eitaa logo
پروانه های وصال
7.7هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
21.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 کشاورزي الاغ پيري داشت که يک روز اتفاقي به درون يک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعي کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بيرون بياورد. براي اينکه حيوان بيچاره زياد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بميرد و زياد زجر نکشد. مردم با سطل روي سر الاغ هر بار خاک مي ريختند اما الاغ هر بار خاکهاي روي بدنش را مي تکاند وزير پايش ميريخت و وقتي خاک زير پايش بالا مي آمد سعي مي کرد روي خاک ها بايستد. روستايي ها همينطور به زنده به گور کردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا آمدن ادامه داد تا اينکه به لبه چاه رسيد و بيرون آمد. نکته: مشکلات، مانند تلي از خاک بر سر ما مي ريزند و ما همواره دو انتخاب داريم: اول: اينکه اجازه بدهيم مشکلات ما را زنده به گور کنند. دوم: اينکه از مشکلات سکويي بسازيم براي صعود. ❄️🌨☃🌨❄️ http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
📚 شخصی الاغ قشنگی جهت حاکم کوفه تحفه آورد . حاضرین مجلس به تعریف و توصیف الاغ پرداختند . یکی از حاضرین به شوخی گفت : من حاضرم به این الاغ قشنگ ، خواندن بیاموزم . حاکم از شنیدن این سخن از کوره در رفت و به آن مرد گفت : الحال که این سخن را می گوئی ، باید از عهده آن بر آئی و چنانکه به این الاغ خواندن بیاموزی، به تو جایزه بزرگی می دهم و چنانکه از عهده آن بر نیائی ، دستور می دهم تو را بکشند . آن مرد از مزاح خود پشیمان شد و ناچار مدتی مهلت خواست . حاکم ده روز برای این کار مهلت داد . آن مرد آن الاغ را برداشت و به خانه آورد ، حیران و سرگردان ، نمی دانست سرانجام این کار به کجا خواهد رسید . لاعلاج الاغ را در خانه گذاشت و به بازار آمد و در بین راه به بهلول رسید و چون سابقه آشنائی با او داشت ، دست به دامان او زد و قضیه مجلس حاکم و الاغ را برای بهلول تعریف کرد . بهلول گفت : غم مدار ، علاج این کار در دست من است و به تو هر طور رستور می دهم ، عمل کن . سپس به او دستور داد تا یک روز تمام به الاغ غذا ندهد و یک روز مقداری جو ، وسط صفحات کتابی بگذار و آن کتاب را جلوی الاغ بگیر و آن صفحات کتاب را ورق بزن . الاغ چون گرسنه است ،‌با زبان جوهای صفحات کتاب را برداشته و این عمل را هر روز به همین نحو تکرار کن تا روز دهم ، باز او را گرسنه نگهدار و وقتی به مجلس حاکم رفتی ، همان کتاب را با خودت نزد حاکم ببر . روزی که پیش حاکم می روی ، دیگر بین صفحات کتاب جو نگذار و آن کتاب را در حضور حاکم جلوی الاغ بگذار . آن مرد به همین دستور که بهلول آموخت عمل کرد و چون روز موعود شد ، الاغ را برداشته با کتاب نزد حاکم برد و در حضور او و جمعی دیگر کتاب را جلوی الاغ گذاشت . چون الاغ کاملا گرسنه بود ، بعادت همه روزه که بین صفحات جو بود ، با زبان تمام ورق های آن را باز کرد و چون به صفحه آخررسید ، دید بین آنها جو نیست و بنای عرعر را گذاشت و بدین وسیله خواست تا بفهماند که گرسنه است و حاضرین مجلس و حاکم نمی دانستند که چه ابتکاری در این عمل شده و باور نمی کردند که در حقیقت الاغ می خواهد کتاب بخواند و همه در این کار متعجب بودند، ناچار حاکم بر وعده خود وفا نمود و انعام قابل توجهی به آن مرد داد و از عقوبت نجات یافت. ❄️🌨☃🌨❄️ http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥟 😋 🔸٣٠٠ گرم پودرقندو ١٤٠ گرم روغن صاف قنادي رودرظرفي بادست دستكش دستتون كنين وبادست خوب روغن وپودرقندرومخلوط كنين ،تاخميري ولطيف بشه . 