#کوکو_لوبیا_چشم_بلبلی
١٥٠گرم لوبيا چشم بلبلي رو ازشب قبل خيس كنيد .
صبح پوستش رو دربياريد تو ميكسر بريزيد و ميكس كنيد ،
🍽١٥٠گرم فيله مرغ رو با پياز نمك فلفل زردچوبه. بزاريد بپزه .
فيله مرغ رو خرد كنيد ريز ريز چون فيله است پودري ميشه .
فيله مرغ خردشده ،لوبيا ميكس شده ٢٠٠گرم سبزي جعفري خرد شده ،يك عدد تخم مرغ،يك قاشق غذاخوري پودر سوخاري و يك عدد پياز رنده شده .
به همراه أدويه هاش كه نمك فلفل. زردچوبه است
حسابي ورز بديد و تو روغن سرخ كنيد و نوش جان كنيد .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماز توبهدر روزعرفه
#عرفه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام فرمانده و دل بزرگ بچه ها
شأن حضرت مسلم.mp3
9.99M
🔊 #صوت_مهدوی
📝 #پادکست «شأن حضرت مسلم»🏴
👤 استاد #رائفی_پور
🔸 وظیفه ما شناخت حضرت مسلم است چون نائبِ امام زمانه...
🚩 شیعیان #امام_حسین را در مقتل دیدن چون #مسلم را در مقتل دیدن....
پروانه های وصال
افراط در عبادات و نادیده گرفتن سایر ارزش های اسلامی 👌💯 {قسمت اول} زیبا 💎☑️یکی از ارزشهای انسانی ک
{قسمت دوم} زیبا
☝️یعنی اساساً اسلام فقط میشود عبادت کردن، فقط میشود مسجد رفتن، نماز مستحب خواندن،
📖🤲دعا خواندن، تعقیب خواندن، غسلهای مستحب بجا آوردن، تلاوت قرآن.
📊❌اگر جامعه در این مسیر به حد افراط برود، همه ارزشهای دیگر آن محو میشود،
📊چنانکه میبینیم در تاریخ اسلام چنین مدّی در جامعه اسلامی پیدا شده و حتی در افراد چنین مدّی را میبینیم.
👥افراد صددرصد بیغرض که هیچ نمیشود آنها را متهم کرد، به این وادی افتادهاند و وقتی به این جاده کشیده شدند
⚖دیگر نمیتوانند تعادل را حفظ کنند.
{ #استاد_مطهری ادامه دارد 💫
افراط در عبادات و نادیده گرفتن سایر ارزش های اسلامی 👌💯
پروانه های وصال
#قسمت_سی_و_نهم_رمان_تمام_زندگی_من: نجات یوسف سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... می تونستم صدای ضربان قل
#قسمت_چهلم_رمان_تمام_زندگي_من:
من واقعا پشیمانم
یا تلاش و سخت کوشی کارم رو شروع کردم ... مورد توجه و احترام همه قرار گرفته بودم ... با تمام وجود زحمت می کشیدم ...
حال پدرم هم بهتر می شد ... دیگه بدون عصا و کمک حرکت می کرد و راه می رفت ...
همه چیز خوب بود تا اینکه از طریق سفارت اعلام کردن ... متین می خواد آرتا رو ازم بگیره ... دوباره ازدواج کرده بود ... تمام این مدت از ترس اینکه روی بچه دست بزاره هیچی نگفته بودم ...
تازه داشت زندگیم سر و سامان می گرفت ... اما حالا ... اشک چشمم بند نمی اومد ...
هر شب، تا صبح بالای سرش می نشستم و بهش نگاه می کردم ... صبح ها با چشم پف کرده و سرخ می رفتم سر کار...
سرپرست تیم، چند مرتبه اومد سراغم ... تعجب کرده بود چرا اون آدم پرانرژی اینقدر گرفته و افسرده شده ...
