eitaa logo
پروانه های وصال
7.7هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
20.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشت مورد استفاده در این دستور گوشت گوساله بدون چربی می‌باشد. پیاز را نگینی ریز خرد کنید و سبزی جعفری را نیز ریز خرد کنید و به گوشت اضافه کنید . پس از آماده سازی مواد گوشتی قالب بزنید. توجه داشته باشید اگر از درب ظروف برای قالب زدن استفاده می‌کنید می‌بایست کف آن را با کیسه پلاستیکی بپوشانید تا هنگام خارج کردن مواد، شکل ظاهری آن از بین نرود. روی یک لایه همبرگر پنیر رنده شده بریزید و لایه بعدی را روی آن فیکس کنید و لبه های آنرا ببندید. در این مرحله بهتر است گوشت‌های قالب زده را به مدت یک ساعت درون یخچال استراحت دهید و سپس اقدام به سرخ کردن آن نمایید. همچنین توصیه می‌شود داخل تابه شیار دار سرخ کنید تا خوب بپزد.
🧇 😋 ▫️سینه مرغ پانصد گرم ▫️پنیر پیتزا صد گرم ▫️پنیر پارمسان صد گرم ▫️سس خردل دو ق.غ ▫️پیاز یک عدد متوسط ▫️پودر سیر نصف ق م ▫️نمک و زردچوبه و فلفل سیاه و روغن مقداری ▫️پودر سوخاری یک لیوان ▫️تخم مرغ سه عدد 🔸سینه مرغ رو به همراه پیاز چرخ کردم. بهش پنیر پیتزا، پارمسان، سس خردل، ادویه و یه تخم‌مرغ اضافه کردم و خوب میکس کردم تا خمیر چسبناکی بدست بیاد. تخم‌مرغ‌های باقی مونده رو تو یه ظرف جدا کاملا هم زدم تا زرده و سفیده مخلوط شن. با دستکش مقداری از خمیر ناگت رو برداشتم و تو دست شکل دادم (اگه دوس دارید با قالب شکل بدید) ناگت رو اول به تخم‌مرغ همزده و بعد به پودر سوخاری آغشته کردم و بعد توی روغن داغ سرخ کردم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"مفهوم شب " یلدا از دو بخش "یل" به اضافه "دا" تشکیل شده است؛ « یل + دا = یلدا » در زبان لری که از بازمانده های زبان هخامنشیان است. "یل" را به معنای بزرگ دانند و به مادر "دا ‌" گویند. هخامنشیان اعتقاد داشتند که شب اول زمستان دانه های گیاهان در زیر خاک جوانه میزنند و شروع به روییدن میکنند و به همین سبب اولین ماه زمستان را دی می گویند! پس یلدا به معنی رویش و زایش است یلدا = رویش بزرگ
✅تقدیم به همه مادرهای مهربان: کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و پرسید : می گویند شما می خواهید مرا به زمین بفرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد : از میان تعداد زیاد فرشتگانم، من یک فرشته برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد. اما کودک علاقه ایی به رفتن نداشت: اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی و خوشی من کافی هستند. خداوند لبخندی زد و گفت : فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. کودک ادامه داد: من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند، وقتی زبان آنها را نمی دانم؟ خداوند او را نوازش کرد و گفت :فرشته تو ، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد. او با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی. کودک با ناراحتی گفت : وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟ خدا برای این سوالش هم پاسخ داد: فرشته ات دستهایت را در کنار هم خواهد گذاشت و به تو یاد خواهد داد که چگونه دعا کنی. کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ - فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود! کودک با نگرانی ادامه داد : اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود. خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه در مورد من برایت صحبت خواهد کرد. و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود. در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهائی از زمین شنیده می شد. کودک ؛ هر چند دوست نداشت؛ ولی می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سؤال دیگر از خداوند پرسید : خدایا! اگر من باید همین حالا بروم ، لطفاً نام فرشته ام را به من بگوئید. خداوند او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد. می توانی او را مادر صدا کنی. 🍁🍂🖤🍁🍂
🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️روزی معلم از دانش آموزانش پرسيد: آيا ميدانيد چرا وقتي انسان ها با هم دعوا ميکنند سر يک ديگر داد ميزنند؟ يکي گفت :شايد به اين خاطر که مي خواهند سخن خود را به هم بقبولانند. يکي ديگر گفت :شايد ميخواهند بگويند زور من بيشتر است و هر کدام چيزي گفتند...! ولي هيچ کدام جواب معلم نبود معلم سخنش را ادامه داد و گفت: وقتي آدم ها با هم دعوا ميکنند قلب هايشان از هم دور ميشود وديگر صداي هم ديگر را نميشنوند. به همين خاطر بر سر هم داد مي زنند در واقع جسم هاي آن ها به هم نزديک است ولی قلب ها دور!. ولي وقتي قلب ها به هم نزديک باشد ديگر احتياجي به داد زدن نيست احتياجي به نزديک بودن هم نيست حتي گاهي احتياج به حرف زدن هم نيست اگر دو نفر که همديگر را دوست دارند پيش هم باشند فقط با چشم هايشان هم ديگر را ميبينند و با قلب ها يشان با هم حرف ميزنند . ديگر زبان به کار نمي آيد. و اين زيبا ترين نوع حرف زدن است... 🍁🍂🖤🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 مرحوم آیت الله مصباح: من یه چیزی تو ذهنم هست، ممکنه بگم مسخرم کنید...👆 🖤فرا رسیدن ایام شهادت بانوی دو عالم حضرت زهرا سلام الله علیها تسلیت باد. خیلی زیباست 😭😭😭😭 ✍🏻 و تسلیت به
