eitaa logo
پروانه های وصال
7.7هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
20.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
دردها معلم‌اند، معلمانی سخت‌گیر اما هدفمند! هیچ دردی بدون رسالت نیست، هیچ دردی بدون درس نیست، هیچ دردی بدون تکلیف نیست. آدمی از بدو تولد، معلمان زیادی دارد، اما دردها بی‌رحم‌ترینشان‌اند. در سخت‌ترین شرایط، به جای رهایی، زخمی‌ترت می‌کنند تا به شیوه‌ی خودشان قدبکشی و رشد کنی. دردها صبر و طاقت تو را اندازه می‌گیرند و تا جایی که طاقتت هست، تحت فشارت می‌گذارند و تا درسَت را یاد نگرفتی رهایت نمی‌کنند. مکتب درد، مکتبی واقعیت‌گراست و بدون تمایز قائل‌شدن، از شاگردانش آزمون می‌گیرد و بدون ارفاق، نمرات را روی رفتار و گفتار آن‌ها حک‌ می‌کند. درد، آدم‌ها را قدردان داشته‌هایشان می‌کند و بی‌تفاوت‌تر به نداشته‌هایشان. فارغ‌التحصیلان مکتب درد، زندگی را جور دیگری می‌فهمند، جور دیگری نفس‌ می‌کشند و جور دیگری احساس‌ می‌کنند، فارغ‌التحصیلان مکتب درد، دو گونه‌اند؛ یا مهربان‌تر از قبل می‌شوند، یا نامهربان‌تر، خشمگین‌تر، بی‌رحم‌تر... 🍂🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بـرگردیـم به همـون آدمِ اولیـن روز خلقت پاک، بی گناه💔(:' عجیب گریان است... عجیب شکستیمش، عجیب دل شکستن بلدیم... هه؟ بعد برو بگو آقا چرا همش دلمو میشکنن، یه نگاهی به عقب بنداز ببین چه اندازه دل مهـدی فاطمه و رو شکستی✋🏾💔 ‌ 🍂🍁🍂🍁
🖇 . کسایـےکہ‌میجنگن،زخمےهم‌میشن! دیروزباگلولہ،امروزباحرف🖐🏽! شھداوقتےتیرمیخوردن‌میگفتن فداسـرمھدےفاطمھۜ :)' این‌تصورمنھ ...🚶‍♂ تویـےکہ‌دارےبراےامام‌زمانت‌کار‌میکنے شب‌وروز..! وقتےمردم‌باحرفاشون‌بھت‌زخم‌زدن، تودلت‌باخودت‌بگو؛ [- فداسـرمھدےفاطمھۜ -] آقاخودش‌بلده‌زخمتودرمان‌کنھ♥️'. 🍂🍁🍂🍁
مقیم لندن بود. تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که بر می گرداند 20 پنی اضافه تر می دهد! می گفت: «چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنی اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنی را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی.» گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: «آقا از شما ممنونم.» پرسیدم: «بابت چی؟» گفت: «می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنی را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!» تعریف می کرد: «تمام وجودم دگرگون شد. حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنی می فروختم!» 🍂🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#درسهایی_ازحضرت #زهرا_سلام_الله_علیها #قسمت_هشتادونهـــــم9⃣8⃣ نسل پربرکتی که چهره های درخشان آنا
⃣9⃣ و همچنین فرزندان و نوادگان ائمه اطهار چه در زمان خود و چه بعد از عصر ائمه و در حال زنده بودن و یا بعد از مرگشان هم و همه افتخار جهان اسلام و مایه خیر و برکت برای عالمیان بوده اند ستارگانی همچون؛ سیدرضی، سید مرتضی، سید بن طاووس، سید نعمت الله جزائری، سید محمد مجاهد، سید علی خان کبیر سید بحرالعلوم، سید جواد عاملی، سید عبدالله شُبَّر، سیدمحمدکاظم یزدی، سید محمد حسن شیرازی معروف به "میرزای شیرازی"، سید جمال الدین اسد آبادی، سید حسن مدرس، سید شریف الدین عاملی، آیت الله بروجردی، سید محسن امین، سید ابوالحسن اصفهانی، شهید نواب صفوی، علامه طباطبائی، آیت‌الله خوئی، سید محمد باقر صدر، آیت الله مرعشی نجفی، حضرت امام خمینی، حضرت آیت الله خامنه ای، سید حسن نصرالله و صدها عالم، دانشمند، فقیه،شاعر، حاکم و سیاستمدار اندیشمند از سادات، همه از برکات وجودی حضرت زهرا سلام الله علیها هستند که عالم هستی از وجودشان بهره‌مند بوده و هست. ادامه دارد... ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5848126877251668669.mp3
4.57M
🔖 درجا زدن در دینداری ممنوع! 🎙: حجت الاسلام 🔹 بسیار شنیدنی 🔹 ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
پروانه های وصال
قسمت بیست و هفتم داستان دنباله دار #بدون_تو_هرگز : حمله زینبی بیچاره نمی دونست … بنده چند عدد س
قسمت بیست و هشتم داستان دنباله دار : مجنون علی تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود … تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت …علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش … تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم … لیلی و مجنون شده بودیم … اون لیلای من… منم مجنون اون …روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت … مجروح پشت مجروح … کم خوابی و پر کاری … تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد …من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود …اون می موند و من باز دنبالش … بو می کشیدم کجاست … تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم… هر شب با خودم می گفتم … خدا رو شکر … امروز هم علی من سالمه … همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه …بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت … داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد … حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه …زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن … این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت … و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم … تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد …تو اون اوضاع … یهو چشمم به علی افتاد … یه گوشه روی زمین … تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت بیست و هشتم داستان دنباله دار #بدون_تو_هرگز : مجنون علی تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرس
قسمت بیست و نهم داستان دنباله دار :جبهه پر از علی بود! با عجله رفتم سمتش … خیلی بی حال شده بود … یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش … تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد … عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد… اما فقط خون بود … چشم های بی رمقش رو باز کرد … تا نگاهش بهم افتاد …دستم رو پس زد … زبانش به سختی کار می کرد … – برو بگو یکی دیگه بیاد … بی توجه به حرفش … دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم … دوباره پسش زد … قدرت حرف زدن نداشت … سرش داد زدم … – میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ … مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود… سرش رو بلند کرد و گفت … – خواهر … مراعات برادر ما رو بکن … روحانیه … شاید با شما معذبه … با عصبانیت بهش چشم غره رفتم … – برادرتون غلط کرده … من زنشم … دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم … محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم … تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم … علی رو بردن اتاق عمل … و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم … مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن … اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب … دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم … از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر … یا همسر و فرزندشون بودن … یه علی بودن … جبهه پر از علی بود … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت بیست و نهم داستان دنباله دار #بدون_تو_هرگز :جبهه پر از علی بود! با عجله رفتم سمتش … خیلی بی
داستان دنباله دار قسمت سیم : مهمانی بزرگ بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون … علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره … اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه …منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه … نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره … بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش …قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده … همه چیز تا این بخشش خوب بود … اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن … هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد … پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت …زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش …دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه … مراقب پدرم و دوست های علی باشم … یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد … یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم … و زینب و مریم رو دعوا کردم …. و یکی محکم زدم پشت دست مریم… نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن … قهر کردن و رفتن توی اتاق … و دیگه نیومدن بیرون … توی همین حال و هوا … و عذاب وجدان بودم … هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد … قولش قول بود … راس ساعت زنگ خونه رو زد … بچه ها با هم دویدن دم در … و هنوز سلام نکرده … – بابا … بابا … مامان، مریم رو زد … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
داستان دنباله دار قسمت سیم #بدون_تو_هرگز : مهمانی بزرگ بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خو
 داستان دنباله دار قسمت سی یکم ودوم " تنبیه عمومی! علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد … اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم…به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود … خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد … تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن …اون هم جلوی مهمون ها … و از همه بدتر، پدرم … علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت …نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت … – جدی؟ … واقعا مامان، مریم رو زد؟ … بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن … و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن …و علی بدون توجه به مهمون ها … و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه… غرق داستان جنایی بچه ها شده بود … داستان شون که تموم شد … با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت … – خوب بگید ببینم … مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد … و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن … و با ذوق تمام گفتن … با دست چپ … علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من …خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید … و لبخند ملیحی زد… – خسته نباشی خانم … من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام … و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها … هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود… بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن …منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد … اون روز علی … با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد … این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد … و اولین و آخرین بار من… بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
