🔶 روز معلم است...
🔶 روز تمام معلمان فداکاری که از آرامش و سلامتی و زندگی راحت گذشتند تا اندیشه و اندیشیدن در این خاک ریشه دوانیده و تنومند شود.
🔶سوختند تا ایران و ایرانیان زنده و جاوید بمانند.
🔺روز محسن خشخاشی معلم بروجردی که با چاقوی ناجوانمردانه شاگردش در کلاس درس، مظلومانه به شهادت رسید!
🔺 روز حمید کنگو زهی معلم سیستانی که فداکارانه زیر آوار ماند تا شاگردانش را از حادثه ای دلخراش نجات دهد!
🔺 روز اکبر عابدی که خود سوخت تا دانش آموزانش آسیبی نبینند!
🔺روز کاظم صفر زاده که در لرستان جان خود را به سیلاب سپرد تا دانش آموزش زنده بماند!
🔺 روز حسن امیدزاده که در گیلان برای نجات دانش آموزانش از آتش، زیبایی و جوانیِ چهره اش را هدیه کرد!
🔺 روز حمیده دانش، معلم مشهدی که غرق شد تا با نجات دانش آموزش، درس ایثار را به دیگر شاگردانش بیاموزد!
🔺روز محمود واعظی نسب، معلم نیشابوری که برای نجات دانش آموزان از سقوط تیر دروازه، جان خود را سپر بلا کرد!
🔺 روز امیر صادقی معلم مشکین شهری که برای نجات دانش آموزان از ریزش سقف مدرسه، در زیر آوار ماند.
🔺روز محمدعلی محمدیان که موی خود را تراشید تا شاگرد سرطانی اش غم به چهره نیاورد!
🔺 روز علی بهاری که بخشی از کبدش را به دانش آموزش اهدا کرد!
🔺روز معصومه خوش کام که بعداز عمل دیسک کمرش، باتخت در کلاس حاضر شد تا فداکاری را کامل کند!
🔺 روز احسان موسوی و روز ثریا مطهّر زاده که تمام دارایی خود را برای درمان دانش آموزشان هزینه کردند!
🔺روز تمام معلم هایی که ناشناخته همه هستی شان را دادند و کسی آنها را نشناخت و مدال افتخاری نگرفتند...
🔺روز تو، روز من، روز ما...
که اگر عشق نبود هیچ نیازی، هیچ نیازی... نمی توانست مجبورمان کند که با همه ی وجود، روح و جان و جوانی مان را فدای کودکان و نوجوانان این مرز و بوم کنیم.
روزمعلم گرامی باد
💕💛💕💛💕
🔘 داستان کوتاه
دوستی میگفت که محصول کشاورزی ام را جمع و خالص کرده بودم و برای اینکه از دست پرنده ها در امان باشد و ضرر و زیانی نبینم
کنار آن مترسک گذاشتم و راهی منزل شدم برای استراحت و ناهار که در بین راه بصورت اتفاقی یکی از اهالی روستایمان را دیدم که به سمت باغ شخصی خودش میرفت
البته شخصی متدین و کاریزماتیک بود که اهل روستا خیلی احترام براش قائل بودن
با دیدن من دستم را گرفت و گفت باید حتما ناهار مهمان من باشی
پذیرفتم و وارد باغ که شدیم
درحین قدم زدن متوجه شدم که زیر درختان انگور کاسه های کوچکی آب گذاشته بود، با فاصله خاص، تعجب کردم و پرسیدم، این چه کاریه؟؟
این کاسه های آب برای چیه؟ ؟
جواب داد چون گنجشکها از این انگورا میخورند و بخاطر شیرینی زیاد انگورها ممکنه دهنشون خشک بشه، این کاسه های آب رو گذاشتم تا بخورند
با دیدن مهربانی این پیرمرد، خیلی از کار خودم خجالت کشیدم وبرای چند دقیقه از اون بزرگمرد به بهانه ای اجازه گرفتم و سریعا برگشتم و مترسک را از کنار محصول برداشتم و اصلا دوست داشتم تمام پرنده ها بیایند و از این محصول من بخورند
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_یک_فنجان_چای_باخدا😌 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت پنجاه و پنج: آُسمان ابری بود و چکیدنِ نم نم
ادامه داستان
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا😌
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت پنجاه و شش:
موبایل وتلفن خونه ات از طریق اون حسام عوضیو رفقاش کنترل میشه..تو فردا مرخص میشی.. این گوشی رو یه جای مناسب قایم کن تا وقتی رفتی خونه بتونم باهات تماس بگیرم.. فقط مراقب باش که کسی از جریان بویی نبره.. بخصوص اون سگه نگهبانت.. دانیال واسه دیدنت لحظه شماری میکنه.. فعلا بای)
اینجا چه خبر بود؟ صوفی چه میگفت؟؟ او و دانیال در ایران چه میکردند؟؟ منظورش از اینکه همه چیز با دیده ها
ی او و شنیده های من فرق دارد، چیست؟؟
فردای آن شب از بیمارستان مرخص شدم. و گوشیِ مخفی شده در زیر تشک را با خود به خانه بردم. تمام روز را منتظر تماسِ صوفی بودم اما خبری نشد..
