کنارم باش ، این پاییز ،
کنارم باش ، می ترسم ...
خزان را دوست دارم من ، ولی بی تو ؛
خیابان ، کوچه ها ، این شهر ، این پاییز ؛
تو را بدجور کم دارد !
بدون تو ؛
گلوی آسمان ها ؛ درد می بارد ،
صدای خش خش این برگ ها بی تو ؛
صدای نابهنجاریست باور کن ؛
به بانگِ مرگ می مانَد !
اگر باشی ،
اگر همراهِ من باشی ؛
خزان زیباترین فصل است ، می دانم ...
کنارت ، چای می چسبد ؛
به وقتِ شامگاهان ، در هوای سرد و بارانی ...
کنارت کوچه ها زیبا ،
درختان ، آسمان ، گنجشک ها زیبا ،
کنارت بازهم دیوانه ی باران و پاییزم ...
کنارم باش ماهِ من ،
که با تو چای می چسبد ،
که با تو عاشقی کردن ، دویدن ، شهر در پاییز را دیدن ؛
که با تو کافه گردی ، شعر خواندن ، مبتلا بودن ؛
در این پاییز ، می چسبد ،
عجب پاییز ، می چسبد !
کنارِ تو ؛
خزان زیباترین فصل است ، می دانی ؟!
• نرگس صرافیان طوفان •
♥️
🍂🍁🍂🍁
#تلنگر⚠️
راه رسیدن بہ خدا #دوست_داشتن
آدمهاست!! اگرچہ نتونے کارے براے
آنہا انجام بدهے اما همین کہ دلسـوز
دیگران باشے بہ خدا مقرب میشوے
و خـدا بہ تو مـهربانتر!
🍂🍁🍂🍁
از صفات مومن؛
بُشرهُ فی وَجهه حُزنهُ فی قَلبه
شادی در چهره اش و اندوه در قلبش...
و اینکه خداوند مصیبت و
صبر را باهم عنایت می کند،
اما ابراز اندوه خود به دیگران
صبر را میکُشد....🌸
رفیق
بیا تمرینِ
🌱کِتمانِ سِرّ🌱 کنیم...
🍂🍁🍂🍁
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و هفتاد و هشتم دستم را گرفته
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و هفتاد و نهم
و همه چیز از جایی خراب شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشتهای سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی لبریز حسرت ادامه دادم: «تا اینکه بابام با چند تا تاجر ناشناس قرارداد بست. خودش میگفت اصالتاً عربستانیان، ولی خیلی ساله که اومدن ایران و اینجا زندگی میکنن. ما همه مخالف بودیم، ولی بابام کار خودش رو کرد...» و پای نوریه با مرگ مادرم به خانه ما باز شد که آهی کشیدم و ناله زدم: «به یکی دو ماه نکشید که مادرم سرطان گرفت و مُرد. بعد سه ماه بابام با یه دختر نوزده ساله ازدواج کرد. نوریه خواهر یکی از همون شرکای عرب بابام بود. تازه اون موقع بود که بابا گفت اینا وهابیان. از اون روز مصیبت ما شروع شد! بابا میگفت اینا شیعه رو قبول ندارن و نباید بفهمن مجید شیعهاس!» که بلاخره سرم را بالا آوردم و به پاس صبوریهای سختش در برابر نوریه، نگاهی عاشقانه به صورت محزون و مظلومش کردم و با لحنی لبریز افتخار ادامه دادم: «مجید اون مدت خیلی اذیت شد! خیلی عذاب کشید! بابا از عشق نوریه کور و کر شده بود! بابا حتی به خاطر نوریه وهابی شده بود و خودش هم مجید رو زجر میداد! ولی مجید به خاطر من و برای اینکه آرامش زندگیمون به هم نخوره، همه رو تحمل میکرد تا نوریه نفهمه که شیعه اس...» و صورتش به چه لبخند شیرینی گشوده شد و من با بغضی مظلومانه ادامه دادم: «ولی نشد! یه شب نوریه به سامرا اهانت کرد و مجید دیگه