نیازی نیست "گذشته" رو
کاری داشته باشی تنها کافیه
از همین "حالا" شروع کنی
"واسه یک موفقیت"...
میتونه برای هر کسی
"متفاوت" باشه.اون آدمایی که
به هر بهونه میخوان
"از تغییراتِ مثبت و سازنده"
سر باز بزنن "لیاقتشون"
""یک آینده خوب نیست""..
🍁🍂🍁🍂
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 عذاب معنوی
گویند در بنی اسرائیل، مردی بود که می گفت: من در همه عمر، خدا را نافرمانی کرده ام و بس گناه و معصیت که از من سر زده است؛ اما تاکنون زیانی و کیفری ندیده ام. اگر گناه، جزا دارد و گناهکار باید کیفر بیند، پس چرا ما را کیفری و عذابی نمی رسد!؟
در همان روزها، پیامبر قوم بنی اسرائیل، نزد آن مرد آمد و گفت: خداوند، می فرماید که ما تو را عذاب های بسیار کرده ایم و تو خود نمی دانی!
آیا تو را از شیرینی عبادت خود، محروم نکرده ایم؟ آیا در مناجات را بر روی تو نبسته ایم؟ آیا امید به زندگی خوش در آخرت را از تو نگرفته ایم؟ عذابی بزرگ تر و سهمگین تر از این می خواهی؟
📗 #نفحات_الانس
✍ عبدالرحمن جامی
🍂🍁🍂🍁
#شهید_سیدحمید_میرافضلی🕊
👈تو سرما و گرما همیشه پابرهنه بود ،
بهش میگفتن چرا پا برهنه ای ؟
+میگفت چون تو جبهہ خون پاڪ
#شهدا ریختہ شده..
معروف بود به #سید_پا_برهنه...💔
#شادےروحشہداصلوات🌸
🍂🍁🍂🍁
❤️ امام #صادق (عليه السلام) فرمود:
🔰« همه دنيا همانند يك #حبّه گردو در برابر امام، #نمايان است و چيزى از آن بر او #پوشيده نيست.
🔶از هر طرف بخواهد در آن تصرف مى كند، آن چنان كه يكى از شما در سفره اى كه در برابرتان گسترده است، از هر طرف بخواهد دست مى برد و از آن بهره مى گيرد. »
👈 و در حديث ديگرى مى فرمايد: امام هنگامى كه در شكم مادر است مى شنود... و چون به امامت رسيد، خداوند براى او عمودى از نور بر مى افرازد كه به وسيله ى آن، اعمال مردم هر شهرى را مى بيند.
♦️ و درباره ى علم حضرت #مهدى (عليه السلام) مى فرمايد:
💎« هنگامى كه امور به دست حضرت صاحب الامر عليه السلام برسد، خداى تبارك و تعالى، هر زمين پستى را براى او بالا مى برد، و هر زمين بلندى را پايين مى آورد تا اين كه همه ى جهان همانند كف دست او، برايش آشكار شود. »`
✔️ از مجموع اين روايات، پى به #عظمت حضرت #مهدى(عليه السلام) و علم و دانش او مى بريم.
📚 الفبای مهدویت؛ مجتبی تونه ای
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
🍁🍂🍂🍁
☘ آیتالله بهجت (ره) :
🔸اگر دنیا را بخواهیم، باید ناصر حقیقی را بخواهیم. اگر دنیا را میخواهیم! آخرت که دیگر معلوم است.
🔸بله، بشارتی است برای مؤمنین که عبادت در ایام غیبت، افضل است از عبادت در حال حضور. پس چطور ما دعا نکنیم برای ظهور حضرت؟ فرمود: آیا میل ندارید که عدل در تمام دنیا مبسوط شود؟!
🔸 خدا ما را نجات دهد. خدا بفهماند به ما، الهام بکند به ما، تثبیت بکند در ما، که شکرگزار باشیم بر این طریقهای که خدا هدایتمان کرده است
🍁🍂🍁🍂
✍ بعضی آدم ها هستن دایما شاکرند
ذکر لب شون"خدایا شکرت" هست.
