eitaa logo
پروانه های وصال
9.7هزار دنبال‌کننده
32.8هزار عکس
27.1هزار ویدیو
3.2هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌼عیب‌های همسر خود را به هیچکس حتی والدین خود نگویید! ✍️آیت الله مجتهدی (ره): آیه شریفه ﻗﺮآن کریم میﻓﺮﻣﺎید: زن‌ها ﺑﺎﯾﺴتی ﭘﻮﺷﺶ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺑﺮای ﻋﯿﻮب ﻣﺮدان باشند و بالعکس. اگر از عیوب همسر خود بگویید در این صورت همه به زﻧﺪگی ﺷﻤﺎ اﯾﺮاد ﮔﺮﻓﺘﻪ و زیبایی بیرونی زﻧﺪگی ﺷﻤﺎ تهدید می‌شود. اﻧﻘﺪر بایستی در پوشاندن ﻋﯿﻮب همسر دقیق و ﺣﺴﺎس ﺑﺎشید که ﺣتی اﮔﺮ کسی ﻗﺴﻢ ﺧﻮرد که همسر ﺷﻤﺎ ﻓﻼن عیب را دارد ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻗﺴﻢ ﺑﺨﻮرید که خیر؛ همسر من این عیب‌ها را ندارد و اﯾﻨﻄﻮر نیست! اشکال ندارد، آﺑﺮوداری از یک ﻣﺴﻠﻤﺎن دروغ ﻣﺤﺴﻮب نمیﺷﻮد. ﺑﻨﺎبراین اوﻻ اﯾﺮادات ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮﯾﺶ را ﺑﻪ کسی ﻧﮕﻮیید؛ ﺛﺎنیا اﮔﺮ خواستید ﻫﻢ ﺑﮕﻮیید ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮدﺗﺎن آن ﻫﻢ در محیطی آرام، ﺗﻨﻬﺎ و ﺑﺎ ﻋﻄﻮﻓﺖ ﻣﻄﺮح ﻧﻤﺎیید. اﻟﺒﺘﻪ بعضی از ﺧﺎنم‌ها ﻋﺎدت دارﻧﺪ در ﻫﻨﮕﺎم صحبتﻫﺎی زﻧﺎﻧﻪ بعضی از این ﺻﺤﺒﺖﻫﺎ را دوﺳﺘﺎﻧﻪ ﻣﻄﺮح ﻧﻤﺎیند ولی ﻏﺎﻓﻞ از آﻧﻨﺪ که آﺑﺮوی ﺷﻮﻫﺮ ﺧﻮﯾﺶ را ﻣﻘﺎﺑﻞ دوﺳﺖ ﺧﻮد ﺑﺮده‌اﻧﺪ و ﻣﺤﺒﻮبیت قبلی او را کم کرده‌اﻧﺪ. ﻓﺮاﻣﻮش نکنید زیبایی زﻧﺪگی ﺑﻪ ﭼﺸﻢﭘﻮشی و پوشاندن ﻋﯿﻮب و ﻋﺪم اﻇﻬﺎر ﺑﻪ غریبه می‌باشد. ممکنه فکر کنید گاهی با درددل و زیر سوال بردن همسرتان پیش حتی والدین احساس سبکی یا پیروزی به شما دست می‌دهد. ولی واقعیت این است که شما و همسرتان با هم دوباره آشتی می‌کنید و به وضع سابق برمی‌گردید، ولی کدورتی که دیگران از همسر شما به دل گرفته‌اند به راحتی فراموش نمی‌شود. 💕❤️💕❤️
1.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺سخنرانی حاج آقا قرائتی ✍️موضوع: راز سیر و سلوک در دو کلمه
✨﷽✨ 🌼مشغول چیزهای جدا از جان نشویم ✍️چه بسیار خودهای دروغینی که آدم‌ها، آن‌ها را خود راستین گرفته‌اند و اصلاً متوجه نیستند. مثلاً کسی که مقداری پول به‌دست می‌آورد و یا حقوق می‌گیرد، احساس می‌کند ماشاءالله یک خودی شده است در حالی که این «نه خود» است، یا یک لباس مُد جدید می‌پوشد و به اصطلاح، خودش را خیلی تحویل می‌گیرد که ماشاءالله یک خودی پیدا کرده است. یا مثل بچه‌ها وقتی در روز عید نوروز کفش نو می‌پوشند، به جای این که جاده را نگاه کنند، کفش‌هایشان را نگاه می‌کنند و خودی احساس می‌کنند. یعنی «نه خود» را «خود» گرفته‌اند. البته از بچه‌ها بیش از این انتظاری نیست ولی بزرگ‌ترها گاهی بچه‌های عجیب و غریبی هستند که خودشان را مشغول چیزهای جدا از جانشان کرده‌اند و احساس خودی می‌کنند. به اعتبار یک قطعه زمین، یا یک دست لباس، یا یک ماشین مدل جدید، خودشان را خیلی مهم می‌دانند و برای خود اعتباری قائلند. توجه ندارند که خداوند خواسته است از طریق این امکانات، رزقشان را بدهد تا در بستر انجام وظایف مربوطه، فضای بندگی خداوند و ارتباط با حضرت اَحد را پیشه کنند. انسان در همه امور باید سعی کند خودش باشد، و برای استقرار و حفظ و رشد دادن هر چه بیشتر خود و آزاد شدن از «ناخود»ها، باید با خدا ارتباط پیدا کرد. گفت: من غلام آن که نفروشد وجود / جز به آن سلطان با افضال و جود 📚کتاب آشتی با خدا 💕💚💕💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸چه وقت باید احساس بزرگی کرد: 🌸هر گاه از خوشبختی همه، "حتى" کسانی که دوستمان ندارند هم خوشحال شدیم.و برای تحقیر نشدن دیگران از حق خود گذشتیم...پس بزرگیم. 🌸هرگاه شادی را به کسانی که آن را از ما گرفته اند هدیه دادیم.