نگران بودم .چه چیزی انتظارم را میکشید.تازه به حسام و صبوری هایش عادت کرده بودم اما حرفهایِ تلگرافی صوفی نفرتِ دوباره را در وجودم زنده کرد.
بعد از یک روز گوشی روشن شد. صوفی بود:( سارا تو باید از اون خونه فرار کنی.. در واقع حسام با نگهداشتن تو میخواد دانیال رو گیر بندازه.. اون خونه به طور کامل تحتِ نظره..)
ابهام داشت دیوانه ام میکرد:( من میخوام با دانیال حرف بزنم.. اون کجاست؟؟)
با عجله جواب داد:( نمیشه.. من با تلفن عمومی باهات تماس میگیرم تا ردمونو نزنن، اون نمیتونه فعلا از مخفیگاش بیاد بیرون..سارا..تو باید از اونجا خارج شی، البته طبق نقشه ی ما)
نقشه؟؟ چه نقشه ایی؟؟
حسام خوب بود،یعنی باید به صوفی اعتماد میکردم؟؟
اسم دانیال که درمیان باشد، به خدا هم اعتماد میکنم.
ترس، همزادهِ آن روزهایم شده بود و سپری شدنِ ثانیه ایی بدون اضطراب نوعی هنجار شکنی محسوب میشد.
دو تماسش بیشتر از یک دقیقه طول نکشید و تقریبا فقط خودش حرف زد.
دو روز بعد دوباره تماس گرفت تا نقشه ی فرار را بگوید. اما سوالی تمامِ آن مدت مانندِ خوره به جانم افتاده بود.
به تندی شروع به گفتن اسلوبِ نقشه اش کرد. به میان حرفش پریدم:(چرا باید بهت اعتماد کنم؟ از کجا معلوم که همه ی حرفات دروغ نباشه و نخوای انتقامِ همه ی بلاهایی رو که دانیال سرت آورده از من بگیری ؟ حسام تا اینجاش که بد نبوده.. )
لحنش آرام اما عصبی بود:( سارا، الان وقتِ این حرفا نیست..حسام بازیگر قهاریه.. اصلا داعش یعنی دروغ گفتن عین واقعیت.. اگه قرار بود بلایی سرت بیارم، اینکارو تو اون کافه، وسط آلمان میکردم نه اینکه این همه راه به خاطرش تا ایران بیام.)
دیگر نمیدانستم چه چیز درست است:( شاید درست بگی.. شایدم نه..)
تماس را قطع کرد، بدون خداحافظی...
حکمِ ذره ایی را داشتم که معلق میانِ زمین و آسمان، دست و پا میزد.. صوفی و حسام هر دو دشمن به حساب میآمدند.. حسامی که برادرم را قربانی خدایش کرد و صوفی که نویدِ انتقام از دانیال را مهر کرد بر پیشانیِ دلم.. به کدامشان باید اعتماد میکردم؟؟ حسام یا صوفی..؟؟
شرایط جسمی خوبی نداشتم. گاهی تمام تنم پر میشد از بی وزنی و گاهی چسبیده به زمین از فرط سنگینی ناله میکرد. و در این میان فقط صدای حسام بود و عطرِ چایِ ایرانی...
آرام به سمت اتاق مادر رفتم. درش نیمه باز بود. نگاهش کردم. پس چرا حرف نمیزد؟ من به طمعِ سلامتی اش پا به این کشور گذاشته بودم، کشوری که یک دنیا تفاوت داشت با آنچه که در موردش فکر میکردم. فکری که برشورهای سازمانیِ پدر و تبلیغات غرب برایم ساخته بود. اما باز هم میترسیدم.. زخم خورده حتی از سایه ی خودش هم وحشت دارد..