🔸٣ تخم مرغ رو مخلوط وبادست هم بزنين وانيل روهم اضافه كنين ،سپس ٦٠ گرم كرم دانماركي رواضافه ومخلوط كنين وخميركاملا مخلوط شد 🔸٣٠٠گرم اردالك شده روتوسه مرحله اضافه ومخلوط كنين ٨٠ گرم كشمش رو اضافه و خميرروداخل قيف ريخته وداخل سيني كاغذشده بريزين وياباقاشق اينكاروانجام بدين . سيني روداخل فر١٨٠ درجه بذارين به مدت ١٠ تا١٥ دقيقه .همينكه زيرشيريني رنگ گرفت ،شيريني اماده ست http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
😋🍜 ▪️سبزي اش ١ كيلو(تره ،جعفري،شويد،اسفناج،گشنيز) ▪️جو ١ ليوان ▪️گوشت گوسفندي ٤٠٠ گرم (بجاي گوشت ميتونين ازقلم گوساله استفاده كنين ) ▪️عدس ،لوبيا چيتي،نخود هركدوم ١/٢ ليوان ▪️برنج ١/٤ پيمانه ▪️پيازداغ ،نعناداغ،كشك،نمك وفلفل به مقدارلازم 🔸حبوبات روخيس كنين وحندبارابش روعوض كنين ،سپس گوشت وپياز روبذارين بپزه ،حبوبات رواضافه كنين وبذارين باحرارت ملايم بپزه ،سبزي رواضافه كنين ونمك وفلفل وادويه روهم بعدازپخت اضافه وبذارين جابيفته .اش رودرظرف سروبكشين وبعدازكمي خنك شدن روشوباكشك ونعناداغ تزيين كنين اگرازقلم استفاده كردين :قلم روروزقبل باپيازوچندحبه سيربذارين بپزه وابش رواستفاده كنين براي آش http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
مواد لازم روغن زیتون: ۲ و ۱/۲ قاشق غذاخوری آب لیمو: ۲ قاشق غذاخوری رنده پوست لیمو: ۱ قاشق چا‌ی‌خوری گشنیز تازه: ۱/۴ پیمانه، ریز خرد شده پودر زیره: ۱/۲ قاشق چا‌ی‌خوری سیر رنده شده: ۱ و ۱/۲ قاشق چا‌ی‌خوری (۱ حبه بزرگ) برنج قهوه‌ای آماده: ۲ و ۱/۲ پیمانه، سرد شده لوبیای سیاه کنسروی: ۱ قوطی، کاملا آب گرفته ویا لوبیای چشم بلبلی گوجه‌فرنگی: ۲ عدد، نگینی شده فلفل‌دلمه‌ای: ۳/۴ پیمانه، نگینی شده (ترجیحا دو رنگ) برنج قهوه‌ای پخته: ۲ و ۱/۲ پیمانه فلفل تند1عدد کوچک، دانه گرفته و ریز شده ذرت پخته: ۱ پیمانه پیاز نگینی شده: ۱/۲ پیمانه آووکادو: ۱ عدد خرد شده (اختیاری) نمک و فلفل سیاه: به مقدار لازم و تازه آسیاب شده طرز تهیه ۱. در یک کاسه کوچک مخلوط، روغن زیتون، آب لیمو، رنده پوست لیمو، گشنیز، زیره و سیر را با هم مخلوط کنید. ۲. برنج قهوه‌ای، لوبیا، گوجه، فلفل‌دلمه‌ای، هالوپینو، ذرت، پیاز قرمز و آووکادو را داخل کاسه سرو بریزید. ۳. مخلوط طعم‌دهنده لیمویی را روی مخلوط برنج بریزید و روی آن را نمک و فلفل سیاه ریخته تا طعم بگیرد. نوش جان 💖 . http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کباب خوشمزه با فر😋😋 مواد تشکیل دهنده: 🍄 قارچ ۳۰۰ گرم 🍄 سینه مرغ ۵۰۰ گرم 🍄 فلفل دلمه 🍄گوجه فرنگی گیلاسی 🍄 روغن آفتابگردان یک قاشق غذاخوری 🍄 روغن زیتون یک قاشق غذاخوری 🍄 سرکه نصف قاشق غذاخوری 🍄 کنجد به دلخواه یک قاشق غذاخوری 🍄 شوید تازه ساطوری شده 🍄 پاپریکا 🍄 مخلوط فلفل سیاه و قرمز 🍄 چاشنی کباب مثل تندوری 🍄 نمک مدت زمان پخت در فر با دمای ۲۰۰ درجه سانتیگراد به مدت ۴۰ دقیقه http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 برد موشک خیبرشکن این موشک اگر از نقاط مرزی شلیک شود، کل خاک ترکیه، عراق، سوریه، فلسطین اشغالی، افغانستان،پاکستان، آذربایجان، ترکمنستان، ارمنستان، عمان، فلسطین اشغالی را در برمیگیرد همچنین ۸۰% خاک عربستان، ۲۰% هند و بخشهایی از تاجیکستان، یمن، مصر و گرجستان را پوشش میدهد به مدد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 در آخر‌الزمان یکی از هدف‌های اصلی شیطان، خانواده‌هاست. | 📽 استاد عالی: صمیمیت را در خانواده بیشتر کنید. پیوند‌ها را قوی‌تر کنید. خانه و خانواده یکی از مقدس‌ترین سنگرهایی است که خداوند متعال آن را دوست دارد. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ چگونه یک طنزپرداز رئیس جمهور اوکراین شد؟ 📍بخش‌هایی از مستند رسانه آمریکایی‌ در رابطه با زلنسکی در انتخابت ریاست جمهوری 2019 اوکراین... . http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