اون روز حالم خیلی خراب بود ... رفتم مرخصی بگیرم ... علت درخواستم رو پرسید ...
منم خلاصه ای از دردی رو که تحمل می کردم براش گفتم... نمی دونم، شاید منتظر بودم با کسی حرف بزنم ...
ازم پرسید پشیمون نیستی؟ ...
عمیق، توی فکر فرو رفتم ... تمام زندگی، از مقابل چشمم عبور کرد ... اسلام آوردنم ... ازدواجم ... فرارم ... وعده های رنگارنگ اون غریبه ها ... کارگری کردنم و ... نمی دونم چقدر طول کشید تا جوابش رو دادم ...
- چرا پشیمونم ... اما نه به خاطر اسلام ... نه به خاطر رد کردن تمام چیزها و وعده هایی که بهم داده شد ... من انتخاب اشتباه و عجولانه ای کردم ... فراموش کردم انسان ها می تونن خوب یا بد باشن ... من اشتباه کردم و انسان بی هویتی رو انتخاب کردم که مسلمان نبود ... انسان ضعیف، بی ارزش و بی هویتی که برای کسب عزت و افتخار اینجا اومده بود ... اونقدر مظاهر و جلوه دنیا چشمش رو پر کرده بود که ارزش های زندگیش رو نمی دید ... کسی که حتی به مردم خودش با دید تحقیر نگاه می کرد ... به اون که فکر می کنم از انتخابم پشیمون میشم ... به پسرم که فکر می کنم شاکر خدا هستم ...
ادامه دارد....
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
نويسنده:سيد طاها ايماني
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
پروانه های وصال
#قسمت_چهلم_رمان_تمام_زندگي_من: من واقعا پشیمانم یا تلاش و سخت کوشی کارم رو شروع کردم ... مورد توج
#قسمت_چهل_و_یکم_رمان_تمام_زندگی_من:
درخواست عجیب
جرات نمی کردم برگردم ایران ... من بدون اجازه و خلاف قانون، آرتا رو از کشور خارج کرده بودم ... رفتم سفارت و موضوع رو در میان گذاشتم ... خیلی ناراحت شدن و به نیابت من، وکیل گرفتن ...
چند جلسه دادگاه برگزار شد ... نمی دونم چطور راضیش کردن اما زودتر از چیزی که فکر می کردم حکم طلاق صادر شد ... به خصوص که پدرش توی دادگاه به نفع من شهادت داده بود ...
وقتی نماینده سفارت بهم خبر داد از خوشحالی گریه ام گرفت ... اصلا توی خواب هم نمی دیدم همه چیز این طوری پیش بره ...
به شکرانه این اتفاق، سه روز روزه گرفتم ...
چند روز بعد، با انرژی برگشتم سر کار ... مسئول گروه تا چشمش بهم افتاد، اومد طرفم ...
- به نظر حالتون خیلی خوب میاد خانم کوتیزنگه ... همه چیز موفقیت آمیز بود؟ ...
منم با خوشحالی گفتم ...
- بله، خدا رو شکر ... قانونا آرتا به من تعلق داره ...
و لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...
- خوشحالم که اینقدر شما رو پرانرژی و راضی می بینم ...
از زمانی که باهاش صحبت کرده بودم ... هر روز رفتارش عجیب تر می شد ... مدام برای سرکشی به قسمت ما می اومد ... یا به هر بهانه ای سعی می کرد با من صحبت کنه ... تا اینکه اون روز، به بهانه ای دوباره من رو صدا کرد ... حرف هاش که تموم شد، بلند شدم برم که ...
- خانم کوتزینگه ... شاید درخواست عجیبی باشه ... اما ... خیلی دلم می خواد پسرتون رو ببینم ... به نظرتون ممکنه؟
ادامه دارد....