مادر تسبیح به دست روی تختش به خواب رفته بود.. چرا حتی یکبار هم در بیمارستان به ملاقاتم نیامد؟ مگر ایران آرزویِ دیرینه اش نبود؟ پس چرا زبان باز نمیکرد؟!
صدای در آمد و یا الله گوییِ بلند حسام. پروین را صدا میزد، با دستانی پر از خرید.. بی حرکت نگاهش میکردم و او متوجه من نبود.. او یکی از حل نشده ترین معماهایِ زندگیم بود. فردی که مسلمانیش نه شبیه به داعشی ها بود و نه شبیه به عثمان.. در ظرفِ اطلاعاتیم در موردِ افراد داعش کلامی جز خشونت، خونخواری، شهوت و هرزگی پیدا نمیشد و حسام درست نقطه ی مقابلش را نشانم میداد، مهربانی، صبر، جذبه، حیا و حسی عجیب از خدایی که تمام عمر از زندگیم حذفش کردم. صوفی از مهارتش در بازیگری میگفت، اما مگر میشد که این همه حسِ ملس را بازی کرد؟ نمیدانم.. شاید اصلا دانیال را هم همینطور خام کرده بود..
اسلام ِعثمان هم زمین تا آسمان با این جوان متفاوت بود. عثمان برای القایِ حس امنیت هر کاری که از دستش برمیآمد، دریغ نمیکرد.از گرفتن دستهایم تا نوازش..اما حسام هنوز حتی فرصتِ شناسایی رنگِ چشمانش را هم به من داده ومن آرام بودم، به لطفِ سر به زیری و نسیمِ خنکِ صدایش...
بعد کمی خوش و بش با پروین، جا نمازی کوچک از جیبش در آورد و به نماز ایستاد!
ادامه دارد........
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_یک_فنجان_چای_باخدا😌 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت پنجاه و شش: موبایل وتلفن خونه ات از طریق اون
ادامه داستان
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا😌
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
قسمت پنجاه و هفت:
دوست نداشتم کسی کچلی ام را ببیند پس کلاه گلداری را که پروین برایم تهیه کرده بود بر سرم محکم کردم و رویِ مبلی درست در مقابلِ جا نمازِ حسام نشستم. با طمئنیه ی خاصی نماز میخواند.. ماننده روزهایِ اولِ مسلمانیِ دانیال. به محض تمام شدنِ نمازش با چشمانی به فرش دوخته، نیم خیزشد و سلام گفت. بی جواب، زل زد به صورتِ کامل ایرانی اش پرسیدم: ( چرا نماز میخوونی..؟؟)
لبخند زد:(شما چرا غذا میخورین؟؟) به پشتی مبل تکیه دادم:(واسه اینکه نمیرم.. ) مهرش را در دستش گرفت:( منم نماز میخوونم، واسه اینکه روحم نمیره..)
جز یکبار در کودکی آنهم به اصرار مادر، هیچ وقت نماز نخواندم. یعنی خدایی را قبول نداشتم تا برایش خم و راست شو م.. اما یک چیز را خوب میدانستم به آن اینکه سالهاست روحم از هر مُرده ایی، مُرده تر است و حسام چقدر راست میگفت...
جوابی نداشتم، عزم رفتن به اتاقم را کردم که صدایم زدو من سرجایم ایستادم. مُهر را نزدیک بینی اش گرفت و عمیق عطرش را به ریه کشید:( این مُهر مال شما.. عطرِ خاکش، نمک گیرتون میکنه..)معنایِ حرفش را نفهمیدم. فقط مهر را گرفتم و به اتاقم پناه بردم. نمیدانم چرا بی جوابی در مقابلش، کلافه ام کرده بود. مهر را روی میز گذاشتم. اما دیدنش عصبی ترم میکرد. پس آن را داخل جیبِ مانتویِ آویزان از تختم گذاشتم و با خشم به گوشه ایی از اتاق پرتش کردم. این جوان، خوب بلد بود که رقیبش را فیتیله پیچ کند.
