eitaa logo
پروانه های وصال
7.8هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
21.5هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 زاکانی: به‌خاطر یک شکلات دادن به رئیس‌جمهور به او حمله می‌کنند! این یعنی دیکتاتوری اقلیت و تسلیت باد 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پاسخ استاد رحیم پور ازغدی به شبهه معروف دلم میخواد اینطوری باشم مقتدر نشانه است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچکس نگفت تو‌مدینه تو چه غمی داری🥀 دنبال حیدر میدویدی و خون از زخم سینت می‌ریخت🥀 اجرک الله یا بقیةالله الاعظم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اعترافات مهم دیشب امید دانا : تمام تلاش‌مو کردم اسلام رو در این حکومت ضعیف کنم :) چه خوب گفتن فتنه ها چهره از خائینین بر میداره مردک خائن هفت رنگ افتاب پرست اتمام حجتی شد برای اون حزب اللهی ها که هنوز این مردک رو دارن دنبال میکنن دیگه چطور بگه نقشه ش چی بوده تا توی حزب اللهی نادان بفهمی با چه موجود خائنی طرفی؟
مردک خائن
💢 سلبریتی‌هایی مثل علی دایی و ترانه علیدوستی با تحریک جوانانی مثل اون‌ها رو تبدیل به زامبی کردند، در حدی که محسن شکاری زمان قمه‌کشی فکر کرده بود تو بازیه و داره میره مرحله بعد 🔹 آقای قوه قضائیه، اگر زامبی سازان را محاکمه نکنی، زامبی‌های مثل محسن شکاری تمام نمی‌شوند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 43 ⭕️آدم توی هواپرستی ضعیف میشه.... 🔰اگه میشد انسان هایی می اومدن
44 💢توی آزمایش هایی که اخیراً انجام شده با استفاده از سنسورهایی نشون میدن که وقتی آدم دروغ میگه دچار میشه ⚠️❗️⚠️ 📜 کافیه تمامِ احکامِ اسلامی رو شما لیست بکنید ☘توی همشون بدون استثناء خداوند متعال میخواد که "به آرامش برسی"💓 و توی این آرامش، اتفاقاتِ خوبِ بعدی صورت میگیره😌
پروانه های وصال
‌ #بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق رمــــــــــان #طعم_سیبـ به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣ قسٺـ
رمـــــــان به قلم⇦⇦ ❣❣ قسمت بیستـ و ششم: اول: راوی : زهرا❣ زهرا_مامان ...پس امیرحسین کی میاد!!!من دیرم شده!! مامان_دختر چقدر عجله داری یکم صبر کن الان میاد توام با خیال راحت برو... زنگ خونه به صدا در اومد دوویدم سمت در امیرحسین پشت در بود یه دونه زدم تو بازوش و گفتم: -پس کجایی تو!! بعد هم با عجله رو کردم به مامان و گفتم: -مامان من دارم میرم کاری نداری؟ -نه عزیزم زود برگرد... -چشم. درو بستم کفش هامو پام کردم و با عجله رفتم بیرون...گوشیمو از جیبم درآوردم و شماره گرفتم بعد از پنج تا بوق گوشیو برداشت: هانیه_چیه؟؟؟ من_سلام من تازه دارم راه میفتم ادرس دقیقو برام پیامک کن... -تازه راه افتادی؟؟؟ای بابا.الان پیام میدم.خداحافظ... رفتم سرکوچه و سوار تاکسی شدم بعد از چند دقیقه هانیه آدرس رو برام فرستاد.به نیم ساعت نکشید که رسیدم...ولی فضا پیچیده بود...نمیدونستم کدوم طرف باید برم یکم دورو بر خودم چرخیدم از این کوچه به اون کوچه... خسته شدم نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم اجبارا از یکی آدرسو بپرسم...