پروانه های وصال
#درسهایی_از_حضرت #زهرا_سلام_الله_علیها #قسمت_صدوچهل_ونهــــــــــــم💎 آنها را تو در دینشان فریب
#درسهایی_از_حضرت
#زهرا_سلام_الله_علیها
#قسمت_صدوپنجــــــــاه💎
اما بعد جهاد دری است از درهای بهشت که خدا به روی گزیده دوستان خود گشوده است و جامعه تقوی است که بر تن آنان پوشیده است. زره استوار الهی است که آسیب نبیند و سپر محکم اوست که تیر در آن نشیند هرکه جهاد را واگذارد و ناخوشایند داند خدا جامه خواری بر تن پوشاند و فوج بنا بر سرش کشاند و در زبونی و فرومایگی بماند. دل او در پردههای راهی نهان و حق از روی گردان. به خواری محکوم و از عدالت محروم خواهد شد.
یکی از مسلمانان رسول خدا صلی الله علیه و آله به نام انس بن نضر در جنگ بدر حاضر نبود بعداً که آگاه شد خیلی ناراحت گردید که چرا نبوده و در آن جنگ شرکت نکرده است با خود و احد و پیمان بست که اگر جنگ دیگری رخ داد حتماً شرکت کند و تا سرحد شهادت جانبازی نماید تا اینکه جنگ پیشامدها به عهد خود وفا کرده در آن جنگ شرکت نمود و هنگامی که گروهی فرار کردند همچنان ایستادگی کرد و جنگید تا به شهادت رسید آنگاه در ارزش کار این شخص فداکار این آیه معروف نازل گردید:
ادامه دارد...
#کلام_بزرگان
#حاجاسماعیلدولابی
⇠هر وقت رزقت کم شد
⇠ خواستی زیادتر بشود،
⇠ از همان اندکی که داری انفاق کن!
⇠وقت نداری، پول نداری، بدهکاری،
⇠اما از همان مختصری که هست به دیگران ببخش،
#باصدقدلوخدایی.
❪یک دفعه می بینی در باز شد و روزی سرازیر شد.
خدا بیش و کم را کاری ندارد،
☝با انفاق شما رزقت را بیشتر می کند.❫
💕💙💕💙
🗒 #وصیتنامه سردار شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_اول »
"بسم الله الرحمن الرحیم"
🌷 شهادت میدهم به اصول دین؛
اشهد أن لا اله الّا الله و اشهد أنّ محمداً رسول الله و اشهد أنّ امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب و اولاده المعصومین اثنی عشر ائمتنا و معصومیننا حجج الله.
💢شهادت میدهم که «قیامت» حق است، قرآن حق است...
«بهشت و جهنّم» حق است...
«سوال و جواب» حق است
«معاد، عدل، امامت، نبوّت» حق است...!!
▪️خدایا! تو را سپاس میگویم بخاطر نعمتهایت🤲
▫️خداوندا! تو را سپاس که مرا صلب به صلب، قرن به قرن،
از صلبی به صلبی منتقل کردی و در زمانی اجازه ظهور و وجود دادی که امکان درک یکی از برجستهترین اولیائت را که قرین و قریب معصومین است، عبد صالحت، خمینی کبیر را درک کنم و سرباز رکاب او شوم.🌹
💠اگر توفیق صحابه رسول اعظمت، محمد مصطفی را نداشتم و اگر بی بهره بودم از دوره مظلومیت علی بن ابیطالب و فرزندان معصوم و مظلومش، مرا در همان راهی قرار دادی که آنها در همان مسیر، جان خود را که جان جهان و خلقت بود، تقدیم کردند.✨
🌷 خداوندا!
تو را شکرگزارم که پس از عبد صالحت خمینی عزیز، مرا در مسیر عبد صالح دیگری که مظلومیتش اعظم است بر صالحیتش، مردی که حکیم امروز اسلام و تشیّع و ایران و جهان سیاسی اسلام است، خامنهای عزیز که جانم فدایِ جان او باد قرار دادی....