نمیدانم چرا؟ اما تقریبا تمامِ وقتش را در خانه ی ما میگذراند و من خود را اسیری در چنگالِ او میدیم. بعد از شام به سراغش رفتم تا فکری به حالِ مادر کند و او با لحنی ملایم برایم توضیح داد که در زمانِ بستری بودنم، او را نزد پزشک برده و
تشخیص، شوکِ عصبی شدید و زندگی در گذشته های دور است....
یعنی دیگر مرا نمیشناخت؟؟ چه مِنویِ بی نظیری از زندگی نصیبِ من شده بود...
نیمه های شب ویبره ی گوشیِ مخفی شده از چشم حسام را در زیز تشکم حس کردم.
جواب دادم. صدایِ پشتِ خط شوکه ام کرد!
او دیگر در اینجا چه میکرد؟؟ همراهِ صوفی آنهم در ایران...
(الو.. سارا جان.. منم عثمان..)
یعنی صوفی راست میگفت؟؟
چرا این راهی که میرفتم، ته نداشت..
خودش بود. عثمان!با همان لحن مهربان و همیشه نگرانش.. اما برای چه به اینجا آمده بود؟ در فرودگاه گفت که به عنوان یک دوست هر کمکی که از دستش بربیاید دریغ نمیکند...حالا این فداکاری دوستانه بود یا از سرِ عشق؟؟
(سارا.. من زیاد نمیتونم حرف بزنم.. تمامِ حرفهایِ صوفی درسته.. جونِ تو و دانیال در خطره.. حسام واسه رسیدن به دانیال هر کاری میکنه.. تو طعمه ایی واسه گیر انداختنِ برادرت.. باید فرار کنی..ما کمکت میکنیم.. من واسه نجاتِ جونت از جونمم میگذرم.. فکر کنم اینو خوب فهمیده باشی)
راست میگفت.. عثمانِ مهربان برایِ داشتنم هر کاری میکرد.. اما مگر ترسوها از جانشان هم هزینه میکنند؟؟ این عثمان اصلا شبیه به آن مهاجرِمسلمانِ بزدل درآلمان نبود..
صدایم لرزید:( اصل ماجرا چیه؟ مگه نگفتی دانیالو تو خاطراتم دفن کنم؟ مگه نگفتی اون الان یه وحشیِ آدم کشه؟ مگه صوفی نگفت که انتقام میگیره.. اینجا چه خبره؟؟)
بی تعلل جواب داد:( سارا.. سارا جان.. الان وقته این حرفا نیست..بعدا همه چی رو میفهمی، فعلا باید از اون خونه فراریت بدیم..سارا، تو به من اعتماد داری؟؟ )
من دیگر حتی به خودم هم اعتماد نداشتم. نفسی عمیق کشیدم. صدایم کردم.. جوابش را ندادم..
(سارا من فقط و فقط به خاطر تو به این کشور اومدم..به من اعتماد کن..)
عثمان خوب بود.. اما خوبی هایِ حسام بیش از حد، قابل باور بود...
باید تصمیم میگرفتم. پایِ دانیال درمیان بود:(باید چیکار کنم؟؟)
دلم برایِ یک لحظه دیدنِ برادرم پرمیکشید.. کاش میشد که صدایش را بشنوم..
نفسی راحت کشید:( ممنونم ازت.. به زودی خبرت میکنم..)
بیچاره عثمان،از هیچ چیز خبر نداشت.. نه از بیماریم.. نه از چهره ایی که ذره ایی زیبایی در آن باقی نمانده بود... دوست داشتم در اولین برخورد، عکس العملش را ببینم..شک نداشتم که به محض دیدنم از فرط پشیمانی، آه از نهادش بلند میشد!!
ادامه دارد...........
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_یک_فنجان_چای_باخدا😌 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 قسمت پنجاه و هفت: دوست نداشتم کسی کچلی ام
ادامه داستان
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا 😌
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
قسمت پنجاه و هشت:
سرگردانتر از مسافری راه گم کرده در کویر بودم. کاش دنیا یک روزاستراحت برایم قائل میشد.
دوباره درد همچون گربه ایی بی چشم و رو به شیشه ی ترک خورده ی وجودم چنگال کشید. سرم پر بود از سوالات مختلف. حسام چه چیزی از دانیال میخواست؟؟ چرا از یان خبری نبود؟ حتی تماسهایم را بی پاسخ میگذاشت..