 داستان دنباله دار قسمت سی یکم ودوم #بدون_تو_هرگز " تنبیه عمومی! علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی
قسمت سی و سوم داستان دنباله دار : نغمه اسماعیل این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم … دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم … هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ … اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت … عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود … توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون … پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد …دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم … علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود… بعد از کلی این پا و اون پا کردن … بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد … مثل لبو سرخ شده بود … – هانیه … چند شب پیش توی مهمونی تون … مادر علی آقا گفت … این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه … جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم … به زحمت خودم رو کنترل کردم … – به کسی هم گفتی؟ … یهو از جا پرید … – نه به خدا … پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم … دوباره نشست … نفس عمیق و سنگینی کشید … – تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت سی و سوم داستان دنباله دار #بدون_تو_هرگز : نغمه اسماعیل این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم د
قسمت سی و چهارم داستان دنباله دار : دو اتفاق مبارک با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم … – اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید … هر کاری بتونم می کنم … گل از گلش شکفت … لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد … توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود … موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن … البته انصافا بین ما چند تا خواهر …از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود … حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود … خیلی صبور و با ملاحظه بود …حقیقتا تک بود … خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت… اسماعیل، نغمه رو دیده بود … مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید … تنها حرف اسماعیل، جبهه بود … از زمین گیر شدنش می ترسید … این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت … اسماعیل که برگشت …تاریخ عقد رو مشخص کردن … و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن … سه قلو پسر … احمد، سجاد، مرتضی …و این بار هم علی نبود … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠زنی که قبر خود را دید و به دنیا برگشت! 🔺این قسمت: اسب بالدار 🔹تجربه گر امروز: خانم اعظم السادات موسوی 💢لینک فیلم کامل: https://www.telewebion.com/episode/2554165
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می گوید : من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم. اول اینکه می گوید خدا دیده نمی شود . پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد. دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد. سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد. بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد. اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند. بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟ گفت : نه بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم. استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت. 🍂🍁🍂🍁
🌷نمازشب🌷 سیره امام زمان عج در مورد نماز شب 💖💖💖💖 امام كاظم سلام الله علیه در توصيف امام عصر سلام الله علیه مي‌فرمايند: بِأَبِي‏...‏يَعْتَادُهُ مَعَ سُمْرَتِهِ صُفْرَةٌ مِنْ سَهَرِ اللَّيْلِ بِأَبِي مَنْ لَيْلَهُ يَرْعَى النُّجُومَ سَاجِداً وَ رَاكِعاً؛ (فلاح السائل ص200) پدرم فداي آن عزیزي كه سیمایی گندم‌گون دارد ولی با این حال، رنگ زردی که در اثر تهجد بر رخسارش عارض شده هویداست، پدرم فداي كسي باد كه شب‌ها را به سجده و ركوع می‌گذراند و مراقب (طلوع و غروب) ستارگان است. به اين بينديشيد كه مولاي عزيزتان در محراب عبادت ايستاده و تا سحرگاهان اشك مي‌ريزد و در قنوت نماز براي آمرزش شما دعا مي‌كند، آيا غيرتتان اجازه مي‌دهد كه يكسره تمام شب را در بستر بمانيد؟ 📚کلید فرج (نوشته محمد مهدی قائمی کاشانی) ص43 🌹 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها 🍂🍁🍂🍁
🎈الهی هرجای توی زندگیت کم آوردی و فکر کردی دیگه راهی واست نمونده خدا خودش برات معجزه ای شیرین رقم بزنه😇 ♥️خدا خودش فرموده هرکجا باشی با تو هستم❤️ پس دیگه نگران چیزی نباش کلید و راه حل مشکلاتت دست خداست✨♥️ و هر كجا باشيد او با شماست✨❤️ شبتون سرشار از معجزه الهی ✨♥️ ✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷بنام خداوند ِزنده كننده 🌸روح و دل و جان، 🌷خداوند جمیل و جمال 🌸خداوند بی‌نهايت بخشنده مهربان، 🌷با توکل باسم اعظمت 🌸آغاز میکنیم روزمان را 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم 🌷الــهـــی بــه امــیــد تـــو 🌸🍃
سـ🍁ـلام روزتون پراز خیر و برکت 💐 امروز چهارشنبه ☀️ ٢۴ آذر ١۴٠٠ ه. ش 🌙 ١٠ جمادی الاول ١۴۴٣ ه.ق 🌲 ١۵ دسامبر ٢٠٢١ ميلادى 🌸🍃