eitaa logo
پروانه های وصال
7.8هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
21.2هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اجابت قبل از دعاست؛ یک وقت نگویید هرچه دعا می‌کنیم مستجاب نمی‌شود؛ اگر خدا نمی‌خواست شما نمی‌توانستید دعا کنید؛ وقتی با حال دعا با خدا حرف می‌زنیم، این را خدا خواسته که نصیب ما شده است. حاج محمداسماعیل دولابی 🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸حکایت تکان دهنده از حضرت امام رضا (ع) ⭕️داستان مرد نابینا و نادر شاه 🎙استادعالی
14000826_بیانات دیدار نخبگان با رهبر انقلاب.mp3
8.96M
🎙 بیانات صبح دیروز رهبر معظم انقلاب در و استعدادهای برتر علمی صحبت های امروز حضرت آقا از جهاتی بسیار مهم ست و لازم هست چند گروه حتما گوش کنند؛ 1⃣. نخبگان جامعه 2⃣. طلبه های انقلابی و جهادی 3⃣. فعالین عرصه مجازی 4⃣. بچه های دانش بنیان 🔵 همه دوستانم برای خودشان تکلیف کردند تمام سخنرانی های حضرت آقا در همان روز گوش کنند. با
🌹 پیام دیوار نوشته رهبر معظم انقلاب در جوان چه بود⁉️ 🍃سلامتی صلوات🌸 اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُمْ 🌸
⚠️تلنگر 🍃آیت الله بهجت قدس سره: اگر در اتاقی در بسته باشیم و بدانیم که شخص بزرگی پشت در ایستاده و سخنان ما را می شنود، چقدر حال ما فرق می کند و مواظب سخنان خود می شویم!؟ با اینکه او را نمی بینیم ، ولی علم داریم و می دانیم که پشت در هستند، در رفتار و گفتار خود بسیار مواظب هستیم. ⁉️پس چرا حال ما نسبت به امام زمان (عج) چنین نیست!؟ 😔 📗کتاب جناب عشق 🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
4 پایه مرغ ماست 200 گرمی فلفل قرمز ½ قاشق چایخوری گشنیز میخک زردچوبه 2 حبه سیر هل نمک 1 قاشق غذاخوری روغن زیتون دارچین آب لیمو سیب زمینی 📝 خلال دندان را به پایه های مرغ بچسبانید و روی یک ورقه پخت قرار دهید. تمام مواد لازم برای سس را مخلوط کنید. سس را روی پایه های مرغ بریزید. خلال دندان تهیه کنید. سیب زمینی ، نمک و فلفل را اضافه کنید. به مدت 45 دقیقه در دمای 180 درجه سانتیگراد / 350 درجه فارنهایت بپزید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 👈 حکایت جالب ابوالعباس جوالقی «ابوالعبّاس جوالقی»، در آغاز کار، جوال می بافت و می فروخت، روزی ابوالعباس، جوالی به کسی داد اما فراموش کرد که آن را به چه کسی داده است. چندان که اندیشید، یادش نیامد. روزی به نماز ایستاده بود که یادش آمد جوالش را به چه کسی داده! لذا به دکّان رفت و به شاگردش گفت: ای فلان! یادم آمد که جوال را به چه کسی داده ام، آن را به فلان کس داده ام.  شاگردش گفت: چگونه یادت آمد؟ ابوالعباس گفت: در نماز یادم آمد. شاگردش گفت: ای استاد! به نماز خواندن مشغول بودی یا به جوال جستن؟!  ابوالعباس متوجه کار ناپسندش شد و دکّان را رها کرد و به سوی طلب علم رفت. چندان علم بیاموخت تا مفسّر قرآن شد. 📗 ✍ سید حسین موسوی راد لاهیجی 🍁🍂🍁🍂
پروانه های وصال
درسهایی از حضرت زهرا(سلام الله علیها) 5⃣6⃣ قسمت شصت و پنجم💎 رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله
درسهایی از حضرت زهرا(سلام الله علیها) 6⃣6⃣ قسمت شصت و ششم💎 با توجه به این ویژگی های کم نظیر، بهترین کسی که می تواند درس زندگی را به بانوان عصر ما بیاموزد، شخص فاطمه زهرا سلام الله علیها است. از این رو، در این مقال بخش‌هایی از سیره و سخن آن بزرگوار را که قابلیت الگو برداری و درس‌آموزی برای زنان مسلمان دارد، تقدیم می کنیم. به امید آنکه بتوانیم در عصری که از هر سو دشمنان اسلام و شیاطین و سوسه گر، ایمان و ارزش‌های اصیل جامعه و امنیت اخلاقی جوانان و زنان را هدف گرفته‌اند و با هر وسیله‌ای برای تضعیف باورهای دختران و زنان مسلمان تلاش می‌کنند رفتارهای خود را با آن حظرت هماهنگ نماییم و درسهایی از آن بانوی مخدّره فراگیریم. یک زن مسلمان در پرتو تعالیم قرآن و اهل بیت علیه السلام همواره ذی سادگی و ساده زیستی را نصب العین خود قرار داده، و تمام همت خود را برای تربیت فرزندان صالح و حرکت به سوی کمال قرار می دهد؛ چرا که دلدادگی به دنیا و مظاهر فریبنده آن مانع رشد و ترقی معنوی و کمال انسانی است. ادامه دارد...
