان زخمی به جانم زد که همه وجودم از درد آتش گرفت و ضجه‌ای زدم که گویی روح از کالبدم جدا شد. دیگر به حال خودم نبودم و میان برزخ هراسناکی از مرگ و زندگی همچنان ضجه می‌زدم که فریادهای مضطرّ مجید، پرده گوشم را پاره کرد: «الهه! الهه!» و من به امید زنده بودن مجیدم آنچنان از جا پریدم که گمان کردم جنینم از جا کَنده شد. بازوانم در میان دستان کسی همچنان می‌لرزید و هنوز ضجه می‌زدم و می‌شنیدم که مجید نامم را وحشتزده فریاد می‌زد. در تاریکی اتاق چیزی نمی‌دیدم و فقط گرمای انگشتانی را احساس می‌کردم که بازوانم را محکم گرفته بود تا رعشه بدنم را بگیرد و من که دیگر نفسم از ترس بند آمده بود، با همان نفس‌های به شماره افتاده هنوز مجید را صدا می‌زدم تا بلاخره جوابم را با صدای مضطرّش داد: «نترس الهه جان! من اینجام، نترس عزیزم!» که تازه درخشندگی چشمانش را در تاریکی اتاق دیدم و باز صدای مهربانش را شنیدم: «نترس الهه جان! خواب می‌دیدی! آروم باش عزیزم!» و دستش را روی دیوار کشید و چراغ را روشن کرد تا ببینم که روی تشک نشستم و همه بدنم در میان دستانش می‌لرزد. همین که صورت مجیدم را دیدم، با زبانی که از وحشت به لکنت افتاده بود، ناله زدم: «مجید! اینا بیرونن! اومدن تو خونه، می‌خوان ما رو بکشن!» چشمانش از غصه حال خرابم به خون نشست و با صدایی که به خاطر اینهمه پریشانی‌ام به لرزه افتاده بود، جواب داد: «خواب می دیدی الهه جان! کسی بیرون نیس.» و من باور نمی‌کردم خواب دیده باشم که چشمانم از گریه پُر شد و تکرار کردم: «نه، همینجان! دروغ نمی‌گم، می‌خوان ما رو بکشن! به خدا دروغ نمی‌گم...» و دیگر نمی‌دانست چگونه آرامم کند که شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و من که باورم شده بود کابوس دیده‌ام، خودم را در آغوشش رها کردم تا هر آنچه از وحشت بر جانم سنگینی می‌کرد، میان دستان مهربانش زار بزنم و همچنان برایش می‌گفتم: «مجید همه شون شمشیر داشتن، تو رو کشتن! می‌خواستن بچه‌ام رو بکشن!» و طوری از خواب پریده بودم که هنوز دل و کمرم از درد به هم می‌پیچید و حالا نه فقط از وحشت که از دردی که به وجودم چنگ انداخته بود، با صدای بلند ناله می‌زدم. مجید بلاخره از حرارت نفس‌هایم دل کَند و رفت تا برایم چیزی بیاورد و به چند لحظه نکشید که با لیوان آب خنکی بازگشت و کنارم روی تشک نشست. دستانم به قدری می‌لرزید که نمی‌توانستم لیوان را نگه دارم و خودش با دنیایی از محبت، آب را قطره قطره به گلوی خشکم می‌رساند و با کلماتی دلنشین، به قلبم آرامش می‌داد: «نترس الهه جان! تموم شد! من اینجام! دیگه نترس!» و من باز هم آرام نمی‌گرفتم و می‌دانستم بلاخره تعبیر کابوسم را در بیداری خواهم دید که با نگاه غرق اشکم به پای چشمانش افتادم و میان هق هق گریه التماسش می‌کردم: «مجید! به خدا اینا تو رو می کُشن! به خدا بچه‌ام از بین میره! مجید به حوریه رحم کن! مجید من از اینا می‌ترسم! من خیلی می‌ترسم!» و شاید طاقت نداشت بیش از این اشک‌هایم را ببیند که سر و صورت خیس از اشکم را در آغوش کشید و با آهنگ زیبای صدایش زیر گوشم زمزمه کرد: «باشه الهه جان! من هیچ جا نمیرم! نترس عزیزم!» با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
[ ] امام جعفرصادق(ع) میفرماید:👇 بنده هر گاه گناهی مرتکب شود🥀 خداوند تا هفت ساعت او را مهلت می‌دهد💯 چنانچه توبه کرد🤲 چیزی برای او نوشته نمی‌شود😇 واِلّا تنها یک گناه برایش ثبت می‌گردد... 🍂🍁🍂🍁
. 🌼 شیخ جعفر شوشتری(ره) : 🔴 هر وقت شـیطان وسوسه کرد و نتوانستید حریف نفس بشوید، هفت مرتبه بگوئید: «بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحِیمِ ، لا حَولَ وَلا قُوَّة اِلّا بِاللهِ العَلیِّ العَظیم» وقتی این ذکر را می‌گوئید ، هفت مَلِک به کمک شما می‌آیند و آنها را دفع می‌کنند ... بارها تجربه شده است که انسان وقتی آن را می‌خواند احساس قوّت می‌کند. 🍁🍂🍁🍂
🕊 🌱چشم‌هات‌ُباز‌کن‌رفیق‌ببین: مامذهبۍها جنس‌پشت‌ویترین‌دین‌اسلام‌هستیم جنس‌هاۍخوب‌ پشت‌ویترین‌گذاشتہ‌میشہ تامردم‌براساس‌اون‌وارد‌مغازه‌بشن ±ببین‌رفیق‌! جورۍباش‌ڪہ‌بادیدنت‌ نسبت‌بہ‌اسلام‌راغب‌بشن نہ‌اینڪہ‌ازدین‌زده‌بشن... ...!♥🌱 🍁🍂🍁🍂
امام رضا (علیه السلام) می فرمودند: از حضرت زین العابدین (علیه السلام) پرسیدند: «چرا شب زنده داران سپیدچهره و نورانی هستند؟» ایشان فرمودند: لِأَنَّهُمْ خَلَوْا بِالله فَکسَاهُمُ الله مِنْ نُورِه؛ [3] (آنان با خداوند خلوت می کنند و خداوند نیز آنان را با نور خویش پوشانیده است.) شکسته جمله بتان را شب و بماند خدا که نیست در کرم اورا قرین و کفو احد شب 🏴 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها 🍂🍁🍂🍁
یڪے میگفت: الهی، گاهے نگاهی اما باید گفت: الهی، تو همیشہ نگاهے تویے ڪہ بر همہ چیز آگاهے امید آن دارم ڪـہ از گناهان ما بڪاهے اے ڪسے ڪه در بلند ترین جایگاهے 🌟شبتون بخیر 🌟
هدایت شده از پروانه های وصال
✨به نام آنکه 🍁هستی نام ازو یافت ✨فلک جنبش، 🍁زمین آرام ازو یافت ✨خدایی 🍁کافرینش در سجودش ✨گواهی 🍁مطلق آمد بر وجودش ✨بسم الله الرحمن الرحیم 🍁الهـــی به امیــــد تـــو 🍁🍂