🔸#مرغ_پاپ_کورنی رو میتونید بعد از اینکه با این مواد مخلوط شد، توی آرد سوخاری بغلطونید بعد توی روغن زیاد سرخ کنید. این مرغ خیلی خوشمزه و نرم و لطیف هست. میشه بهش #مرغ_خامه_ای هم بگیم.
🔸#کرانچی_سیب_زمینی_پنیری هم حتما باید توی روغن زیاد سرخ بشه. بهتر هست از جعفری خشک استفاده کنید. من از جعفری تازه خرد شده استفاده کردم.
راستی اگه حوصله به خرج بدین رو کرانچی ها رو نازک برش بزنید خیلی ترد تر و خوشگل تر میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧑🍳#پنیر_گیاهی👩🍳
مغز تخم آفتابگردان:۱۵۰ گرم
بادام_هندی:۸۰ گرم
شوید:۱قاشق چایخوری
آبلیمو:نصف لیمو
آب:۲/۳ لیوان
روغن کنجد:۲قاشق غذاخوری
نمک:۱قاشق چایخوری
فلفل:نصف قاشق چایخوری
پاپریکا: ۱/۵ قاشق غذاخوری سرخالی
آب:۲/۳ لیوان
#ژلاتین_گیاهی (آگار آگار): ۱قاشق غذا خوری
پروانه های وصال
#قسمت_شصت_و_سوم_رمان_نسل_ سوخته: شانه های یک مرد دنبال مامانم رفتم توی آشپزخونه ... داشت نون ها رو
#قسمت_شصت_و_چهارم_رمان_نسل_ سوخته: قول زنانه
تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ... رفتم سمت آشپزخونه ...
بازم صبحانه نخورده؟ ...
توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم ...
قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه ... خواب می مونه ...
برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر ...
می شناسیش که ... من برم صداش کنم ... میگه به تو چه؟ ... و دوباره می خوابه ... حتی اگر بگم مامان گفت پاشو...
دنبالم تا دم در اومد ... محال بود واسه بدرقه کردن ما نیاد ... دوباره یه نگاهی بهم انداخت ...
ناراحتی؟ ...
ژست گرفتم و مظلومانه نگاش کردم ...
دروغ یا راستش؟ ...
هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم ...
- حالا اگه مردونه قول بدم ... نمره هام پایین نیاد چی؟ ...
خندید ...
- منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم ... ولی قول نمیدم اجازه بدم ... اما اگه دوباره به جواب نه برسم ...
پریدم وسط حرفش ...
- جان خودم هیچی نمیگم ... ولی تو رو خدا ... از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه ...
اون روز توی مدرسه ... تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد ... تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم ... و من رسما همه رو کاشته بودم ...
مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون ساندویچ بخرم ... تا رضایت بدن و حلالم کنن ... بالاخره مرده و قولش ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
رمان های عاشقانه مذهبی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پروانه های وصال
#قسمت_شصت_و_چهارم_رمان_نسل_ سوخته: قول زنانه تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ... رفتم سمت آشپزخ
#قسمت_شصت_و_پنجم_رمان_نسل_ سوخته: عیدی بدون بی بی
نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود ... اما ازش اجازه رو گرفت ... بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید ... و حضورش هم اجازه رسمی ... برای حضور من شد ... و از همون روز ... کارم رو شروع کردم ...
از مدرسه که می اومدم ... سریع یه چیزی می خوردم ... می نشستم سر درس هام ... و بعد از ظهر ... راس ساعت 4 توی کارگاه بودم ... اشتیاق عجیبی داشتم ... و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم ...
شب هم حدود هشت و نیم، نه ... می رسیدم خونه ... تقریبا همزمان پدرم ...
سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم ... و بلافاصله بعد از غذا ... می نشستم سر درس ... هر چی که از ظهر باقی مونده بود ...
من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم ... به کار و نخوابیدن ... عادت کرده بودم ... و همین سبک جدید زندگی ... من رو وارد فضای اون ایام می کرد ...