🔶🔸🔸🔸🔸 ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻦ! ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﮕﻮﻧﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ‌ی ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍم می‌گذﺍﺭﯼ، ﺣﺎﻟﺶ ﺭﺍ می‌پرﺳﯽ، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﯿﻒ ﻭ ﻧﻤﺮﺍﺕ ﺍﻭ نمی‌رﻭﯼ، ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﻧﻮﻉ ﻏﺬﺍ ﻧﻈﺮﺵ ﺭﺍ می‌پرسی، ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ‌ی ﺯﻣﺎﻥ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ می‌کنی، ﻧﻈﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺟﻮﯾﺎ می‌شوی، ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺕ ﺩﻋﻮﺍ نمی‌کنی، ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﻮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ‌ی ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﯾﮑﯽ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ. ﻓﻘﻂ ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ، ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽ‌ﺁﻓﺮﯾﻨﺪ ﻧﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ. 👤 پروفسور حسابى 🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 61 ⭕️ میفرماید اگه چیزی رو دوست داری زیاد پیش خودت تکرارش نکن! چون وقتی تکرار میکنی مح
62 برمیگرده میگه من اشتبااااه کردم اینو به عنوان همسرم انتخاب کردم!😫 - خب باشه اشتباه کرده باشی! - نه حالا میخوایم جدا بشیم! 😤 - حالا اشتباه هم کرده باشی! چه اشکالی داره؟ دو روز این دنیا که این حرفا رو نداره. ☺️ این حرفا چیه؟ لبخند بزن و زندگی کن... لطف کن به همسرت... عاشقانه زندگی کن...بزرگوار باش... اگه اون بده تو سعی کن خوب باشی... سعی کن حال همسرت رو خوب کنی همیشه...💕🌷😊 🔶 چشم بهم بزنی تموم شده رفته فرصت محبت کردنات... مگه تو بچه ای که قاطی کردی؟! بچه ها هستن که زمان براشون نامفهومه. تو بزرگ باش...ة
✿⃟‌‌‌⛱✦ :🌿 بعضی‌ها هنوز اخلاق خود را در منزل اصلاح نکرده‌اند ، به فکر عارف شدن افتاده‌اند. اخلاق و عرفان وسلوک را باید از خانه آغاز کرد... ' ‌🍁🍂🍁🍂
⚫️تسلیت رهبر انقلاب درپی درگذشت آیت‌الله شبستری بسم الله الرحمن الرحیم درگذشت عالم مجاهد جناب حجة‌الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ محسن مجتهد شبستری رحمةالله علیه را به خاندان گرامی و فرزندان ارجمند و همه ارادتمندان ایشان در تهران و آذربایجان تسلیت عرض میکنم. این عالم بزرگوار از جمله موفقترین روحانیون فعال در خدمات اجتماعی و هدایت عمومی و اداره‌ی حوزه‌های علمیه در تهران و تبریز بودند. تلاشها و زحمات ایشان در دوران طولانی امامت جمعه‌ی تبریز فراموش نشدنی است و آثار ماندگار آن مرحوم در حوزه‌ی علمیه‌ی تهران و غیره موجب جلب رحمت الهی به ایشان است ان‌شاءالله. از خداوند متعال مغفرت و علو درجات این عالم بزرگوار را مسألت میکنم. سید علی خامنه‌ای ۲۷ آبان ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شیخ رجبعلی خیاط میفرمود بطری