❣️🍃🌸🍃❣️
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
پروانه های وصال
🌹 #رمان_عاشقانه_مذهبی_قسمت21 #هوالعشـق❤ 🌹 نفسهایم به شماره مےافتد.فقط ڪمـےدیگر مانده که تڪانےمیخوری
🌹
#رمان_عاشقانه_مذهبی_قسمت22
#هوالعشـــق❤
🌹
همانطورڪه باقدمهای بلند سمتت می آیم زیر لب ریز میخندم.می ایستےوسوار موتور میشوی... هنوزمتوجه حضور من نشده ای.من هم بی معطلی و باسرعت روی ترڪ موتورت میپرم و دستهایم را روی شانه هایت میگذارم.شوڪه میشوی و به جلو میپری.سر میگردانی و بمن نگاه میکنے!سرڪج میکنم و لبخند بزرگی تحویلت میدهم!
_ سلام اقا!..چرا راه نمیفتی!؟
_ چی!!!...تو!...کجا برم!
_ اول خانوم رو برسون کلاس بعد خودت برو حوزه
_ برسونمت؟؟؟
_ چیه خب!تنها برم؟
_ لطفا پیاده شو...قبلشم بگو بازی بعدیت چیه.!
_ چراپیاده شم؟...یعنی تن...
_ اره این موقع صبح کلاس داری مگه؟
_ بعله!
پوزخندی میزنی
_ کلاس داری یا تصمیم گرفتی داشته باشے..
عصبـے پیاده میشوم.
_ نه!تصمیمم چیز دیگس علےاڪبر!
این رامیگویم و بحالت دو ازت دور میشوم.
خیابان هنوز خلوت است و من پایین چادرم را گرفته ام و میدوم.نفس هایم به شماره مےافتد نمیخواهم پشت سرم رانگاه کنم.گرچه میدانم دنبالم نمےآیـے...
به یڪ ڪوچه باریڪ میرسم و داخل میروم...
به دیوار تڪیه میدهم و ازعمق دل قطرات اشڪم رارها میڪنم.
دستهایم را روی صورتم میگذارم،صدای هق هق درکوچه میپیچد.
چنددقیقه ای بهمان حال گذشت که صدایـےمنوخطاب کرد:
_ خانومی چی شده نبینم اشکاتو!
دستم رااز روی صورتم برمیدارم،پلک هایم رااز اشک پاک و بسمت راست نگاه میکنم.پسرغریبه قد بلند و هیکلے باتیپ اسپرت که دستهایش رادرجیب های شلوارش فرو برده و خیره خیره نگاهم میکند.
_ این وقت صبح؟؟..تنها!؟...قضیه چیه ها!
و بعد چشمک میزند!
گنگ نگاهش میکنم.هنوز سرم سنگین است.چندقدم نزدیکم می آید...
_ خیلےنمیخوره چادری باشی!
و به سرم اشاره میکند.دستم رابی اراده بالا میبرم.روسری ام عقب رفته بود و موهایم پیدا بود.بسرعت روسری را جلو میکشم ،برمیگردم ازکوچه بیرون بروم که ازپشت کیفم رامیگردومیکشد.ترس به جانم مےافتد...
_ اقا ول کن!
_ ول کنم کجا بری خوشگله!؟
سعی میکنم نگاهم رااز نگاهش بدزدم.قلبم درسینه میکوبد.کیفم رامیکشم اما او محکم نگهش میدارد....
#ادامه_دارد...
.
غروری داری ازجنس سیاسیون آمریکا
ولی من اهل ایرانم/ مقاوم /سخت وپابرجا
.