تنها اشکال کار یه چیز بود ... سعید، خیلی دیر ساعت 10 یا 10:30 می خوابید ... و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم ... ساعت 11 چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال ... گاهی هم همون طوری خوابم می برد ... کنار وسایلم ... روی زمین ...
عید نوروز نزدیک می شد ... اما امسال ... برعکس بقیه ... من اصلا دلم نمی خواست برم مشهد ... یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم ...
اما هر بار رد شد ... علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد ... همه اونجا دور هم جمعمی شدن ... یه عالمه بچه ... دور هم بازی می کردن ... پسر خاله ها ... دختر دایی ها ... پسر دایی ها ... عالمی بود برای خودش ...
اما برای من ... غیر از زیارت امام رضا ... خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود ... علی الخصوص ... عید اول ... اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود ...
بین دلخوری و غصه ... معلق می زدم که ... محمد مهدی زنگ زد ... پسر خاله مادرم ...
.
.ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
رمان های عاشقانه مذهبی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پروانه های وصال
#قسمت_شصت_و_پنجم_رمان_نسل_ سوخته: عیدی بدون بی بی نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود ... اما
#قسمت_شصت_و_ششم_رمان_نسل_ سوخته: محمد مهدی
شب بود که تلفن زنگ زد ... محمد مهدی ... پسر خاله مادرم بود ... پسر خاله ای که تا قبل از بیماری مادربزرگ ... به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم ...
توی مدتی که از بی بی پرستاری می کردم ... دو بار برای عیادت اومد مشهد ... آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو ... که پدرم به شدت ازش بدش می اومد... این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم ... علی الخصوص وقتی خیلی عادی ... پاش رو در می آورد و تکیه می داد به دیوار ... صدای غرولندهای یواشکی پدرم بلند می شد ...
زنگ زد تا اجازه من رو برای یه سفر مردونه از پدرم بگیره ... اون تماس ... اولین تماس محمد مهدی به خونه ما بود ...
پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن باهاش صحبت کنه ... اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد ... خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی کوبید سر جاش ...
- مرتیکه زنگ زده میگه ... داریم یه گروه مردونه میریم جنوب... مناطق جنگی ... اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم ... یکی نیست بگه ...
و حرفش رو خورد ... و با خشم زل زد بهم ...
- صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو ... گرم نگیر ... بعد از 19، 20 سال ... پر رو زنگ زده که ...
که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد ... مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها کشیده بشه ... و فکرش هم درست بود ...
علی رغم اینکه با تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی ... عشق دیدن مناطق جنگی ... شهدا ... اونم دفعه اول بدون کاروان ...
اما خوب می دونستم ... چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد ... تحمل رقیب عشقی ... کار ساده ای نیست... این رو توی مراسم ختم بی بی ... از بین حرف های بزرگ ترها شنیده بودم ... وقتی بی توجه به شنونده دیگه ... داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن ...
.
.ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پروانه های وصال
#قسمت_شصت_و_ششم_رمان_نسل_ سوخته: محمد مهدی شب بود که تلفن زنگ زد ... محمد مهدی ... پسر خاله مادرم ب
#قسمت_شصت_و_هفتم_رمان_نسل_ سوخته: رقیب
آقا محمدمهدی ... که همه آقا مهدی صداش می کردن ... از نوجوانی به شدت شیفته و علاقه مند به مادرم بوده ... یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده بوده ... دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ ... و بعد خواستگاری پدرم ... و چرخش روزگار ...
وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن ... محمدمهدی توی بیمارستان، مجروح بوده ... و خاله کوچیکه هم جرات نمی کنه بهش خبر بده ... حالش که بهتر میشه ... با هزار سلام و صلوات بهش خبر میگن ... آسیه خانم عروس شد و عقد کرد ... و محمد مهدی دوباره کارش به بیمارستان می کشه ... اما این بار ... نه از جراحت و مجروحیت ... به خاطر تب 40 درجه ...
داستان عشق آقا مهدی چیزی نبود که بعد از گذشت قریب به 20 سال ... برای پدرم تموم شده باشه ... و همین مساله باعث شده بود ... ما هرگز حتیاز وجود چنین شخصی توی فامیل خبر نداشته باشیم ...
نمی دونم آقا مهدی ... چطور پای تلفن با پدر حرف زده بود... آدمی که با احدی رودربایستی نداشت ... و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران ... همیشه حرفش رو می زد و برخورد می کرد ... نتونسته بود محکم و مستقیم جواب رد بده ...
اون شب حتی از خوشی فکر جنوب رفتن خوابم نمی برد ... چه برسه به اینکه واقعا برم ... اما...
از دعای ندبه که برگشتم ... تازه داشت صبحانه می خورد ... رفتم نشستم سر میز ... هر چند ته دلم غوغایی بود ...
اگر این بار آقا مهدی زنگ زد ... گوشی رو بدید به خودم ... خودم مودبانه بهشون جواب رد میدم ...
جدی؟ ... واقعا با مهدی نمیری جنوب؟ ... از تو بعیده ... یه جا اسم شهید بیاد و تو با سر نری اونجا ...
لبخند تلخی زدم ...
تا حالا از من دروغ شنیدید؟ ... شهدا بخوان ... خودشون، من رو می برن ...
.
.ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
شخصی از حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السّلام) از قدرت و استطاعت سؤال کرد ✨ ⤵️
( #قسمت_اول ) 🌷
✨در تحف العقول صفحه 468 ضمن حدیث مفصلی از امام هادی (ع) که مینماید
📝رسالهای است که امام در موضوع جبر و تفویض و عدل به گروهی از شیعیان نوشته است1، مینویسد :
🧔شخصی از حضرت امیر المؤمنین علی (علیه السّلام) از قدرت و استطاعت سؤال کرد که آیا انسان قدرت و استطاعت دارد و کارها را با قدرت و استطاعت خود میکند یا فاقد قدرت و استطاعت است؟
☝️و اگر قدرت و استطاعت دارد و کارها را با حول و قوّه خود میکند، پس دخالت خداوند درکاری که انسان به قدرت و استطاعت خود میکند چگونه است؟
⚠️از متن حدیث چنین استفاده میشود که سؤال کننده معتقد بوده که انسان دارای قدرت و استطاعت هست و کارها را با قدرت و استطاعت خود میکند؛ بنابر این دخالت تقدیر الهی برایش غیر مفهوم بوده است.
💟امام به او فرمود:
سألت عن الاستطاعة، تملکها من دون اللّه او مع اللّه؟
تو از استطاعت سؤال کردی. آیا تو که مالک این استطاعت هستی، به خودی خود و بدون دخالت خداوند صاحب این استطاعتی یا با شرکت خداوند صاحب آن هستی؟
🤔سؤال کننده در جواب متحیر ماند چه بگوید..
(استاد مطهری ادامه دارد✨)
#صفات_انصار_امام_زمان ارواحنا فداه
🔻امیرالمومنین سلام الله علیه فرمود:
رِجَالٌ مُؤْمِنُونَ عَرَفُوا اللَّهَ حَقَّ مَعْرِفَتِهِ وَ هُمْ أَنْصَارُ الْمَهْدِیِّ فِی آخِرِ الزَّمَانِ
مردان مؤمنی که خدا را آن چنان که شایسته است شناخته و آنان یاران مهدی (سلام الله علیه) در آخر الزمان اند.
📚کشف الغمة، ج ۲، ص ۴۷۸
#عجل_فی_فرج_مولانا_یا_صاحبالزمان
💕❤️💕❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 روایت علیرضا پناهیان و سیدعلی خمینی از نکته عجیب سخنرانی دیروز رهبر انقلاب
#تصویری
4_5943025210448938677.mp3
3.39M
یکی از بزرگان میفرمود شرط خواندن نماز شب اینه که وقتی نماز شب میخوانی، انتظار اتفاق خاصی نداشته باشی.
از خدا طلبکار نشی که فردا دعاهات مستجاب بشه.
بعد از چهل شب نماز شب خواندن انتظار نداشته باشی گوشه سقف سوراخ بشه یک فرشته ببینی.
انتظار مکاشفه نداشته باشی.
در کوی ما شکسته دلی میخرند و بس
بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است.
علامه قاضی(ره) با اون درجات عجیبش میگفته:
چهل سال است دم از پروردگار عالم می زنم.
چند مرتبه خواستند مرا بکشند، آیت الله سید ابو الحسن اصفهانی نگذاشت. خدا کمکم کرد!
در این مدت نه خوابی دیدم، نه مکاشفه ای، نه رفیقی، نه همدردی، چهل سال است که در را می کوبم و خبری نیست. 📚عطش؛ ص ۱۹
اونوقت من نوعی تو روز همه نوع گناه رو انجام میدم و با چند شب نماز خوندن، انتظار چشم برزخی و طی الارض دارم.
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
حافظ
🌸بعضی آدمها اینطوری هستند،
هرچقدر بیشتر بخواهیشان، دورتر میشوند.
هر چقدر واضحتر ببینند داری تلاش میکنی برای رضایتشان، بیشتر ناراضی میشوند.
🌸هر چقدربیشتر بفهمند نیازت به حضورشان را، گم و گورتر میشوند. هر چقدر بیشتر بدانند چه اندازه دوستشان داری، بیتفاوتتر میشوند.
🌸هر چقدر بیشتر بخواهی بمانند، بیشتر دلشان میخواند بروند.و در حالی که تو فکر میکنی هر چقدر بیشتر نشان بدهی، این آدمها بیشتر میفهمند.آنها هیچ چیز نمیفهمند و دلشان هم نمیخواهد که بفهمند.
🌸بعضی آدمها اینطوریاند: خلاف جریان.
هر چقدر بیشتر پارو بزنی به سمتشان تا برسی بهشان، بر خلاف جریان پارو میزنند تا دور شوند از شما.بعضی آدمها اینطوریند..
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
نیایش صبحگاهی🌸💫
✨پروردگارا...
🌸آرامش نابت و عطر مهربانیت را بر لوح دلم 🕊سرازیر کن تا هیچگاه در کِشاکِش زندگی
🌸خودم را نبازم و صبور باشم
🕊و به تو اعتماد کنم
🌸ای کسی که لطف و احسان و مهرت
🕊ازلی و ابدی بوده و هست،
🌸تو را سپاس می گویم
🕊 برای همه مهربانی هایت
🙏الهی...
🌸دستم گیر که دستاویز ندارم
🕊 و عذرم بپذیر که پای گریز ندارم
🙏الهی...
🌸دلی دِه که در شکر تو جان بازیم
🕊و جانی دِه که کار آن جهان سازیم
آمین...💫🌸
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺سـلام
💞صبحتون بخیر
🌺دوشنبه تون پربرکت
💞امروزتان شاد و
🌺شمع عمرتان فروزان
💞برای امـروزتان
🌺برکتی عظیم،
💞آرزوهایی دست یافتنی
🌺خوشبختی های ماندگار
💞شادیهایی از ته دل آرزومندم
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ششـم ذیقعده
💫روز بزرگداشت
🌸 حضرت احمد بن موسی (ع)
💫" شاهچـراغ "
🌸 و دهه کرامت گرامی باد 💐
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روانشناسی میگه:
اگه میدونستی که افکارت
چه قدرتی دارن
دیگه هرگز به یه دونه فکر منفی هم
فکر نمیکردی.
" گوشهی بهشت که میگن اینجاست....😍
🌸🍃
🌸ندانستن بد نیست. نپرسیدن هم عیب نیست. نفهمیدن فاجعه است!
🌸تا می توانید ندانید هیچ چیز را ،
اما هرچیزی که می دانید را بفهمید!!..
نه ندانستن عیب است و نه نپرسیدن ،
نفهمیدن است که عیب است!
🌸ما در عصر سرعت اطلاعات و ارتباطات تقریبا همه چیز را می دانیم اما تقریبا بیشتر چیزها را نمی فهمیم!
🌸ما در روابطمان حتی همه چیز را راجع به طرفمان ، حتی آن چیزهایی که ربطی
به ما ندارند ، را می دانیم اما همدیگر را نمی فهمیم!
👤# مهدیه_لطیفی
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─