نتونست تحمل کنه، همه چی به هم ریخت! آخه شرط ضمن عقد نوریه این بود که بابا با هیچ شیعهای ارتباط نداشته باشه!» مجید نفس بلندی کشید و من باز گلویم از حجم گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم: «پدر نوریه واسه بابا حکم کرد که یا باید مجید وهابی شه، یا باید طلاق منو از مجید بگیره، یا منم با مجید برم و برای همیشه از خونوادهام طرد شم...» و دیگر نگفتم در این میان پیشانی مجیدم شکست و من که پنج ماهه حامله بودم چقدر از پدرم کتک خوردم و باز هم عاشقانه پای هم ماندیم و نگفتم که پدر بیغیرتم به بهای بیحیاییهای برادر نوریه، برای من چه خوابی دیده بود که از ترس جان کودکم از آن خانه گریختم که از همه غمهای دلم فقط خدا باخبر بود و تنها یک جمله گفتم: «ولی من میخواستم با مجید باشم که برای همیشه از خونوادهام جدا شدم...» و تازه در به دری غریبانهمان از اینجا آغاز شد که سری تکان دادم و گلایه کردم: «ولی چون بابا معامله با شیعه رو حروم میدونست، پول پیش خونه رو پس نداد، نذاشت جهیزیهام رو ببرم، حتی اجازه نداد وسایلی که با پول خودمون خریده بودیم، ببریم. با پساندازی که داشتیم یه خونه دیگه اجاره کردیم، ولی دیگه پول نداشتیم و مجبور شدیم طلاهامو بفروشیم تا بتونیم دوباره وسایل زندگی رو بخریم...» و مجید دلش نمیخواست بیش از این از مصیبتهای زندگیمان حرفی بزنم که با صدایی که از اعماق غمهایش به سختی بالا میآمد، تمنا کرد: «الهه! دیگه بسه!» ولی آسید احمد میدید کاسه صبرم سرریز شده و میخواهم تک تک جراحتهای جانم را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ مجید را داد: «بذار بگه، دلش سبک شه!» سپس رو به من کرد و گفت: «بگو بابا جون!» با هر دو دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با لحنی غمزده، غمنامهام را از سر گرفتم: «هیچکس از ما سراغی نمیگرفت! فقط عبدالله که کارش از بابا جدا بود، یه وقتایی بهمون سر میزد. ولی دو تا برادر بزرگترم حتی جواب تلفن منو هم نمیدادم. دیگه من و مجید غیر از خدا کسی رو نداشتیم. ولی دلمون به همین زندگی ساده خوش بود...» و با اینکه از اهل سنت بودم، برای جان جواد الائمه (علیهالسلام) به قدری حرمت قائل بودم که حرفی از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا اجر خیرخواهیمان باطل نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم: «ولی یه اتفاقی افتاد که مجبور شدیم سرِ دو ماه اون خونه رو تخلیه کنیم. مجید رفته بود بنگاه که قرارداد اجاره یه خونه دیگه رو امضا کنه، ولی پولش رو تو راه زدن، پولی که همه سرمایه زندگیمون بود...» و من هنوز از تصور بلایی که میتوانست جان عزیزترین کسم را بگیرد، چهارچوب بدنم به لرزه میافتاد که با نفسهایی بُریده به فدایش رفتم: «ولی همه سرمایه زندگیمون فدای سرش...» مجید محو چشمان عاشقم شده و بیآنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکرد که پا به پای من، همه این روزها را به چشم دیده و میفهمید چه می گویم.