13.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷. کار دنیا را ببینید. یکی در هند داره می جنگه برای حفظ حجاب و‌عفتش ، آنوقت همزمان در ایران عده ای دارند القاء و تلاش می کنند برای برداشتن حجاب و از بین بردن حیا و عفت زن و دختر ایرانی. 🔶 عجب آزمایشی دارند می شوند آدم ها و امت ها. «احسب الناس أن یترکوا أن یقولوا أمنا و هم لا یفتنون. « آیا مردم پنداشتند همین که گفتند ایمان آوردیم به حال خود رها می شوند و مورد آزمایش قرار نمی گیرند. » (سوره عنکبوت/آیه 2). 😞 http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاج آقا باید برقصه!!! چند سال قبل اتوبوسی🚐 از دانشجویان👩🏻 دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشم‌تان روز بد نبیند… 😳😳😳 آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده خراب بود. آرایش آن‌چنانی💄، مانتوی تنگ👗🕶و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.👰 اخلاق‌شان را هم که نپرس…😡😡 حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند😀😀😀 و مسخره می‌کردند😜😜😝😍 و آوازهای آن‌چنانی بود که... از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود... دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست... باید از راه دیگری وارد می‌شدم… ناگهان فکری به ذهنم رسید…🤔🤔🤔 اما… سخت بود و فقط از شهدا بر‌می‌آمد... سپردم به خودشان و شروع کردم. گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم! خندیدند😁😁😁 و گفتند: اِاِاِ … حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟ گفتم: آره!!! گفتند: حالا چه شرطی؟🤔🤔 گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید. گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟ گفتم: هرچه شما بگویید.🥀 گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!! اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم🥀🥀 دوباره همه‌شون زدند زیر خنده که چه شود!!! 😁😄😃😀😜😎😏 حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و... در طول مسیر هم از جلف‌ بازی‌های این جماعت حرص می‌خوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم…! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک می‌خواستم...🙏🏻🙏🏻 می‌دانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته 🔥و قبرهای آن‌ها بی‌حفاظ است…🥀🥀🥀 از طرفی می‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قیامت هم برپا می‌کنند، چه رسد به معجزه!!! به طلائیه که رسیدیم، همه‌شان را جمع کردم و راه افتادیم … اما آن‌ها که دست‌بردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخی‌های جلف🤗و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌های بلند دست برنمی‌داشتند و دائم هم مرا مسخره می‌کردند.😜 کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا😭🎋😭🎋😭🎋🎋 ! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...👏👏👏👏👏 برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان آب بدهد. آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...