eitaa logo
پروانه های وصال
7.9هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
21.3هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 19 🔶 این نکته خیلی زیباست که برای خداوند متعال انقدر استحکام خانواده ارزشمند هست که به
20 🔸🔶 پس آدم باید سعی کنه زمانش رو فقط در کارهایی مصرف کنه که براش دستور اومده وگرنه انجام کارهایی که براش دستوری نیومده واقعا چه فایده ای داره؟ 💢 اگه هر کدوم از ما به زندگی خودمون نگاه کنیم میبینیم واقعا خیلی از کارها رو نیاز نیست انجام بدیم. ما داریم برای خیلی از کارها "جون میدیم" که واقعا ارزشی ندارند. مثلا یه نمونش اینه که آدم باید مراقبت کنه که زیاد نخوابه. همونطور که همه ما از مرگ ترس داریم و دوست نداریم بمیریم، خواب هم برادر مرگ محسوب میشه. خب سعی کنیم کمتر بخوابیم و بیشتر از فرصت هامون استفاده کنیم. ❇️ مثلا فرمودند آدم خوبه که چند دقیقه ای قبل از اذان ظهر بخوابه. این خواب میتونه جای چندین ساعت خواب شب رو بگیره. اگه کسی بتونه این خواب رو در برنامه خودش داشته باشه میتونه از سحرهای خودش بیشتر استفاده کنه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بریم سراغ دستور کتلت فوق خوشمزمون😋 ۲ عدد سیب زمینی که توی مشت جا بشه (۲۰۰گرم) ۱ عدد پیاز که توی مشت جا بشه (۱۰۰گرم) گوشت چرخ کرده ۲۰۰ گرم نصف فلفل دلمه ای ۱ عدد هویج درست رنده شده تره و گشنیز ۱۰۰ گرم تخم مرغ ۳ عدد همزده آرد یا پودر سوخاری یک قاشق غ نمک ۲ قاشق م زردچوبه یک قاشق م کاری یک قاشق م فلفل سیاه یک قاشق چ فلفل قرمز نصف قاشق چ اول از همه سیب زمینی رو ریز رنده میکنیم و کاملا آب سیب زمینی رو میگیریم. پیاز رو رنده درشت کرده و آب اون هم میگیرم. سیب زمینی، پیاز، هویج درشت رنده شده، فلفل دلمه ای نگینی، تره و گشنیز خورد شده، گوشت چرخ کرده ارد و ادویه ها و تخم مرغ همزده رو ترکیب میکنیم. خوب هم میزنیم ۱۵ دقیقه زمان میدیم تا خمیرمون عمل بیاد(نرم بشه) تابه نچسب رو داغ میکنیم، روغن به اندازه ای که تا نصع کتلت ها آغشته به روغن باشه میریزیم(خیالتون راحت باشه به خاطر وجود ارد و تخم مرغ جذب روغنش کم هست) وقتی روغن کاملا داغ شد کتلت ها رو توی روغن داغ میزاریم. وقتی لبه ها تغییر رنگ داد بر گردونید تا طرف دیگه هم سرخ بشه. خیار و هویج رو با رنده چند کاره رشته کردم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشت چرخ کرده 650گرم پیازداغ 1 ق س نمک، فلفل و زردچوبه به میزان لازم پودر سوخاری 2 ق س پنیر پیتزا 100گرم گوشت را همراه پیازداغ، نمک، فلفل، زردچوبه و تخم مرغ خوب ورز دهید. پودر سوخاری را نیز در مواد ریخته و مواد را یک ساعت در یخچال استراحت دهید. سپس به صورت لوله های 10 سانتی متری درآورده و در روغن سرخ کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 از جوانی پرسیدم که چقدر به صبح مانده برای نماز شب بیدار می‌شوی؟ جواب داد: دو ساعت.. گفتم: برای تو خیلی زیاد است! آیت الله حق شناس با حال تأثر و گریه نقل می‌نمودند که‌ آن جوان جواب داد: آقای میرزا ما با خدا خیلی کار داریم!! 🍂🍁🍂🍂
پروانه های وصال