حسام.. حسام.. حسام.. تنفرِ دلنشین زندگیم.. کاش بود و میخواند تا درد، فرار را برقرار ترجیح دهد..
آن شب تا صبح با بی قراری دست و پنجه نرم کردم.
صدایِ یالله گویی حسام در محیط پیچید.. سرطان که جانم را به یغما برده بود، کاش حداقل موهایم را برایم میگذاشت، مطمئنا ابزارخوبی بود محضه شکنجه ی این بچه مسلمان.. کلاهم را روی سرم گذاشتم. عطر بد خاطره یِ چای به وضوح در بینی ام نشست و صدایِ حسام از چارچوب درب در گوشهایم..
به سمتش چرخیدم. سینی به دست منتظرِ اجازه ی ورود بود و من صادرش کردم. سینیِ پر شده از چای، نان، پنیر و گردو را روی میز گذاشت ومیز را جلویِ پای قرار داد. ( حاج خانوم میگن اعتصاب غذا کردین..) به دستانِ مردانه اش که با نظم خاصی در حالِ درست کردن لقمه بود نگاه کردم. پنج لقمه ی کوچک دست کرد و کنار یکدیگر در سینی قرار داد. در چای استکان شکر ریخت و به رسم ایرانی بودنش، قاشق ظریفِ چای خوری را بعد از چرخاندن در استکان، درونِ نعلبکیِ گلدار گذاشت..
چای دوست نداشتم، اما این حسِ ملس را چرا.. (من از چایی متنفرم.. جمعش کن..)
لبخند زد ( متنفرین؟؟ یاااا.. ازش میترسید؟؟)
ابروهایم گره خورد. ( میترسم؟؟ از چی؟؟ از چایی؟؟)
لبخند رویِ لبش پر رنگتر شد ( اوهوم.. آخه ما مسلمونا زیاد چایی میخوریم..)
سکوت کردم.. او از کجا میدانست که دلیلم برایِ نخوردن چای، مسلمانان بودند؟؟ این را فقط دانیال میدانست.. اما ترس.. ترس کجایِ کار قرار داشت؟؟ ( من از مسلمونا نمیترسم..)
دستی به صورتش کشید. لبانش کمی جمع کرد ( از مسلمونا که نه.. امااا.. از خداشون چی؟)
میترسیدم؟؟ من از خدایشان میترسیدم؟؟ ( نه.. من فقط از اون نفرت دارم).
رو به رویم، رو زمین نشست (از نظرمن نفرت، نوعی ترسِ گریم شده ست.. ترس هم که تکلیفش معلومه.. باید جفت پا پرید وسطش، باید حسش کرد.. اونوقتِ که خدا شیرین تر از این چایی میشه..)
راست میگفت.. من از خدا میترسیدم.. از او و کمرِ همتش برایِ نابودیِ زندگیم..
با انگشتان دستش بازی میکرد ( گاهی.. بعضی از آدما چایی شون با طعم خدا میخورن.. بعضی ها هم.. فنجانِ چایِ شونو با خودِ خدا..)
حرفهایش عجیب، اما دلنشین بود. نفسی عمیق کشید که بی شباهت به آه نبود ( اما اون کسی میبره که چایی رو با طعم خدا ، مهمونِ خودِ خدا بخوره..)
شاید راست میگفت.. من از ترسِ طعمِ خدا، هیچ وقت مزه ی چای را امتحان نکردم..
سینی را با لبخندی مهربان به سمتم هل داد (خب.. پروین خانووم منتظرن تا سینی رو خالی تحویلشون بدم.. )
لقمه ایی را که درست کرده بود در دهانم گذاشتم.. فنجانِ چای را به سمتم گرفت. نمیدانم چرا؟ اما دوست داشتم، برایِ یکبار هم که شده امتحانش کنم.. با اکراه استکان را از دستش گفتم.
لبخندِ مردانه اش عمیق تر شد. جرعه ایی نوشیدم.. مزه اش خوب بود.. انقدر خوب که لبانم به خنده باز شد.. یعنی خدایِ مسلمانان به همین شیرینی بود؟؟
حسام رفت و من واماندم در شاعرانه هایش و چایی که طعم خدا میداد..
ادامه دارد...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
شهید #مرتضی_مطهری:
هیچ منافاتی نیست که ما علی(علیهالسلام) را دوست داشته باشیم أما عمل ما طـوری باشد که علی(علیهالسلام) مـا را دشمن داشتـه باشـد.