و خوبی ما به علت نشان دادن بدی دیگران نبود.و هرگاه کمتر رنجیدیم و بیشتر بخشیدیم..بزرگیم. 🌸هرگاه به بهانه عشق از دوست داشتن دیگران غافل نشدیم.و هرگاه اولین اندیشه ما برای رویارویی با دشمن انتقام نبود. و هرگاه دانستیم عزیزخدا نخواهیم شد، مگر زمانی که وجودمان آرام بخش دیگران باشد...بی شک بزرگیم... 🌸هرگاه بالاترین لذت ما شاد کردن دیگران بود.هرگاه همه چیز بودیم و گفتیم: "هیچ نیستیم" آنگاه بزرگیم... 🌸پس بیاییم بزرگ باشیم...و بزرگ شدن را تمرین کنیم...و بعد بزرگ شدن را تعلیم دهیم... ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
15.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕌 -کوتاه 🌐موضوع : مسئولیت سنگین همه ما بعداز سرود سلام فرمانده ✅ خواندن سرود آسان، علی بن مهزیار شدن مشکل! 🎙حجه الاسلام محمد رضا
💠 زندگی پس از زندگی قسمت نهم؛ صداها تجربه‌گر: آقای عباس واعظی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#قسمت_پنجاه_و_نهم_رمان_نسل_ سوخته: بزرگ ترین مصائب حال و روزم خیلی خراب بود ... دیگه خودم هم متوجه
: جایی برای مردها پرونده ام رو گرفتیم ... مدیر مدرسه، یه نامه بلند بالا برای مدیر جدید نوشت ... هر چند دلش نمی خواست پرونده ام رو بده ... و این رو هم به زبان آورد ... ولی کاری بود که باید انجام می شد ... نگران بود جا به جایی وسط سال تحصیلی... اونم با شرایطی که من پشت سر گذاشتم ... به درسم حسابی لطمه بزنه ... روز برگشت ... بدجور دلم گرفته بود ... چند بار توی خونه مادربزرگ چرخیدم ... دلم می خواست همون جا بمونم ... ولی ... دیگه زمان برگشت بود ... روزهای اول، توی مدرسه جدید ... دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم ... توی دو هفته اول ... با همه وجود تلاش کردم تا عقب موندگی هام رو جبران کنم ... از مدرسه که برمی گشتم سرم رو از توی کتاب در نمی آوردم ... یه بهانه ای هم شده بود که ذهن و حواسم رو پرت کنم ... اما حقیقت این بود ... توی این چند ماه ... من خیلی فرق کرده بودم ... روحیه ام ... اخلاقم ... حالتم ... تا حدی که رفقای قدیم که بهم رسیدن ... اولش حسابی جا خوردن ... سعید هم که این مدت ... یکه تاز بود و اتاق دربست در اختیارش ... با برگشت من به شدت مشکل داشت ... اما این همه علت غربت من نبود ... اون خونه، خونه همه بود ... پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم ... همه ... جز من ... این رو رفتار پدرم بهم ثابت کرده بود ... تنها عنصر اضافی خونه ... که هیچ سهمی از اون زندگی نداشت ... شب که برگشت ... براش چای آوردم و خسته نباشید گفتم... نشستم کنارش ... یکم زل زل بهم نگاه کرد ... کاری داری؟ ... دفعه قبلی گفتید اینجا خونه شماست ... و حق ندارم زیر سن تکلیف روزه بگیرم ... الان که به تکلیف رسیدم ... روزه مستحبی رو هم راضی نیستید؟ ... توی دفتر پدربزرگ دیدم... از قول امام خمینی نوشته بود ... برای برنامه عبادی ... روزه گرفتن روزهای دوشنبه و پنجشنبه رو پیشنهاد داده بودن ... خیلی جدی ولی با احترام ... بدون اینکه مستقیم بهش زل بزنم ... حرفم رو زدم ... یکم بهم نگاه کرد ... خم شد قند برداشت ... پس بالاخره اون ساک رو دادن به تو ... و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... فقط صدای تلویزیون بلند بود ... و چشم های منتظر من ... نمی دونستم به چی داره فکر می کنه؟ ... یا ... - هر کار دلت می خواد بکن ... و زیر چشمی بهم نگاه کرد ... - تو دیگه بچه نیستی ... باورم نمی شد ... حس پیروزی تمام وجودم رو فرا گرفته بود... فکرش رو هم نمی کردم ... روزی برسه که مثل یه مرد باهام برخورد کنه ... و شخصیت و رفتار من رو بپذیره ... این یه پیروزی بزرگ بود ... .ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پروانه های وصال