درسهایی از حضرت زهرا سلام الله علیها 9⃣2⃣ قسمت بیست و نهم💎 یگانه دختر رسالت که خداوند با عناوین کو
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها) 0⃣3⃣ قسمت سی ام💎 رسول اکرم صلی علی الله علیه وآله وسلم در مورد خلقت نور فاطمه سلام الله علیها فرمود: نور فاطمه قبل از آفرینش آدم فاطمه را از نور خود آفرید و نور فاطمه در زیر عرش الهی مشغول تسبیح و تقدیس و تهلیل و تحمید خداوند متعال بود. وقتی خداوند متعال مرا از نسل آدم آفرید نور فاطمه را به صورت سیبی در بهشت درآورد و جبرئیل آن را به من داد و گفت: ای محمد، این سیب را از بهشت خداوند عزیز و جلال بر تو هدیه کرده است. من آنرا گرفته و بر سینه ام گذاشتم و جبرئیل گفت: آن سیب را بخور. وقتی كه آنرا شکافتم از داخل آن نوری درخشید و من بیمناک شدم، جبرئیل گفت: ای محمد! آنرا بخور و نگران نباش. این نور در آسمان منصوره و در زمین فاطمه نامیده می شود. پرسیدم: ای دوست من جبرئیل چرا به این نامها موسوم گردیده است. پاسخ داد در زمین «فاطمه» نامیده شده زیرا پیروان خود را از آتش جدا می کند و دشمنان خود را از دوستی اش محروم گردانیده است. و در آسمان «منصور» نامیده شده زیرا دوستان خود را نصرت و یاری می کند و این تفسیر گفتار خداوند متعال است که می فرماید: در آن روز مؤمنان به خاطر یاری خداوند خوشحال می شوند و او هر که را بخواهد یاری می کند. مقصود از این نصرت، یاری فاطمه به شیعیان و دوستارانش می باشد. ادامه دارد...
📚 👈 يهودی و زرتشتی مرد يهودی و فقير با شخصی آتش پرست كه مال زياد داشت، به راهی می رفتند، آتش پرست شتری داشت و اسباب سفر نيز همراه داشت؛ ازيهودی سؤ ال كرد: مذهب و مرام تو چيست؟ گفت: عقيده ام آن است كه جهان را آفريدگاری است و او را پرستش می كنم و به او پناه می برم، و هر كس موافق مذهب من می باشد به او نيكی می كنم و هر كس مخالف مذهب من است خون او را بريزم. يهودی از آتش پرست سؤال كرد: مرام تو چيست؟ گفت: خود و همه موجودات را دوست می دارم و به كسی بدی نمی كنم و به دوست و دشمن احسان و نيكی می كنم. اگر كسی با من بدی كند به او جز با نيكی رفتار نكنم، به سبب آنكه می دانم كه جهان هستی را آفريدگاری است. يهودی گفت: اين قدر دروغ مگو كه من همنوع تو هستم، و تو روی شتر با وسايل مسافرت می كنی و من با پای پياده با تهیدستی، نه از خوراك خود می دهی و نه سوار بر شترت می نمايی. آتش پرست از شتر پياده شد و سفره غذا را در مقابل يهودی پهن كرد يهودی مقداری نان خورد و با خواهش بر شتر او نشست تا خستگی بگيرد. مقداری راه كه با يكديگر حركت كردند، يهودی ناگهان تازيانه بر شتر نواخت و فرار نمود. آتش پرست هر چند فرياد كرد: كه ای مرد من به تو احسان نمودم آيا اين جزای احسان من است كه مرا در بيابان تنها بگذاری، فايده ای نكرد. يهودی با فرياد می گفت: قبلا مرام خود را به تو گفتم كه هر كس مخالف مرام من است او را هلاك كنم. آتش پرست رو به آسمان كرد و گفت: خدايا من به اين مرد نيكوئی كردم و او بدی نمود، داد مرا از او بستان. اين گفت و به راه خود ادامه داد. هنوز مقداری راه را نپيموده بود كه ناگهان چشمش به شترش افتاد كه ايستاده و يهودی را بر زمين انداخته و تمام بدنش مجروح و ناله اش بلند است. خوشحال شد و شتر خود را گرفت و بر آن نشست و می خواست حركت كند كه ناله يهودی بلند شد: ای مرد نيكوكار تو ميوه احسان را چشيدی و من پاداش بدی را ديدم، اينك به عقيده خودت از راه احسان رومگردان و به من نيكی كن و مرا در اين بيابان رها مكن. او بر يهودی رحم و شفقت نمود او را بر شتر خويش سوار كرد و به شهر رساند. 