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمی👉
🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
🌹 #رمان_عاشقانه_مذهبی_قسمت22 #هوالعشـــق❤ 🌹 همانطورڪه باقدمهای بلند سمتت می آیم زیر لب ریز میخندم.می
🌹
#رمان_عاشقانه_مذهبی_قسمت23
#هوالعشـــق❤
🌹
نفسهایم هرلحظه ازترس تندتر میشود.دسته کیفم رامیگیرم و محکم ترنگهش میدارم که او دست میندازد به چادرم ومرا سمت خود میکشد.ڪش چادرم پاره میشود و چادر ازسرم به روی شانه هایم لیز میخورد.ازترس زبانم بنده می آیدو تنم به رعشه مےافتد.نگاهش میکنم لبخند کثیفش حالم رابهم میریزد.پاهایم سست شده و توان فرار ندارم.یڪ
دستش رادرجیبش میکند.
_ کیفتو بده به عمو.
و درادامه جمله اش چاقوی کوچکی از جیبش بیرون مےآورد و بافاصله سمتم میگیرد.دیگر تلاش بےفایده است.دسته کیفم را ول میکنم ،باتمام توان پاهایم قصد دویدن میکنم که دستم به لبه چاقو اش گیر میکند و عمیق میبرد.بےتوجه به زخم ،با دست سالمم چادرم را روی سرم میکشم، نگه میدارم و میدوم.میدانم تعقیبم نمیکند !به خواسته اش رسیده! همانطور که باقدمهای بلند وسریع ازکوچه دور میشوم به دستم نگاه میکنم که تقریبا تمام ساق تا مچ عمیق بریده...تازه احساس درد میکنم!شاید ترس تابحال مقاومت میکرد.بعداز پنج دقیقه دویدن پاهایم رو به سستےمیرود.قلبم طوری میکوبد که هرلحظه احساس میکنم ممکن است برای همیشه بایستد!به زمین و پشت سرم نگاه میکنم.رد خون طوریست که گویـےسربریده گاو را بدنبال میکشی! بادیدن خون و فکر به دستم ضعف غالب میشود و قدمهایم کندتر!دست سالمم رابه دیوار خیابان تکیه میدهم و خودم رابزور بجلو میکشم.چادرم دوباره ازسرم میفتد.یڪ لحظه چهره علےاڪبر به ذهنم میدود..
" اگر تو منو رسونده بودی ...الان من..."
باحرص دندانهایم راروی هم فشار میدهم.حس میکنم ازتو بدم میاید!!
یعنی ممکن است!؟...
به کوچه تان میرسم.چشمهایم تار میشود...چقد تاخانه مانده!؟...زانوهایم خم میشود.بزور خودم را نگه میدارم.چشمهایم راریز میکنم..... یعنی هنوز نرفتی!!
ازدور میبینمت که مقابل درب خانه تان باموتور ایستاده ای.میخواهم صدایت کنم اما نفس درگلو حبس میشود.خفگی به سینه ام چنگ میزند و بادوزانو روی زمین میفتم.میبینم که نگاهت سمت من میچرخدویکدفعه صدای فریاد"یاحسینِ" تو! سمتم میدوی ومن باچشم صدایت میکنم..
بمن میرسی و خودت راروی زمین میندازی.گوشهایم درست نمیشنودکلماتت راگنگ ونیمه میشنوم..
_ یاجد سادات!...ر...ریحانهه...یاحسین...مامااااان...مااامااان...بیاااا..زنم...ز..زنمممم...
چشمهایم راروی صورتت حرکت میدهم..
" داری گریه میکنی!؟"
#ادامه_دارد
.
حالےبرای گفتن دیوان شعرنیست
یڪ مصرع وخلاصه:تورادوست دارمت
.
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمی👉
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
🌹 #رمان_عاشقانه_مذهبی_قسمت23 #هوالعشـــق❤ 🌹 نفسهایم هرلحظه ازترس تندتر میشود.دسته کیفم رامیگیرم و مح
🌹
#رمان_عاشقانه_مذهبی_قسمت24
#هوالعشـــق❤
🌹
دستےڪه سالم است راسمت صورتت مےآورم تا لمس کنم چیزی راکه باورندارم.
اشڪهایت!چندبار پلک میزنم.صدایت گنگ و گنگ تر میشود..