خیابون خلوت بود یه آقایی روبه روی یکی از مغازه ها ایستاده بود رفتم طرفش و گفتم: -آقا ببخشید... برگشت...گوشیمو گرفتم سمتش و گفتم: -آقا ببخشید این آدرسو میشناسین...؟ نزدیک تر شدو گفت: -کدوم آدرس؟؟؟ یه لحظه قفل شدم صداش آشنا بود... نفسمو حبس کردم...و بعد رها کردم با شماره ی نفس هام سرمو آوردم بالا...چشمام تو چشمای سیاهش گره خورد پلک نمیزدم اونم دیگه چیزی نمیگفت...یک دقیقه خیره به صورت هم بودیم... بعد از یک دقیقه دستشو گذاشت روی قلبش... یه قدم رفتم عقب...اشکم سرازیر شد... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــــــــق رمـــــــان #طعم_سیبـ به قلم⇦⇦ ❣#مریم_سرخه_ای❣ قسمت بیستـ و ششم:
رمان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمت بیست و ششم: دوم: نفس عمیقی کشید و من یک قدم دیگه رفتم عقب... لال شده بودم... سڪوت و شڪست و گفت: -خودتی... یه قدم دیگه رفتم عقب...زیر لب زمزمه کردم: -ازتــــــ متنفرم... سه قدم...چهار قدم...پنج قدم...بعد هم برگشتم سریع دوویدم... پشت سرم اومد اونم می دووید... با بغض صدا می زد: -زهرا خانم...زهراخانم...خانم باقری...یه لحظه وایسین...خواهش میکنم... وقتی دید اثر نداره...با صدای خسته گفت: -زهرا... موهای تنم سیخ شد...یاد وقتی افتادم که علی رو صدا می زدم و برنمی گشت مجبور شدم به اسم کوچیک صداش کنم... ایستادم نفس عمیقی کشیدم اشک هامو پاک کردم برگشتم سمتش و گفتم: -بعد از این همه مدت...الان گوش دادن به حرف های شما چه فایده ای داره...؟؟؟؟ علی_من این همه راه فقط به امید زندگی دوباره قبول کردم بیام تهران... خندیدم و گفتم: -زندگی دوباره؟؟؟خب خوش بگذره... -فکرشم نمیکردم اینجا ببینمتون... -من هم فکرشو نمیکردم که دوباره بخوایین با احساساتم بازی کنین... -بازی کردن با احساست...این چه حرفیه که میزنین... -چشم شما باید همسرتونو ببینه الان هم بیش از حد با من حرف بزنین ایشون ناراحت میشن... -چی!!؟؟؟همسر؟؟؟؟؟؟ -خواهشا مزاحم زندگی من نشید...کنار همسرتون خوش باشید... راهمو کج کردم و رفتم دووید اومد جلومو گرفت و گفت: -کدوووم همسر زهرا خانم؟؟؟من اصلا ازدواج نکردم... ابروهامو توهم فرو بردم و گفتم: -ازدواج نکردین...؟؟؟ -نه من اصلا نمیفهمم چی میگین... -ولی هانیه به من گفت شما ازدواج کردین اونم یک سال پیش... چنگ زد توی موهاش...با حالت عصبی گفت: -بیایین بریم یه جایی بشینیم من همه چیز رو توضیح بدم اینجا نمیشه حرف زد... اخم کردم و گفتم: -لطفا حد خودتونو نگه دارین...هرچی باشه شما با انتقام رفتین... بعد هم راهمو کج کردم... دوباره اومد سمتم...وگفت: -زهرا خانم رنج و عذاب های شما رو من هم داشتم بیایین انکار نکنیم...این غرور من و شماست که اینهمه مدت باعث عذابمون شده... ایستادم... علی بغض کردو گفت: -زهرا خانم...خواهش میکنم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ دوستان نظراتتونوبگین😊🌸 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
‌ #بســـــم_ربِّ_العشـــــــــــق رمان #طـــعم_سیبـ به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣ قسمت بیست و ششم: #بخ