کتاب آشنایی با قرآن، ج ۳، ص ۱۲۹
۱۲ اردیبهشت، سالروز شهادت شهید مطهری گرامیباد.
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅بچهها! به امام زمان
« کمفروشی » نکنیم!
💢حاج حسین یکتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خدایا عیدی ما را #ظهور منجی عالم بشریت حجت خدا مولایمان #صاحب الزمان عج را قرار بده🤲
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
💢 اگه نتونستی از رمضان، خوب استفاده کنی،
🔅 یه فرصت ویژه در اختیارته؛
که میتونی به وسیلهی اون، حتی از کسانی که
بیشترین بهرهها رو، از این ماه مبارک بردن، جلو بزنی!
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌱
هدایت شده از پروانه های وصال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دعای هنگام افطار
🔺 اللَّهُمَّ لَكَ صُمْتُ وَ عَلَى رِزْقِك أَفْطَرْتُ وَ عَلَيْكَ تَوَكَّلْتُ
🔺 دعای امیر المومنین هنگام افطار:
بِسْمِ اللَّهِ اللَّهُمَّ لَكَ صُمْنَا وَعَلَى رِزْقِكَ أَفْطَرْنَا فَتَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ.
🔺 دعای هنگام لقمه اول افطار:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ يَا وَاسِعَ الْمَغْفِرَةِ اغْفِرْ لِى.
🔺 قرائت سوره مبارکه قدر
نیز به هنگام افطار توصیه شده است .
🔺مومنین خوب خدا التماس دعا.
💠پیامبرصلى الله عليه و آله:
دَعوَةُ الصّائِمِ تُستَجابُ عِندَ إفطارِهِ.
«دعای روزه دار هنگام افطار مستجاب است.»
📚 بحار الأنوار، ج۹۶، ص۳۱۵
🤲 افطارمان را با شیرینی دعا برای ظهور آغاز کنیم.
#اللهمعجللولیکالفرج
#ماه_رمضان
#بهار_مهدوی
🍃التماس دعای فرج ان شاءالله🍃
هدایت شده از پروانه های وصال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وداع با ماه رمضان
هدایت شده از پروانه های وصال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃التماس دعای فرج ان شاءالله🍃
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق سیدتنا حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
ﺧﺪﺍﯾﺎ 🌺
ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎﻩ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﻘﺎﺭﻥ ﺑﺎ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ...
ﺍﻟﻬﯽ ﻧﺼﯿﺮﻣﺎﻥ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﺑﺼﯿﺮ ﮔﺮﺩﯾﻢ، ﺑﺼﯿﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩﯾﻢ.
ﺍﻟﻬﯽ ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﯾﻤﺎﻥ ﺑﺰﺩﺍﯼ، ﺯﺑﺎﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ ﻭ ﺗﻬﻤﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ
ﺍﮔﺮ ﻧﻌﻤﺘﻤﺎﻥ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﺷﺎﮐﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ، ﺍﮔﺮ ﺑﻼ ﺍﻓﮑﻨﺪﯼ ﺻﺎﺑﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺁﺯﻣﻮﺩﯼ ﭘﯿﺮﻭﺯﻣﺎﻥ ﮐﻦ .