😭🎋😭🎋 تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد…😭😭😭😭😭😭 عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود! همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود😳😳😳😳. طلائیه آن روز بوی بهشت می‌داد... همه‌شان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند😌😌😓😓😭😭😭😭😩😫😩😩! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند … 😭😭😭😭😭 شهدا خودی نشان داده بودند و دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان به سختی شنیده می‌شد.🎋🎋🎋🎋 هرچه کردم نتوانستم آن‌ها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا بلند کردم... به اتوبوس🚌🚌 که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسری‌ها کاملا سر را پوشانده‌اند و چفیه‌ها روی گردن‌شان خودنمایی می‌کند. هنوز بی‌قرار بودند… چند دقیقه‌ای گذشت… همه دور هم جمع شده بودند و مشورت می‌کردند... پرسیدم: به کجا رسیدید؟ 🤔🤔🤔 چیزی نگفتند. سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کرده‌اند و به جامعة‌الزهرای قم رفته‌اند … آری آنان سر قول‌شان به شهدا مانده بودند..👏👏👏👏👏👏 اگر دلت لرزید یه صلوات برا سلامتی آقا امام زمان بفرست😭 حتما حتما نشر دهید ♻️ کپی‌ این پیام کاملا آزاد 🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋 ❄️🌨☃🌨❄️ http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
❤️قسمت هشتاد❤️ . مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم، ولی همه کار و زندگیمان تهران بود. برای عمل های ایوب ته
❤️قسمت هشتاد و دو❤️ . قرآن آخر شب تلویزیون شروع شده بود و تا صبح ادامه داشت. خمیازه کشیدم. + خوابی؟ با همان چشم های بسته جواب داد _ نه دارم گوش می دهم + خسته نمی شوی هر شب تا صبح قرآن گوش می دهی؟ لبخند زد☺ _ "نمیدانی شهلا چقدر آرامم می کند." هدی دستش را روی شانه ام گذاشت از جا پریدم: "تو هم که بیداری!" - خوابم نمی برد، من پیش بابا می مانم، تو برو بخواب. شیفتمان را عوض کردیم آن طرف اتاق دراز کشیدم و پدر و دختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شود. ایوب به بازوی هدی تکیه داد تا نیفتد. هدی لیوان خالی کنار ایوب را پر از چای کرد و سیگار روشنی که از دست ایوب افتاده بود را برداشت. فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی سیگار بود. 😔 # ❤️قسمت هشتاد و سه❤️ . ایوب صبح به صبح بچه ها را نوازش می کرد. آن قدر برایشان شعر می خواند تا برای نماز صبح بیدار شوند. بعضی شب ها محمد حسین بیدار می ماند تا صبح با هم حرف می زدند. ایوب از خاطراتش می گفت، از این که بالاخره رفتنی است. محمد حسین هیچ وقت نمی گذاشت ایوب جمله اش را تمام کند. داد می کشید: "بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را می کشم ها" ایوب می خدید: "همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود. من دیگر خیالم از تو راحت شده، قول می دهم برایت زن هم بگیرم، اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی. محمد حسین مرد شده بود. وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب می ترسید. فکر می کرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند، شاید ما را هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد. حالا توی چشم به هم زدنی ایوب را می انداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین می برد و کمکم می کرد برای ایوب لگن بگذارم. ☺ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
