دكتر قمشه ای ...
میلیاردها انسان در
جهان متولد شده اند
اما هیچ یک اثر انگشت مشابه
نداشته اند
اثر انگشت تو، امضای خداوند است
که اتفاقی به دنیا نیامده ای
و دعوت شده ای
تو منحصر به فردی
مشابه یا بدل نداری
تو اصل اصل هستی و تکرار نشدنی
وقتی انتخاب شده بودن
و منحصر به فرد بودنت را
یاد آوری کنی٬
دیگر خودت را با هیچکس مقایسه نمیکنی.
و احساس حقارت یا برتری
که حاصل مقایسه کردن است
از وجودت محو میشود...
💕💜💕💜
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍زنی، نجاری برای تعمیر کمد دیواری خود به خانه دعوت کرد. نجار ساده به خانه رسید و خواست مشغول کار شود.زن جوان گفت: وقتی اتوبوس یا ماشین سنگینی از خیابان رد میشود، بخشی از چوبهای این کمد دیواری از هم باز شده که نیاز به میخزنی دارد.
مرد جوان داخل کمد دیواری رفت و منتظر ماند تا ماشین سنگینی از خیابان رد شود. داخل کمد گرمش شد و پیراهن خود را در آورد و به خانم خانه داد. در حالیکه نجار ساده در داخل کمد با پیراهن از شدت گرما عرق ریخته و خیس شده بود، شوهر آن زن آمد و چون این صحنه را دید، مرد را از کمد بیرون کشیده و زیر مشت و لگد انداخت و نجار بدون هیچ حرفی فقط معذرت خواهی میکرد و کتک میخورد.زن خانه جلو رفته و او را بعد از کتک خوردن مفصلی از دست شوهر خود گرفت و داستان را توضیح داد.شوهر زن جوان پشیمان شده و از نجار ساده ناراحت شد که چرا سکوت کرده و چیزی نگفته و از خود دفاع نکرده است.
نجار گفت: در آن شرایطی که من قرار داشتم، دیدم اگر حتی واقعیت را بگویم نه تنها تو باور نخواهی کرد، بلکه به عنوان کسی که واقعا با همسر تو رابطهای داشتم و به دروغ متوسل شدهام، مرا بیشتر کتک خواهی زد. پس چارهای جز سکوت کردن و کتک خوردن برای خود ندیدم. تا شرایط برای دفاع کردن از خودم فراهم شود.
🍀 نتیجه اخلاقی اینکه
اولا انسان نباید خود را در معرض اتهام قرار دهد دوم این که اگر در معرض تهمت ناخواسته قرار گرفت، که کسی حرف او را باور نکرد، به دنبال دفاع از خود در آن زمان نباشد، و اثبات بیگناهی خود را به گذشت زمان بسپارد.
💕💙💕💙
#داستان_واقعی
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشاندادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم دکتر گفت که اینبار من نظارت میکنم و شما عمل میکنید
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر...
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته
لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد خیلی تلخ
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی میکردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانواییها تعطیل مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی میکشیدند که داستانش را همه میدانند
عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه میکردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو میفروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم
پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر ...
بعد از بهوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم چقدر آشنا بود وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت :
➕بچه پامنار بودم گندم و جو میفروختم خیلی سال پیش قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم
➕من باور داشتم که
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم
💕🧡💕🧡
📝امام صادق _علیهالسلام_:
📌علامت غفلت سه چیز است:
۱. از بین رفتن شیرینی عبادت،
۲. تلخ نشدن معصیت
۳. فرق نگذاشتن در حلال و حرام.
📚 مصباح الشریعه، ص۲۲
💕💛💕💛
•🪴✨•
-میگفت:
گاهی اوقات با خدا خلوت ڪنید
نگویید که ما قابل نیستیمـ..
هر چه ناقابلتر باشیم، خدا بیشتر اهمیت
میدهد.
خداڪسینیستکهفقطخوبهارا
انتخابڪند!(:
✨¦⇠#حاجآقادولابی
🪴¦⇠#خداےخوبم
•••━━━━━━━━━
💕💚💕💚
┅•☘❈🌸❈☘•┅
#راه_اینجاست
🎙استاد فاطمی نیا :
🥀 خدا نکند کسی درباره خودش اشتباه کند!