ﺁﻣﯿﻦ یارب العالمین 🤲
عید سعید فطر مبـارک باد
🎀🍥 .¸¸.•°˚˚°❃🍥 .¸¸.•🌟
_____,💚.*
,🌙,💜 __,💛.*
,.🌙,⭐. ___,💜.*,.🌙
,💙. __,💖.*,🌙
,🌟. _,💙.*,🌙,💛. ,❤.*
,🌙,🌟. 💚.*,🌙
💖. 💛.*,🌙
,🌟. 💜.*,🌙
💙. 💖.*,🌙,🌟. 💙.*
,🌙,💚. .❤.*🌙
,🌟. _,💚.*🌙
,.💜 __,💛.*🌙
,🌟. ____,💜.*🌙
,❤. ______,💖.*🌙
,🌟. _________,💙.*🌙
,💖. ____________,❤.*🌙`,💜. ____________,💚.*🌙.*🌟 طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق تعالی 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸پایان یک ماه بندگی
🎊یک ماه دلدادگی
🌸یک ماه نور و روشنایی
🎊یک ماه صفا و برکت
🌸بر همگان مبارک باد
🌸 امیدوارم امشب بهترین عیدی
🎊را از دستان پُر برکت و مبارکـ
🌸آقا امام زمان (عج) بگیرید
🌸طاعاتتون قبـول
و عیدتون مبارکــــــــ 🎊💐
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊خدایـا
🌸در این شب زیبـای
🎊عیـد فطـر
🌸بهتـرین ها و زیباترینها
🎊را برای دوستان و عزیزانم
🌸از درگاهت خواهـانـم
🎊خدایـا
🌸قلبشـان را
🎊خوشحال و سرشار از
🌸آرامش و خوشبختی کن
🎊شبتون شـاد
🌸عیـدتون مبارکـــــ🌸
🌸🍃
*سلام علیکم* 💐💐
*عیدتان مبارک* 💐
*روایتی طولانی در فضیلت عید سعید فطر، از پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله و سلم نقل شده است که خیلی زیبا است:*
«فَإِذَا کَانَتْ لَیلَةُ الْفِطْرِ وَ هِی تُسَمَّى لَیلَةَ الْجَوَائِزِ أَعْطَى اللَّهُ الْعَامِلینَ أَجْرَهُمْ بِغَیرِ حِسَابٍ» ؛ و *چون شب عید *فطر* -که شب جوائز نام دارد- فرا رسد، خداوند *پاداش* عمل کنندگان را بدون حساب و شمارش ببخشد.
*
«فَإِذَا کَانَتْ غَدَاةُ یوْمِ الْفِطْرِ بَعَثَ اللَّهُ الْمَلَائِکَةَ فِی کُلِّ الْبِلَادِ فَیهْبِطُونَ إِلَى الْأَرْضِ وَ یقِفُونَ عَلَى أَفْوَاهِ السِّکَکِ فَیقُولُونَ یا أُمَّةَ مُحَمَّدٍ اخْرُجُوا إِلَى رَبٍّ کَرِیمٍ یعْطِی الْجَزِیلَ وَ یغْفِرُ الْعَظِیمَ : ؛
و چون *صبح* روز عید فرا رسد *خداوند فرشتگان* را به همه ی شهرها بفرستد. پس در *زمین* فرود آیند و *سر کوچه ها* و گذرها بایستند و [ با صدایى که آن را همه ی آفریده هاى خدا *جز جن و آدمیان میشنوند] گویند: اى امّت* *محمّد* ! به سوى پروردگار کریم [ *براى نماز عید]* بیرون شوید که او پاداش فراوان دهد و گناهان بزرگ را بیامرزد.
«فَإِذَا بَرَزُوا إِلَى مُصَلَّاهُمْ قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لِلْمَلَائِکَةِ: مَلَائِکَتِی! مَا جَزَاءُ الْأَجِیرِ إِذَا عَمِلَ عَمَلَهُ؟ قَالَ: فَتَقُولُ الْمَلَائِکَةُ: إِلَهَنَا وَ سَیدَنَا! جَزَاۆُهُ أَنْ تُوَفِّی أَجْرَهُ.» ؛
و چون به سوى *محلّ برگزارى نماز عید روند* خدا عزّ و جلّ به فرشتگان فرماید: اى فرشتگان من! *مزد کارگر* - چون کار خود را انجام دهد- چیست؟ عرضه دارند: معبودا و سیدا! این که *مزدش* را کامل پرداخت کنی.
«قَالَ: فَیقُولُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ: فَإِنِّی أُشْهِدُکُمْ مَلَائِکَتِی أَنِّی قَدْ جَعَلْتُ ثَوَابَهُمْ عَنْ صِیامِهِمْ شَهْرَ رَمَضَانَ وَ قِیامِهِمْ فِیهِ رِضَای وَ مَغْفِرَتِی »
خداوند عزّ و جلّ فرماید: شما را گواه مى گیرم که من پاداش* *روزه* ی رمضان و *نمازشان* را *خشنودى* و *آمرزش* خود از ایشان قرار دادم.
*
«وَ یقُولُ: یا عِبَادِی سَلُونِی فَوَ عِزَّتِی وَ جَلَالِی لَا تَسْأَلُونِّی الْیوْمَ فِی جَمْعِکُمْ لِآخِرَتِکُمْ وَ دُنْیاکُمْ إِلَّا أَعْطَیتُکُمْ » ؛
و *خداوند* [ *خطاب* به *بندگان خویش* ] مى فرماید: اى *بندگان من* ! [هر چه مى خواهید] از من بخواهید که به *عزت و جلال* خودم *سوگند* که *امروز* در این *اجتماع خویش* ، هر چه براى *دنیا* *وآخرت خود* بخواهید *عطا* مى کنم.