📗 ✍ سدیدالدین محمد عوفی 🍂🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜امـام صـادق علیـه السلام: 💜خوشا به سعادت آن زنـی باد كه شوهرش را بزرگ دارد و به او آزار نرساند و هميشه از شوهرش فرمانبری كند. 📚بحارالانوار، ج ۱٠۳، ص ۲۵۲ 🍂🍁🍂🍁
🌸قال رسول الله صلی الله علیه و آله : 🌻هر که آیه ای از کتاب خدا را به دیگری بیاموزد، پاداش آن آیه، تا زمانی که خوانده می شود به او نیز می رسد. مستدرک الوسائل 4/235 🍂🍁🍂🍁
📚 👈مرد کیست؟ ابوسعید را گفتند: کسی را می شناسیم که مقام او آن چنان است که بر روی آب راه می رود. شیخ گفت: کار دشواری نیست؛ پرندگانی نیز باشند که بر روی آب پا می نهند و راه می روند. گفتند: فلان کس در هوا می پرد. گفت: مگسی نیز در هوا بپرد. گفتند: فلان کس در یک لحظه، از شهری به شهری می رود. گفت: شیطان نیز در یک دم، از شرق عالم به مغرب آن می رود. این چنین چیزها، چندان مهم و قیمتی نیست. مرد آن باشد که در میان خلق نشیند و برخیزد و بخسبد و با مردم داد و ستد کند و با آنان در آمیزد و یک لحظه از خدای غافل نباشد. 📗 ✍ محمد بن منور 🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و بیست و دوم شام را که خوردی
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و بیست و سوم نمی‌توانستم درد دلم را پیش محرم غم‌هایم رو نکنم و نمی‌خواستم نگاهم به چشمان مهربانش بیفتد که سرم را پایین انداختم و زیر لب زمزمه کردم: «مجید! برای تو مهمه که حوریه شیعه بشه؟ یعنی اگه دلش بخواد سُنی بشه، تو بهش ایراد می‌گیری؟» که بی‌معطلی پاسخم را به صداقتی ساده داد: «مگه تا حالا به تو ایراد گرفتم الهه جان؟» همانطور که گوشه چادر بندری را با سرانگشتان عصبی‌ام به بازی گرفته بودم، سرم را بالا آوردم و با لحنی لبریز تردید، بازخواستش کردم: «یعنی واقعاً دلت نمی‌خواد حوریه شیعه بشه؟» موهای مشکی‌اش در دل باد لب ساحل، می‌رقصیدند که سرش را کج کرد و باز به جای جواب سؤالم، خودم را شاهد گرفت: «مگه من تا حالا از تو خواستم شیعه بشی؟» درد کمرم شدت گرفته و تا پهلویم می‌پیچید و نمی‌خواستم به روی خودم بیاورم که فعلاً پای مذهب دخترم در میان بود. می‌دانستم همچنانکه من لحظه‌ای از اندیشه هدایتش به مذهب تسنن کوتاه نیامده‌ام، او هم حتماً هوای کشاندن من به مذهب تشیع را در دلش داشته و شاید نجابتش اجازه نمی‌داده هیچ وقت به روی خودش بیاورد که به چشمانش دقیق شدم و باز پرسیدم: «یعنی هیچ وقت دلت نمی‌خواست منم مثل خودت شیعه باشم؟» سرش را پایین انداخت، برای لحظاتی در سکوتی عجیب فرو رفت و دل من بی‌قرار جوابش، به تب و تاب افتاده بود که همانطور که سرش پایین بود، با صدایی آهسته اعتراف کرد: «نه!» و حالا نوبت او بود که