اصلا انگار غصه ندارن...
توی زندگی شونم میری خیلی مشکلات هست.
اما آرامش محض اند.
هیچ از مشکلات شون حرف نمیزنند.
فقط لبخند و امید.
آدم کنارشون قوت قلب می گیره.
بعضی هام نه، درست برعکس، همیشه شکایت دارن .دایم از وضع شون ناراضی اند.
هر جا می شینن از گرفتاریاشون حرف می زنن .از بدشانسی هاشون.
آدم پیش شون یاد بدهکاری هاش میفته.
بنده های شاکر رنگ خدا هستن..
رنگ آرامش
زشتی ها رو میپوشونن.
بدی ها رو نادیده می گیرن.
سختی ها رو رد می کنن.
و باور دارن که آخرش آسانی است.
چون خداوند فرموده: حتما آخرش آسانی است.
آدمای شاکر،خدا رو باور دارن
🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دفاع پی در پی روحانی از ولیالله سیف/ نام سیف همیشه به نیکی در تاریخ ایران خواهد ماند!
🔸رئیس دیوان محاسبات: بهمن سال ۹۶ تخلفات بانک مرکزی محرز دیده شد و رای اولیه به،انفصال از خدمت سیف و معاونان وی داده شد.(آبان ۹۷نیز رای قطعی صادر میشود.)
🔹فروردین۹۷؛ ۱۶۰ نماینده مجلس برای عزل سیف به علت بیثباتی در اداره بانکها و مؤسسات مالی و اعتباری،به روحانی نامه میزنند.
🔸مرداد۹۷؛ احمد عراقچی معاون سیف به اتهام اخلال در نظام اقتصادی، بازداشت میشود
🔹۱۸شهریور ۹۷؛اژهای: دستگاههای نظارتی در ردیابی اخلال گران،از برخی دلالان به مدیران بانک ها و از آنها به عراقچی و سپس به سیف رسیده اند
🔸چهار روز بعد،روحانی طی حکمی سیف را مشاور خود در امور پولی و بانکی قرار میدهد. در این حکم بر تعهد، توان علمی و سوابق مدیریتی سیف تاکید شده بود
🔹۱مهرماه ۹۷؛اژهای :پرونده بانک مرکزی درحال رسیدگی است و سیف ممنوع الخروج میباشد
🔸۱۴ آبان ۹۷؛روحانی:همیشه از نام سیف در تاریخ به نیکی یاد خواهد شد!
🔹اردیبهشت۱۴۰۰؛دولت روحانی در بیانیه ای در دفاع از سیف، وی را رئیسی امین و خدوم توصیف میکند!
#صرفا_جهت_اطلاع
#عید_بیعت با #امام_زمان مبارک
📺 رئیسی دوشنبه از تلویزیون با مردم صحبت می کند
🔹رئیس جمهوری در دومین گفتگوی تلویزیونی با مردم از آغاز فعالیت دولت سیزدهم، دوشنبه ۲۶ مهرماه بعد از خبر ساعت ۲۱ شبکه اول سیما به صورت زنده و مستقیم با مردم سخن می گوید.
🔹رئیسی در این گفتگوی زنده تلویزیونی درخصوص مسائل و موضوعات مهم کشور و همچنین برنامه های دولت سیزدهم برای حل مشکلات با مردم گفتگو خواهد کرد.
💞ازدواج #حضرت_خدیجه با پیامبر اکرم ص و #عید_بیعت تبریک به #امام_زمان
✅حتما حرفمان را از سه صافی عبور دهیم
شخصی نزد همسایهاش رفت و گفت:“گوش کن، میخواهم چیزی برایت تعریف کنم.
دوستی به تازگی در مورد تو میگفت…”
همسایه حرف او را قطع کرد و گفت:
“قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا
حرفت را از میان سه صافی گذراندهای یا نه؟
”گفت: “کدام سه صافی؟”
✅ اول از میان صافی واقعیت.
🌟 آیا مطمئنی چیزی که تعریف میکنی واقعیت دارد؟
گفت: “نه… من فقط آن را شنیدهام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.”