_ ریحان!.ریحا...ری..
ودیگر چیزی نمیبینم جز سیاهے!
💞
چیزی نرم و ملایم روی صورتم کشیده میشود.چشمهایم را نیمه باز میکنم و میبندم.حرکات پی در پی و نرم همان چیز قلقلکم میدهد.دوباره چشم هایم رانیمه باز میکنم .نور اذیتم میکند.صورتم را سمت راست میگیرم
نجوایـےرامیشنوم:
_ عزیزم؟صدامومیشنوی!
تصویرتارمقابل چشمانم واضح میشود.مادرم خم میشود و پیشانےام رامیبوسد.
_ ریحانه!؟مادر!
پس چیزنرم همان دستان مادرم است.
فاطمه کنارش نشسته وبابغض نگاهم میکنم.پایین پایم هم علےاصغر نگاه معصومانه اش رابمن دوخته.ازبوی بیمارستان بدم می آید!نگاهم به دست باندپیچی شده ام می افتدو باز چشمهایم را با بـےحالےمیبندم.
💞
زبری به کف دستم کشیده میشود.چشمهایم را باز میڪنم.یک نگاه خیره و اشنا که ازبالای سر مراتماشا میکند. کف دست سالمم راروی لب هایت گذاشته ای!خواب میبینم!؟چندبار پلک میزنم.نه!درست است.این تویـے!باچهره ای زرد رنگ و چشمانےگود افتاده.کف دستم را گاها میبوسی و به ته ریشت میکشے!
به اطراف نگاه میکنم.توی اتاق توام!
یعنـےمرخص شدم!؟صدایت میلرزد..
_ میدونی چند روز منتظر نگهم داشتی!
ناباورانه نگاهت میکنم
_ هیچ وقت خودمو نمیبخشم.
یک قطره اشک مژه های بلندت رارها میکند.
_ دنبال چی هستی؟چیو میخواستی ثابت کنی!.اینکه دوست دارم؟آره! ریحان من دوست دارم...
صدایت میپیچد و...
.
.
وچشمهایم راباز میکنم.روی تخت بیمارستانم
پس تمامش خواب بود!
پوزخندی میزنم و از درد دستم لب پایینم را به دندان میکشم.
چندتقه به درمیخورد وتووارد میشوی باهمان چهره زرد رنگی که درخواب دیدم.اهسته سمتم می آیـے،صدایت میلرزد:
_ بهوش اومدی!
چیزی نمیگویم.بالای سرم مےایستےونگاهم میکنی.درد را درعمق نگاهت لمس میکنم
_ چهارروزبیهوش بودی!خیلےازت خون رفته بود..نزدیک بود که...
لب هایت میلرزد و ادامه نمیدهی.یک لیوان برمیداری وبرایم آب میوه میریزی..
_ کاش میدونستم کی اینکارو کرده...
باصدای گرفته درگلو جواب میدهم..
_ تو اینکارو کردی!
نگاهت درنگاهم گره میخورد.لیوان را سمتم میگیری.بغض رادر چشمهایت میبینم...
_ کاش میشد جبران کنم..
_ هنوزدیرنشده..عاشق شو!
.
#ادامه_دارد
.
من نه آنم که به تیغ ازتوبگردانم روی
امتحان کن به دوصدزخم مرا،بسم الله
💞
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمی👉
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
🌹 #رمان_عاشقانه_مذهبی_قسمت24 #هوالعشـــق❤ 🌹 دستےڪه سالم است راسمت صورتت مےآورم تا لمس کنم چیزی راکه
🌹
#رمان_عاشقانه_مذهبی_قسمت25
#هوالعشـق❤
🌹
_ هنوز دیر نشده!عاشق شو!
گرچه میدانم دیراست!گرچه احساس خشم میڪنم بادیدنت!اما میدانم دراین شرایط بدترین جبران برایت لمس همین عشق است!دهانت راباز میڪنےڪه جواب بدهـے ڪه زینب باهمسرش داخل اتاق مےآیند.سلام مختصری میڪنےوبایڪ عذرخواهےکوتاه بیرون میروی..