#قسمت_شصت_رمان_نسل_سوخته: جایی برای مردها پرونده ام رو گرفتیم ... مدیر مدرسه، یه نامه بلند بالا برا
سوخته: شاگرد جدای از برنامه های عبادی اون دفتر ... برنامه های سابق خودم رو هم ادامه می دادم ... قدم به قدم و ذره به ذره ... از قول یکی از اون هادی ها شنیده بودم ... نباید یهو تخت گاز جلو بری ... یا ترمز می بری و از اون طرف بوم می افتی ... یا کلا می بری و از این طرف بوم ... چله حدیثیم تموم شده بود ... دنبال هر حدیث اخلاقی ای که می گشتم ... که برنامه جدید این چله بشه ... یا چیزی پیدا نمی کردم ... یا ... چند روز از تموم شدن چله قبلی می گشت ... و من همچنان ... دست از پا درازتر ... سوار تاکسی های خطی ... داشتم از مدرسه برمی گشتم که یهو ... روی یه دیوار نوشته بود ... "خوشا به حال شخصی که تفریحش، کار باشه" ... امام علی علیه السلام ... تا چشمم بهش افتاد ... همون حس همیشگی بلند گفت... - آره دقیقا خودشه ... و این حدیث برنامه چله بعدی من شد ... تمام فکر و مغزم داشت روی این مقوله کار می کرد ... کار ... قرار بود بعد از ظهر با بچه ها بریم گیم نت ... توی راه چشمم به نوشته پشت شیشه یه مغازه قاب سازی افتاد ... چند دقیقه بهش خیره شدم ... و رفتم تو ... سلام آقا ... نوشتید شاگرد می خواید ... هنوز کسی رو استخدام نکردید؟ ... خنده اش گرفت ... چنان گفتم کسی رو استخدام نکردید ... که انگار واسه مصاحبه شغلی یا یه مرکز دولتی بزرگ اومده بودم ... - چند سالته؟ ... 15 ... جا خورد ... ولی هنوز بچه ای ... در عوض شاگرد بی حقوقم ... پولش مهم نیست ... می خوام کار یاد بگیرم ... بچه اهل کاری هم هستم ... صبح ها میرم مدرسه ... بعد از ظهر میام ... . .ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸 رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پروانه های وصال
#قسمت_شصت_و_یکم_رمان_نسل_ سوخته: شاگرد جدای از برنامه های عبادی اون دفتر ... برنامه های سابق خودم ر
سوخته: رضایت نامه چند لحظه بهم خیره شد ... - کار کردن که بچه بازی نیست ... خیلی ها هم سن و سال من هستن و کار می کنن ... قبولم می کنید یا نه؟ ... زبر و زرنگم ... کار رو هم زود یاد می گیرم ... از ساعت 4 تا 8 شب ... زبر و زرنگ باشی ... کار رو یادت میدم ... نباشی باید بری ... چون من یه آدم دائم می خوام... ولی از جسارتت خوشم اومده که قبولت می کنم ... فقط قبل از اومدن باید از پدر یا مادرت رضایت بیاری ... کلا از قرار توی گیم نت یادم رفت ... برگشتم سمت خونه ... موقعیت خیلی خوبی بود ... و شروع خوبی ... اما چطور بگم و رضایت بگیرم؟ ... پدرم که محاله قبول کنه ... مادرمم ... اون شب، تمام مدت مغزم داشت روی نقشه های مختلف کار می کرد ... حتی به این فکر کردم که خودم رضایت نامه تقلبی بنویسم ... اما بعدش گفتم ... - خوب ... اون وقت هر روز به چه بهانه ای می خوای بری بیرون؟ ... هر بار هم باید واسش دروغ سر هم کنی ... تازه دیر هم اگه برگردی باز یه جور دیگه ... غرق فکر بودم که ایده فوق العاده ای به ذهنم رسید ... بعد از نماز صبح رفتم توی آشپزخونه ... چای رو دم کردم ... و رفتم نون تازه گرفتم ... وقتی برگشتم ... مادرم با خوشحالی ازم تشکر کرد ... منم لبخند زدم ... دیگه مرد شدم ... کار و تلاش هم توی خون مرده ... خندید ... قربون مرد کوچیک خونه ... به خودم گفتم ... - آفرین مهران ... نزدیک شدی ... همین طوری برو جلو ... و با یه لبخند بزرگ به پیش رفتم ... . ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸 رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