✅سری تکان داد و گفت:“پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذراندهای.
🌟یعنی چیزی را که میخواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالیام میشود.”
گفت: “دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.”
✅بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمیکند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است.
🌟آیا چیزی که میخواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم میخورد؟
نه، به هیچ وجه!
همسایه گفت:
✨“پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.”
🍂🍁🍂🍁
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 کریم تر از حاتم
حاتم را پرسیدند که: «هرگز از خود کریمتر دیدی؟» گفت: بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرود آمدم و وی ده گوسفند داشت. فیالحال یک گوسفند بکشت و بپخت و پیش من آورد و مرا قطعهای از آن خوش آمد، بخوردم. گفتم: «والله این بسی خوش بود.»
غلام بیرون رفت و یک یک گوسفند را میکشت و آن قسمت را میپخت و پیش من میآورد. و من از این موضوع آگاهی نداشتم. چون بیرون آمدم که سوار شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است. پرسیدم: که این چیست؟! گفتند: غلام همه گوسفندان خود را بِکشت.(سر برید)
وی را ملامت کردم که: چرا چنین کردی؟! گفت: «سبحانالله تو را که مهمان من بودی چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟».
پس حاتم را پرسیدند که: تو در مقابله آن چه دادی؟ گفت: «سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند.» گفتند: «پس تو کریمتر از او باشی!» گفت: «هیهات! وی هرچه داشت داده است و من از آن چه داشتم و از بسیاری؛ اندکی بیش ندادم!».
📗 #بهارستان
✍ عبدالرحمن جامی
🍂🍁🍂🍁
#دسر_کشکول
شیر 1 لیتر
آرد 3قاشق سوپ خوری
شکر 1 پیمانه
زرده تخم مرغ 1 عدد
اسانس موز 4قطره
همه مواد رو روی گاز هم زده مثل فرنی شود بعد ته ظرف رو یک لایه موز حلقه شده چیده وگردو میریزیم واز مایع کشکول روش میریزیم در یخچال گذاشته..
#صدفی_برنجی
آرد برنج ۲ پیمانه
نمک ۱ ق غ
آب جوش 1.5 لیوان
مواد شربت :
شکر 2.5 پیمانه
آب ۱ پیمانه
گلاب ۱چهارم پیمانه
آبلیمو ۲ قاشق
ابتدا شربت رو آماده کرده و سپس آرد و نمک رو درون تابه ریخته ۳ دقیقه تفت می دهیم لازم نیست تغییر رنگ بدهد
سپس آبجوش رو اضافه کرد و هم میزنیم و از روی شعله برمیداریم
کمی ک از سردی خمیر گذشت خمیر راخوب ورز داده
سپس با دست ب اندازه توپ کوچیک گرد کرده و فرم دهید بصورت اشک و با ۲ عدد شانه آنها رو فرم دهید.
سپس با روغن داغ ب اندازه ی ک تغییر رنگ بدهد سرخ کرده، شعله رو خاموش کرده، کمی ک روغن سرد شد دوباره صدفها رو ب تابه منتقل کرده و تا طلایی شدنشون سرخ کنید.
کمی ک سرد شد درون شربت منتقل کرده و سپس برداشته و سرو کنید.
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 24 ❇️ ما قبل از اینکه بخوایم زمانمون رو مدیریت کنیم باید زمانمون رو "با ارزش بدونیم".
#مدیریت_زمان 25
🔶 در این دوران که یک جوان باید بیشترین فعالیت مفید رو داشته باشه محدود شده به نیم ساعت مطالعه در روز! نتیجش چی میشه؟
⭕️ اینکه هر روز چندین ساعت بیکار میشه و همین موضوع زمینه رو برای بسیاری از انحرافات آماده میکنه. جوان و نوجوان میگه خب من که درسمو خوندم و الان بیکارم! بریم با رفقا بیرون یه تابی بخوریم! 😍😎 بعد هم یه سرگرمی دیگه و.... انقدر جلو میره تا اون جوان از دست میره...
