eitaa logo
پروانه های وصال
7.8هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
21.5هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پرچم به دست امام زمان (عجل الله) خواهد رسید... با سخنرانی
از هیچ ابر قدرتی نترسید ، من وعده پیروزی به شما می دهم . . . امام خمینی رحمه‌الله‌علیه‌ صحیفه نور، جلد ¹²،صفحه ¹⁴⁰
🔆 🔴 گذشته، آینه‌ آینده 🔻گویند پادشاهی غلامی داشت که در آغاز چوپان بود و با گذشت زمان، در دربار پادشاه صاحب منصب شد. 🔸 او اتاقی داشت که هر روز صبح به آن سر می‌زد و هنگام خروج بر در اتاق قفلی محکم می‌بست. 🔹 گذشت تا اینکه درباری‌ها گمان کردند غلام گنجی در اتاق پنهان کرده است و موضوع را از روی حسادت به گوش پادشاه رساندند. 🔸پادشاه دستور داد وقتی غلام در اتاقش نیست در را باز کنند و گنج نهان را به محضر شاه بیاورند. 🔹به این ترتیب، ۳۰ نفر از بدخواهان به اتاق غلام ریختند، قفل را شکستند و هرچه گشتند چیزی نیافتند جز یک چارق کهنه و یک دست لباس مندرس که به دیوار آویخته شده بود. 🔹در نتیجه، دست خالی پیش شاه برگشتند و آنوقت سلطان به خنده افتاد که《غلام مردی درستکار است. آن لباس‌های مندرس مربوط به دوره چوپانی اوست و آنها را در اتاقش آویخته تا روزگار فقر و سختی‌اش را به یاد داشته باشد و به رفاه امروزش غَرِّه نشود.》 🍁🍂🍁🍂
ای فرزند آدم: 💟⇦•از تاریکی شب میترسی، اما از عذاب قبر چرا نه؟ ✳️⇦•در جنت میخوای داخل شوی اما در مسجد چرا نه؟ ✴️⇦•رشوه میدی اما به یک فقیر غذا چرا نه؟ ⇦•کتاب های متنوع جهان را میخوانی اما قران پاک را چرا نه؟ 💭⇦•برای قبولی در امتحانات دنیوی تمام شب بیداری میکشی اما برای امتحان آخرت آمادگی چرا نه؟ شب تا صبح ساعتهاباذوق وشوق بازی فوتبال وفیلمهای آنچنانی تماشا می کنی اما برای نماز وقت و ذوق وشوق چرا نه ؟؟ 🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩🏻‍🍳 و لیمو🧑🏻‍🍳😍😍 يك عدد كيوى كاملا رسيده وشيرين اب يك عدد ليموترش يك قاشق غذا خورى شكر چند عدد برگ نعناع یکی دو حلقه ليموترش سون آپ يا اب گازدار ( ترجيحا سون اپ خيلى خوشمزه تره ) يخ به مقدار لازم .
مواد لازم👇 ژامبون دلخواه 400 گرم سیب زمینی متوسط، پخته و مکعبی 3 عدد هویج ، پخته و مکعبی 3 عدد تخم مرغ ، پخته و مکعبی 6 عدد خیار شود ، مکعبی 100 گرم پیاز کوچک، مکعبی یک عدد نخود فرنگی یک‌فنجان خیار متوسط، مکعبی یک عدد مایونز یک فنجان شوید تازه خرد شده 3 قاشق غذاخوری نمک و فلفل به مقدارلازم نصف قاشق چایخوری شکر (اختیاری) طرز تهیه👇 اول همه موادی که باید پخته بشن یعنی سیب زمینی، هویج، نخود فرنگی، و تخم مرغ رو آب پز کنید. بعد همه مواد رو به جز نخود فرنگی بصورت ریز و مکعبی خرد کنید. مواد رو مخلوط‌کرده و مایونز و‌شوید خرد شده، نمک، فلفل،و شکر (اختیاری) رو به مواد اضافه کنید. می تونید به دلخواه خودتون کمی‌هم آبلیمو اضافه کنید. سالاد رو داخل یخچال قرار بدید و زمانیکه خواستید سرو‌کنید از یخچال خارج‌کنید. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رول مرغ و پنیر مکزیکی: اول مرغ رو گذاشتم پخته بشه و بعد ریز ریش ریش کردم.بعد یه پیاز رو خوب تفت دادم و مرغ رو بهش اضافه کردم و یه تفتی دادم ونمک و فلفل سیاه و فلفل قرمز وپودر پاپریکا و زردچوبه زدم بهش و یک و نیم قاشق رب گوجه.بعد که مواد کاملا مخلوط شد و رب و ادویه ها از خامی در اومدن از رو شعله برداشتم گذاشتم سرد شد بهش مخلوط پنیر پیتزا و گودا اضافه کردم و خوب هم زدم.تو نان تریلا اول یکم سس ریختم و بعد از مخلوط مرغ و پنیر توش ریختم و و لبه نان رو زرده تخم مرغ زدم و نون رو رول کردم و بعد روی رول ها زرده تخم مرغ زدم و کنجد ریختم و گذاشتم تو فر 200درجه و با زمان یک ربع تا بیست دقیقه.نوش جان پ.ن.اگر نون ترتیلا ندارید میتونید بجاش نون لواش رو گرد ببرید و استفاده کنید یا این تافتون های کوچیک که بسته بندیه تهیه کنید. اموزش نان ترتیلا رو براتون خواهم گذاشت. ریختن یک مدل پنیر هم کفایت میکنه اما من گودا ریختم طعمش عالی تر شد .
کرپ پلیسه ایی باپنیر پیش غذای بسیار جالب و زیبا تخم مرغ بزرگ 1 عدد 1 فنجان کوچک شیر 4 یا 5 قاشق غذاخوری آرد 1 قاشق چای خوری روغن زیتون 1 قاشق چای خوری نمک 1 قاشق چای خوری رب گوجه فرنگی (اختیاری) جعفری خرد شده مقداری فلفل قرمز دلمه ای خرد شده سینه ی مرغ یک عدد قارچ چند عدد تخم مرغ، آرد، شیر، نمک و روغن زیتون و با همزن بزنید و مایه کرپ را آماده کنید، کمی روغن در تابه نچسب بریزید.2 قاشق غذا خوری از مایه را در تابه بریزید و کرپ را آماده کنید، در صورت تمایل مقداری رب گوجه فرنگی به مایه کرپ اضافه کنید تا رنگش قرمز شود، جعفری و فلفل خرد شده و مرغ و قارچ را مخلوط کنید،و کمی حروی حرارت بگذارید اگر دوست داشتید کمی سس مایونز اضافه کنید ، یک قاشق چای خوری از مخلوط را داخل کرپ قرار دهید، بوسیله خلال دندان کرپ را پلیسه ای محکم کنید. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷حضرت فاطمه زهراعلیهاسلام، 🌷۱.معصومه است.متنفر ازگناه 🌷۲.محدثه‌ است، جبرییل مکررا بر اونازل شده 🌷۳.مثل لیلة القدر،ناشناخته است 🌷۴.ام ابیها.سبب خلقت پدرش وهمه است 🌷۵.کوثر و ادامه نسل پربرکت رسول خداست 🌷۶.تفاحة الفردوس،سیب بهشتی است 🌷۷.صدیقه،راستگو است 🌷۸.سیدة نساء العالمین است 🌷۹.فاطمه،جداکننده شیعه ازآتش 🌷۱۰.زهرا،درخشنده اللهم صل علی فاطمه وابیهاوبعلهاوبنیها بعددمااحاط به علمک 🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️بنی اميه و معاویه با یک کشته هفتاد سال جریان داری کرد! و نشانه است 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتن دم مغازه هایی که تو اینستاگرام فراخوان اعتصاب داده بودن تا ببینن باز هستن یا بسته، نتیجه رو ببینید👆🏻 نشانه است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
37.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 برای داعش 🔹روایتی از ضربه به شبکه داعش در ایران و اعترافات عوامل حادثه شاهچراغ(ع) برای اولین بار و تسلیت باد 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 «وقتی با چاقو مامور را زدم، انگار مثل بازی‌ها رفتم مرحله بعدی» 🔹محسن شکاری که امروز به دار مجازات آویخته شد، در خیابان ستارخان چه کرد؟ 🔹شکاری: با چاقوی قصابی‌ام که اسمش دانته بود، زدم. وقتی با چاقو مامور را زدم، انگار مثل بازی‌ها رفتم مرحله بعدی پ.ن علی کریمی و ترانه علیدوستی از این موجود حمایت کردن ..
پروانه های وصال
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 41 🔴⭕️موسیقی⭕️🔴 ⚠️ یکی از کارایی که شدیداً باعث ضعیف شدن اراده ان
42 🔰 چرا در یک زمانی رهبر انقلاب فرمودن که در دانشگاه ها موسیقی رو ترویج ندید؟ 🏢🎻🎼⛔️ 🔹صرفاً به خاطر حرمتِ موسیقی نبوده ، بلکه شاید بیشتر به خاطرِ "حفظِ توانِ علمی و تولیدِ علمِ دانشجویان" بوده باشه💯 🌹آیت الله شاه آبادی رحمت الله علیه میفرمودند: ✨{جوانی که به موسیقی عادت کند، بخشی از قوای روحی و ذهنی خودش را از بین برده است و دیگر "توانِ لازم برای کارِ علمی" را نخواهد داشت چون"موسیقی تمرکزِ آدم را میگیرد"}✨ ⚠️🌺☘⚠️
پروانه های وصال
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق رمــــــــــان #طـــــعم_سیبــــ به قلم‌⇦⇦ 🌹 #مریم_سرخه_ا
رمــــــــــان به قلم⇦⇦ 🌹 🌹 قسمٺـــــ بیستـ و دوم: دوم: ❣❣❣❣❣❣❣❣ ❣❣❣❣❣❣❣❣ دستشو از روی دهنم پس زدم چشمامو ریز کردم و گفتم: -این چرت و پرتا چیه میگی؟؟؟ با بغض روبه من گفت: -چرتو پرت نیست...وقتی مامان با مامان جون حرف میزد حرفاشونو شنیدم... چشمام داشت از کاسه در میومد با تعجب دستمو گذاشتم دو طرف شونه هاش و تکونش دادم و گفتم: -زود باش هرچی شنیدی بگو... -مامان جون یه هفته پیش زنگ زد به مامان من بیرون داشتم بازی میکردم خواستم برم خونه که شنیدم مامان داره تلفنی صحبت میکنه صدارو آیفون بود شنیدم که میگفت تو حالت بده...انگار یه پسری به اسم علی اذیتت کرده... حرفشو قطع کردم و گفتم: -نه...نه...ایناچیه میگی...اذیت چیه!!!! چشمامو بستم اما دیگه صدایی از امیر حسین نمی اومد...چشمامو باز کردم و دیدم یه گوشه مظلوم ایستاده بهش گفتم: -چرا اینجوری میکنی... یک دفعه برگشتم و دیدم مامان جلوی در اتاق دست به سینه ایستاده... از روی تخت بلند شدم مامان با ناراحتی و عصبانیت به امیرحسین گفت: -از اتاق برو بیرون... امیرحسین هم از ترسش دووید و رفت...آب دهنمو قورت دادم و مامان نزدیک تر شد...روکرد بهم گفت: -بشین کارت دارم... یواش و با نگرانی نشستم روی تخت... مامان برعکس افکار من دستمو گرفت و با مهربونی گفت: -من همه چیز رو میدونم...پس بدون هیچ ترسی حستو برام بیان کن... نفس عمیقی کشیدم با ناخون هام چنگ زدم بین موهام به یه گوشه خیره شدم و بعد از چند لحظه سکوت گفتم: -علی اصلا قصد اذیت کردن من رو نداشت و نداره...دوستم داشت مثل بچگیامون... مامان حرفمو قطع کرد و گفت: -توام دوستش داشتی؟؟ سرمو انداختم پایین و گفتم: -داشتم و دارم... سرمو آوردم بالا دستاشو گرفتم و گفتم: -مامان مقصر همه چیز من بودم...علی داشت ازم خواستگاری میکرد علی منو میخواست همه چیز جور بود من همه چیز رو خراب کردم حالا هم که رفتن و دیگه هیچوقت نمیبینمش... -حالا میخوای چیکار کنی... -چیکار میتونم کنم...باید فراموش کنم... -پس از همین حالا شروع کن... چشمامو بستم و گفتم : -چشم... بعد هم آغوش گرم مامانو حس کردم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🌹 🌹 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق رمــــــــــان #طـــــعم_سیبــــ به قلم⇦⇦ 🌹 #مریم_سرخه_ای
رمـــــان به قلم⇦⇦ 🌹 🌹 قسمٺـ بیستـ و دوم: سوّم: ❣❣❣❣❣❣ ❣❣❣❣❣❣ حدود یک هفته ای از اومدن مامان و بابا به تهران میگذره حالا...حال و روزم خیلی تغییر کرده توی این چند روز خیلی بیرون رفتیم چند بارم با امیرحسین رفتم پارک... روحیم کامل عوض شده بود علی توی زندگی من داشت کم رنگ می شد...دیگه تموم روز توی فکرش نبودم...نمیگم اصلا...ولی خیلی کم بهش فکر می کردم... زندگیم از حالت یک نواختی و خواب آلودگی در اومده بود... کلاس هام هم رو روال عادی بود و تأخیر و غیبت نداشتم...همه چیز داشت خوب پیش می رفت...البته تقریبا... از کلاس داشتم بر می گشتم که با هانیه برخورد کردم... هانیه_اوه اوه خانم کجا با این عجله!!! من_إ سلام هانیه خوبی؟ ایستادیم و شروع به صحبت کردن کردیم... هانیه_قربونت توخوبی؟شاد به نظر میرسی! خندیدم و گفتم: -آره دیگه مامان و بابا اومدن بالاخره... -به سلامتی... بعد با کنایه گفت: -پس علی پر بالاخره!!!!! لب هام لرزید ولی لبخندمو حفظ کردم...و گفتم: -گذشته ها گذشته... بلد خندید و گفت: -پس حالا که گذشته بذار یه چیزی بهت بگم... هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم لب هاشو چرخوند یکی از ابروهاشو انداخت بالا و باحالات تمسخر گفت: -علی ازدواج کرده!!! پلک هام سنگین شد لبخندم کاملا جمع شده بود بغض سنگینی گلومو مورد هجوم قرار داد... سرمو گرفتم بالاو گفتم: -گفتم که...گذشته ها گذشته... بعد سرمو انداختم پایین و به چپو راست چرخوندم و با صدای یواش گفتم: -مبارکه... بعد هم با شونم کوبوندم به شونه ی هانیه و سریع ازش دور شدم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🌹 🌹 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
‌ #بســــم_ربِّ_العشــــــــــق رمـــــان #طــعم_سیبــ به قلم⇦⇦ 🌹 #مریم_سرخه_ای 🌹 قسمٺـ بیستـ و دوم
رمــــــان به قلم⇦⇦🌹 🌹 قسمٺـ بیستـ و سوّم: ❣راوے : علـــــے❣ ❣10ماه بعد...❣ نزدیک یک سالی میشه که از قضیه دوری من از زهرا میگذره... دلم خیلی براش تنگ شده... شاید حالا دستش توی دستای یه نفر دیگه باشه!!! دستمو سفت مشت کردم و دندون هامو روی هم فشار دادم... بعد هم نفس عمیقی کشیدم و وقتی اتوبوس ایستاد پیاده شدم...بعد از حساب کردن کرایه...راه افتادم طرف خونه... تموم طول این مدت من لحظه ای از فکر زهرا بیرون نیومدم... هرکاری کردم برای این که بتونم فراموشش کنم نتونستم... شاید از لحظه های فکر کردن بهش کم کرده باشم اما... هم چنان دوسش دارم... اما باید اینم در نظر بگیرم که اون بدون من شاده...اون دوستم نداره و نخواهد داشت... تموم راه از پیاده شدن اتوبوس تا رسیدن به خونه توی فکر بودم...کاش میتونستم برگردم تهران و هرروز که از خواب پامیشم به عشق زهرا برم جلوی در...تا اون لحظه ای که میره دانشگاه ببینمش... ولی یک ساله که با رویایی این فکرا زندگی میکنم...رسیدم جلوی در خونه کلید رو انداختم و وارد شدم... بابا سرکار بود و مامان طبق معمول بوی غذاهای خوش مزش تا جلوی در می اومد... رفتم داخل خونه و با یه سلام گرم به مامانم خسته نباشید گفتم... مامان رو به من گفت: -پسر گلم تا الان کجا بودی خب نگرانت شدم... -نوکر مامانمم هستم ببخشید نگرانت کردم... مامان خیلی بی مقدمه گفت: -علی؟؟؟ -جانم؟؟ -باید برای کاری بری تهران... من که تازه نشسته بودم روی مبل یهو از جام پریدم چشمام گرد شدو گفتم: -تهران؟؟؟؟؟؟ مامان تکیه داد به گوشه ی دیوارو گفت: -آره تهران... دستمو کشیدم روی سرم و گفتم: -نه...نه...نه نه مامان تهران نه!!! ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