رمان به قلم⇦⇦🌹 🌹 قسمت بیست و هفتم: اول: ایستادم... نمیدونستم باید چیکار کنم... باید برم و حرف های علی رو بشنوم... یانه...باید به راه خودم ادامه بدم... دارم ریسک میکنم...من علی رو فراموش کرده بودم...که یهو سرو کلش پیدا شد اونم بعد از یک سال... نفس عمیقی کشیدم و برگشتم نگاهش کردم و گفتم: -باشه... پلک هاشو محکم باز و بسته کرد...و گفت: -ممنونم... راه افتادیم و به نزدیک ترین پارک رفتیم...حدود ده دقیقه راه بود...کنار حوض بزرگ پارک... روی یکی از نیمکت ها نشستیم... تموم خاطره ها یکی یکی اومد جلوی چشمم... وقتی علی با دوتا سرنشین موتور درگیر شد... وقتی اومدم پارک و فال گرفتم... یه لحظه انگار یه چیزی خورد تو مغزم... حافظ گفته بود صبر کن... گفته بود به مرادت میرسی...خوشبخت میشی... نکنه....نکنه منظورش...نکنه حرفاش درست باشه...نکنه اون فال حقیقت باشه...علی برگشته... توی همین افکار بودم که علی سکوتو شکست: -زهرا خانم... اخمامو باز کردم نگاهم به روبه رو بود...بغض داشتم...آب دهنمو قورت دادم و بعد از یه مکث کوتاه گفتم: -بفرمایین... نفس عمیقی کشید و ادامه داد: -منو شما از بچگی باهم بزرگ شدیم...حتی نون و نمک همو خوردیم... حرفشو قطع کردم و گفتم: -این حرف ها یعنی چی...چه دردی رو دوا میکنه... -زهرا خانم... -من متوجه اشتباهم شده بودم...ولی وقتی که شما رفتین حتی لحظه ای به حرف های من گوش ندادین... -میدونم....میدونم...من هم مقصر بودم چون بچگی کردم چون میخواستم مثل خودتون مغرور باشم... بینمون سکوت شد...بعد از چند لحظه علی گفت: -زهرا خانم به ولله منم سختی کشیدم...تموم این یک سال با فکر شما کار کردم... -من هم تموم این یک سال با فکر شما گریه کردم... -زهرا خانم قبول کنین که مقصر این ماجرا هردونفر مابودیم... -قبول میکنم ولی... -ولی چی... -چه دردیو دوا میکنه... چنگ زد بین موهاش چشماشو بست و نفس عمیق کشید... سکوتو شکستم و گفتم: -شما گفتین ازدواج نکردین؟؟ علی یه دونه زد توی صورتش و گفت: -استغفرالله... -چیه؟ -هانیه خانم بهتون گفتن که من ازدواج کردم؟ -بله... -ایشون با من و شما مشکل دارن... -چی؟؟هانیه دوست منه این چه حرفیه که میزنین؟؟؟ ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق رمان #طـــــعم_سیبــــ به قلم⇦⇦🌹 #مریم_سرخه_ای 🌹 قسمت بیس
رمان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمت بیست و هفتم: دوم: گوشیم زنگ خورد پشت خطم هانیه بود... علی وقتی اسم هانیه رو دید گفت: -بفرما !!!! رد تماس دادم و گفتم: -چه مشکلی؟؟؟ علی نفس عمیقی کشیدو گفت: -بزارین همه چیز روبگم...یک سال پیش بعد از روزی که من اومدم جلوی دانشگاهتون وقتی از شما دور شدم هانیه خانم جلوی منو گرفت... اخمام رفت تو هم... علی ادامه داد... -بهم گفت زهرا به دردت نمیخوره...گفت من یه عمره دوستت دارم زور و اجبار کرد که باهم باشیم...من دوست نداشتم رابطه ی شما باهانیه خانم خراب شه...مادرم رو داشتم می بردم شهرستان ولی قرار نبود خودم برم قرار بود بمونم و زندگی کنم...