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
نويسنده:سيد طاها ايماني
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
پروانه های وصال
#قسمت_چهل_و_یکم_رمان_تمام_زندگی_من: درخواست عجیب جرات نمی کردم برگردم ایران ... من بدون اجازه و خل
#قسمت_چهل_و_دوم_رمان_تمام_زندگی_من:
مهمانی شام
حسابی تعجب کردم ...
- پسر من رو؟ ...
- بله. البته اگر عجیب نباشه ...
- چرا؟ ...
چند لحظه مکث کرد ...
- هر چند، جای چندان رومانتیکی نیست ... اما من به شما علاقه مند شدم ...
بدجور شوکه شدم ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم ... همون طور توی در خشکم زده بود ...
یه دستی به سرش کشید و بلند شد ...
- از اون روز که باهاتون صحبت کردم و اون حرف ها رو شنیدم... واقعا شما در نظرم آدم خیلی خاصی شدید ... و از اون روز تمام توجهم به شما جلب شد ...
- آقای هیتروش ... علی رغم احترامی که برای شما قائلم اما نمی تونم هیچ جوابی بهتون بدم ... بهتره بگم در حال حاضر اصلا نمی تونم به ازدواج کردن فکر کنم ... زندگی من تازه داره روال عادی خودش رو پیدا می کنه ... و گذشته از همه این مسائل، من مسلمان و شما مسیحی هستید ... ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم ...
این رو گفتم و از دفترش خارج شدم ... چند ماه گذشت اما اون اصلا مایوس نشد ... انگار نه انگار که جواب منفی شنیده بود ... به خصوص روز تولدم ... وقتی اومدم سر کار، دیدم روی میزم یه دسته گل با یه جعبه کادویی بود ... و یه برگه ...
- اگر اجازه بدید، می خواستم امشب، شما و خانواده تون رو به صرف شام دعوت کنم ...
با عصبانیت رفتم توی اتاقش ... در نزده، در رو باز کردم و رفتم تو ... صحنه ای رو دیدم که باورش برام سخت بود ...
داشت نماز می خوند ...
.ادامه دارد....
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
نويسنده:سيد طاها ايماني
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
پروانه های وصال
#قسمت_چهل_و_دوم_رمان_تمام_زندگی_من: مهمانی شام حسابی تعجب کردم ... - پسر من رو؟ ... - بله. البت
#قسمت_چهل_و_سوم_رمان_تمام_زندگی_من:
متاسفم
بی صدا ایستادم یه گوشه ... نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت ...
- برای قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود ...
و خندید ...
با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم ... زبانم درست نمی چرخید ...
- شما مسلمان هستید آقای هیتروش؟ ... پس چرا اون روز که گفتم مسیحی هستید، چیزی نگفتید ...
همون طور که سجاده اش رو جمع می کرد و توی کاور میذاشت با خنده گفت ...
- خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم ... هر چند الان هم نمیشه گفت خیلی مسلمانم ... هنوز به خوندن نماز عادت نکردم ... علی الخصوص نماز صبح ... مدام خواب می مونم ... تازه اگر چیزی از قلم نیوفته و غلط نخونم ...
اون با خنده از نماز خوندن های غلط و عجیبش می گفت ... و من هنوز توی شوک بودم ... چنان یخ کرده بودم که کف دستم مور مور و سوزن سوزن می شد ...
- خدایا! حالا باید چه کار کنم؟ ...
- خانم کوتزینگه ... مهمانی تولدی که براتون گرفتم رو قبول می کنید؟ ... من واقعا علاقه مندم با پسر شما و خانواده تون آشنا بشم ...
توی افکار خودم غرق شده بودم که صدام کرد ... مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش کردم ...
- حال شما خوبه؟ ...
به خودم اومدم ...
- بابت این جواب متاسفم اما فکر نمی کنم دیگه بتونم برای کسی همسر خوبی باشم ...
.ادامه دارد....
