eitaa logo
پروانه های وصال
7.8هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
21.2هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 واقعا خدا رو دوست داری؟ ✍ آیت الله ناصری : کسی نیست بگوید خدا را دوست ندارم همه دوست دارند امّا شرط دوست داشتن تبعیت است اگر واقعا خدا رو دوست داری به احترامش گناه نکن... ‎‌‌‌💕💛💕💛
✨دلت که گرفت دیگر منت را نکش ، 🌺راه آسمان باز است، پر بکش ! او همیشه آغوشش است، نگفته تو را می‌خواند.. 👋اگر هیچکس نیست ، که هست ؟! 💕🧡💕🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷خداوندبه حضرت موسی ع فرمود: 🌷«یا مُوسی! إِحْفَظْ وَصِیَّتی لَکَ بِأَرْبَعَةِ أَشْیاءَ، 🌷 أَوَّلُهُنَّ؛ ما دُمْتَ لاتَری ذُنُوبَکَ تُغْفَرُ فَلا تَشْتَعِلْ بِعُیُوبِ غَیْرِکَ، 🌷وَ الثّانِیَةُ: ما دُمْتَ لاتَری کُنُوزی قَدْ نَفِدَتْ فَلاتَغُمَّ بِرِزْقِکَ، 🌷 وَالثالِثَةُ: ما دُمْتَ لاتَری زَوالَ مُلْکی فَلا تَرْجُ اَحَدا غَیْری 🌷والرّابِعَةُ: ما دُمْتَ لاتَری الشَّیْطانَ مَیِّتا فَلاتَأْمَنْ مَکْرَهُ» 🌷خداوند عزّوجل به موسی ـ علیه السلام ـ فرمود: 🌷ای موسی! سفارش مرا درباره چهار چیز به یاد بسپار؛ 🌷۱.تا یقین به آمرزش گناهان خودت نکرده ای ،به عیب دیگران نپردازد 🌷۲.تا یقین نکردی که گنج های من به پایان رسیده است، غصّه روزی ات را نخور 🌷۳. تا نابودی سلطنت مراندیده ای، به غیرمن امیدنداشته باش 🌷۴. تا یقین به مرگ شیطان نکرده ای، از مکر او ایمن مباش». 🌷الخصال، ص 217 اللهم صل علی محمدو آل محمدوعجل فرجهم 💕💝💕💝
آرد 140 گرم(1پیمانه) بیکینگ پودر 1ق مربا خوری شکر 140 گرم(3/4 پیمانه) کره 140 گرم(2عدد 50 گرمی ونصفي) تخم مرغ 2عدد وانیل 1/2 ق مربا خوری(پیمانه) موز 1عدد له شده گردو خردشده مقداری ابتدا اردو بیکینگ پودر وباهم الک کنید بزارید کنار. بعد کره و شکرو باهم خوب مخلوط کنید، وقتی کرمی شد. تخم مرغ هارو دونه دونه اضافه کنید و دراخر وانیل بریزید. موزله شده و اضافه کرده و دراخر ارد اضافه کنید، خمیرش کمی سفته، وتوی قالب لوف که کاغذروغنی انداختیم و چرب کردیم. مایه کیک و میریزیم کمی گردو میریزیم و ب مدت 35 دیقه توی فراز قبل گرم شده با دمای 180 میذاریم بپزه. .
🍸 😋 🔸نوشیدنیه لیموناد و رزماری ، آسون و خوشمزه اول شربتش رو درست کنین، به این صورت که تو یه قابلمه کوچیک، 2 قاشق چایخوری شکر و یک فنجان آب بریزین و روی حرارت ملایم بذارین تا شکر حل بشه و بعد از روی حرارت بردارین و روی نصف پیمانه شاخه های کوچیک رزماری بریزین و اجازه بدین خنک بشه .
🧇 😋 ▫️ارد ۴ پیمانه ▫️کره یا روغن جامد ۱پیمانه ▫️شکر ۱ پیمانه ▫️زنجبیل ۵قاشق چایخوری ▫️تخم مرغ ۲عدد ▫️شیر ۱/۳ پیمانه ▫️پکینگ پودر ۱قاشق چایخوری 🔸کره وشکر را با همزن میزنیم تا سفید شود ،شیر ،تخم مرغ زده شده وزنجبیل را اضافه کنید ودر اخر ارد الک شده وپکینگ پودر را اضافه کنید تا خمیری صاف ولطیف به دست اید (ورز داده نشود وفقط مخلوط شود)در پلاستیک بگذارید ودر یخچال دو ساعت استراحت دهید .سپس بین دو کاغذ روغنی با وردنه باز کنیدو با کاتر به شکل دلخواه در آورید.شیرینی ها را در سینی فر چیده ودر فری که از قبل در دمای ۱۶۰ گرم شده است برای ۱۵ تا ۲۰ دقیقه بگذارید تا پخته شود ولی تغییر رنگ ندهد..
۳ عدد هلو متوسط نصف فنجان ماست با ۲٪ چربی 3/1فنجان شکر 3/1 فنجان خامه 4/1 قاشق چای خوری بادام 8/1 قاشق چای خوری نمک مقداری از هلو را در قطعات کوچک، خرد کنید و در کاسه‌ای بریزید. باقی هلو را در مخلوط‌کن با هم مخلوط کنید. سایر مواد را به پوره هلو اضافه کنید و خوب مخلوط کنید تا یکدست شوند. مواد را به کاسه‌ای که هلوی خرد شده در آن است، اضافه کنید و با قاشق مخلوط کنید.مواد را به طور یکسان در قالب‌های بستنی یا لیوان یکبار‌مصرف بریزید، چوب بستنی‌ها را درون قالب قرار دهید و آن را ۵ تا ۶ ساعت در فریزر بگذارید تا یخ بزند..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدا دو جا به بندگانش می‌خندد : زمانیکه همه دست به دست هم می‌دهند تا یکی را ذلیل کنند و خدا نمی‌خواهد. زمانیکه همه دست به دست هم می‌دهند کسی را عزیزکنند و خدا نمی‌خواهد. ” نگاهمان به خودمان باشد “ 💕💚💕💚
هیچکس مثل خواهر🍃🌺 نمی‌تونه برای آدم همدم باشه، اصلا حضور خواهر تو زندگی ضروریه، هر کی "خواهر" نداره انگار یه چیزی تو زندگی کم داره سلامتی خواهرا و هر کسی که برامون مثل خواهره.. 🍃🌺 💕💜💕💜
🌷(س): ‌ ‌ 🍀هر كه را بى پيرايه و خالصانه كند، خداوند برترين مصلحتش را نثار او مى كند.💎 ‌ بحار، ج 70، ص 249 🌹 .
طی شده ماه خدا بر همه عید آمده است مومنین را خبر فطر سعید آمده است بعد یکماه اطاعت زخداوند کریم رمضان رفته و شوال پدید آمده است 🌷 عید سعید فطر مبارک 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به مناسبت اخرین روزهای ماه رمضان شاید کمی به خود بیاییم 👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دعای حیات بخش ذکری که موجب بازگشت تجربه گر شد قسمت سی و یکم؛ یک دعا - یک سوره تجربه‌گر: خانم زهرا پورصالح چی و آقای محسن مصلایی هر روز ساعت ۱۸:۳۰ بازپخش: ساعت ۲۳:۳۰ و ۱۲ روز بعد شبکه چهار سیما
💗برای رسیدن به اهدافت نیاز نیست کارای عجیب و غریب انجام بدی فقط کافیه که قدم های کوچک ولی متوالی برداری یادت باشه که باید بزرگ فکر کنے ولی کوچڪ شروع کنی قدم های کوچک تو رو به هر خواسته ای میرسونه. تنہا کسی که مےتونه جلوی تو رو بگیره خودت هستی هیچ دشمنی بیرون از تو وجود نداره. تنہا کسی که مےتونه بهت کمک کنه خودت هستی هیچ دوستی بیرون از تو وجود نداره. اگر میخواهی خوشبخت زندگی کنی هیچ وقت خودت را با کسی مقایسه نکن. خوب یا بد، زشت یا زیبا. تو خودت هستی خودِ خودت. خیلی وقت ها برای مردم زندگی میکنیم، از امروز تمرین کنیم تا براے شاد کردن خودمان قدمی برداریم 💕💙💕💙
✨﷽✨ 🔴یکی از علتهای نزول بلا ✍امام سجاد(ع)، به اهل و عیال خود سفارش می کردند:«هیچ سائلی از مقابل خانه من نمی گذرد مگر اینکه اطعامش کنیم» گاهی به ایشان اعتراض می کردند: «ولی هر سائلی که واقعا محتاج نیست!» امام سجاد(ع)پاسخ می دادند: «بیم آن دارم که بعضی از آنها مستحق باشند و ما نیز با رد کردن مستحق، به بلایی که بر حضرت یعقوب نازل شد مبتلا شویم. حضرت یوسف، آن خواب معروف را همان شبی دید، که یعقوب، سائل مستحقی را اطعام نکرد. آن شب یعقوب و خانواده اش سیر خوابیدند ولی سائل، گرسنه بود. به همین دلیل خداوند فرمود: «ای یعقوب ! چرا به بنده ام رحم نکردی؟! به عزتم سوگند تو را به مصیبت پسرانت مبتلا خواهم کرد.» 📚علل الشرایع جلد1 صفحه61 💕🧡💕🧡
🔴 عایقی به نام گناه! 🔸در استودیوی صدا و سیما که می‌نشینیم، شیشه‌ها عایق صدا هستند، با این‌که فاصله‌مان با فردی که آن طرف شیشه است، یک متر هم نیست، 🔸اما هرچه صدا می‌زنیم، صدایمان را نمی‌شنود، مگر این‌که با میکروفون صحبت کنیم، 🔸آیا مشکل مریوط به صدای ماست؟ خیر مشکل، عایق بین ماست، 🔸بین ما و خدا، عایقی به نام «گناه» وجود دارد که نمی‌گذارد دعای ما بالا برود، 🔸به همین دلیل می‌گویند: قبل از دعاهایتان بگویید: «اَسْتَغْفِرُ اللّهَ رَبِّی وَ اَتُوبُ اِلَیهِ». یعنی خدایا، از هر گناهی که انجام داده‌ام استغفار و طلب بخشش می‌کنم. 💕💚💕💚 اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
700 سال پیش در اصفهان مسجدی می ساختند کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاری های پایانی بودند پیرزنی از انجا رد میشد ناگهان پیرزن ایستاد و گفت بنظرم مناره مسجد کج است! کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت ! چوب بیاورید . کارگر بیاورید . چوب را به مناره تکیه دهید . حالا همه باهم . فشااار دهید. فشااااااااااار !!! و مرتب از پیرزن می پرسید مادر درست شد؟ بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعا کنان دور شد کارگران گفتند مگر می شود مناره را با فشار صاف کرد ؟ معمار گفت : نه ! ولی میتوان جلوی شایعه را گرفت ! اگر پیرزن می رفت و به اشتباه به مردم میگفت مناره کج است و شایعه کج بودن مناره بالا میگرفت . دیگر هرگز نمیشد مناره را در نظر مردم صاف کرد. ولی من الان با یک چوب و کمی فشار ، مناره را برای همیشه صاف کردم!!! از شایعه بترسید ! در تجارت و کسب و کارتان ، حتی در زندگیتان از شایعه بترسید ! اگر به موقع وارد عمل شوید براحتی مناره زندگیتان صاف خواهد شد "دکتر الهی قمشه ای" 💕🧡💕🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
ادامه داستان #يک_فنجان_چاي_باخدا 😌 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 قسمت شصت و یک: مردِ راننده با دستگاهی عجیب مق
ادامه داستان 😌 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 قسمت شصت و دو: صدای صوفی از چند قدم آن طرفتر بلند شد ( و احمق.. ) لحن هر دو ترسناک بود.. این مرد هیچ شباهتی به آن عثمانِ ساده و همیشه نگران نداشت. صوفی با گامهایی بلند و صورتی خشمگین خود را به عثمان رساند، یقه اش را چنگ زد. (چند بار باید به توئه ی احمق بگم که خودسر عمل نکن.. چرا گفتی با ماشین بزنن بهش.. اون جوونور به اندازه ی دانیال برام مهم بود..) صوفی در موردِ حسام حرف میزد؟؟ باورم نمیشد.. یعنی تمامِ این نقشه ها محضِ یک انتقامِ شخصی بود؟ اما چرا عثمان..؟ او در این انتقام چه نقشی داشت؟ شنیدن جوابِ منفی برایِ ازدواج انقدر یاغی اش کرده بود؟؟ حسام.. او کجایِ این داستان قرار داشت؟؟ گیج و مبهم.. پریشان و کلافه سوالها را در ذهنم تکرار میکردم. عثمان دست صوفی را جدا کرد ( هووووی.. چه خبرته رَم میکنی..؟؟ انگار یادت رفته اینجا.. من رئیسم.. محض تجدید خاطرات میگم، اگه ما الان اینجاییم واسه افتضاحیه که تو به بار آوردی.. پس نمیخواد بهم بگی چی درسته.. چی غلط.. انتظار نداشتی که تو روز روشن بندازمش تو ماشین.. بعدشم خودش پرید تو خیابون.. منم از موقعیت استفاده کردم.. الانم زندست.. ) پس حسام زنده بود و جریانی فراتر از یک انتقامِ بچه گانه.. صوفی به سمتم آمد ( تو پالتوش یه ردیاب بود.. اونو خوب چک کردین؟؟) با تایید عثمان ، مرا کشان کشان به سمتِ یکی از اتاقها برد.. درد نفسم را تنگ کرده بود. با باز شدن در، به داخل اتاق پرتاب شدم و از فرطِ درد، مچاله به زمین چسبیدم. صوفی وارد شد. فریادش زنگ شد در گوشهایم ( احمق.. این چرا اینجوری شد؟؟ من اینو زنده میخوام..) درباره ی چه کسی حرف میزد؟ کمی سرم را بلند کردم. خودش بود، حسام.. غرق در خون و بیهوش در گوشه ی اتاق. قلبم تیر کشید.. اینان از کفتار هم بدتر بودند.. عثمان دست در جیب شلوارش فرو برد و لبهایش را جمع کرد ( من کارمو بلدم.. اینجام نیومدیم واسه تفریح.. منم نمیتونستم منتظر بمونم تا سرکار تشریف بیارن.. پس شروع کردم.. ولی زیادی بد قِلقِ.. خب بچه ها هم حوصله اش سر رفت.. ) باورم نمیشد آن عثمانِ مظلومو مهربان تا این حد وحشی باشد.. صوفی در چشمانم زل زد ( دعا کن دانیال کله خری نکنه..) در را با ضرب بست. حالا من بودمو حسامی که میدونستم، حداقل دیگر دشمن نیست.. ادامه دارد.. بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا😌 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 قسمت شصت و دو: صدای صوفی از چند قدم آن ط
ادامه داستان 😌 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 قسمت شصت و سه: درد طاقتم را طاق کرده بود. سینه خیز، خود را به حسامِ غرقِ خون در گوشه ی اتاق رساندم. صدایش کردم. چندین بار.. مرگش با آن همه زخم، دور از انتظار نبود. وحشت بغض شد در گلویم. او تنها حسِ اطمینان در میانِ آن همه گرگ بود، پس باید میماند. با ترسی بی نهایت به پیراهنش چنگ زدم، با تمام توان تکانش دادم و نامش را فریادی کردم در گوشش. (حسام.. حسااااام..). نفسم حبس شد.. چشمانش را باز کرد. اکسیژن به ریه هایم بازگشت. بیرمقی را در مردک چشمانش خواندم. خواست دوباره مژه بر مژه بخواباند که صدایم بلند شد ( نه.. نخواب.. خواهش میکنم حسام.. من میترسم..) لبخند زد.. از همان لبخندهایِ مخصوصِ خودش.. خونِ دلمه بسته رویِ گونه اش اذیتم میکرد. ردِ قرمزی از بینی تا زیر چانه اش کشیده شده بود. (اینجا چه خبره .. دانیال کجاست؟) و در جواب، باز هم فقط لبخند زد.. چشمانش نایِ ایستادگی نداشت. رهایش کردم بی آنکه خود بخواهم.. ناگهان درد هیولا شد، لگدم کرد. مار شدم و در خود پیچیدم.. به معده ام چنگ میزدم و دندان به دندان ساییده، ناله میکردم. میدانستم تمام این اتفاقات از سرچشمه ایی به نام دانیال نشات میگیرد و جز سلامتی اش هیچ چیز برایم مهم نبود. حسام به سختی به سمتم نیم خیز شد.. صدایش بریده بریده گوشم را هدف گرفته بود ( طاقت بیار.. همه چیز تموم میشه.. من هنوز سر قولم هستم.. نمیذارم هیچ اتفاقی براتون بیوفته..) فریاد زدم ( بگو.. بگو تو کی هستی؟؟ اینا عوضیا با دانیال چه کار دارن؟؟ برادرم کجاست..؟) لبش را به گوشم نزدیک کرد، و صدایی که به زور شنیدم ( اینجا پرِ دوربینِ، دارن مارو میبینن..) منظورش را نفهمیدم.. یعنی صوفی و عثمان، جان دادنمان را تماشا میکردند؟؟ دلیلش چه بود؟ جیغ زدم ( درد.. درد دارم.. دا..دانیااال.. همه تون گم شید از زندگیمون بیرون.. گم شید آشغالا.. چرا دست از سرمون برنمیدارید.. برادرمن کجاست؟؟ اصلا زنده ست؟؟) صدایِ بی حال حسام را شنیدم ( آرووم باش.. همه چی درست میشه..) دیگر نمیداستم باید به چه کسی اعتماد کنم.. صوفیِ ؟؟ عثمان؟؟ و یا حسام؟؟؟ تمامِ نقش ها، جایگاهشان عوض شده بود.. صوفیِ مظلوم، ظالم.. عثمانِ مهربان، حیوان.. و حسامِ خانه خراب کن، آرامشِ محض. حالا نمیدانستم باید از دانیال هم بترسم یا نه.. صدایِ بریده بریده و بی حالِ حسام بلند شد.. با موجی کم جان، قرآن میخواند.. نمیدانم معجزه ی آیات بود یا صدایش که تا به جانم میرسد، حکم مسکن را میافت.. دردم از بین نرفت اما کم شد.. انقدر کم که مجالِ نفس کشیدن پیدا کردم. خماریش به جانم ننشسته بود که درِ اتاق با ضربی محکم باز شد. عثمان و صوفی بودند. عثمان یقه ی لباسِ حسام را گرفت و او را تکیه به دیوار، نشاند. (ببین بچه .. ما وقت این مسخره بازیا رو نداریم.. مثه آدم، یا اسمِ اون رابط که تو سازمان، اطلاعاتو بهتون لو میده رو بگو یا اینکه دانیال الان کدوم گوریه؟؟) حسام خندید ( شما رو هم پیچونده؟؟ ما فکر میکردیم فقط به ما کلک زده؟؟ صد دفعه گفتم، بازم میگم.. من.. نِ .. می.. دو.. نم.. بفهم.. من نمیدونم.. نه اسمِ اون رابطو.. نه آدرسِ اون گوری که دانیال توش دفنه.. ) ادامه دارد.. بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_يک_فنجان_چاي_با_خدا 😌 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 قسمت شصت و سه: درد طاقتم را طاق کرده بو
ادامه داستان 😌 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 قسمت شصت و چهار: عثمان در سکوت به صورتِ حسام خیره شد. از سکوتش ترسیدم. ناگهان سیلی محکمی بر صورتِ حسام نشست.. انقدر محکم که سرش به دیوارِ کناری خورد ( باید باور کنم که اسم اون رابطو نمیدونی؟؟ تو فکر کردی با یه مشت احمق طرفی؟ تو میگی نمیدونم، منم میگم طفلی گناه داره، یه دست کت و شلوار مارک تنش کنید بره خوونه اش؟ خودتم میدونی دانیال هیچ ارزشی برام نداره.. مهم یه اسمِ که فرق نمیکنه از زبون تو بشنوم یا دانیال.. تنها فرقش اینجاست که اگه تو الان بگی، هم خودت زنده میمونی، هم این دختر، هم اون دانیال عوضی.. اما اگه نگی، دیگه شرایط عوض میشه..) چرخی به دورم زد.. باورم نمیشد این همان عثمانِ مهربان باشد.. دو زانو روبه رویِ حسام نشست ( اگه نگی.. اول تو رو میفرستم اون دنیا.. بعد این خانوم خانوما رواز مرز خارج میکنمو انقدر شکنجه اش میکنم تا دانیال خودشو برسونه.. میدونی که وقتی پایِ خواهرش وسط باشه تا خودِ کره ی ماه هم شده، میره.. خب.. نظرت چیه؟؟ ) قلبم تحملِ این همه هیجان را نداشت.. چرا هیچکس برایم توضیح نمیداد که ماجرا از چه قرار است؟ حسام با ضعفِ نمایان در چهره اش به چشمانِ عثمان نگاه کرد ( فکر کردی خیلی زرنگی؟؟ تو اون سازمان چی بهتون یاد میدن هان؟؟ من چرا باید اسمِ اون رابطو بدونم؟ خیال کردی بچه بازیه که همه خبر داشته باشن؟؟ شهرِ هِرته؟؟ ) آنها از کدام سازمان حرف میزدند؟؟ جریان رابط چه بود؟؟ صوفی با عصبانیت به رویِ حسام خم شد.. گلویش را فشار داد و جملاتی را ازبین دندانهایِ گره خورده اش بیان کرده ( با ما بازی نکن.. ما میدونیم شما خوونواده ی دانیالو آوردین ایران؟ من اون دانیالِ آشغالو میخوام.. خوده خودشو..) و باز حسام خندید ( کجایِ کارین ابلها.. اون دانیال عوضی به ما هم نارو زد.. خوونوادشو با کلک و زبون خوش کشیدیم ایران تا بتونیم خودشو پیدا کنیم.. به قول خودتون اون به خاطر خواهرش تا کره ی ماه هم میره.. در واقع مادر و خواهرش دست ما گروگان بودن..) با دهانی باز به حسام زل زدم. یعنی او هم حیوانی بی قید بود؟؟ بازیگری ماهر مانند عثمان؟ باورش از هر دروغی دشوارتر بود.. با حرفهایش حس تنفر را دوباره در دلم زنده کرد.. مسلمانان همه شان دروغگو و وحشی صفت بودند.. و حسام هم یکی از آنها.. ادامه دارد…. بامــــاهمـــراه باشــید🌹