وقتی پر است و می‌خواهی خالی اش کنی ، خمش می‌کنی ... هر چه خم شود خالی تر می‌شود ؛ اگر کاملا رو به زمین گرفته شود سریع تر خالی می‌شود ... دل آدم هم همین طور است ؛ گاهی وقت‌ها پر می‌شود از غم ، غصه ، از حرف‌ها و طعنه‌های دیگران ... قرآن می‌گوید : "هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها ؛ خم شو و به خاک بیفت ؛ " این نسخه‌ای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است 🍁🍂🍁🍂
پروانه های وصال
🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🦋🌈🦋🌈 #قسمت_پنجم ساعت هفت صبح هوا خیلی سرد بود داشتم در خانه راه می رفتم می خواستم هوا ک
🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈 روز های اسفند ماه به سرعت می گذشت انگار عجله داشت زودتر خودش را بهار برساند ، مردم روستا در تکاپوی سال نو بودند هر کسی در حد توان خانه را تمیز می کرد و حسابی بعد از یکسال غبار رویی می کردند اسفند از نمیه گذشته بود که من و مادرم شروع به خانه تکانی کردیم من بعد ظهر ها به آغل حیوانات می رفتم و آنجا را تمیز می کردم چند روزی زمان برد تا آغل کمال تمیز شود بعد از تمیز کردن آغل داخل اتاق رفتم مادرم را دیدم که مشغول سفید کردن اتاق تنور بود ( گچ های سفید که بروی دیوار می کشیدند ) مادرم دو روزی بود که مشغول این کار بود چون باید تمام دیوار ها تمیز می کرد کمی زمان می برد بعد از سفید کردن دیوار ها قالی های اتاق را جمع کردیم و در حیاط به میله ای که دو طرفش بسته بود آویزان کردیم هر دویمان با چوب خاک هایشان را تکان دیم خیلی خسته شدیم داخل اتاق رفتم کف اتاق خالی بود برای این که که روی زمین نشیم پارچه های پهن کردیم مشغول خوردن چای شدیم روزها به همین منوال می گذشت یک روز وکور پر از ظرف را خالی کردم و ظرف هایش را پاک کردم روزی دیگر وسایل اتاق را جابجا کردم هر طوری بود وسایل اضافه را از خانه بیرون ریختم آشپرخانه بیشتر از همه جا کار داشت چون باید وسایل را بیرون می آوردیم و مرتب در زیر اپن می چیدم تمام این کار ها را بعد ظهر ها بعد از مدرسه و درس خواندن انجام می دادم چون نمی خواستم از درس های مدرسه عقب بیفتم یک هفته ای به عید مانده بود تکاپوی مردم روستا بیشتر شد پدر و برادرم از شهر برگشته بودند و کمی از بازار نخودچی ، کشمش و آجیل های مرسوم روستا و میوه شیرینی هم تهیه کردند سال تحویل روز شنبه ساعت ۶ صبح بود فقط دو روز دیگر وقت باقی مانده بود تا کارها تمام کنیم بیشتر از قبل هر چهار نفرمان کار می کردیم روز شنبه بعد از نماز صبح سفره ی هفت سین را پهن کردم آیبنه ی کوچک که دورش با نقش و نگار های خاص تزئین شده بود را از طاقچه برداشتم و در بالای سفره گذاشتم قرآن را روبروی آیینه عکس قرآن در آیینه افتاد نمای خیلی قشنگی ایجاد کرد هفت سین آماده شده را در سفره ی هفت سین گذاشتم ، بلند شدم نگاهی به سفره کردم خیلی زیبا شده بود کم کم لحظات تحویل سال نزدیک می شد من همراه با خانواده دور سفره هفت سین نشستم و شروع به خواندن قرآن کردم که انشاالله امسال سال خیلی خوبی داشته باشیم مادرم دعا کرد امسال انشالله سفر کربلا قسمتش شود قطره ی اشک از