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان قابل تامل مخاطب رودست در مورد رسوایی به این میگن استدلال، آیا اپوزسیون استدلالی برای شارلاتانیزمش دارد؟ ✍🏻 به حق و این ایام ان شاء الله همیشه دست منافقین و ضدانقلابی ها رو شود تا نتوانند آن‌قدر با اعصاب و روان این ملت شهید پرور بازی کنند🙏🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
قسمت پنجاه و سوم داستان دنباله دار #بدون_تو_هرگز : حمله چند جانبه ماجرا بدجور بالا گرفته بود … همه
قسمت پنجاه و چهارم داستان دنباله دار : پله اول پشت سر هم حرف می زدن … یکی تندتر … یکی نرم تر …یکی فشار وارد می کرد … یکی چراغ سبز نشون می داد …همه شون با هم بهم حمله کرده بودن … و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود … وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار … و هر لحظه شدیدتر از قبل … پلیس خوب و بد شده بودن … و همه با یه هدف … یا باید از اینجا بری … یا باید شرایط رو بپذیری … من ساکت بودم … اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم … به پشتی صندلی تکیه دادم … – زینب … این کربلای توئه … چی کار می کنی؟ … کربلائی میشی یا تسلیم؟ … چشم هام رو بستم … بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا… – خدایا … به این بنده کوچیکت کمک کن … نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه … نزار حق در چشم من، باطل… و باطل در نظرم حق جلوه کنه … خدایا … راضیم به رضای تو … با دیدن من توی اون حالت … با اون چشم های بسته و غرق فکر … همه شون ساکت شدن … سکوت کل سالن رو پر کرد… خدایا … به امید تو … بسم الله الرحمن الرحیم … و خیلی آروم و شمرده … شروع به صحبت کردم … – این همه امکانات بهم دادید … که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید … حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم … یا باید برم … امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید… فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟ … چند روز بعد هم … لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم … چشم هام رو باز کردم … – همیشه … همه چیز … با رفتن روی اون پله اول … شروع میشه … سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت پنجاه و چهارم داستان دنباله دار #بدون_تو_هرگز : پله اول پشت سر هم حرف می زدن … یکی تندتر … یکی
قسمت پنجاه و پنجم داستان دنباله دار : من یک دختر مسلمانم سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود … چند لحظه مکث کردم … – یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم … شما از روز اول دیدید … من یه دختر مسلمان و محجبه ام … و شما چنین آدمی رو دعوت کردید … حالا هم این مشکل شماست، نه من… و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید … کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره … من نیستم …     و از جا بلند شدم … همه خشک شون زده بود … یه عده مبهوت … یه عده عصبانی … فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود … به ساعتم نگاه کردم … – این جلسه خیلی طولانی شده … حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره … هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید … با کمال میل برمی گردم ایران … نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد … – دکتر حسینی … واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم … با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟ … – این چیزی بود که شما باید … همون روز اول بهش فکر می کردید … جمله اش تا تموم شد … جوابش رو دادم … می ترسیدم با کوچک ترین مکثی … دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه … این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم … پاهام حس نداشت … از شدت فشار … تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت پنجاه و پنجم داستان دنباله دار #بدون_تو_هرگز : من یک دختر مسلمانم سکوت عمیقی کل سالن رو پر کر