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و هفتاد و نهم و همه چیز از جا
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و هشتادم
مجید محو چشمان عاشقم شده و بیآنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکرد که پا به پای من، همه این روزها را به چشم دیده و میفهمید چه میگویم و من حوریه را در این فصل از رساله رنجهایم از دست داده بودم که بغض کهنهام شکست و ناله زدم: «ولی وقتی به من خبر دادن، خیلی ترسیدم، هول کردم، بچهام از بین رفت، دخترم از دستم رفت...» و شعله مصیبت از دست دادن حوریه چنان آتشی به دلم زد که چشمانم را از داغ دوریاش در هم کشیدم و بعد از مدتها بار دیگر از اعماق قلبم ضجه زدم. مجید مثل اینکه دوباره جراحت جانش سر باز کرده باشد، چشمانش از خونابه اشک پُر شده و نمیتوانست برای دل بیقرارم کاری کند که تنها عاشقانه نگاهم میکرد. مامان خدیجه با هر دو دست در آغوشم کشیده و هر چه ناز و نوازشم میکرد، آرام نمیشدم و هنوز میخواستم لکه ننگ وهابیت را از دامنم پاک کنم که میان هق هق گریه، صادقانه گواهی میدادم: «من وهابی نیستم، من سُنیام! من خودم به خاطر حمایت از شوهر شیعهام اینهمه عذاب کشیدم! من به خاطر اینکه پشت مجید وایسادم، بچهام رو از دست دادم! به خدا من وهابی نیستم...» مامان خدیجه به سر و صورتم دست میکشید و چقدر بوی مادرم را میداد که در میان دستان مهربانش، همه مصیبتهای این مدت را زار میزدم و او مدام زیر گوشم نجوا میکرد :«آروم باش دخترم! آروم باش عزیز دلم! آروم باش مادر جون!» تا سرانجام پرنده دل بیقرارم دست از پر و بال زدن کشید و در آرامش آغوش مادرانهاش اندکی آرام شدم که آسید احمد صدایم کرد: «دخترم! اگه تا امروز رو تخم چشم من و حاج خانم جا داشتی، از امشب جات رو سرِ ماست!» با گوشه چادرم، صورتم را از جای پای اشکهایم خشک کردم و دیدم همانطور که نگاهش به زمین است، صورتش غرق عطوفت شد و حرفی زد که دلم لرزید: «مگه نشنیدی آیت الله سیستانی، مرجع بزرگوار شیعیان عراق چی گفته؟ ایشون خطاب به شیعیان فرمودن: "نگید برادران ما، اهل سنت! بلکه بگید جان ما اهل سنت!" چون یه وقت برادر با برادرش یه اختلافی پیدا میکنه، ولی آدم با جون خودش که مشکلی نداره! اهل سنت نفس ما هستن که با هم هیچ مشکلی نداریم! حتی ایشون سفارش کردن که شیعیان باید از حقوق سیاسی و اجتماعی اهل سنت، قبل از حقوق خودشون دفاع کنن. مقام معظم رهبری هم همیشه تأکید میکنن شیعه و سُنی با هم مهربونند و مشکلی هم ندارن.» سپس لبخندی زد و نه تنها از سرِ محبت که از روی عقیده، به دفاع از من قد کشید: «پس از امشب من باید از شما قبل از دختر خودم حمایت کنم، چون شما به عنوان یه عزیزِ اهل سنت، جان من هستی!» و مامان خدیجه همانطور که دستانم را میان دستان با محبتش گرفته بود، پیام عاشقیاش را به گوشم رساند: «عزیز بودی، عزیزتر شدی!» سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی عارفانه مقاومت عاشقانهام را ستایش کرد: «تو به خاطر خدا و به حمایت از همسر و زندگیات، اینهمه سختی کشیدی! خوش به سعادتت!» و باز آسید احمد سرِ سخن را به دست گرفت و صفحات قرآن را نشانم داد تا دلم به کلام زیبای الهی آرامش بگیرد: «تو قرآن دهها آیه فقط درمورد مهاجرت در راه خدا اومده! بلاخره شما هم به یه شکلی برای خدا مهاجرت کردید و این مدت اینهمه سختی رو به خاطر خدا تحمل کردید! شک نکنید اجرتون با خداست!» و دلش از قیام غیرتمندانه مجید، حال آمده بود که نگاهش کرد و گفت: «شما میتونستی اون شب هیچی نگی تا زندگیات حفظ شه! ولی به خاطر خدا و اهل بیت (علیهالسلام) سکوت نکردی و اینهمه مصیبت رو به جون خریدی! حتماً شنیدی که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمودن بالاترين جهاد، کلمه حقي است که در برابر يک سلطان ستمگر گفته بشه. پس شما زن و شوهر هم مجاهدت کردید، هم مهاجرت!» و دوباره رو به من کرد: «شما هم به حمایت از این جهاد، زحمت این مهاجرت سخت رو تحمل کردی! بچهات هم در راه خدا دادی!» و حقیقتاً به این جانبازی من و مجید غبطه میخورد که چشمان پیر و پُر چین و چروکش از اشک پُر شد و به پای دلدادگیمان حسرت کشید: «شاید کاری که شما دو نفر تو این مدت انجام دادید، من تو این عمر شصت سالهام نتونستم انجام بدم! خوش به حالتون!»