چشمانش ریخت ، اشک چشمش را پاک کرد شروع به خواندن دعا ی تحویل سال شد یا مقلب القلوب و البصار ••• بعد از تمام شدن دعا صدای توپ از رادیو شنیده شد همه به هم عید را تبریک گفتیم و خوشحال بودیم که سال ۱۳۷۴ در کنار هم آغاز کردیم بعد از یکی دو ساعت عید دیدنی ها شروع شد من همراه خانواده به خانه مادربزرگم رفتیم چند ساعتی ماندیم همه عموهایم ، عمه هایم به آنجا آمده بودند همه به هم عید را عید تبریک می گفتند و مثل شب چله خوشحال بودند که فرصتی پیش آمد که دورهم باشند من مشغول خوردن آجیل شدم مادربزرگم شیرینی ها میوه هایش را در گوشی قرار داده بود چون هوا گرما شده کرسی را جمع کرده و میزی برای پذیرایی وجود نداشت روز های عید طبعیت روستا بسیار زیبا،شده بود من یک روز با چند تا از بچه ها فامیل قرار گذاشتم تا به خانه چند تا از فامیل برویم آن ها قبول کردند مسیر حرکتمان را از دشت انتخاب کردیم رنگ سبزی بر دشت پهن شده بود حیوانات مشغول چرا کردند بودند گل زرد ، بنفش در جای جای دشت دیده می شد با دوستانم کمی در دشت دویدم هیجان زیادی داشتیم کمی بعد در کوچه ها راهی شدیم و عید دیدنی را از خانه عمو هایم شروع کردیم حتی به خانه همسایه ها رسیدیم وقتی محله خودمان تمام شد محله های اطراف هم عید دیدنی رفتیم خلاصه تا چند روز همین روال را در پیش داشتیم تا روز سیزده فروردین همه ی فامیل قرار گذاشتند تا برویم کنار رودخانه در اطراف رودخانه درخت های زیادی وجود داشت تا هم سایه مناسبی داشته باشد و برای اقامت مکان آرامی باشد وقتی در منطقه کوهستانی اطراف رفتیم یکی از عموهایم آتش درست کرد و با همکاری بقیه دیگ بزرگی گذاشت و زنان آش خوشمزه ای پختند زن پسر عمویم نیز که تازه وارد خانواده ما شده بود به بقیه کمک میکرد تا زیر انداز ها را پهن کنند و چای آتشی درست کنند بعد از مدتی چای آماده شد و همه مشغول خوردن چای با خرما شدند قبل از آماده شدن آش مشغول خوردن تخمه شدند و مثل همیشه صحبت کردند وقتی آش آماده شد در کاسه های روحی ریختند و با کشک و پیاز داغ در سفره گذاشتند پس از نهار مشغول بازی هفت سنگ شدیم روز خدا را شکر روز خیلی خوبی بود و در کنار اقوام خیلی به من خوش گذشت تنها با نزدیک شدن به غروب سیزدهمین روز از تعطیلات به فکر تکالیف مدرسه افتادم البته خیالم از این بابت راحت بود چون در طول تعطیلات درس هایم را خوانده بودم ترنم باران💚🌈
پروانه های وصال
🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈 #قسمت_ششم روز های اسفند ماه به سرعت می گذشت انگار عجله داشت زودتر خودش را بهار برس
🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈 هوای اردیبهشت بسیار دلپذیر شده بود گل های رنگارنگ در دشت نقش آرایی می کردند ، حال هوای روستا حسابی عوض شده در هر دهان زمزمه ی رفتن به کربلا بر پا بود مادرم بر عکس هر سال حال و هوای دیگری داشت او هم دلش می خواست همراه با کاروان راهی کربلا شود چند روز بعد از زمزمه ی کربلا دایی به خانه ی ما آمد و گفت من و مریم داریم میرویم کربلا تو هم که خیلی دوست داری بروی موقعیت خوبی است با ما بیایی مادرم در فکر فرو رفت چند روزی بود که می خواست