❤️قسمت هشتاد و دو❤️ . قرآن آخر شب تلویزیون شروع شده بود و تا صبح ادامه داشت. خمیازه کشیدم. + خوابی؟
❤️قسمت هشتاد و چهار❤️ . آب و غذای ایوب نصف شده بود. گفتم: ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا اشک توی چشم هایش جمع شد.😢 سرش را بالا برد: "خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد، زنم برایم لگن بگذارد." با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم، ولی ملحفه را کشید روی سرش. شانه هایش که تکان خورد، فهمیدم گریه میکند. مرد من گریه می کرد، تکیه گاه من... وقتی بچه ها توی اتاق آمدند، خودشان را کنترل می کردند تا گریه نکنند. ولی ایوب که درد می کشید، دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود. ایوب آه کشید و آرام گفت: "خدا صدام را لعنت کند" بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت. آن قدر لاغر شده بود که حتی می ترسیدم حمامش کنم. توی حمام با اینکه به من تکیه می کرد باز هم تمام بدنش می لرزید، من هم می لرزیدم. دستم را زیر آب می گرفتم تا از فشارش کم شود. اگر قطره ها با فشار به سرش می خوردند، برایش دردناک بود. آن قدر حساس بود که اعصابش با کوچکترین صدایی تحریک می شد. حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها 😔 ❤️قسمت هشتاد و پنج❤️ . دیگر نه زور من به او می رسید نه محمد حسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود. چاره اش این بود که بنیاد چند سرباز با آمبولانس بفرستد. تلفنی جواب درست نمی دادند،رفتم بنیاد گفتند: "اگر سرباز می خواهید، از کلانتری محل بگیرید." فریاد زدم: "کلانتری؟" صدایم در راهرو پیچید. + "شوهر من جنایتکار است؟ دزدی کرده؟ به ناموس مردم بد نگاه کرده؟ قاچاقچی است؟ برای این مملکت جنگیده، آن وقت من از کلانتری سرباز ببرم؟ من که نمی خواهم دستگیرش کنند. میخواهم فقط از لباس سرباز ها بترسد و قبول کند سوار آمبولانس شود. چون زورم نمی رسد. چون اگر جلویش را نگیرم،کار دست خودش میودهد، چون کسی به فکر درمان او نیست" بغض گلویم را گرفته بود. چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد و ایوب را در بیمارستان بستری کرد. 😔 رمان های عاشقانه مذهبی @ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
❤️قسمت هشتاد و چهار❤️ . آب و غذای ایوب نصف شده بود. گفتم: ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا اشک توی چش
❤️قسمت هشتاد و شش❤️ . ایوب که مرخص شد، برایم خریده بود. وقتی به حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود که قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود. لبخند زد و گفت "برایت تجربه شد. حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی. امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمی رسد، نه پولی داریم، نه خانه ای، هیچی...." کمی فکر کرد و خندید:😉 "من می گویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو." خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر می شد. شوخی تلخی کرده بود. هیچ کس را نمی توانستم به اندازه ی ایوب دوست داشته باشم. فکرش را هم نمی کردم از این مرد جدا شوم. با اخم گفتم: "برای چی این حرف ها را میزنی؟" خندید: "خب چون روز های آخرم هست شهلا، بیمه نامه ام توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم دم دست بگذارش، لازمت می شود بعد من..." + بس کن دیگر ایوب _ بعد از من مخارجتان سنگین است، کمک حالت می شود. + تو الان هجده سال است داری به من قول میدهی امروز میروم، فردا میروم، قبول کن دیگر ایوب، "تو نمی روی" نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. سرش را تکان داد. "حالا تو هی به شوخی بگیر، ببین من کی بهت گفتم." 