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و هشتادم مجید محو چشمان عاشقم
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و هشتاد و یکم
حدس میزدم آسید احمد و مامان خدیجه به پشتوانه ایمان محکمی که به خدا دارند، مرا مورد تفقد قرار دهند، اما هرگز تصور نمیکردم در برابر من و مجید همچون عزیزترین عزیزان خود، اینچنین ابراز عشق و علاقه کرده و با کلماتی به این عظمت، سرگذشت سختمان را ستایش کنند. چشمان مجید از شادی مؤمنانهای میدرخشید و آسید احمد همچنان با من صحبت میکرد: «دخترم! این وهابیت بلای جون اسلام شده! البته نه اینکه چیز تازهای باشه، اینا سالهاست کار خودشون رو شروع کردن و به اسم مبارزه با کفر، مسلمون کُشی میکنن، ولی حالا چند سالیه که برای خودشون دم و دستگاهی به هم زدن! تا دیروز جبهه النصره و ارتش آزاد تو سوریه قتل و غارت میکرد، حال داعش تو عراق سر بلند کرده! تو کشورهای دیگه مثل افغانستان و پاکستان هم که از قدیم طالبان و القاعده بودن و هستن و هنوزم جنایت میکنن! شیعه و سُنی هم نمیشناسن! هر کس باهاشون هم عقیده نباشه، کافره و خونش حلال!» سپس دستی به محاسن انبوه و سپیدش کشید و مثل اینکه بخواهد در همین فرصت سرشار از احساس و عاطفه، یک مسأله فکری را هم با دقت موشکافی کند، با آرامشی منطقی ادامه داد: «البته اینم بگم که این فرقه وهابیت که حالا داره به همه این تروریستها خط میده و با بهانه و بیبهانه، جون و مال و آبرو و حتی ناموس مسلمونا رو مباح میدونه، در واقع یه فرقه من درآوردیه! وگرنه هیچکدوم از مذاهب اسلامی اعم از شیعه و سُنی، حکم به تکفیر یه مذهب دیگه ندادن. سالهای سال، شیعه و سُنی با هم زندگی میکردن، خُب با هم یه اختلاف سلیقههایی هم داشتن، ولی همدیگه رو مسلمون میدونستن. ولی یکی دو نفر از نظریهپردازان مسلمون بودن که یه کم تند میرفتن و بعضی وقتها یه حکمهای افراطی میدادن. اینا به هیچ عنوان از فقهای مورد قبول امت اسلامی نبودن و عامه مسلمونا از اینا خط نمیگرفتن، ولی خُب اینا برای خودشون نظرات خاصی داشتن که اتفاقاً تعدادشون هم خیلی کم بود! ولی دنیای استکبار و به خصوص انگلیس اومد انگشت گذاشت روی همین نقطه و از همین جا فتنه وهابیت به شکل امروزیش راه افتاد. انگلیسیها اومدن از طریق یه شخصی به اسم محمد بن عبدالوهاب که تا حدودی عقاید افراطی داشت، تفکر تکفیر رو تقویت کردن و تا تونستن آب به آسیابش ریختن تا جایی که تکفیریها به خودشون اجازه میدن به هر دلیلی، مسلمونی رو کافر اعلام کنن؛ اول خونش رو بریزن و بعد اموال و ناموسش رو مصادره کنن! خلاصه با سوءاستفاده از نظریهپردازی یکی دو تا مسلمون افراطی، یه فتنه انگلیسی به اسم وهابیت به پا شد که حالا شده طاعون امت اسلامی! یعنی اساساً انگلیس این فرقه رو به وجود اُورد که بدون زحمت و لشگر کشی، امت اسلامی رو از بین ببره!» سپس از روی تأسف سری تکان داد و گفت: «دنیای استکبار از این جریان تکفیری خیلی منفعت میبره؛ اولاً اینکه به بهانه شیعه و سُنی، مسلمونا رو به جون هم میندازن و بدون اینکه خودشون یه گلوله حروم کنن، خون مسلمونا رو به دست خودش میریزن! دوماً کشورهای اسلامی رو انقدر درگیر جنگهای داخلی و