ماجرا را به پدرم بگوید شب که پدرم از دشت برگشت مادرم موضوع را با پدرم در میان گذاشت ، پدرم فکری کرد گفت اگر پول قالی که مش رحمت به شهر برده بفروشد ،بدستمان برسد می توانی بروی طولی نکشید که مش رحمت از شهر برگشت و پول قالی را به ما داد مادرم سریع رفت ثبت نام کرد تا او هم در قافله ی زائران امام حسین قرار گیرد روز های انتظار اشک از صورت مادرم پنهان نمی شد کوچه های روستا حال و هوای دیگری داشت چند تا از مرد های جوان سوار بر موتور ها با رر دست گرفتن پرچم سبزی چاووشی خوانی می کردند ، روز حرکت همه ی مردم روستا جمع شدند بعضی از خانم ها سینی کوچکی را به دست گرفته بودند که درونش را پارچه ی قرمز رنگی تزئین کرده بودند و رویش را گلدان قرار داده بودند یک نفر هم اسپند دود می کرد همه سلام و صلوات می فرستادند تا زائران به سلامت باز گردنند وقتی مادرم می خواست سوار داتوبوس شود مرا محکم در آغوش گرفت گفت مواظب خودت باش من که بغض گلویم را می فشرد نمی توانستم صحبت کنم با علامت سر خدا حافظی کردم و گفتم مادر جان بیادم باش وقتی مادرم رفت احساس سنگینی در قلبم می کردم من هم خیلی دوست داشتم با او بروم اما قستم نشد روز های سختی را پشت سر می گذاشتم وقتی از مدرسه به خانه می آمدم جای مادرم خیلی برایم خالی بود همن بیشتر از قبل کار های خانه را انجام می دادم غذای پدر و برادرم را درست می کردم اتاق ها را جارو می کشیدم یک روز عصر چند تا از دوستانم به دنبالم آمدند تا با هم به دشت برویم کمی پیاده روی کنیم من هم حال و هوا عوض کنم دشت پر از گل های زرد و بنفش بود منظره ی خیلی زیبایی در وجودم ایجاد کرد گل های بنفش ( لاوندر ) در وسعت عظیمی بر دشت پهن شده بود به کنار رود خانه رفتیم درختان سپیدار با تنه های سفید فضای جالبی ایحاد کرده بود تپه ی گل های زرد حس در وجودم ایجاد کرد بود وقتی از دشت برگشتیم هوا تقریبا تاریک شده بود داخل اتاق رفتم شروع به درست کردن غذای فردا کردم اتاق را مرتب کردم و بعد از چند ساعت در کنار پدر و شام خوردم نویسنده ترنم باران 💚🌈 کپی رمان ممنوع🚫🚫🚫
چيزی كه آدم رو پير میكنه، گذر زمان نيست، حرف نزدنه. مگه آدم چقدر میتونه حرف رو حرف بذاره و بريزه توی خودش؟ كلمه روی كلمه بچينه و شهر و كوچه‌هاش رو بالا پايين كنه؟ آدم هر چقدر صبور، هر چقدر توو دار، يه جايی بالاخره كم مياره. يه جايی میبينی خسته‌ای از اين خودت و خودت بودن، از اين بی‌شنونده بودن. مثل آدم در حال سقوط، دست میندازی كه فقط پيداش كنی... در حد دو كلمه! در حد يه سلام و خداحافظی ساده، در حد اينكه فقط به خودت قوت قلب بدی كه آروم باش، يكی هست. اينكه مثل اسپند روی آتيشی، اينكه آدم به آدم خيابونا رو می‌گردی تا پيداش كنی، يعنی حرف داری، حرف! توی زندگی هر آدمی، بايد كسی باشه تا حرفايی كه دلت نمی‌خواد ديگران بدونن رو بهش بگی... كسی كه خيلی مهم نباشه كيه و كجاس، فقط و فقط بودنش مهم باشه! بايد كسی باشه كه بهش بگی: «يه لحظه صبر كن، منو ببين! هيچی نگو، هيچی... فقط به من گوش كن! باهات حرف دارم، حرف...» حرف نزدن، آدم رو پير میكنه... ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا