پروانه های وصال
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 کمی که به سکوت گذشت گفت: شما اصلا از من خوشتون میاد؟؟ اگه قرار با
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
.
رو نیمکت نشسته بودم تا عباس بیاد، نمیدونستم کجا رفته، گوشیمو دراوردم و ساعت رو نگاه کردم داشت یازده میشد،
دیر کرده بود تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم، داشتم دنبال شماره اش میگشتم که صدای پای کسی رو حس کردم،
نمیدونم چرا کمی داشتم میترسیدم ..
تو تاریکی ایستاده بود، بلند شدم و صداش زدم: عباس!!
اومد جلو و گفت: خانومی این موقع شب اینجا چیکار میکنی
رومو از چهره کریهش برگردوندم و باز مشغول گشتن شماره شدم که اومد نزدیک تر و خواست دستشو دراز کنه طرفم،
سریع خودمو عقب کشیدم چشمام از ترس گشاد شده بود، دستام به وضوح میلرزید،
جیغ خفیفی کشیدم و به سرعت شروع کردم به سمت خیابون دویدن،
تو تاریکی یکدفعه پام گیر کرد به چیزی و محکم با کف دست و زانوهام خوردم زمین، از درد آخ ی گفتم، خواستم بلند شم که پاهایی جلوم سبز شد، چشمام از درد و سوزش پرِ اشک شده بود،
نگاهش کردم، با چشمایی که از اشک قرمز شده بود و نگرانی توشون موج میزد نگاهم کرد و گفت: حالت خوبه معصومه؟!
متوجه جمله اش نشدم درست،
درد رو فراموش کردم
اون مردی که قصد مزاحمت داشت رو هم فراموش کردم،
اینکه منو چند دقیقه تنها گذاشته بود و
رفته بود
هم فراموش کردم،
فقط به یه چیز فکر می کردم ...
منو معصومه صدا کرد!!
.
#ادامه_دارد...
.
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❣️رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 . رو نیمکت نشسته بودم تا عباس بیاد، نمیدونستم کجا رفته، گوشیمو در
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_پانزدهم
.
#بسم_رب_الشهداء
.
بعد اون شب دنیای من تغییر کرد،
رفتارای عباس هم تغییر کرد،
حالا دیگه توجهش روی من بود،
تازه زندگی داشت روی خوشش رو نشونم میداد،
ساعتای زیادی رو باهم میگذروندیم،
بیشتر باهام صحبت می کرد ..
گرچه بیشتر صحبتامون درمورد جنگ و سوریه و رفیقش حسین بود..
ولی من ساعتای کنار عباس بودن و دوست داشتم حتی اگر صحبتایی در مورد خودمون نمیشد..
هر روز که میگذشت بیشتر بهش وابسته میشدم،
و وقتی حرف از رفتنش میزد دلم بدجور میلرزید،
یه ماه انقدر به سرعت گذشت که نفهمیدم،
با خستگی از دادن آخرین امتحان برگشته بودم ..
بوی خوش غذا بد جور اشتهامو باز کرد، باز مامان با دستپخت خوبش این بوی خوش رو راه انداخته بود،
سلام بلندی کردم که مامان با خوش رویی جوابم و داد و گفت: عباس اومده!
سه روز بود که ندیده بودمش رفته بود تهران، با خوشحالی گفتم: واقعا؟!!!
- آره تو اتاق محمده
چادر و کیفمو انداختم رو مبل و سمت اتاق محمد رفتم،
تقه ای به در زدم و وارد شدم،
با خوشحالی سلام کردم که هردوشون جوابمو دادن ..
عباس با دیدنم با هیجان بلند شد اومد سمتم، چشماش از خوشحالی برق میزد،
نگاهمو از محمد که سرش پایین بود و تو فکر گرفتم و به چشمای پر از خوشحالی عباس دوختم ...
نمیدونم چرا ته دلم خالی شد یکدفعه..
باشوق نگاهم میکرد ..
دلم می خواست بپرسم دلیل خوشحالیش رو ..اما زبونم نمی چرخید ..
شاید چون میدونستم چرا خوشحاله..
آروم با اشکی از شوق که تو چشماش جمع شده بود
گفت: کارام جور شد بالاخره .. دارم میرم معصومه .. دارم میرم ..
با جمله اش قلبم کنده شد،
بالاخره رسید،
رسید روزی که منتظرش بودم .. چه زود هم رسید .. چه زود ..
.
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❣️رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 #قسمت_پانزدهم . #بسم_رب_الشهداء . بعد اون شب دنیای من تغییر کرد،
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
ملیحه خانم فقط گریه می کرد، سخت بود ببینم مامان عباس رو که گریه میکنه ولی جلوی اشکای خودمو بگیرم،
خیلی سخت بود،
عمو جواد وقتی فهمید عباس میخواد بره چیزی نگفت،
نه تایید کرد و نه خواست مانع رفتن عباس بشه،
ملیحه خانمم وقتی فهمیده بود من راضی ام به رفتنش
دیگه چیزی نگفت و فقط گریه می کرد ...
همه امشب خونه ی عمو جواد جمع شده بودیم برای خداحافظی از عباس!!
مامان کنار ملیحه خانم نشسته بود و سعی میکرد با حرفاش دلداریش بده ..
مامان هم بهم هیچی نگفت ..
راستش تنها کسی که از این رضایتی که از رفتن عباس داشتم سرزنشم نکرد
مامان بود..
شاید چون می فهمید تو دل عباس چی میگذره ..
نگاهم به مهسا افتاد که یه گوشه مبل کز کرده بود،
نگرانی رو از چشمای این خواهر مهربون میشد دید، میدونم که به من فکر میکرد ..
میدونم که فکر میکرد با علاقه زیادی که به عباس دارم چجوری راضی شدم به رفتنش...
محمد تو اتاق عباس بود،
منم دلم میخواست برم پیش عباس ..
اما گفتم شاید بهتره محمد کمی با رفیقش خلوت کنه..
همینجوری کنار عمو جواد نشسته بودم و درست مثل عمو سعی داشتم تو حال خودم باشم و چیزی نگم ..
محمد با حالت جدی اومد بیرون،
با دیدنش بلند شدم و رفتم تو اتاق عباس
تا این شب آخر کمی بیشتر حس کنم عطر یاسش رو ...
وارد اتاق که شدم نگاهش بهم افتاد،
در حالی که داشت لباساشو تو ساک میذاشت
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❣️رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 ملیحه خانم فقط گریه می کرد، سخت بود ببینم مامان عباس رو که گریه
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
گفت: معصومه میشه در و ببندی!
درو بستم و کنارش رو زمین نشستم که
گفت: گریه های مامان برام سنگینه، چکار کنم؟!
تمام تلاشمو میکردم بغضِ تو گلومو پنهان کنم گفتم: خب مادره دیگه، باید بهش حق بدی، براش خیلی سخته از تنها بچه اش بگذره
- آخه اگه اینجوری باشه که همه بچه هاشونو دوست دارن ..
دیگه کسی حاضر نمیشه بچه شو بفرسته
با دستم انگشترش رو که کنار ساکش رو زمین افتاده بود برداشتم و
گفتم: آره حق با توئه ..ولی کنار اومدن با این واقعیت براش سخته، باید به مامانت فرصت بدی
نگاهی بهم کرد و
گفت: ای کاش همه مثل تو بودن
نگاهمو باز ازش گرفتم، پشت چشمام دریایی از غم بود که داشتم تمام تلاشمو بکار میبستم کسی متوجهش نشه،
دوست نداشتم منی که تا الان مشوقش بودم و تمام مدت از کمک کردن بهش حرف میزدم، حالا بشینم و جلوش گریه کنم،
نمی خواستم این لحظات آخرِ رفتن،
دل عباس رو بلرزونم ...
با انگشترش توی دستام بازی میکردم که گفت: این یادگاری حسین بود، بهم گفته بود به ضریح امام حسین "علیه السلام" متبرکش کرده ...
لبخندی روی لباش نشست: بهم میگفت این عقیق سبز همیشه به دستت باشه که محافظت بکنه ازت ...
عقیق رو لمس کردم،
تو دلم با عقیق حرف میزدم،
"مراقب عباسِ من باش!! "
#ادامه_دارد...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❣️رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🔶برخی افراد میگن که اینترنت چرا قطع شد؟
🔷 ببینید ما میدونیم که خیلی از کار و کاسبی ها در اینستاگرام هست و این قطعی اینترنت مشکلاتی رو برای افراد درست کرده.
اما خب موضوع امنیت کشور از همه چیز مهم تره. اگه امنیت نباشه دیگه هیچ کسب و کاری باقی نخواهد موند. هیچ درس و دانشگاهی دیگه نیست...
ان شالله به محض اینکه آشوب ها بخوابه اینترنت هم وصل میشه. کمک بدید زودتر آشوبگران شناسایی بشن و تحویل مقامات امنیتی داده بشن.
🍂🍁🍂🍁
#ارسالی_تنهامسیریها 🌺
🔶 نمیدونم توی این اربعین چه اتفاقی افتاد که بلا فاصله بعد از اربعین، همه روضه های اهل بیت مصور شد....
🔺 چادر از سر زنی کشیدند...
🔸 کودکی را در شکم مادر سقط کردند...
گلوی جوانی را بریدند...
🔺با سنگ بر سر مردی زدند و بعداز زمین گیر شدن او را کشتند...
جوانی را مثل گرگها دوره کردند و سنگباران کردند...
چشمی کور کردند و به بازویی خنجر زدند...
با مرکب روی مردهای مدافع وطن رد شدند...
🌷 یا حسین چه کشیده ای ما که سینه هامان پر از بغض شده است...
لا یوم کیومک یا اباعبدالله....😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ من اگر الآن توی این وضعیت، حرف بزنم و دفاع کنم، برام بد میشه!!!
دقیقاً از کی میترسی الآن؟
🔹#استاد_شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*جمهوری اسلامی حرم است 🇮🇷🇮🇷*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥موضوع: ساده ترین روش خواندن نماز شب
🎙حجت الاسلام عالی
ای امت رسول، قیامت به پا کنید
لبریز، جام دیده ز اشک عزا کنید
در ماتم پیمبر و تنهایی علی علیه السلام
باید برای حضرت زهرا سلام الله علیها دعا کنید
داغ پیغمبر است و بلاییست بس عظیم
حیدر غــریب گشتـه و زهـرا سلام الله علیها شده یتیم
#شهادت_پیامبر_اکرم صل الله علیه و آله🖤🍂
#شهادت_امام_حسن_مجتبی علیه السلام🖤🍂
#تسلیٺ_باد🍂💔
🌷سلام صبح بخیر
🌷عزاداریتون قبول باشه
صبح دوشنبه تون معطر
به عطر خوش صلوات
بر حضرت محمد (ص)
و خاندان پاک و مطهرش
🥀الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
🥀وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
در پناه لطف حق تعالی و
عنایت اهل بیت علیهم السلام
به ویژه امام حسین علیه السلام
عاقبت بخیر باشید ان شالله
🌷 دوشنبه تون پر خیر و برکت
🌷اولین دوشنبه مهر ماه خوبی داشته باشید
🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی🍁🍂
🍁پروردگارا...
✨در این روز اربعین حسینی
🍂دستانم را در دستانت می گذارم
✨و تو را سپاس می گویم برای تمام داده ها
🍁ونداده هایت كه اگر داده اي،
✨ همه از لطف وعطوفتت بوده
🍁و اگر نداده اى،
✨همه از حکمت و معرفتت.
🍁برای امروزم نیز از تو می خواهم
✨تا همه دعاهاي به حق ام را اجابت فرمايي
🍁آمیـن
🍁🍂
┄┅══✼ *✨﷽✨*✼══┅┄
دست ادب بر روی سینه می گذاریم
السَّلاَمُ عَلَى السَّيْفِ الشَّاهِرِ وَ الْقَمَرِ الزَّاهِرِ...
سلام بر مولایی که با تیغ عدالت، زمین دردکشیده را از دست ظالمان نجات خواهد داد،✋🏻
سلام بر او و بر روزی که با دیدن روی ماهش، دردهای زمین تسلی خواهد یافت.🌿
در این سینه، بغضی است فروخفته به قدمت یک قرن تنهایی.. چه بیرحمانه بر گلوگاه هستیام چنگ انداخته و راحتم نمیگذارد...
عزیز!
سوگنامهء فراقمان را فصل آخر، کی فرا میرسد؟
خستهام از تحمل واژه واژه سراب. تشنهام و طعمِ مهنّای «ماء معین» میخواهم..
أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ 🕊
#امامزمانم
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
🥀🍃
سلام اے دلرباے اهل بینش
سلام اے قلب ناب آفرینش
فداے دیدهٔ محزونت اے یار
فداے آن دل پر خونت اے یار
بہ یاد داغ جدّه بے پناهت
بسوزد عالمے از سوز آهت
بیا اے جلوه جاوید زهرا
بیا اے آخرین امید زهرا
سلام بر قطب عالم امڪان حضرت مهدی (عج)💚
💚 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج💚
🥀🍃
#بخشش 🍎🍃
بزرگی می گفت :
یک وقت جلوی شما
یک سبد سیب می آورند🍎🍃
شما اول برای کناریتان بر میدارید
دوباره بعدی را به نفر بعدی میدهید
دقت کنید!
تا زمانی که برای دیگران بر میدارید
سبد مقابل شما می ماند
ولی حالا تصور کنید همان اول 🍎🍃
برای خود بردارید
میزبان سبد را به طرف نفر بعد می برد.
نعمتهای زندگی نیز اینطور است🍎🍃
با بخشش ،سبد را مقابل خود نگه دارید
زیستن با استانداردهای انسانیت
بسیار زیبا خواهد بود🍎🍃
🌸🍃
السلام علیک یااباعبدالله ع
🌷حضرت علی ع:
ان هذه القلوب تمل کما تمل الابدان
فابتغوا لهاطرائف الحکمه
🌷دلها هم مثل بدنها خسته وافسرده میشوند
برای آرامش ونشاط دل،
ازکلمات حکمت آمیز (مثل قرآن)استفاده کنید
حکمت ۱۹۷ نهج البلاغه
🌷امام حسین علیهالسلام فرمودند:
اَلرَّغْبَةُ بِالْآخِرَةِ عِنْدَ اَللَّهِ تُورِثُ اَلرَّوْحَ وَ اَلرَّاحَةَ
وَ اَلرَّغْبَةُ فِي اَلدُّنْيَا تُورِثُ اَلْهَمَّ وَ اَلْحُزْنَ
🌷رغبت به خداوبهشت باعث آرامش وراحتی است
امارغبت به دنيا باعث غم و اندوه است.
إرشاد القلوب ج ۱، ص ۱۹
🍁🍂🍁🍂
روش امربه معروف ونهی ازمنکر
بانرمی وبامحبت،دیگران را ازگناه بازدارید:
اذهبا الی فرعون انه طغی.۴۳طه
وقولا له قولا لینا.۴۴طه
درمسیرانجام وظیفه ،مشکلات راتحمل کنید:
اقم الصلاه وامربالمعروف وانه عن المنکر
واصبرعلی مااصابک ان ذالک من عزم الامور.۱۷لقمان
🍁🍂🍁🍂
ماجرای شگفتانگیز دیدار اجنه با آیت الله بهجت
حجت الاسلام روحی تعریف میکند:
خیلی از داستانهایی که آیت الله بهجت نقل میکردند که یک آقایی این چنین بود، خودشان را داشتند میگفتند. دوستان میگفتند: این خودش است. میگفتم: نه، دلیلی ندارد. تا اینکه شاید سی سال گذشت و از یک قضیهای که اغلب آن را نقل میکردند به صحت این مطلب پی بردیم.
ایشان بارها میفرمودند: آن آقا در مورد جن چنین گفته. تا یک بار بچههای کوچک کتابی خوانده بودند و خیلی از جن وحشت کرده بودند. ایشان به بچهها فرمودند: بیایید با شما کار دارم. من هم رفتم طرف دیگری و میخواستم مراقبت کنم که چه کار میخواهند بکنند آقا. دیدم به آنها فرمودند: جن ترس ندارد، آنها کاری به مومن ندارند. حالا کسی که سی سال میگفت یک آقایی، به این بچههای کوچک میگفتند: "من خودم وارد منزلی شدم(منزل عمویشان در کربلا) خواستم بروم داخل اتاق، صاحبخانه گفت: آنجا نرو جن دارد. گفتم: باشد به من کاری ندارند. رفتم داخل اتاق دراز کشیدم، عمامهام را پهلوی خودم گذاشتم و عبایم را روی سرم کشیدم. پاسی از شب که گذشت، صدای پای آنها را بیرون در اتاق میشنیدم. یک دفعه احساس کردم که یکی از این پاها به در اتاق نزدیک شد. از پنجره خودش را بالا کشید و داخل اتاق را نگاه کرد. دید که من اینجا خوابیدم. عمامهام کنارم است. رفت به آنها گفت: این لشکر خداست."
عصر از ایشان پرسیدم آقا، آن شخص حرف جن را چه طوری متوجه شد؟ فرمود: آخر آن جملهاش این بود: هذا خیل الله. سی سال به ما در خانه میگفتند: یک آقایی بود.
🍁🍂🍁🍂