طولانی میکنن که اصلاً از پیشرفت جا میمونن. الان شما سوریه رو ببینید! چند ساله همه انرژیاش رو گذاشته تا تروریست رو از بین ببره! خُب طبعاً یه همچین کشوری دیگه نمیتونه پیشرفت کنه! سوماً خودشون وحشیگریهای این تکفیریها رو توی تلویزیون هاشون نشون میدن و به همه میگن ببینید مسلمونا چقدر وحشی هستن! خُب وقتی نشون میدن یه تروریست تو سوریه جگر یه سرباز رو از سینه اش درمیاره و میخوره، میگن ببینید این مسلمونا چقدر وحشی شدن که جگر همدیگه رو میخورن! نمیگن بابا این اصلاً مسلمون نیس! چهارمیاش که از همه مهمتره، اینه که اینا میخوان با برجسته کردن جنایتهای تروریستها تو عراق و سوریه و جاهای دیگه، روی نسل کشی اسرائیل سرپوش بذارن و یه کاری کنن که اصلاً همه یادشون بره اسرائیل هفتاد ساله که فلسطین رو اشغال کرده و داره این همه جرم و جنایت در حق مردم فلسطین میکنه! از اون مهمتر اینه که میخوان توان ارتشهای کشورهای مقاوم منطقه مثل عراق و سوریه رو تو جنگ با تروریستها فرسایش بدن تا دیگه توانی برای مقابله با اسرائیل نداشته باشن! در حالیکه همه مشکل اسلام و کشورهای اسلامی به خاطر اسرائیله و دشمن درجه یک مسلمونا، همین اسرائیله!»
🔘داستان کوتاه
یک روز از خواب بیدار میشوی و به تو میگویند: این آخرین روز زندگی توست!!
از جایت بلند میشوی دلت به حال خودت میسوزد با خودت فکر میکنی امروز چقد میتوانی بیشتر زندگی کنی بیشتر از زندگی لذت ببری!!
دوش میگیری، از کمدت بهترین لباسهایت را انتخاب میکنی و میپوشی...
جلوی آینه میایستی موهایت را شانه میکنی، به خودت عطر میزنی و غرق فکر میشوی که امروز باید هر چه میتوانی مهربان باشی، بخشنده باشی، بخندی و لذت ببری!
از خواب بیدارش میکنی به او میگویی در این همه سال که گذشت چقد دوستش داشتی و نگفتی، چقد عاشقش بودی و نمیدانست!
به او میگویی مرا بیشتر دوست بدار، بیشتر نگاهم کن، بگذار بیشتر دستانت را بگیرم و به این فکر میکنی فردا دیگر نمیبینیاش و چقد آن لحظهها برایت قیمتی میشود، لحظههایی که هیچ وقت حسشان نمیکردی!!
دوتایی از خانه میزنید بیرون...
میروی ته مانده حسابت را میتکانی، کادو میگیری برای مادرت و پدرت به سراغشان میروی و به آنها میگویی که چقد برایت مهم هستند که چقد مدیونشان هستی...
مادرت را بغل میکنی، پدرت را میبوسی و اشک میریزی چون میدانی فردا دیگر نیستی...!
آن روز جور دیگری مردم را نگاه میکنی، جور دیگری به حیوان خانگیات اهمیت میدهی، جوری دیگر میخندی، جور دیگری دلت میلرزد، جور دیگری زنده هستی و دائم به این فکر میکنی که چقدر حیف است اگر نباشم...
آن روز میفهمی هیچ چیز به اندازهی بودنت و ماندنت با ارزش نبوده و نیست!
شب که میشود؛ میگویی: کاش فردا هم بودم!
خوب اگر فردا هم باشی قول میدهی همین گونه باشی یا نه؟!
ممکن است فردا باشی، قدر لحظههایت را بیشتر بدان، چون هیچ چیز به اندازهی خودت و ماندنت ارزش ندارد...
─┅─═इई 🍁🍂🍁 ईइ═─┅─
#پندانه🌹
حاج آقا فاطمی نیا؛
✍🏻حديث داريم كه اگر كسي پشت سربرادر مؤمنش جمله اي بگويد كه احترام او پايين بيايد، از ولايت الله خارج ميشود!
خارج شدن از ولايت خدا شوخي نيست، ميفرمايد از ولايت الله خارج ميشود! پناه بر خدا ميبرم!