🔹 بعد پدر و مادرها و مدیران مدارس میگن دوره زمونه بدی شده! جوان هامون دارن خراب میشن و جامعه گرگ شده و ...😤
ببین بزرگوار! شما وقت جوان خودت رو به درستی پر نکردی. خب معلومه اون جوان مجبوره انرژی خودش رو صرف کارای نادرست کنه.
👈🏼 باید وقت جوان خودت رو به طور کامل پر کنی و انواع و اقسام برنامه ها فرهنگی و تربیتی و تفریحی سالم رو براش فراهم کنی.
پروانه های وصال
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها) 4⃣3⃣ قسمت سی و چهارم💎 پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها)
5⃣3⃣ قسمت سی و پنجم💎
زمانی که فاطمه بر آن حضرت وارد می شد آن حضرت به او خوشامد می گفت دست های او را می بوسید و در جای خود او را می نشاند. وقتی هم که پیامبر به خانه فاطمه می رفت او نیز به استقبال پدر می شتافت و خوشامد می گفت و دست های پدر ارجمندش را می بوسید.
ابوثعلبه خشنی می گوید: پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم هرگاه از سفر برمی گشت اول نزد فاطمه سلام الله علیها می رفت، فاطمه نیز با مشاهده پدر می ایستاد و به استقبالش می شتافت پدر را در آغوش می گرفت و میان دو چشم پدر را می بوسید.
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم از مقام معنوی و شکوه حضرت زهرا سلام الله علیها در روز قیامت خبر داده و می فرمود:
دخترم فاطمه در روز قیامت سوار بر یک شتر بهشتی به محشر می آید پوشش آن شتر از حریر و لجامش از لؤلؤ تازه است. روی آن قبه ای از نور است که بیرونش از درون ودرونش از بیرون دیده می شود درون آن را عفو الهی و بیرونش را رحمت واسعه اش فرا گرفته بر روی آن تاجی از نور است که هفتاد پایه دارد که به درّ و باقوت آراسته است و چون ستاره درخشان در آسمان روشنی می دهد.
ادامه دارد...
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و سی و هفتم همانطور که با کف
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و سی و هشتم
عصر جمعه 26 اردیبهشت ماه سال 93 از راه رسیده و دیگر آماده رفتن از این خانه شده بودیم که به لطف خدا بعد از یک هفته پرسه زدنهای مجید در خیابانهای بندر، توانسته بودیم خانه کوچکی با همین مقدار پول پیش پیدا کنیم. هر چند در همین دو ماه، باز هم هزینه اجاره خانه افزایش یافته و مجبور شده بودیم اندک پس انداز این یکی دو ماه را هم روی پول پیش گذاشته تا مبلغ در خواستی صاحبخانه تأمین شود. حالا همه سرمایه زندگیمان، باقی مانده حقوق ماه گذشته بود و تا چند روز دیگر که حقوق این ماه به حساب مجید ریخته میشد، باید با همین مقدار اندک زندگیمان را سپری میکردیم. با اینهمه خوشحال بودم که هم خانه مناسبی نصیبمان شده بود، هم یک هفته مانده به مراسم، این خانه را تخلیه میکردیم تا حبیبه خانم و دخترش فرصت کافی برای چیدن جهیزیه داشته باشند. عبدالله وقتی فهمید میخواهیم خانه را تخلیه کنیم، چقدر با من و مجید جر و بحث کرد و چند بار وضعیت خطرناک من و کودکم را به رخم کشید، بلکه منصرفمان کند، ولی ما با خدا معامله کرده بودیم تا گرهای از کار بندهاش باز کنیم و یقین داشتیم به پاداش این خیرخواهی، روزی سرانگشت تدبیر خدا گره بزرگتری از کار زندگیمان خواهد گشود.
