حوالیِ اردیبهشت بوی بهشت می آید !
عطر شکوفه ها و خاکِ بارانخورده هوش از سرِ مردم شهر پرانده !
فصل بهار شوخی بردار نیست,
تمام آدمها را عاشق میکند ...
#نرگس_صرافیان_طوفان
💕💛💕💛
در روزگاری که همه میخواهند محبوبِ تمام قلبها باشند
ما اعتراف میکنیم که
انسانهای معمولی هستیم!
و آنقدر در زندگی، غـرق شدهایم که نام خود را، به فـراموشی سپردهایم
گاهـی از روزگار خسته می شویم و صدایمان به غُر زدن، بلند میشود
و گاهی هم زورمان نمیرسد تا بهترین خودمان باشیم
گاه گاهی دلمان به حال تنهایی تک درختی در بیابان میسوزد
گاهی هم سنگدلترین میشویم و حتی غم انسان هـا، غصه دارمان نمیکند
اما از حـق نگذریم با همه معمولی بودنمان،
استعدادهای بینظیری داریم که در دیگرانی،
که ادعایشان سر به فلک میکشد، نمونهاش یافت نمیشود
آری، "ما انـسـان هـای مـعـمـولـیِ مـنـحـصـر بـه فـردیـم"
#فاطمه_اندربای
💕💝💕💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرفسور مسعود درخشان: اگر ما #امیرالمومنین علیهالسلام را نداشتیم چه خاکی بر سرمان می ریختیم؟
#ياعلي
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فیلمی جدید از فائزه هاشمی و اهانت به امام حسین (ع) که حقیقتا برای بهایی ها هم این مرحله قفله! آقای دادستان لا اقل ما رو بازداشت و محاکمه کنید بدونیم هستید‼️ آخه اینهمه سکوت طبیعی نیست‼️
✍ قصد انتشار کفریات این موجود پلشت رو نداشتم اما یک نکته ای ذهنم رو حسابی مشغول کرد. فائزه هاشمی یک شبه و به تنهایی به این درجه از گمراهی و شرارت نرسید . وقتی هاشمی رفسنجانی در خاطراتش مینویسد در عاشورا و تاسوعای سال ۷۱ با خانواده میرفتن سد لتیان تفریح ،باید انقلابیون به فکر فرو میرفتن که اینها دیگر چه دین و مذهبی دارند در روزی که حتی ارمنی ها هم برای امام حسین عزادارند ،چرا هاشمی رفسنجانی و خانواده اش به تفریح میروند و با افتخار هم در کتاب خاطراتش ماجرا را مینویسد؟
اینها در ۴۰ سال گذشته در انقلاب ما و در راس نظام دینی ما چکار میکردند؟
.
👆معرفی میکنم
خانم زهرا طباخی اصلاحطلب همسر یک آدم امنیتی ،عضو ارشد تیم سایبری جهرمی و فیالحال منکر آنچه زندگی پس از مرگ نامیده میشود!
◾️بعد از توییت زهرا طباخی و این توییت امیر تنها، من تازه امروز فهمیدم مشکل ما با اصلاحطلب ها کجاست!
اینا دسته جمعی عالم برزخ رو خرافات میدونند،
یعنی اصلا پایه های عقیدتی ما با هم فرق میکنه، اینها دینشون هم با ما فرق میکنه دوستان
.
🔴شهیدی که به دلیل نورانیت چهره، منور نام گرفته بود
◾️شهید عباسعلی کریم آبادی* اینقدر نورانی بود که وقتی وارد اتاق می شد من چراغ را خاموش می کردم دوستان همرزم اعتراض می کردند که چراغ را روشن کن !!! من می گفتم تا وقتی منور هست چراغ لازم نیست .
خداوند بدلیل معصومیت ایشان نوری در چهره او قرار داده بود که بهش می گفتیم " منور "
وقتی ایشان به درجه رفیع شهادت نایل آمد دوستان برای اعلام خبر شهادت به خانواده ایشان مراجعه کردند پدرشان گفته بود:
قبل از اینکه چگونگی شهادت او را بیان کنید چند سوال می پرسم
۱. عباس آیا سر به تن دارد ؟ گفتیم نه
۲. آیا دو دست دارد ؟ گفتیم نه
پدرشان با یک اطمینان خاطر گفت : خیالم راحت شد
پرسیدیم چطور؟؟!!
گفت : دلیل انتخاب نام عباسعلی این بود قبل از اینکه او بدنیا بیاید خواب آقا ابوالفضل العباس (ع) را دیدم و به همین دلیل نام او را عباسعلی گذاشتم و من اطمینان داشتم که او نیز همانند آقا ابوالفضل العباس (ع) به شهادت می رسد .
*راوی جانبازتخریبچی اویس زکی خانی*
*شادی ارواح* *طیبه ی شهدا صلوات* 🌿🌷🌷🌷🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*سلام_امام_زمانم🖐🏻
👈هر زمان که مے گوییم " العجل یا مولای یا #صاحب_الزمان
زمزمه هایت را میشنوم که میگویے
صبـر کن چشــم دلت نیـل شــود مے آیم
شعـر مـن حضــرت هابیـل شـود مے آیم
قول دادم که بیایم به خدا حرفے نیست
دل به آیینـــه کـه تبـدیـل شــود مے آیم
- اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم🌱
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج ♥️
#ماه_رمضان الکریم✨
پروانه های وصال
قسمت چهل و دو: دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین٬ سختترین کار دنیا بود.. و من انجام
ادامه داستان
رمان_یک_فنحان_چای_با_خدا 😌
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت چهل و سه:
نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کابوسِ حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان٬ ناباورانه ترین٬ ممکنِ دنیا بود ..
بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلامِ بی جوابِ هیلتری در دنیایِ سازمانی اش گذشت...و نفهمید که خلق ایران در گیرو دار ِ روزمرگی فراموششان کرده اند..
خیابان ها هر چند پر از دست اندازهای ماشین افکن اما زیبا بود.. پر از هجوم زندگی.. ریتمی ِاز هالیوود زده گی و سنت گرایی.. که در ظاهرِ عجیبِ مردم و صفِ غری
بِه نانوایی هایشان کاملا مشهود بود..
حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن...
چقدر تاسف داشت؛حال این مردم..
در ترافیکی بی انتها زندانی شدیم.. دلهره ایی مَلَس به وجودم چنگ میزد. پیرمردِ راننده سری تکان داد:(هی.. یادش بخیر..این آدرستون خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد.. چه روزایی بود.. الانمو نبین.. تو جوونی یه یلی بودم واسه خودم.. اعلامیه میذاشتیم زیر لباسامو ده برو که رفتیم.. مامورای ساواک خودشونو میکشتن هم به گردِ پامم نمیرسیدن..)
آه کشید٬ بلند و پر حزن:(داداشم واسه این انقلاب شهید شد.. خیلی از رفیقام جون دادن زیر دست و پای اون ساواکی های از خدا بی خبر.. به قول نوری گفتنی: "ما برای آنکه ایران... خانه ی خوبان شود.. رنج دوران برده ایم"
اما آخرش از کل انقلاب سهممون شد همین یه ماشین و کرایه اش که نون زن و بچه مونو باهاش میدیم..
اما بازم خدارو شکر.. راضیم..امنیت باشه٬ ما به نونِ خشکم راضی هستیم)
خدا.. خدا.. خدا.. بختکی که برای تمام زندگیم نقشه داشت.. و حالا از زبان این پیرمرد آتش میشد و سینه ام را میسوزاند.. باید عادت میکردم.. خدا وِردِ زبانِ این جماعت ایرانی بود..
بالاخره بعد از ساعتها ترافیکِ سرسام آور اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم..
چشمان مادر دو دو میزد. پیرمرد چمدان ها را جلوی پایم گذاشت و آدرس خانه را با اسمایی جدیدش روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد:(اینو داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری.. راستی٬ به ایرون هم خوشی اومدی باباجان.. ان شالله کنگر بخوری و لنگر بندازی.. اینجا یه تیکه نون بربریش میارزه به کل فرنگستون و آدماش)
چشمها و لبخنده کنج لبش زیادی مهربان بود٬ درست مثله تمام مسلمانان ترسو..
در کنار مادر٬ رو به روی خانه ایستادم!
درش بزرگ بود و تیره رنگ...
کلید را به طرف در برم..اما نه..این گشایش٬ حق مادر بود..
کلید را به دستش دادم...
در را باز کرد با صورتی خیس از اشک!
و زبانی که قصد شکستنِ طلسمش نبود..
با باز شدن در٬ عطری از گذشته بر مشام خزید.. کهنه گی در برگهای مرده ی زیر پایمان هویتشان را فریاد میزدند.. خانه ایی عجیب.. درست شبیه همان فیلمهایِ ایرانی که گاه مادر در نبود پدر میدید...
با حیاتی بزرگ و مدفون در برگهای چندین ساله که محصولِ درختان بلند و تنومندِ باغچه ی حاشیه نشینِ دیوارش بود و حوضی بزرگ که از علائم حیاتی اش آبی لجن بسته به چشم میخورد.. و خانه ایی بزرگ که بی شباهت به محل تجمع ارواح نبود و میلی برای بازدیدِ داخلش سراغت را نمیگرفت..
نمیدانستم حسم چیست؟؟ نفرت یا علاقه..؟؟
اما هر چه بود٬ عقل ماندن را تایید نمیکرد...
پیرمرد کنار ماشین اش ایستاده بود و با دستمالی قرمز رنگ شیشه هایش را تمیز میکرد.
(هتل)؟؟
پیرمرد ایستاد:( میخواین برین هتل باباجان..) با سر تایید کردم..
مادر قصد دل کندن نداشت اما من هم قصدی برای ماندن نداشتم.
با گامهایی تند به سراغش رفتم. دستش را کشیدم. تکان نمیخورد. درست مانند کودکی لج باز. کنار گوشش زمزمه کردم:( بیا بریم هتل. این خونه الان قابل سکونت نیست) مسرانه سرجایش ایستاد. کلافه شدم:(اگه بیای بریم هتل؛قول میدم خیلی زود کسی رو بیارم تا اینجا رو تمیز کنه.. بعد میتونیم اینجا بمونیم..) انگار راضی شد و با قدمهایی سست به سمت ماشین رفت!
ادامه دارد........
بامــــاهمـــراه باشــید🌹