«وَ عِزَّتِی لَأَسْتُرَنَّ عَلَیکُمْ عَوْرَاتِکُمْ مَا رَاقَبْتُمُونِی وَ عِزَّتِی لَآجَرْتُکُمْ وَ لَا أَفْضَحُکُمْ بَینَ یدَی أَصْحَابِ الْخُلُودِ » ؛
*و به *عزت* و *جلال* خودم *سوگند* تا* وقتی که مرا *مراقب* *خود* بدانید[ و پرهیزکارباشید] شما را در *پناه* مى گیرم و نزد کسانى که در دوزخ جاودانند رسوایتان نسازم.
«انْصَرِفُوا مَغْفُوراً لَکُمْ قَدْ أَرْضَیتُمُونِی وَ رَضِیتُ عَنْکُمْ » ؛
باز گردید که *آمرزیده شدید* همانا مرا *خشنود* *کردید* و من از شما *خشنود شدم.*
«قَالَ: فَتَفْرَحُ الْمَلَائِکَةُ وَ تَسْتَبْشِرُ وَ یهَنِّئُ بَعْضُهَا بَعْضاً بِمَا یعْطِی اللَّهُ هَذِهِ الْأُمَّةَ إِذَا أَفْطَرُوا » ؛
در ادامه میفرماید: پس فرشتگان به خاطرآنچه-که خداوند در روز عید فطر به این امت ارزانى فرموده است- شاد مى شوند و به یکدیگر بشارت داده و تبریک گویند.
(امالی مفید مجلس 27 ص232)
نماز شب -را به -نیت -اموات -جهت ظهور -میخوانیم.
*
🌺 🌺*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سـ🌸ـلام
عیـد سعیـد فطر مبـارک🌸
🗓امروز سه شنبه
☀️ ١٣ اردیبهشت ١۴٠١ ه. ش
🌙 ١ شوال ١۴۴٣ ه.ق
🌲 ٣ می ٢٠٢٢ ميلادى
🌸🍃
🌺 #سلام_صبح_زیباتون_بخیر 🌷🍃
اولین روزاز ماه شوال
گوارای وجود پاکتون🌷🍃
صبحتون به زیبایی گل🌷🍃
روزتون بی نظیر👌
وسرشار از اميد😇
نماز و روزه هاتون قبول حق 🙏
بهترینها قسمت همه🌷🍃
شما خوبان بشه 🌷🍃
التماس دعا 🙏
🌸🍃
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 🌷😊
🌷رمضان به پایان رسید
به اولین روز ماه شوال
خوش آمدین 🌷
ان شالله ماه جدید پُر از
موفقیت و سرشار از
خیر و برکت باشه 🌷🍃
وامضای خدا پای تمام ✍
آرزوهاتون😊🌷
🌷عیدتون_مبارک🌷🍃
🌷 #صبحتون_بخیروخوشی 🌷
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷گفتی دلمان در آرزویت باشد
🌸چشمان امیدمان به سویت باشد
🌷عید رمضان هم آمد اما ای ماه
🌸عید دل ما رؤیتِ رویت باشد
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🌸
🌷نماز و روزه هاتون
🌸قبول درگاه حق باشه🙏
🌷امیدوارم بهترین عیدی را
🌸امـروز از خدا بگیرید
. 🌸🍃
سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم
"مشتی خاک"
که ممکن بود "خشتی" باشد
در دیوار یک خانه
یا "سنگی" در دامان یک کوه
یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای
یک اقیانوس
شاید "خاکی" از گلدان
یا حتی "غباری" بر پنجره
اما مرا از این میان برگزیدند :
برای" نهایت" برای" شرافت
" برای" انسانیت"
و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای : " نفس کشیدن " " دیدن " " شنیدن " " فهمیدن "
و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید
من منتخب گشته ام : برای" قرب " برای" رجعت " برای" سعادت "
من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده: به" انتخاب " به" تغییر " به" شوریدن " به" محبت "
وای بر من اگر قدر ندانم…
💕❤️💕❤️