چیزی به ساعت شش بعدازظهر نمانده بود که مجید مهیای رفتن به آژانس املاک شد تا به امید خدا، قرارداد اجاره خانه را بنویسد. صاحبخانه جدیدمان پیرزن بد قلقی بود که پول پیش را در هنگام امضای قرارداد طلب کرده و بایستی مجید تمام مبلغ پول پیش را همین امروز در آژانس املاک تحویلش میداد تا کلید خانه را بدهد. دیشب حاج صالح پول پیش این خانه را به همراه یک جعبه شیرینی به درِ خانه آورده و چقدر از مجید تشکر کرده بود که بیآنکه جریمهای بگیرد، قرارداد را فسخ کرده و خانه را بیدردسر تخلیه میکند، هرچند مجید هنوز نگران وضعیت من بود و تنها به این شرط به تخلیه خانه رضایت داده بود که دست به چیزی نزنم و من همچنان دلواپس اسباب زندگیام بودم که در این جابجایی صدمهای نخورند. مجید گوشه اتاق روی دو زانو نشسته و دسته تراولها را داخل کیف پولش جا میداد که با دل نگرانی سؤال کردم: «میخوای پول رو همینجوری ببری؟ ای کاش میریختی تو حسابت، برای صاحبخونه کارت به کارت میکردی.» همانطور که سرش پایین بود، لبخندی زد و پاسخ داد: «به خانمه گفتم شماره حساب بده، پول رو بریزم به حسابت، عصبانی شد! گفت من حساب ندارم، اگه خونه رو میخوای پول رو با خودت بیار بنگاه!» از لحن تعریف کردنش خندهام گرفت و به شوخی گفتم: «خدا به خیر کنه! حتماً از این پیرزن هاس که همش غُر میزنه!» که به سمتم صورت چرخاند و او هم پاسخم را به شوخی داد: «بیخود کرده کسی سرِ زن من غُر بزنه! خیلی هم دلش بخواد زن من داره میره مستأجر خونهاش بشه!» از پشتیبانی مردانهاش با صدای بلند خندیدم و دلم به همین شیطنت شیرینش شاد شد. زیپ کیفش را بست و از جا بلند شد که پرسیدم: «مجید! کِی بر میگردی؟» نگاهی به ساعت مچیاش کرد و با گفتن «ان شاءالله تا یکی دو ساعت دیگه خونهام.» کیف پول باریکش را زیر پیراهنش جاسازی کرد که باز پرسیدم: «شام چی دوست داری درست کنم؟» دستی به موهایش کشید تا همچون همیشه بدون نگاه کردن به آیینه، موهایش را مرتب کند و با لبخندی لبریز محبت جواب داد: «همه غذاهای تو خوشمزه اس الهه جان! هر چی درست کنی من دوست دارم!» و از نگاه منتظرم فهمید تا جواب دقیقی نگیرم دست بردار نیستم که با خندهای که صورتش را پُر کرده بود، پیشنهاد داد: «خُب اگه لوبیا پلو درست کنی، بهتره!» دست روی چشمم گذاشتم و با شیرین زبانی زنانهام درخواستش را اجابت کردم: «به روی چشم! تا برگردی یه لوبیا پلوی خوشمزه درست میکنم!»
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و سی و هشتم عصر جمعه 26 اردی
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و سی و نهم
از لحن گرم و مهربانم، نگاهش محو صورتم شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد: «مواظب خودت باش الهه جان! من زود بر میگردم!» و از کنارم گذشت و هنوز به درِ خانه نرسیده بود که صدایش کردم: «مجید! خیلی خوشحالم که قبول کردی اینجا رو خالی کنیم! دل یه خونواده رو شاد کردیم! ممنونم!» دستش به دستگیره در ماند و صورتش به سمت من چرخید. نگاه غرق محبتش را به چشمان مشتاقم هدیه کرد و با مهربانی بینظیرش پاسخ قدردانیام را داد: «من که کاری نکردم الهه جان! این خونه زندگی مال خودته! تو قبول کردی که این زحمت رو به خودت بدی تا دل اونا رو شاد کنی!» و دیگر منتظر جواب من نشد که در را باز کرد و رفت. هنوز صورت مهربان و چشمان زیبایش مقابل نگاهم مانده و پرنده عشقش در دلم پَر پَر میزد که پشت سرش آیتالکرسی خواندم تا این معامله هم ختم به خیر شود.