🌹 . ❤️قسمت هشتاد و هفت❤️ . عاشق بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را می شناخت. توی راه بودیم. ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد. بالای تپه پر بود از گل های ریز رنگی. ایوب گفت: "حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی می شود." در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم. باد پیچید توی ماشین به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم. ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان. بالای تپه جان می داد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود. ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند. رفتیم سمت کلیسای جلفا هرچه به مرز نزدیک تر می شدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر می شد. ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم روی صندلی عقب خوابشان برده بود. گفت: "شهلا فکرش را بکن یک روز محمد حسین و محمد حسن هم می شوند، میایند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آن ها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم. بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده، نگاهش کردم. اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین نگاهم کرد: "نه شهلا...می دانم تمام این زحمت ها گردن خودت است...من آن وقت دیگر نیستم." 😔 رمان های عاشقانه مذهبی @ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
❤️قسمت هشتاد و شش❤️ . ایوب که مرخص شد، برایم #هدیه خریده بود. وقتی به حالت عادی برگشته بود، فهمیده ب
❤️قسمت هشتاد و هشت❤️ آن روزها حال و روز خوشی نداشتیم. خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود و محسن، خواهر زاده ام، داشت با سرطان دست و پنجه نرم می کرد. فقط پنج سالش بود، ایوب طاقت زجر کشیدنش را نداشت. بعد از نماز هایش از خدا می خواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد. تنها آمدم تهران تا کنار خواهرم باشم. چند وقت بعد محسن از دنیا رفت. ایوب گفت: "من هم تا چهل روز بیشتر پیش شما نیستم" بعد از فوت محسن، ایوب برای روزنامه مقاله انتقادی نوشت، درباره کمبود امکانات دارویی و پزشکی اسمش را گذاشته بود: "آقای وزیر.....محسن مرد...." مقاله اش با کلی سانسور در روزنامه چاپ شد. ایوب عصبانی شد. گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمی نویسد. از تبریز تلفن کرد: "شهلا...حالم خیلی بد است، تب شدید دارم." هول کردم: "دکتر رفتی؟" _ آره، می گوید توی خونم عفونت است. می دانی درد پایم برای چی بود؟ گیج شدم، ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمی فهمیدم. _ آن ترکش کوچکی که از پایم رد شده بود، آلوده بوده، حالا جایش یک تومور توی پایم درست شده. گفت می خواهد همانجا به دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد. گفتم: "توی تبریز نه، بیا تهران." با ناله گفت: "پدرم را درآورده، دیگر...طاقت... ندارم." التماسش کردم: "همه برای دوا و دکتر می آیند تهران، آن وقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟ تو را به خدا بیا تهران." 