در برابر نگاه متحیرم، جوانمردانه و جسورانه یکه تازی کند. سرش را بالا آورد و با چشمانی که زیر نور چراغ‌های زرد حاشیه ساحل، روشن‌تر از همیشه به نظرم می‌آمد، پاسخ کوتاهش را تفسیر کرد: «الهه! روزی که من عاشق تو شدم و از ته دلم از خدا می‌خواستم که منو بهت برسونه، می‌دونستم تو یه دختر سُنی هستی! هیچ وقت هم پیش خودم نگفتم ای کاش این کسی که من عاشقش شدم، شیعه بود! هیچ وقت! چون من از تو خوشم اومده بود! با همه خصوصیاتی که داشتی! اینجوری نبود که بگم از یه چیزت خوشم اومد، از یه چیز دیگه راضی نبودم! نه! من تو رو همینجوری که هستی، دوست دارم!» جملاتش هر چند صادقانه بود و عاشقانه، ولی پاسخ بیتابی دل من نمی‌شد که مستقیم نگاهش کردم و از راه دیگری وارد شدم: «ولی مطمئناً حساب من با حوریه فرق می‌کنه. به قول خودت منو همینجوری که هستم دوست داری، ولی حوریه دخترته! شاید دلت بخواد براش یه تصمیم دیگه‌ای بگیری! وقتی به دنیا بیاد، شیعه و سُنی نیس و شاید بخوای...» که اجازه نداد قضاوتم را تمام کنم و با لحنی مؤمنانه حکم داد: «حوریه وقتی به دنیا بیاد، یه بچه مسلمونه! همین کافیه الهه جان!» و برای من کافی نبود که من هنوز امیدم را برای تسنن مجید از دست نداده و نمی‌توانستم تصور کنم پاره تن خودم و دست پرورده جسم و روحم، یک مسلمان سُنی نباشد که دیگر نتوانستم ناراحتی‌ام را پنهان کنم و با حالتی مدعیانه نظر خودم را اعلام کردم: «ولی برای من خیلی مهمه که دخترم سُنی باشه!» حالا نخستین باری بود که در برابر شوهر شیعه‌ام، حکم به ارجحیت مذهب اهل تسنن می دادم و نمی‌دانستم چه واکنشی نشان می‌دهد که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و بعد با متانت همیشگی‌اش سؤال کرد: «مگه شیعه بودن چه عیبی داره؟» می‌خواستم شیرازه استدلالم را محکم ببندم و قاطعانه وارد بحث شوم که شاید خدا امشب به برکت کودک معصومم، می‌خواست معجزه‌ای کند و نمی‌دانستم همین مکث کوتاهم، دلش را می‌لرزاند که نگاهش پیش از دلش شکست و با غبار غربتی که نفسش را گرفته بود، پرسید: «نکنه تو هم دیگه شیعه رو قبول نداری؟ نکنه تو هم فکر می‌کنی شیعه...» و نمی‌خواستم جمله‌اش را تمام کند که با دلخوری کلامش را قطع کردم: «مجید! من چند بار گفتم حساب اهل سنت رو از وهابیت جدا کن؟!!!» با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و بیست و سوم نمی‌توانستم درد
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و بیست و چهارم حالا می‌فهمیدم که تفکر افراطی‌گریِ وهابیت نه تنها گردن شیعه را به شمشیر تکفیر می‌زند که گردن اهل سنت را هم به اتهام خواهد زد که مجید پس از بلایی که نوریه وهابی به سرش آورده بود، به کوچکترین زمزمه من به ورطه شک می‌افتاد که شاید من هم می‌خواهم عقایدش را با چوب تکفیر بکوبم. حالا می‌فهمیدم توطئه وهابیت چه موزیانه چیده شده که با یک شمشیر، گردن شیعه و سُنی را با هم می‌زند و چه حربه کثیفی برای هلاکت امت اسلامی بود که مجید از شرمندگی قضاوت غیرمنصفانه‌اش، دست‌هایم را که از غصه به هم فشار می‌دادم، گرفت تا باور کنم چقدر خاطرم را می‌خواهد و با لحنی لبریز ایمان، عذر خواست: «الهه جان! من غلط بکنم حساب اهل سنت رو با این وهابی‌ها یکی کنم! دیگه هر کسی که یه ذره عقل و شعور داشته باشه و یکی دوبار اخبار رو ببینه، می‌فهمه که این تکفیری‌ها اصلاً بویی از مسلمونی نبردن! من از اینا متنفرم، ولی دارم با یه دختر سُنی زندگی می‌کنم و این دختر سُنی رو از همه دنیا بیشتر دوست دارم! من فقط یه ذره ترسیدم، یعنی وقتی گفتی دلت می‌خواد حوریه سُنی بشه، دلم ریخت پایین که چرا این حرف رو می‌زنی...» از دردی که بی‌رحمانه به دل و کمرم چنگ می‌زد، طاقتم طاق شده و دم نمی‌زدم که نمی‌خواستم مجال این بحث حساس را از دست بدهم و امید داشتم معجزه‌ای رخ دهد که من هم با لحنی ملایم‌تر گفتم: «ببین مجید! هر کسی برای خودش یه نظری داره. خُب از نظر من مذهب تسنن از مذهب تشیع کامل‌تره، اگه نظرم غیر از این بود که شیعه می‌شدم.» و می‌خواستم مباحثه‌مان بیشتر جنبه عدل و انصاف بگیرد که با حالتی منطقی ادامه دادم: «خُب قطعاً به نظر تو هم مذهب تشیع کامل‌تره، وگرنه تا حالا سُنی شده بودی.» سپس به چشمانش که عمیقاً به صورتم خیره مانده بود، چشم دوختم و با روشن فکری سینه سپر کردم: «من قول میدم که اگه یه روز به این نتیجه رسیدم که مذهب تشیع بهتره، شیعه بشم! تو هم قول بده که اگه یه زمانی احساس کردی مذهب اهل سنت بهتره، سُنی بشی!» می‌دانستم پیشنهاد زیرکانه‌ای داده‌ام تا قُرق قلعه مقاومتش را بشکنم، بلکه حقیقتاً به مبانی مذهب اهل تسنن فکر کند که می‌خواستم با یک تیر، دو نشان بزنم تا هم شوهر مؤمن و مسلمانم را به مذهب اهل سنت هدایت کرده و هم خیالم از بابت تسنن دخترم راحت شود که بلاخره در برابر این همه قاطعیتم تسلیم شد و با لبخندی ملیح پاسخ داد: «باشه الهه جان!» کاسه سرم از درد سرریز شده و چشمانم سیاهی می‌رفت و باز نمی‌خواستم راهی را که به این سختی تا اینجا آمده‌ام، نیمه رها کنم که با اشتیاقی که به امید تغییر عقیده همسرم پیدا کرده بودم، باز هم پیش رفتم: «خُب! بیا از همین الان شروع کنیم! تو از مذهب خودت دفاع کن، منم از مذهب خودم دفاع می‌کنم!» از اینهمه جدیتم خنده‌اش گرفت و جواب جبهه بندی جنگجویانه‌ام را به شوخی داد: «حتماً حوریه هم میشه داور!» و شاید هم شوخی نمی‌کرد که در آینده قلب حوریه به سمت عقاید کسی متمایل می‌شد که منطق محکم‌تری برای دفاع از مذهبش به کار می‌گرفت. با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و بیست و چهارم حالا می‌فهمیدم
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و بیست و پنجم سپس سرش را به سمت دریا چرخاند و مثل اینکه نخواهد خط احساسش را بخوانم، نگاهش را در سیاهی امواج گُم کرد که آهسته صدایش کردم: «مجید! ناراحت شدی؟ دوست نداری اینجوری بحث کنیم؟» و درست حرف دلش را زده بودم که دوباره نگاهش را به چشمانم سپرد و با آرامشی عاشقانه پاسخ داد: «الهه جان! نمی‌خوام خدای نکرده این بحث‌ها باعث شه که یه وقت... راستش می‌ترسم شیرینی زندگی‌مون کمرنگ شه، آخه ما که با هم مشکلی نداریم. یعنی اصولاً شیعه و سُنی با هم اختلاف خاصی ندارن. همه‌مون رو به یه قبله نماز می‌خونیم، همه‌مون قرآن رو قبول داریم، همه‌مون به پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) اعتقاد داریم، فقط سرِ یه سری مسائل جزئی اختلاف داریم.» و همین اختلافات جزئی مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من می‌خواستم او هم کنار من در این سمت خط کشی باشد که با کلامی غرق محبت تمنا کردم: «خُب من دلم می‌خواد همین اختلاف کوچولو هم حل شه!» و همانطور که کمرم را کشیده بودم تا قدری دردش قرار بگیرد، با آخرین رمقی که برایم مانده بود، نبرد اعتقادی‌ام را آغاز کردم: «بیا از اعتقاد به خلفای اسلام شروع کنیم...» و هنوز قدمی پیش نرفته بودم، که درد وحشتناکی در دل و کمرم پیچید و نتوانستم حرفم را تمام کنم که ناله‌ام زیر لب، خفه شد. با هر دو دست کمرم را گرفته و دیگر نمی‌توانستم تکانی به خودم بدهم و فقط دهانم از شدت درد باز مانده بود. مجید از این تغییر ناگهانی‌ام، وحشتزده به سمتم آمد و می‌خواست کاری کند و من اجازه نمی‌دادم دستش به تنم بخورد که تمام بدنم از درد رعشه می‌کشید. تا به حال چنین درد سختی را تجربه نکرده و مجید بیشتر از من ترسیده بود و نمی‌دانست چه کند که سراسیمه دمپایی‌اش را پوشید تا کمکی بیاورد و هنوز چند قدمی روی ماسه‌ها ندویده بود که طوفان دردم قدری قرار گرفت و با ناله ضعیفم صدایش کردم: «مجید! نمی‌خواد بری. بیا، بهتر شدم.» و شاید این تجربه جدیدی بود که باید در اواخر ماه هفتم بارداری تحملش می‌کردم و تحملش چقدر سخت بود که پیشانی‌‌ام از شدت درد، خیس عرق شده و نفسم بند آمده بود. مجید دیگر دمپایی‌اش را در نیاورد، کنار زیرانداز روی ماسه‌ها مقابلم زانو زد و با نگرانی پرسید: «بهتری الهه؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم و مجید که از دیدن این حال خرابم، به وحشت افتاده بود، با خشمی عاشقانه تشر زد: «از بس خودت رو اذیت می‌کنی! تو رو خدا تا به دنیا اومدن این بچه، به هیچی فکر نکن! به خودت رحم کن الهه!» با پشت دستم، صورت خیس از عرقم را پاک کردم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم: «فکر کنم زیاد نشستم، کمرم خشک شد.» دست پشت کمرم گرفت و کمکم کرد تا از جا بلند شوم و همین که سرِ پا ایستادم، سرم گیج رفت که با دست دیگرم شانه مجید را گرفتم تا زمین نخورم. حال سخت و بدی بود تا بلاخره به خانه رسیدیم و روی تختخواب دراز کشیدم. مجید غمزده کنار تختم نشسته و نمی‌دانست چه کند تا حالم جا بیاید و به هیچ بانویی دسترسی نداشتیم تا برایم تجویزی مادرانه کند و من همانطور که به پهلو دراز کشیده بودم، رو به مجید زمزمه کردم: «ای کاش الان مامانم اینجا بود!» که در این شرایط سخت و حساس، محتاج حضور مادرم یا حداقل زنی دیگر بودم و در این کنج غربت، مجید همه کسِ من بود. دستش را روی تخت پیش آورد، دستم را گرفت و پیش از آنکه به زبان بیاید، گرمای محبتش را از حرارت انگشتانش احساس کردم که با لبخندی غمگین دلداری‌ام داد: «قربونت بشم الهه جان! غصه نخور! ما خدا رو داریم!» و این هم هنوز از طومار تاوانی بود که باید به بهای عشق مجید به تشیع می‌دادم و خاطرش به قدری عزیز بود که با این همه سختی باز هم خم به ابرو نیاورم، ولی نمی‌توانستم سوز زخم بی‌وفایی خانواده‌ام را فراموش کنم و نه تنها از سر درد و کمر درد که از این همه بی‌کسی، در بستری از غم غربت به خواب رفتم. با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
*✅نورِ عَملِ خیر* *✍استاد فاطمی نیا می فرمودند: اعمال و عبادات ما همگی نور دارد، باید اثر و نور این ها را با مراقبه و محافظت نگه داریم و از دست ندهیم.* *ماها متاسفانه غالبا ولخرج هستیم، ولخرج نـور.* *اگـر از عبادتی نور کسب کنیم ، آن را حفـظ نمی کنیم، فورا با رفتارمان آن‌را خرج می‌کنیم و از بین می بریم* *نماز شب می‌خوانیم و بعد غیبت می کنیم و نور نمازشب ازبین میرود.* *یک نورانیت هم اگـر شب به ما بـدهند، صبح خـرجش می کنیـم.* *یک دعا می خوانیـم ، با جـواب تلخی کـه مثلا به مادرمان می دهیم ، از بین می بریم* *خلاصه هـر عمل خیری نور دارد* *اگر نور ها را حفظ کنیـم ، به تـدریج این نورها جمع شـده و قوی می شـوند و دارای آثار عالیه می شود.* 🍁🍂🍁🍂
تو که نمیتونی فحش ندی اصلا حزب اللهی نباش! بچه هیئتی فحش نمیده به شوخی یا جدی فرقی نمیکنه بگذاریدکسانی که ناسزا می گویند تنها کسانی باشند که حزب اللهی نیستند این را به همه بگویید:\🖐🏿...! 🍁🍂🍁🍂
تویی که ارزوت شهادته و دوس داری بری جنگ و شهید بشی چرا فکر میکنی برای شهید شدن حتما باید بری جنگ تا شهید بشی؟ تو توی همین خونه هم میتونی مقام شهادت رو به جیب بزنی☺️ میپرسی چطوری؟ خیلی سادس عزیزم همینکه که دلت میخواد با نامحرم چت کنی وَ میتونی ولی نمیکنی همینکه میخوای نگاه به نامحرم کنی و میتونی ببینی ولی نمیبینی همه ی اینا باعث میشه برات اجره شهید رو بنویسن باور کن این مبارزه با نفسا اجرش کمتر از شهادت نیس😉 اصلا ببین خوده مولا علی (ع) چی میگه: ✍مولا میگه «اجر کسی که قدرت بر گناه پیدا کنه و عفت پیشه کنه، کمتر از اجر مجاهد در راه خدا نیست. کسی که عفت پیشه کند، نزدیک است که جزء فرشتگان شود😍❤️ 🍁🍂🍂🍂🍁
بچه که بودیم‌‌ " دل دردها " را به زبان گریه میگفتیم همه میفهمیدن اما الآن که بزرگ شدیم " درد دلها " را به هر زبانی میگوئیم کسی نمیفهمد 🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از پروانه های وصال
برای نجات خودت نمی خوای یه کار کنی عالم ربّانی آیت الله حق شناس(ره)👇 شما شب از خواب بیدار شوید😊 و سجاده را پهن کنید و بشینید سر سجاده...😍 حتی چرت زدن سر سجاده ی نماز شب در زندگی اثر می گذارد...🤗 🌸تعجیل در فرج آقا امام زمان صلوات🌸 . ج
الهی! چون حاضری چه جویم، و چون ناظری چه گویم؟ الهی! می‌بینی و می‌دانی و برآوردن می‌توانی... الهی! از من دعایی و از تو نگاهی‎ ... 🌙شبتون پر از نشونه های خدایی💥 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 جز خـدا کیسـت 🌸 که ‌در سایـه ‌مهـرش ‌باشیـم 🌷 رحمـت ‌اوسـت که ‌🌸 ‌پیوسته ‌پنـاه ‌مـن ‌و توسـت 🌷 با توکل به اسم اعظمـت یالله 🌸 آغـاز می‌کنیـم روزمـان را 🌷 بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ 🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸🍃
سـ🍁ــلام روزتون پراز خیر و برکت 💐 امروز پنجشنبه ☀️ ٢٢ مهر ١۴٠٠ ه. ش 🌙 ٧ ربیع الاول ١۴۴٣ ه.ق 🌲 ١۴ اکتبر ٢٠٢١ ميلادى 🌼🍃