یعنےممڪن است دروجودت حس شیرین عشق بیدار شده باشد؟
💞
بیسکوئیت ساقه طلایـےام رادر چای فرو میبرم تانرم شود.ده روز است ازبیمارستان مرخص شده ام.بخیه های دستم تقریبا جوش خورده.اما دکتر مدام تاکید میکند که باید مراقب باشم.مادرم تلفن به دست ازپذیرائےواردحال میشود وباچشم و ابرو بمن اشاره میکند.سرتکان میدهم که +یعنےچے!؟
لب هایش را تکان میدهد که + مادر شوهرته!..دست سالمم را کج میکنم که یعنے+چیکار کنم!؟..و پشت بندش بالب میگویم+پاشم برقصم؟
چپ چپ نگاهم میکند و با دستےکه ازاد است اشاره میکند+ خاک توسرت!
بیسکوئیتم درچای میفتد ومن درحالےڪه غرغر میکنم به آشپزخانه میروم تایک فنجون دیگر بریزم.که مادرم هم خداحافظی میکند و پشت سرم وارد اشپزخانه میشود.
_ اینهمه زهرا دوست داره!تو چرا یذره شعور نداری؟
_ واخب مامان چیکار کنم!؟پاشم پشتک بزنم؟
_ ادب نداری که!...زود چاییتو بخور حاضر شو.
_ کجا ایشالا؟
_ بنده خداگفت عروسم یه هفتس توخونه مونده.میایم دنبالتون بریم پارکی جایے...هوابخوره!دیگه نمیدونه چقد عروسش بےذوقه!
_ عی بابا!ببخشید که وقتی فهمیدم ایشونن ترقه در نکردم.خب هرکس یجوره دیگه!
_ اره یکیم مثل معتادا دستشو بهونه میکنه میشینه رو مبل هی بیسکوئیت میکنه توچایـے.
میخندم و بدون اینکه دیگر چیزی بگویم ازاشپزخانه خارج میشوم و سمت اتاقم میروم. بسختی حاضر میشوم و بهترین روسری ام را سرمیکنم.حدود نیم ساعت میگذرد که زنگ در خانه مان به صدادرمی اید.ازپنجره خم میشوم و بیرون راتماشا میکنم.تو پشت دری.تیپ اسپرت زده ای!چادرم راازروی تخت برمیدارم و ازاتاقم بیرون مےآیم.مادرم دررا باز میڪندوصدایتان رامیشنوم
_ سلام علیکم.خوب هستید!
_ سلام عزیزمادر!بیاتو!
_ نه دیگه!اگرحاظرید لطفا بیاید که راه بیفتیم
_ منکه حاضرم!منتظراین...
هنوز حرفش تمام نشده وارد راهرو میشوم و میپرم جلوی در!
نگاهم میکنے
_ سلام!
مثل خودت سرد جواب میدهم
_ سلام..
مادرم کمک میکند چادرم راسرکنم و از خانه خارج میشویم. زهراخانوم روی صندلی شاگرد نشسته،دررا باز میکند و تعارف میزند تامادرم جلو بنشیند.
راننده سجاد است و فاطمه و زینب هم عقب نشسته اند.مادرم تشکر میکند وسوار میشود....
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🔷🔹 آیةالله مظاهری:
○ #نمازشب انسان را به نور خداوند #متّصل میکند و او را نزد پروردگار محبوب مینماید.
○وقتی چنین شد، چشم و گوش و زبان و دست وی خدائی میشود.
○ افزون بر این، #مستجابالدّعوه میگردد و هرچه از خدای سبحان طلب نماید به او #عطا میفرماید.
○ وقتی مؤمن در #نيمههای_شب، با صرف نظر كردن از لذّت و شيرينی خواب، از جای خود برمی خيزد و نماز شب می خواند، #عنايت خاصی از سوی پروردگار عالم شامل حال او میشود.