خدا شاهد است که آدم شکست میخورد. یک وقت خودم را گل سرسبد میبینم اما محاسبهالنفس که کنم میبینم خیلی عیب دارم!
☘ محاسبه خیلی مهم است ؛ ببینیم روز گذشته چگونه گذشت؟ دل شکستیم؟ برخوردهای مان تند بوده؟
اگر بد بوده استغفار و اگر خوب بوده شکر کنیم تا خدا زیاد کند.
💌 #شھـــــیدانه
🏥بیمارستان شلوغ بود. گرمای هوا همه را از پا انداخته بود. دکتر سِرُم وصل کرد و گفت: «بهش برسید، خیلی ضعیف شده.» براش کمپوت گیلاس آورده بودند. هر کاری کردند، نخورد.
☀گفت: «اینها که تو بیمارستاناند، همه مثل من گرمازده شدهاند.» به همه داده بودند، باز هم نخورد.
🍒 گفت: «هروقت همهی بچههای لشکر کمپوت گیلاس داشتند بخورند، من هم میخورم.»
📚 کتاب فرمانده؛ خاطراتی از
سردار شهید حاج حسین خرازی🌷
❣خودت رو دوست داشته باش
مهم نباشه که دیگران راجبت چی فکر میکنن
در نهایت این تویی که باید بدرخشی
تو راهت ادمای زیادی قرار گرفتن که بکشونن تورو پایین
اما تو باید از سنگایی که سمتت پرتاب میشه برای خودت پله بسازی
از آوار هایی که رو سرت میریزه برای خودت خونه بسازی
و از زبون های برنده ای که به سمتت میاد خودتو تیز تر و قوی تر کنی
چون فقط خودتی که میتونی آینده خودتو بسازی
♥️
💕💙💕💙
☝️ویژگی انقلاب اسلامی ایران همین است که روح معنوی و انسانی دارد؛ آرمانها و هدفهایش همه انسانی است.
⚠️مقصودم این نیست که مردم ایران برای رفع تبعیضها نمیجنگیدند، چرا میجنگیدند؛ یا برای آزادی نمیجنگیدند، برای آزادی هم میجنگیدند. ولی انقلاب اسلامی ایران خصوصیتش این است که حتی به جنبههای مادی رنگ معنوی داد.
👌چطور رنگ معنوی داد؟ انقلاب اسلامی آنجا هم که برای رفع تبعیض میجنگید باز شعارش این نبود که چرا باید من محروم باشم، من باید مرفه باشم. میگفت چرا باید تبعیض و بیعدالتی وجود داشته باشد؟ باید عدالت وجود داشته باشد.
⚠️حتی عده ای کوشش میکردند که بعضی اعتصابها را رنگ رفاهی بدهند، بگویند مثلا برای کمی حقوق است با اینکه واقعا هم حقوقشان کم بود. ولی خودشان میگفتند نه، ما برای کمی حقوق اعتصاب نکرده ایم، یعنی ما برای یک ارزش انسانی اعتصاب کرده ایم؛
🚸آن ارزش انسانی وقتی که بر قرار بشود همه محرومان به حق خودشان میرسند. حق که پیدا شد، ما هم به حق خودمان میرسیم.
👈حالا چرا این جور شد؟ برای این که اسلام نه به عنوان یک معنویت محض (مطرح شد.{ اسلام یک معنویت محض یعنی یک دینی که جز درباره نیایش و آداب مسجد رفتن و نماز خواندن سخن نگفته است نیست،
💯اسلام یک دین و یک مکتب همه جانبه است. او اگر برای عدالت میجنگید باز به فرمان اسلام میجنگید؛ باز هم میرفت سراغ علی که على درباره عدالت چه گفته، پیغمبر درباره عدالت چه گفته، قرآن درباره عدالت چه گفته.
👌اگر برای آزادی میجنگید باز میرفت سراغ ارزشهای آزادی خواهانه ای که در متن اسلام واقع شده. یعنی این قیام ایدئولوژیک اسلامی تمام شئون را در بر گرفته بود، به جنبههای مادی و جنبههای نیمه مادی هم رنگ انسانی و معنوی داده بود.
🇮🇷این است که انقلاب اسلامی ایران -که باید بسیار بسیار بیش از اینها درباره اش سخن گفته شود، (یک انقلاب انسانی و معنوی به معنی درست آن است ).(1)
📚 استاد مطهری، انقلاب اسلامی از دیدگاه فلسفه تاریخ، ص38، 39 ✨
پروانه های وصال
#قسمت_بیست_و_هشتم_نسل_سوخته: پسر پدرم هر چه زمان به پیش می رفت ... زندگی برای شکستن کمر من ... اراد
#قسمت_بیست_و_نهم_رمان_نسل_
سوخته: هادی های خدا
- خداوند می فرمایند داستان: بنده من ... تو یه قدم به سمت من بیا... من ده قدم به سمت تو میام ... اما طرف تا 2 تا کار خیر می کنه ... و 2 قدم حرکت می کنه ... میگه کو خدا؟ .. چرا من نمی بینمش؟ ...
فاصله تو تا خدا ... فاصله یه ذره کوچیک و ناچیز از اینجا تا آخر کهکشان راه شیریه ... پیامبر خدا ... که شب معراج ... اون همه بالا رفت ... تا جایی که جبرئیل هم دیگه نتونست بالا بیاد ... هم فقط تا حدود و جایی رفت ...
حالا بعضی ها تا 2 قدم میرن طلبکار هم میشن ... یکی نیست بگه ... برادر من ... خواهر من ... چند تا قدم مورچه ای برداشتی ... تازه اگر درست باشه و یه جاهایی نلرزیده باشی ... فکر کردی چقدر جلو رفتی که معرفتت به حدی برسه که ...
تازه چقدر به خاطر خدا زندگی کردی؟ ... چند لحظه و ثانیه زندگیت در روز به خاطر خدا بوده؟ ... از مالت گذشتی؟ ... از آبروت گذشتی؟ ... از جانت گذشتی؟ ...
آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه و فال به نام من دیوانه زدند ...
اما با همه اون اوصاف .. عشق ... این راه چند میلیون سال نوری رو ... یک شبه هم می تونه بره ... اما این عشق ... درد داره ... سوختن داره ... ماجرای شمع و پروانه است ...
لیلی و مجنونه ... اگر مرد راهی ... و به جایی رسیدی که جرات این وادی رو داری ... بایست بگو ... خدایا ... خودم و خودت ... و الا باید توی همین حرکت مورچه ای بری جلو ... این فرق آدم هاست که یکی یک شبه ... ره صد ساله رو میره ... یکی توی دایره محدود خودش ... دور خودش می چرخه ...
واکمن به دست ... محو صحبت های سخنران شده بودم ... و اونها رو ضبط می کردم ... نماز رو که خوندن ... تا فاصله بین دعای کمیل رو رفت بالای منبر ...
خیلی از خودم خجالت کشیدم ... هنوز هیچ کار نکرده ... از خدا چه طلبکار بودم ... سرم رو انداختم پایین ... و توی راه برگشت ... تمام مدت این حرف ها توی سرم تکرار می شد...
اون شب ... توی رختخواب ... داشتم به این حرف ها فکر می کردم که یهو ... چیزی درون من جرقه زد ... و مثل فنر از جا پریدم ...
- مهران ... حواست بود سخنرانی امشب ... ماجرای تو و خدا بود ... حواست بود برعکس بقیه پنجشنبه شب ها ... بابا گفت دیر میاد ... و مامان هم خیلی راحت اجازه داد تنها بری دعای کمیل ... همه چیز و همه اتفاقات ... درسته ... خدا تو رو برد تا جواب سوالات رو بده ...
و اونجا ... و اولین باری بود که با مفهوم هادی ها آشنا شدم ...
اسم شون رو گذاشتم هادی های خدا ... نزدیک ترین فردی... که در اون لحظه می تونه واسطه تو با خدا باشه ... واسطه فیض ... و من چقدر کور بودم ... اونقدر کور که هرگز متوجه نشده بودم ...
دوباره دراز کشیدم ... در حالی که اشک چشمم بند نمی اومد ... همیشه نگران بودم ... نگران غلط رفتن ... نگران خارج شدن از خط ... شاگرد بی استاد بودم ...
اما اون شب ... خدا دستم رو گرفت و برد ... و بهم نشون داد... خودش رو ... راهش رو ... طریقش رو ... و تشویق ... اینکه تا اینجا رو درست اومدی ...
اونقدر رفته بودم که هادی ها رو ببینم و درک کنم ... با اون قدم های مورچه ای ... تلاش بی وقفه 4 ساله من ...
.
.ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#قسمت_بیست_و_نهم_رمان_نسل_ سوخته: هادی های خدا - خداوند می فرمایند داستان: بنده من ... تو یه قدم به
#قسمت_سی_ام_رمان_نسل_سوخته: دعوتنامه
اون شب ... بالشتم از اشک شوق خیس بود ... از شادی گریه می کردم ... تا اذان صبح خوابم نبرد ... همون طور دراز کشیده بودم و به خدا و تک تک اون حرف ها فکر می کردم...
اول ... جملاتی که کنار تصویر اون شهید بود ... هر کس که مرا طلب کند می یابد ...
من 4 سال ... با وجود بچگی ... توی بدترین شرایط ... خدا رو طلب کرده بودم ... و حالا ...
و حالا ... خدا خودش رو بهم نشون داد ... خودش و مسیرش... و از زبان اون شخص بهم گفت ... این مسیر، مسیر عشق و درده ... اگر مرد راهی ... قدم بردار ... و الا باید مورچه ای جلو بری ... تازه اگه گم نشی و دور خودت نچرخی...
به ساعت نگاه کردم ... هنوز نیم ساعت تا اذان باقی مونده بود ... از جا بلند شدم و رفتم وضو گرفتم ...
جا نمازم رو پهن کردم و ایستادم ... ساکت ... بی حرکت ... غرق در یک سکوت بی پایان ...
- خدایا ... من مرد راهم ... نه از درد می ترسم ... نه از هیچ چیز دیگه ای ... تا تو کنار منی ... تا شیرینی زیبای دیدنت ... پیدا کردنت ... و شیرینی امشب با منه ... من از سوختن نمی ترسم ... تنها ترس من ... از دست دادن توئه ... رهام کنی و از چشمت بیوفتم ... پس دستم رو بگیر ... و من رو تعلیم بده ... استادم باش برای عاشق شدن ... که من هیچ چیز از این راه نمی دونم ... می خوام تا ته خط اون حدیث قدسی برم ... می خوام عاشقت باشم ... می خوام عاشقم بشی ...
دست هام رو بالا آوردم ... نیت کردم ... و الله اکبر ...
هر چند فقط برای نماز وتر فرصت بود ... اما اون شب ... اون اولین نماز شب من بود ...
نمازی که تا قبل ... فقط شیوه اقامه اش رو توی کتاب ها خونده بودم ... اون شب ... پاسخ من شده بود ... پاسخ من به دعوتنامه خدا ...
چهل روز ... توی دعای دست هر نمازم ... بی تردید ... اون حدیث قدسی رو خوندم ... و از خدا ... خودش رو خواستم ... فقط خودش رو ... تا جایی که بی واسطه بشیم ... من و خودش ... و فقط عشق ...
و این شروع داستان جدید من و خدا شد ...
هادی های خدا ... یکی پس از دیگری به سمت من می اومدن ... هیچ سوالی بی جواب باقی نمی موند ... تا جایی که قلبم آرام گرفت ... حتی رهگذرهای خیابان ... هادی های لحظه ای می شدند ... واسطه هایی که خودشون هم نمیدونستن ...
و هر بار ... در اوج فشار و درد زندگی ... لبخند و شادی عمیقی وجودم رو پر می کرد ... خدا ... بین پاسخ تک تک اون هادی ها ... خودش رو ... محبتش رو ... توجهش رو ... بهم نشون می داد ...
معلم و استاد من شد ...
من سوختم ... اما پای تصویر اون شهید ... تصویری که با دیدنش ... من رو در مسیری قرار داد که ... به هزاران سوختن می ارزید ... و این ... آغاز داستان عاشقانه من و خدا بود ...
.
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#قسمت_سی_ام_رمان_نسل_سوخته: دعوتنامه اون شب ... بالشتم از اشک شوق خیس بود ... از شادی گریه می کردم
#قسمت_سی_و_یکم_رمان_نسل_
سوخته: هدیه خدا
عید نوروز ... قرار بود بریم مشهد ... حس خوش زیارت ... و خونه مادربزرگم ... که چند سالی می شد رفته بود مشهد...
دل توی دلم نبود ... جونم بود و جونش ... تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم ...
سرم رو می گذاشتم روی پاش ... چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت ... عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم ...
بقیه مسخره ام می کردن ...
- از اون هیکلت خجالت بکش ... 13، 14 سالت شده ... هنوز عین بچه ها می مونی ...
ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن ... هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت ... من کمر همتم رو محکم تر می بستم ... اما روحم به جای سخت و زمخت شدن ... نرم تر می شد ...
دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست ... و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت ... اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمی زد ... درد و آرامش و شادی ... در وجودم غوطه می خورد ... به حدی که گاهی بی اختیار شعر می گفتم ...
رشته مادرم ادبیات بود ... و همه ... این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن ... هر چند عشق شعر بودن مادرم ... و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد ... بی تاثیر نبود ... اما حس من ... و کلماتم ... رنگ دیگه ای داشت ...
درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود ... و آرامش و شادی ... هدیه خدا ...
خدایی که روز به روز ... حضورش رو توی زندگیم ... بیشتر احساس می کردم ... چیزهایی در چشم من زیبا شده بود... که دیگران نمی دیدند ... و لذت هایی رو درک می کردم... که وقتی به زبان می آوردم ... فقط نگاه های گنگ ... یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد ...
اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم ... که توصیفی برای بهشت من نبود ...
از 26 اسفند ... مدرسه ها تق و لق شد ... و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده ... پدرم، شبرو بود ... ایام سفر ... سر شب می خوابید و خیلی دیر ساعت 3 صبح ... می زدیم به دل جاده ...
این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود ... عاشق شب های جاده بودم ... سکوتش ... و دیدن طلوع خورشید ... توی اون جاده بیابانی ...
وضو گرفتم ... کلید ماشین رو برداشتم ... و تا قبل از بیدار شدن پدرم ... تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین ... و قبل از اذان صبح ... راه افتادیم ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پروانه های وصال
#قسمت_سی_و_یکم_رمان_نسل_ سوخته: هدیه خدا عید نوروز ... قرار بود بریم مشهد ... حس خوش زیارت ... و خو
#قسمت_سی_و_دوم_رمان_نسل سوخته: نماز قضا
توی راه ... توی ماشین ... چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه ... و نماز شبم رو همون طوری نشسته خوندم ...
نماز صبح ... هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد ... می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی ایستم ... و از توی آینه ... عقب... به من نگاه می کرد ...
دیگه دل توی دلم نبود ... یه حسی بهم می گفت ... محاله بایسته ... و همون طوری نماز صبحم رو اقامه کردم ...
توی همون دو رکعت ... مدام سرعت رو کم و زیاد کرد ... تا آخرین لحظه رهام نمی کرد ... اصلا نفهمیدم چی خوندم ...
هوا که روشن شد ایستاد ... مادرم رفت وضو گرفت ... و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم ... توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم ... همین طور نشسته ... توی حال و هوای خودم ... به مهر نگاه می کردم ...
- ناراحتی؟ ...
سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم ...
- آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه ... که می ایسته کنار داداشش به نماز ... ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره ...
خندید ... اما ته دل من غوغایی بود ... حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت ...
- واقعا که ... تو که دیگه بچه نیستی ... باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی ... نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی ... حضرت علی ... سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد ... ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت ...
و همون جا کنار مهر ... ولو شدم روی زمین ... بقیه رفتن صبحانه بخورن ... ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم ...
.ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
💞 #معراج_پیامبر 💕
🟢قسمت اول
🌼 سیر زمینی معراج از مسجد الحرام تا بیت المقدس به وسیله ی مرکبی بهشتی به نام براق صورت گرفت . جبرئیل میکائیل و اسرافیل براق را برای پیامبر آوردند .
🌼 پیامبر «ص» در وصف براق فرمودند : براق از موجودات بهشت بود ، چهره اش همانند روی بشر ، کف دست و پایش مانند سم اسب و دم آن مانند دم گاو و قدش میانه بالا بود ، زینی بر پشت آن بود از یاقوت سرخ ، حلقه رکابش از مروارید سپید ، دارای هفتاد هزار مهار از طلا ، دو بال داشت از جنس در و یاقوت و زبر جد ، چشمانش همانند اختر فروزان ، سخن می شنید و می فهمید و در میان دو دیده اش نوشته شده بود ( لا اله الا الله وحده لا شریک له محمد رسول الله )
🌼 پیامبر «ص» به وسیله ی براق از مسجد الحرام به سمت بیت المقدس حرکت کردند وقتی رسیدند در آنجا ۱۲۴ هزار پیغمبر را دیدند که همه صف بسته و منتظر بودند ، پس در این حین جبرئیل ندا داد که راه دهید این آقا و سرور روز قیامت و صاحب حوض کوثر و صاحب لوای شفاعت است و چون شنیدند همه برخاستند و از پیامبر استقبال کردند.
🌼 پیامبر «ص» در مسجد الاقصی نخستین گام را برای عروج از زمین از روی یک تخته سنگ بزرگ برداشتند وقتی پیامبر به سوی آسمان حرکت داده شد آن تخته سنگ هم از زمین کنده شد و خواست که به آسمان برود ، جبرئیل به او نهیب زد که نیا ، چون از صعود به آسمان ممنوع بوده و از سقوط به زمین هم کراهت داشته لذا ، این تخته سنگ در هوا معلق ماند و از همان زمان تا الان در همان حالت باقی است ، بدون آنکه به نقطه ای اتکا داشته باشد و این سنگ به جاذبه زمین معلق مانده و به زمین نمی افتد ، چون جهان هستی دائم در حال گسترش است اکنون یک قسمت آن با زمین مماس شده و فقط از قسمت جنوبی به نقطه ای متصل است و این خود از عجایب روی زمین است.
📚 برگرفته از کتاب معراج پیامبر
أللَّھُمَّ؏َـجِّلْلِوَلیِّڪَألْفَرَجبحِّقالزینب
پروانه های وصال
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 💞 #معراج_پیامبر 💕 🟢قسمت اول 🌼 سیر زمینی معراج از مسجد الحر
💞 #معراج_پیامبر💕
🟢 #قسمت_دوم_آسمان_اول
🌼 پیامبر «ص» فرمودند : جبرئیل بالا رفت و من هم بالا رفتم تا به آسمان دنیا رسیدیم . در آسمان دنیا یا همان آسمان اول پیامبر فرشته ای به نام اسماعیل را مشاهده کردند که هفتاد هزار فرشته زیر فرمان داشت که هر یک از آنها هفتاد هزار فرشته دیگر زیر فرمان داشتند.
🌼 هم چنین از عجایب آسمان اول : پیامبر «ص» فرمودند : خروسی را دیدم بال های سفید او شرق و غرب را گرفته و سر او چون یاقوت قرمز و دوپای او سبز مانند زمرد سبز ، منقار او عقیق قرمز ، پرو بالش مانند طاووس صد هزار رنگ ، دو چشمش مانند مروارید ، از نور او آسمان روشن گشته و تاجی بر سر داشت که بر آن نوشته بود ( لا اله الا الله محمد رسول الله علی ولی الله ) ، جبرئیل به پیامبر «ص» فرمودند : این خروس مؤذن است که وقت فجر و ظهر و مغرب اذان می گوید و همه ی خروس های جهان با او هم آهنگ می شوند .
🌼هم چنین پیامبر حضرت آدم «ع» و ملک الموت را در آسمان اول مشاهده کردند .
🌼 پیامبر «ص» فرمودند : قومی را دیدم که لب های ایشان چون لب شتر و بر هریک از آنها ملکی گماشته و با حربه های آتشین آن لب هارا از ایشان می بریدند و سنگ آتشین در دهان ایشان می نهادند، جبرئیل گفت : این عذاب آنهایی است که مال یتیمان را به ناحق می خوردند.
🌼 پیامبر «ص» فرمود : قومی را دیدم که از پوست و گوشت ایشان لقمه لقمه می گرفتند و در دهان آنان می گذاشتند و به آنها می گفتند بخورید آنچه می خوردید . جبرئیل گفت : این عذاب کسانی است که غیبت مردم می کنند و پشت سر یکدیگر بدی می گویند.
🌼 پیامبر «ص» فرمود : جماعتی را دیدم که هرگاه یکی از ایشان می خواست برخیزد از بزرگی شکمش نمی توانست . جبرئیل گفت : این عذاب ربا خواران است که در روز قیامت بر نمی خیزند مگر مانند جن زده ها.
این قسمت ادامه دارد.........
📚 برگرفته از کتاب معراج پیامبر
أللَّھُمَّ؏َـجِّلْلِوَلیِّڪَألْفَرَجبحِّقالزینب
🔮 *خانم ها بخوانند*👇👇👇🌹🌹
1️⃣ *پیامبراکرم(ص):*
هرگاه زنی برای مرتب کردن خانه چیزی را از جایی به جای دیگر ببرد خداوند به او نظر رحمت میکند.
2️⃣ *پیامبر اکرم (ص):* در هر بار شیر خوردن نوزاد خداوند ثواب آزاد کردن یک بنده را به زن میدهد.
3️⃣ *امام علی(ع):*
جهاد زن خوب شوهرداری کردن است.
4️⃣ *امام صادق(ع):*
بهترین زنان زنی است که برای شوهرش خوشبو باشد.
5️⃣ *امام صادق (ع):*
چند گروه از زنان با حضرت زهرا (س) در قیامت محشور میشوند. یکی از آنان زنانی هستند که بر بداخلاقی شوهر خود صبر میکنند.
6️⃣ *امام محمدباقر(ع):*
هیچ چیز برای زن در شب اول قبر بهتر از رضایت شوهرش نیست.
7️⃣ *پیامبراکرم(ص):*
یک لیوان آب دست شوهر دادن بهتر است از یک سال نماز شب خواندن و روزه گرفتن است.
8️⃣ *پیامبراکرم(ص):*
چون زنی به شوهر خود آب گوارایی دهد خداوند ۶۰ گناه او را میبخشد.
9️⃣ *حضرت فاطمه زهرا(س):*
هیچ زنی نیست که دیگ غذایش را بشوید مگر آنکه خداوند او را از گناهان و خطاها میشوید.
🔟 *حضرت فاطمه زهرا(س):*
هیچ زنی نیست که هنگام نان پختن عرق کند مگر آنکه خداوند بین او و جهنم هفت خندق قراردهد.
1️⃣1️⃣ *حضرت فاطمه زهرا(س):*
هیچ زنی نیست که لباس ببافد (بدوزد) مگر آنکه خداوند برای هر نخی صد حسنه مینویسد و صد گناه محو میکند.
2️⃣1️⃣ *حضرت فاطمه زهرا(س):*
هیچ زنی نیست موی فرزندان خود شانه بزند و لباس آنان را بشوید، مگر آنکه خداوند برای هر مویی حسنه ای بنویسد و برای هر موی گناهی را پاک کند و او را در چشم مردم زینت دهد.
3️⃣1️⃣ *حضرت زهرا(س):*
بهتر و برتر از همه اینها رضای خدا و رضای مرد از همسرش است. رضای همسر رضای خدا و غضب همسر غضب خدا میباشد.
4️⃣1️⃣ *حضرت زهرا(س):*
هیچ زنی نیست که با اطاعت همسرش بمیرد مگر آنکه بهشت بر او واجب میشود.
5️⃣1️⃣ *امام صادق(ع):*
هیچ زنى نیست که شوهرش را یکبار آب دهد(یک لیوان) مگر اینکه این رفتار براى او از عبادت یک سال که روزهایش را روزه بگیرد و شبهایش به شب زنده دارى مشغول باشد بهتر است و خداوند در عوض هر باردکه شوهرش را آب دهد، شهرى در بهشت براى او بنا میکند و شصت گناه از او را می آمرزد.
📚 وسائل الشیعه ج۲ ص۳۹
💕💙💕💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آثار نماز شب//استاد پناهیان
*أللَّھُمَّ؏َـجِّلْلِوَلیِّڪَألْفَرَجبحِّقالزینب؏*