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
نويسنده:سيد طاها ايماني
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
پروانه های وصال
#قسمت_چهل_و_سوم_رمان_تمام_زندگی_من: متاسفم بی صدا ایستادم یه گوشه ... نمازش که تموم شد، بلند شد و
#قسمت_چهل_و_چهارم_رمان_تمام_زندگی_من:
مرد کوچک
- اشکالی نداره ... من چیز زیادی از اسلام و شیوه زندگی یه مسلمان بلد نیستم ... شما می تونید استاد من باشید ... هنوز نواقص زیادی دارم ولی آدم صبوری هستم ... حتی اگر پاسخ شما برای همیشه منفی باشه ... لازم نیست نگران من باشید ... من به انتخاب شما احترام می گذارم ...
دستم روی دستگیره خشک شده بود ... سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... و بعد از چند لحظه، از اونجا اومدم بیرون...
تمام روز فکرم رو به خودش مشغول کرده بود ... ناخواسته تصاویر و حرف ها از جلوی چشمم عبور می کرد ... سرم رو گذاشتم روی میز ...
- خدایا! من با این بنده تو چه کار کنم؟ ...
شب، پدر و مادرم برام جشن کوچکی گرفته بودن ... می خواستیم جشن رو شروع کنیم که پدرم مخالفت کرد ... منتظر کسی بود ...
زنگ در به صدا در اومد ... در رو که باز کردم یه شوک دیگه بهم وارد شد ...
- آقای هیتروش، شما اینجا چه کار می کنید؟ ...
خندید ...
- برای عرض تبریک و احترام با پدرتون تماس گرفتم ... ایشون هم برای امشب، دعوتم کرد ...
و بدون اینکه منتظر بشه تا برای ورود بفرمایید بگم، اومد تو...
با لبخند به پدر و مادرم سلام کرد ... و خیلی محترمانه با پدرم دست داد ... چشمش که به آرتا افتاد با اشتیاق رفت سمتش و دستش رو برای دست دادن بلند کرد ...
- سلام مرد کوچک ... من لروی هستم ...
اون شب به شدت پدر و مادرم و آرتا رو تحت تاثیر قرار داده بود ...
.ادامه دارد....
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
نويسنده:سيد طاها ايماني
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀کیست مسلم
🖤پنج تن را نور عین
🥀مـورد تایید
🖤مولایش حسین(ع)
🥀کیست مسلم
🖤یاور خون خــدا
🥀اوّلین پیغمبر خون خدا
🥀شهادت سفیرالحسین(ع)
حضرت مسلم تسلیت باد🥀
کسی که به خواندن نماز شب موفق می شود اگر بتواند آن را به نافله و نماز صبح وصل کند که نماز صبح در اول وقت خوانده شود، بسیار به جا خواهد بود
و مستحب است که پس از نماز صبح، مشغول دعا و تعقیبات شود که روزی و فراخی آن بسیار مؤثر است
و در صورت امکان از خواب بین الطلوعین پرهیز کند؛ زیرا کراهت دارد.
📚نماز شب، معراج شب زنده داران
نویسنده: عباس رحیمی
#نماز_شب
💕❤️💕❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ #حضرت_مسلم
🎥 شب #عرفه شب عشاق است
👈از بزرگی و مقام حضرت #مسلم سلام الله علیه همین بس که در راه #محبت سیدالشهدا علیه السلام تمام هستی شو فدا کرد!
🔊 حجتالاسلام #حامد_کاشانی
💥ببینید و انتشار دهید
#عرفه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷پروردگارا
🎉در این شب زیبای
🌷عیـد سعیـد قـربان
🎉بحق کبـریایی ات
🌷بحق راستـی ها
🎉بحق خـوبی ها
🌷بحق بـزرگی ات
🎉بحق مهـربانیت
🌷بهترینها رو برای همه
🎉دوستانم مقد رفرمـا
🌷شبتون شـاد شـاد
عیـدتون مبارک💐💐
🌸🍃