قسمت پنجاه و ششم داستان دنباله دار : دزدهای انگلیسی  وضو گرفتم و ایستادم به نماز … با یه وجود خسته و شکسته … اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا … خیلی چیزها یاد گرفته بودم … اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم … مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور …  توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد … – دکتر حسینی … لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی …    در زدم و وارد شدم … با دیدن من، لبخند معناداری زد … از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی … – شما با وجود سن تون … واقعا شخصیت خاصی دارید … – مطمئنا تو ی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید …    خنده اش گرفت … – دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه…اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه … و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید …   ناخودآگاه خنده ام گرفت … – اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید …تحویلم گرفتید … اما حالا که خاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم … هم نمی خواید من رو از دست بدید … و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید … تا راضی به انجام خواسته تون بشم…  چند لحظه مکث کردم … – لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید … برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن …اصلا دزدهای زرنگی نیستن … و از جا بلند شدم ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت پنجاه و ششم داستان دنباله دار #بدون_تو_هرگز : دزدهای انگلیسی  وضو گرفتم و ایستادم به نماز … با
قسمت پنجاه و هفتم داستان دنباله دار : تقصیر پدرم بود این رو گفتم و از جا بلند شدم … با صدای بلند خندید … – دزد؟ … از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ … – کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه …چه اسمی میشه روش گذاشت؟ … هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن … بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم …   از جاش بلند شد … – تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن … هر چند … فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور کرده باشه …  نفس عمیقی کشیدم … – چرا، من به اجبار اومدم … به اجبار پدرم … و از اتاق خارج شدم …    برگشتم خونه … خسته تر از همیشه … دل تنگ مادر و خانواده … دل شکسته از شرایط و فشارها … از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته… هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم … سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه … اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم … به خاطر بهانه آوردن ها از خدا حجالت می کشیدم … از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه …   حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم … رفتم بالا توی اتاق … و روی تخت ولا شدم …  – بابا … می دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم … اما … من، یه نفره و تنها … بی یار و یاور … وسط این همه مکر و حیله و فشار … می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام … کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم …توی مسیر حق باشم … بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم …   همون طور که دراز کشیده بودم … با پدرم حرف می زدم …و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت پنجاه و هفتم داستان دنباله دار #بدون_تو_هرگز : تقصیر پدرم بود این رو گفتم و از جا بلند شدم … 
قسمت پنجاه و هشتم داستان دنباله دار : حس دوم درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم … باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران … هر چند، حق داشتن … نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن … گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد … اونقدر قوی که ته دلم می لرزید …   زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم … اول که فکر کرد برای دیدار میام … خیلی خوشحال شد … اما وقتی فهمید برای همیشه است … حالت صداش تغییر کرد … توضیح برام سخت بود … – چرا مادر؟ … اتفاقی افتاده؟ … – اتفاق که نمیشه گفت … اما شرایط برای من مناسب نیست… منم تصمیم گرفتم برگردم … خدا برای من، شیرین تر از خرماست … – اما علی که گفت …  پریدم وسط حرفش … بغض گلوم رو گرفت … – من نمی دونم چرا بابا گفت بیام … فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم … بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم … گریه ام گرفت … مامان نمی دونی چی کشیدم … من، تک و تنها … له شدم …   توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم… دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست …چه می کنم … و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم… چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم … – چطور تونستی بگی تک و تنها … اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ … فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ …   غرق در افکار مختلف … داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد … دکتر دایسون … رئیس تیم جراحی عمومی بود …خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه … دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده … برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد … اما یه چیزی ته دلم می گفت … اینقدر خوشحال نباش … همه چیز به این راحتی تموم نمیشه … و حق، با حس دوم بود … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🖤ای روح دو صد ▪️مسیح محتاج دَمَت 🖤زهرایی و خورشید غبار قدمت ▪️کی گفته که 🖤تو حرم نداری بانو ؟ ▪️ای وسعت 🖤دلهای شکسته ، حرمت ▪️ایام فاطمیه و 🖤عزاداری حضرت فاطمه تسلیت🏴 🥀🍂
🔘 داستان کوتاه شب سردی بود... زن بيرون ميوه‌فروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مى‌خريدند . شاگرد ميوه‌فروش ، تُند تُند پاكت‌هاى ميوه را داخل ماشين مشترى‌ها مى‌گذاشت و انعام مى‌گرفت . زن با خودش فكر مى‌كرد چه مى‌شد او هم مى‌توانست ميوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزديك‌تر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوه‌هاى خراب و گنديده داخلش بود . با خودش گفت : «چه خوبه سالم‌ترهاشو ببرم خونه . » مى‌توانست قسمت‌هاى خراب ميوه‌ها را جدا كند و بقيه را به بچه‌هايش بدهد... هم اسراف نمى‌شد و هم بچه‌هايش شاد مى‌شدند . برق خوشحالى در چشمانش دويد... ديگر سردش نبود! زن رفت جلو ، نشست پاى جعبه ميوه . تا دستش را برد داخل جعبه ، شاگرد ميوه‌فروش گفت : « دست نزن ننه ! بلند شو و برو دنبال كارت ! » زن زود بلند شد ، خجالت كشيد . چند تا از مشترى‌ها نگاهش كردند . صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد... راهش را كشيد و رفت. چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : «مادرجان ، مادرجان ! » زن ايستاد ، برگشت و به آن زن نگاه كرد . زن لبخندى زد و به او گفت : « اينارو براى شما گرفتم . » سه تا پلاستيك دستش بود ، پُر از ميوه ؛ موز ، پرتقال و انار . زن گفت : دستت درد نكنه ، اما من مستحق نيستم . زن گفت : « اما من مستحقم مادر . من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم‌نوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسان‌ها و احترام گذاشتن به همه آنها بى‌هيچ توقعى . اگه اينارو نگيرى ، دلمو شكستى . جون بچه‌هات بگير . » زن منتظر جواب زن نماند ، ميوه‌ها را داد دست زن و سريع دور شد... زن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مى‌كرد . قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود ، غلتيد روى صورتش . دوباره گرمش شده بود... با صدايى لرزان گفت : « پيرشى !... خير ببينى...» هيچ ورزشى براى قلب ، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست پیشاپیش یلدای مهربانی که نماد خانواده دوستی و عشق ورزیدن به هم نوع است را شادباش میگوییم . یلدای امسال در هنگام خرید میوه سهم تنگدستان آبرومند را فراموش نکنیم . ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
🌧باران اتفاق مبارکی است! امیدوارم فرو افتادن هرقطره💧 از این باران رحمت، آمینی باشد برای همه آرزوهای زیباتون...😇🙏 شبتون سرشار از بارش رحمت الهی🌧🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺پروردگارا ✨بی نگاه لطف تو 🌺هیچ کاری به سامان نمی‌رسد ✨نگاهت را از ما دریغ نکن 🌺و با دستان قدرتمند و توانايت ✨چرخ روزگارمان را بچرخان 🌺الهی به امید تو ✨صبحتون معطر به ذکر الله 🌺🍃
سـ🍁ـلام روزتون پراز خیر و برکت 💐 امروز دوشنبه ☀️ ٢٩ آذر ١۴٠٠ ه. ش 🌙 ١۵ جمادی الاول ١۴۴٣ ه.ق 🌲 ٢٠ دسامبر ٢٠٢١ ميلادى 🌸🍃
🌷با سلام و احترام ‏شروع روزمان را پُر برکت می کنیم 🌷صبحمان را معطر می کنیم نفسمان را خوشبو می کنیم   به ذکر صلوات بر حضرت محمد(ص) و خاندان مطهرش برای امروزتون برکتی عظیم و معجزه های خدایی آرزومندم 🌷ا‌للّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🌷وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُم 🌷شروع روزتون پر از بهترینها 🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸ســلام 💓امیدوارم در این صبح زیبا 🌸اميـد و تنـدرستی 💓مهمـون وجـودتون 🌸سفره تون پربـرکت 💓روزيتون افـزون 🌸و دلتـون قرص به 💓حضـور خداونـد باشه 🌸صبح زیباتون بخیر  دوشنبه تون شـاد و زیبـا 💓 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸هر روز صبح ☕️زنده می‌شویم و زندگی می‌کنیم 🌸برای رویاهایی که منتظرند ☕️بـه دسـت مـا واقعی شوند 🌸امـروزتـون پـر از ☕️شـادیهای بـی سبب 🌸دلتـون گرم از آفتاب امـید ☕️و ذهنتون پـر از افکار پاک 🌸🍃