❁✧ #نمازشب، برکت دنیا و نورانیت آخرت را برای اهل معرفت به ارمغان می آورد.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 با توکل به نامت یا الله
✨و چه مبارک و خجسته است
🌸روزی که با نام زیبای تو
✨و با توکل بر اسم اعظمت.
🌸آغاز می گردد یا رب العالمین
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🌸 در این روز و این هفته
✨ پناهمان باش ای بهترین یاور
🌸🍃
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️❗️امروز هرگاه خواستید کلمه ای ناخوشایند به زبان آورید، به کسانی فکر کنید که قادر به تکلّم نیستند.
❗️قبل از اینکه بخواهید از مزّه ی غذایتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که اصلاً چیزی برای خوردن ندارد.
❗️قبل از اینکه از همسرتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که در آرزوی داشتن همدم است.
❗️قبل از آنکه از فرزندانتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که آرزوی بچّه دار شدن دارد.
❗️قبل از آنکه شکایت کنید که چرا کسی خانه تان را تمیز نکرده یا جارو نزده، به آدم هایی فکر کنید که مجبورند شب را در خیابان بخوابند.
❗️پیش از نالیدن از مسافتی که مجبورید رانندگی کنید، به کسی فکر کنید که مجبور است همان مسیر را پیاده طی کند.
❗️ پیش از آنکه از شغل تان خسته شوید و از آن شکایت کنید به افراد بیکار و ناتوان و کسانی که در آرزوی داشتن شغل شما هستند فکر کنید.
🌷زندگی یک نعمت است، از آن لذّت ببرید، و ادامه اش دهید!🌷
💕❤️💕❤️
🌷۱.درروزه مستحبی:
اگرکاری که روزه راباطل میکند انجام نداده باشد
تاقبل ازاذان مغرب برای نیت روزه وقت دارد
🌷۲.درروزهی ماه رمضان
قبل ازاذان صبح بایدقصدروزه داشته باشدوگرنه ضمن اینکه آن روز راباید روزه دارباشد ونخورد ،قضایش راهم بایدبگیرد
🌷۳.برای روزه قضای رمضان اگرکاری که روزه راباطل کندانجام نداده باشد،تاقبل ازاذان ظهربرای نیت فرصت دارد
اگرتااذان ظهرنیت نکرده باشددیگرنمیتواندنیت روزه قضا بکند.
💕🧡💕🧡
❤️۱.نه تنها باید خودمان نمازبجاآوریم
بلکه باید خانواده رابه نمازتشویق کنیم
🌷وامر اهلک بالصلوه...۱۳۲ طه
خانواده تون را به نمازتشویق کنید
🌷یابنی اقم الصلوه...فرزندم نمازبپاداد
❤️۲.نه تنهابایدخودمان گناه نکنیم بلکه
بایدخانواده راازگناه نهی کنیم:
🌷قو انفسکم واهلیکم نارا.ً.. ۶سوره تحریم
خود و خانواده تان راازگناه و جهنم دورکنید
❤️۳.نه تنها بایدمسجدبرویم
بلکه بایدفرزندان رابه مسجدرفتن تشویق کنیم:
🌷اقیموا وجوهکم عندکل مسجد...مسجدبروید
🌷خذوزینتکم عندکل مسجد
زینتتون (فرزندتون)رامسجدببرید
💕💚💕💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷اولین قدم برای موفقیت در همه مراحل
زندگی خوووودتی...
تصمیم بگیر که از امروز آیندهات رو بسازی👌
پیش بسوی یه شروع هفته عااالی🌷🍃
🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐مژده ای منتظران
🌺ماه خدا آمده است
💐ماه شبهای
🌺مناجات و دعا آمده است
💐ماه دلدادگی
🌺بنده به معبود رسید
💐بر سر سفره شاهانه
🌺گدا آمده است . . .
پیشاپیش حلول ماه پُر برکت
رمضان مبارکــــــــَ 🌺 🌙 🌺
🌺🍃