بسته گوشت و لوبیا سبز خُرد شده را از فریزر درآوردم تا یخشان باز شود، برنج را هم در کاسهای خیس کردم و تا فرصتی که داشتم، کمی روی تختم دراز کشیدم تا کمر درد کمتر آزارم بدهد. شاید هم به خاطر اضطراب اجاره خانه بود که از لحظه رفتن مجید، باز تپش قلب گرفته و نفسم به شماره افتاده بود. دستم را روی بدنم گذاشته و به بازی لطیف حوریه در بدنم دل خوش کرده بودم. خودش را زیر انگشتانم میکشید و گاهی لگدی کوچک میزد و من به رؤیای صورت زیبا و ظریفش، با هر فشاری که میآورد، به فدایش میرفتم که کسی به در خانه زد و نمیدانم به چه ضربی زد که قلبم از جا کَنده شد. طوری وحشت کردم و از روی تخت پریدم که درد شدیدی در دل و کمرم پیچید و نالهام بلند شد و کسی که پشت در بود، همچنان میکوبید. از در زدنهایِ محکم و بیوقفهاش، بدنم به لرزه افتاده و به قدری هول کرده بودم که نمیتوانستم چادرم را سر کنم. به هر زحمتی بود، چادر را به سرم کشیدم و با دستهایی لرزان در را باز کردم که دیدم پسر همسایه پشت در ایستاده و با صدای بلند نفس نفس میزند. رنگ از صورت سبزهاش پریده و لبهایش به سفیدی میزد و طوری ترسیده بود که زبانش به لکنت افتاده و نمیتوانست حرفی بزند. از حالت وحشت زدهاش، بیشتر هول کردم و مضطرب پرسیدم: «چی شده علی؟» به سختی لب از لب باز کرد و میان نفسهای بُریده اش خبر داد: «آقا مجید ... آقا مجید...» برای یک لحظه احساس کردم قلبم از وحشت به قفسه سینهام کوبیده شد که دستم را به چهارچوب در گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم و تنها توانستم بپرسم: «مجید چی؟» انگار از ترس شوکه شده و نمیتوانست به درستی صحبت کند که با صدای لرزانش تکرار کرد: «آقا مجید رو کُشتن...» و پیش از آنکه بفهمم چه میگوید، قالب تهی کردم که تمام در و دیوار خانه بر سرم خراب شد. احساس کردم تمام بدنم روی کمرم خُرد شد که کمرم از درد شکست و نالهام در گلو خفه شد. چشمانم سیاهی میرفت و دیگر جایی را نمیدیدم. تنها درد وحشتناکی را احساس میکردم که خودش را به دل و کمرم میکوبید و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که با پهلو به زمین خوردم. تمام تن و بدنم از ترس به لرزه افتاده و مثل اینکه کسی جنینم را از جا کنده باشد، از شدت درد وحشتناکی جیغ میکشیدم و میشنیدم که علی همچنان با گریه خبر میداد: «خودم دیدم، همین سرِ خیابون با چاقو زدنش! خودم دیدم افتاد رو زمین، پولش رو زدن و فرار کردن! همه لباسش خونی شده بود...» دیگر گوشم چیزی نمیشنید، چشمانم جایی را نمیدید و تنها از دردی که طاقتم را بریده بود، ضجه میزدم. حالا پسرک از حال من وحشت کرده و نمیدانست چه کند که بیشتر به گریه افتاده و فقط صدایم میکرد: «الهه خانم! مامانم خونه نیس، من میترسم! چی کار کنم...» و من با مرگ فاصلهای نداشتم که احساس میکردم جانم به لبم رسیده و از دردی که در تمام بدنم رعشه میکشید، بیاختیار جیغ میزدم و شاید همین فریادهایم بود که مردم را از کوچه به داخل ساختمان کشاند و من دیگر به حال خودم نبودم که چادرم دور بدنم پیچیده و در تنگنایی از درد و درماندگی دست و پا میزدم.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