😓 ❤️قسمت هشتاد و نه❤️ درگیر مراسم محسن بودم و نمی توانستم بروم تبریز التماس هم فایده نداشت، رفت اتاق عمل بین عمل مسئول بیهوشی سهل انگاری کرد و به عصب پایش چند ساعت خون نرسید. تومور را خارج کردند، ولی عصب پایش مرد. بعد از آن ایوب دیگر با عصا راه می رفت. پایی که حس نداشت چند باری باعث شد سکندری بخورد و زمین بیفتد. شنیده بودم وقتی عصب حسی عضوی از بین می رود، احساس آدم مثل خواب رفتگی است. آن عضو گز گز می کند. سنگینی می کند و آدم احساس سوزش می کند. اعصاب ضعیف ایوب این یکی را نمی توانست تحمل کند @ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌼اعمالت را نسوزان ✍️کارت بانکی‌ام رو به فروشنده دادم و با خیال راحت منتظر شدم تا کارت بکشه، ولی در کمال تعجب، دستگاه پیام داد: موجودی کافی نمی‌باشد! امکان نداشت، خودم می‌دونستم که اقلاً سه برابر مبلغی که خرید کردم، در کارتم پول دارم. از فروشنده خواستم که دوباره کارت بکشه و این بار پیام اومد: رمز نامعتبر است. این بار فروشنده با بی‌حوصلگی گفت: آقا لطفا نقداً پرداخت کنید، پول نقد همراهتون هست؟ فکر کنم کارتتون رو پیش موبایلتون گذاشتین کلاً سوخته. در راه برگشت به خانه مرتب این جمله فروشنده در سرم صدا می‌کرد؛ پول نقد همراهتون هست؟ خدایا! ما در کارت اعمالمان کارهای بسیاری داریم که به امید آن‌ها هستیم مثلاً عبادت‌هایی که کردیم، دستگیری‌ها و انفاق‌هایی که انجام دادیم و.. نکند در روز حساب و کتاب بگویند موجودی کافی نیست و ما متعجبانه بگوییم: مگر می‌شود؟ این همه اعمالی که فکر می‌کردیم نیک هستند و انجام دادیم چه شد؟ و جواب بدهند: اعمالتان را در کنار چیزهایی قرار دادید که کلاً سوخت و از بین رفت! کنار «بخل»؛ کنار «حسد»؛ کنار «ریا»؛ کنار «بی‌اعتمادی به خدا»؛ کنار «دنیادوستی»؛ نکند از ما بپرسند: نقد با خودت چه آورده‌ای؟ و ما کیسه‌هایمان تهی باشد و دستانمان خالی. خدایا! از تمام چیزهایی که باعث از بین رفتن اعمال نیکمان می‌شود، به تو پناه می‌بریم. ❄️🌨☃🌨❄️ http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
همیشه هم به مقصد فکر نکن! به اینکه حتما باید هر روز، قدم مثبتی برداشته‌باشی، به هرقیمتی که شده... همیشه هم به تلاش و تکاپوی مطلق فکر نکن، به اینکه باید هر روز تلاش کرده‌باشی، بدون هیچ وقفه‌ای... همیشه هم خودت را برای رسیدن به هدف‌ها و مقصدها تحت فشار نگذار، گاهی پنجره را باز کن تا بادی به سر و صورتت بخورد، آسمان را نگاه کن که چه آرام و سر به زیر و بی‌انتهاست، و پرنده‌ی کوچکی که چه بی‌خیال و خوشبخت، در وسعت بی‌انتهای آن می‌رقصد. چشمانت را ببند و نفسی عمیق بکش و با خودت بگو؛ "قرار نیست تمام روز و سال و ماه و هفته‌ام را به موفقیت مطلق فکر کنم، آنقدر که از هیچ‌ چیز لذت نبرم" ، گاهی مشغولیت‌های زندگی را از لیست اولویت‌هایت خارج کن، رها شو در آرامش محض و از رهایی‌ات لذت ببر... گاهی به این فکر کن که آمده‌ای تا زندگی کنی، که خوشحال باشی، و سرخوشانه و بدون خیال، مسیر رویاهای خودت را دنبال کنی. گاهی فقط به این فکر کن که آرام باشی. فقط همین... ─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─ http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