آن وقت ما انقدر راحت پشت سريكديگر صحبت مي كنيم! تهمت ميزنيم! عيوب يكديگر را فاش ميكنيم!
آبرو ميبريم! پناه بر خدا ميبرم!
بسيار بايد حواسمان به اعمال و گفتارمان باشد؛ اين زبان را بايد كنترل كنيم.
🔰نشر حداکثری
🍂🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 انیمیشن داستان زندگی #حضرت_معصومه علیها السلام
📚 در بعضی از کتابها آمده که وقتی کاروان حضرت معصومه علیهاالسلام به شهر ساوه رسید، مأموران عباسی به کاروان حمله کردند و در این واقعه ۲۲تن از همراهان آن حضرت به شهادت رسیدند و حضرت معصومه علیهاالسلام نیز توسط آنان مسموم شد. راه #نفوذ در هر زمانی وجود داشته چون شیطان قسم خورده لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقِيمَ ...
💢 در حدیث مى خوانیم: شیطان سوگند خورد از چهار طرف در کمین انسان باشد تا او را منحرف یا متوقّف کند. هر لحظه از #امام_زمان باید مدد بگیریم
⠀ོ
⠀ོ
_ وقتی که میشنویم یکی زائر امام رضا، امام حسین "علیهما السلام" شده میگیم:
"خوش به حالش رفته زیارت!"
یعنی در واقع خودش باپای خودش، باذوق وشوق خودش بدون هیچ عذاب وعقابی رفته زیارت.
انسان هم وقتی نمازشب میخونه در واقع زائر خداست. چون نمازشب امر واجبی نیست که از ترس عقاب وعذاب بخونه. بلکه با ذوق وشوق وعلاقه خودش میره به زيارت اكرم الاكرمين!
آيا مرتبه ای از اين بالاتر هست كه خداوند به بنده اش كه ازروی عشق ومحبت او در دل شب بيدار شده ، بفرماید:
"خوش آمدی! مرحبا! تو زائر منی!"
+ زائرین خدا قبول باشه و التماس دعا🙏
شیعـہی علے؏ نمازشبت رو با عشـق بخون!
أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج🍀!
قرارمونیادتنره
🍂🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁از خدا میخوام
🍂با یه حس خوب
✨با نوری از جنس امید
🍁با دلی غرق شادی
🍂و با قلبی سرشار از آرامش
✨امشب بخوابید
🍁تا فردا با کلی انرژی
🍂از خواب بیدار بشید
#شبتون_بخیر
#فرداتون_پر_از_امید
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهـــی..
✨به نام تو که
🌸بی نیازترین تنهایی
🌸با تکیه بر
✨لطف و مهربانی ات
🌸روزمان را آغـاز می کنیم:
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
الهی به امید لطف تو...💐
🌸🍃
نیایش صبحگاهی 🌺🍃
🌺خدای من
💫تو زیباترین ﺣﻀﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻨﯽ
🌺ﻭ ﻣﻦ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﺧﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ
💫ﺑﻪ ﺁﺑﯽ ﺁﺳﻤﺎﻧﺖ
🌺ﺑﻪ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺸﻤﺎﺭﺕ
💫ﺑﻪ ﺑﺨﺸﺶ ﻫﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭتمندانه ات
🌺خدایا
💫ما را از آغوش امن خودجدا مکن.
🌺 #آمیـن
🌺🍃
┄┅══✼ *✨﷽✨*✼══┅┄
دست ادب بر روی سینه می گذاریم✋🏻
السّلامُ عليكَ يا صَاحِبَ الفَتحِ و ناشِرَ رَايَةِ الهُدَى
سلام بر تو ای هماره پیروز و ای گشاینده پرچم هدایت
سلام ای قریب ترین غریب
ای آشناترین همراه
ای روز آفتابی☀️
ای مثل چشم های خدا آبی!
ای مثل روز، آمدنت روشن!
این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا
من نیز در روزگار آمدنت هستم؟♥️
أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ 🕊
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
🌷🍃
🌷 #یا_قاضی_الحاجات
هر دوشنبه ازسوى خویش
دو نعمت بر ما عطا فرما
خوشبختى بندگیت را
درآغاز روزمان و نعمت
آمرزشت را در پايان ،
روزیمان قرار بده ...
🌷 #آمین_ای_برآورنده_حاجات
🌷🍃