🔴 آثار و برکات بیداری بین الطلوعین فاصله زمانی از طلوع فجر و اذان صبح تا طلوع آفتاب است که حدود یک ساعت و نیم طول می‌کشد. در روایات از این زمان به ساعتی از ساعات بهشت یاد شده و آثار و برکاتی برای آن بیان شده که انسان به این نتیجه می‌رسد که اگر می‌خواهد خوشبختی و سعادت دنیا و آخرت را داشته باشد و از بدبختی‌ها رهایی یابد می‌بایست در این ساعات بهشتی بیدار بماند؛ چرا که فرشتگان در حال تقسیم روزی هستند و اگر خواب بمانی از همه چیز باز ماندی. زیان‌های مالی: اگر کسی در این ساعات بخوابد نمی‌تواند از خود دفع شر کند و خسارتی که به اصل سرمایه او می‌رسد را برطرف کند. 📚 خصال، ج۲، ص۶۲۲ ✅ همچنین در آیه 39 سوره ق می‌فرماید: فَاصْبِرْ عَلَى مَا يَقُولُونَ وَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَقَبْلَ الْغُرُوبِ؛ و بر آنچه مى‏گويند صبر كن، و پيش از برآمدن آفتاب و پيش از غروب، به ستايش پروردگارت تسبیح گوی. 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 ❄️🌨☃🌨❄️ http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
🎇نماز شب 🌸 امام صادق (علیه السلام) فرمودند: 🌸 هر کس هفتاد مرتبه در سحر استغفار کند و مواظبت نماید تا یک سال، خداوند او را از مستغفرین در سحرگاهان شمارد، بهشت را برایش واجب کند و او را بیامرزد.(نماز شب یا تهجد، موسی خسروی) 🌹 استاد فیاض بخش: 🌸 استغفار در سحر، یک استغفار خاص است. انسان در طول روز وقتی با گناهی مواجه می شود، استغفار می کند؛ وقتی چشمش به نامحرم می افتد یا در تاکسی صدای موسیقی می شنود استغفار می کند، اما استغفار در نیمه های شب یک استغفار خاص است. 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 ❄️🌨☃🌨❄️ http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
🌷بـا آرزوی شبـی 🌼سـرشـاراز آرامـش 🌷بـرای شمـا عـزیـزان 🌼شبتون در آغوش اَمن خــدا 🌷🌼شــب خـوش🌼🌷 🌷🍃http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸خورشیدی‌ و ✨ما چو ذره ناپیداییم 🌸 سر، بر درِ ✨آستان تو می‌ ساییم 🌸صبح دگری ✨دمید، برمی‌خیزیم 🌸 تا دفتر دل ✨به نام تو بگشاییم 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو 🌸🍃
سـ❄️ـلام روزتون پراز خیر و برکت 💐 امروز پنجشنبه ☀️ ۵ اسفند ١۴٠٠ ه. ش 🌙 ٢٢ رجب ١۴۴٣ ه.ق 🌲 ٢۴ فوریه ٢٠٢٢ ميلادى 🌸🍃
♥️صبح پنجشنبه تون 💚معطر به ‌عطر خوش ♥️صلوات بر حضرت مُحَمَّد (ص) 💚و خاندان مطهرش🌷🍃 ♥️اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 💚مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 💖وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم 🌸🍃
نیایش صبحگاهی 🌸 🌸خداوندا ..! ﺑﻠﻨﺪﺍﯼ ﺩﻋﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻋﻄﺎﯾﻢ ﮐﻦ ... ﺗﻮ ﺍﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﻋﺎﻟﻢ؛ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺭﺍ ﭘﯿﺸﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﻣﺎ ... 🌸ﺧﺪﺍﯾﺎ ..! ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﻦ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩﻡ؛ ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻫﯽ ﮔﺮ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﻃﻐﯿﺎﻥ ﻣﭙﻨﺪﺍﺭﺵ ..! 🌸ﮐﺮﯾﻤﺎ ..! ﻣﻦ ﮔﻨﻬﮑﺎﺭﻡ ، ﺗﻮ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ ..! ﺑﮕﻮ ﺁﯾﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﺨﺸﺸﻢ ﺑﯿﺠﺎﺳﺖ .!؟ 🌸ﺧﻮﺩﺕ ﮔﻔﺘﯽ ﺑﺨﻮﺍﻥ ، ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻤﺖ، ﺍﯾﻨﮏ ﻣﺮﺍ ﺩﺭﯾﺎﺏ ... 🌸ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺟﻮﯾﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ؛ ﻧﻮﺭﯼ ﻋﻨﺎﯾﺖ ﮐﻦ ... ﺩﻭ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺭﺣﻤﺘﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻋﻄﺎ ﻓﺮﻣﺎ ... 🌸خداوندا... مرا دریاب... 🌸🍃