ولی بعد از اون اتفاق تصمیم گرفتم بخاطر شما پا به بزارم رو احساس خودم... بغضمو قورت دادم و گفتم: -چرا اینارو زودتر بهم نگفتین... -نمی شد...بخاطر همین هم هانیه خانم من رو متهم به ازدواج کرد تا شما بیخیال من بشین... گوشیم زنگ خورد پشت خط هانیه بود...برداشتم: هانیه_زهرا معلوم هست کجایی؟؟؟ من_هانیه دیگه بهم زنگ نزن... بعد هم قطع کردم و گوشیمو خاموش کردم... رو به علی گفتم: -بخاطر همه چیز متاسفم...من اگر میدونستم قضیه چیه هیچوقت نمیذاشتم تا اینجا کش پیدا کنه... ممنونم بخاطر همه چیز و ازتون عذر میخوام بابت سختی ها... بلند شدم راه افتادم به سمت خونه که علی راه افتاد دنبالم... نفس نفس میزد و گفت: -زهرا خانم...زهرا خانم...من این همه راه نیومدم که دلیل بیارم برای کارهام... چشمامو ریز کردم و گفتم: -پس برای چی اومدین؟ علی بغضشو قورت داد و گفت: -اومدم زندگی کنم... -خب خوش بگذره...دعا کنید زندگی،منم بطلبه... قدم هامو برداشتم و رفتم که دوباره علی جلومو گرفت... نگاهمون به هم گره خورد...علی سکوتو شکست و گفت: -با من ازدواج میکنین؟؟؟ سرمو انداختم پایین وگفتم خدافظ...رفتم ولی چند قدمی برنداشتم که برگشتم... رو بهش ایستادم خندمو کنترل کردم و گفتم: -من راهو تا خونه بلد نیستم خیابون هم خلوته اگر میشه تا خونه منو هم راهی کنین... علی لبخندی زدو گفت: -چشم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
هدایت شده از مروارید پنهان بقیع
حضرت‌زهرا‌سلام‌الله‌علیها‌فرمودند: درخدمت‌مادرباش‌زیرابهشت‌ زیرپای‌مادران‌است.
هدایت شده از مروارید پنهان بقیع
مابی‌خیال‌سیلی‌مادرنمیشویم...
✨﷽✨ 💢 سختی کشیدن برای ⚫ شیرین ترین عبادت آن است که با و همراه باشد؛ چنان که گفته اند: اَفضَلُ الاَعمالِ اَحمَزُها؛ ⚫با فضیلت ترین عمل ها، سخت ترین آنهاست. 📚همان، ج۶۷، ص۱۹۰ 🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺سخنرانی استاد عالی ✍️موضوع: شفاعت حضرت زهرا(سلام الله علیها) در روز قیامت 🖤اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ🖤 🏴 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹توفیق چطور به دست می آید؟ آیةالله حاج شیخ محمّدتقی بهجت رضوان الله علیه👇🏻 ✅ ما برای اوقات خواب خود افسوس میخوریم که چرا برای نماز شب بیدار نمیشویم؛ در صورتی که اوقات بیداری را به غفلت میگذرانیم! ✅ زیرا اگر در بیداری به توجّه و بندگی مشغول بودیم توفیق بیداری شب را نیز برای تهجّد و خواندن نافلۀ شب و تلاوت قرآن پیدا میکردیم.💫 📚 «در محضر آیةالله بهجت» ج ۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁در این شب زیبای پاییزی ✨بالاترین ✨آرزویم براتون این است که ✨حاجت دلتون ✨با حکمت خدا ✨یکی باشد 🍁شبتون بخیر و سرشار از مهر خدا🌹 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سـ🍁ــلام روزتون پراز خیر و برکت 💐 🗓 امروز  ددشنبه ☀️  ٢١   آذر   ١۴٠١   ه. ش   🌙 ١٧   جمادی الاول     ١۴۴۴  ه.ق 🌲  ١٢     دسامبر   ٢٠٢٢    ميلادی 🌸🍃
✨ بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم✨ 🌷چونکه صبح آمد وچشمم باز شد ✨خلقـتم با خالقم همـراز شد 🌷غرق رحمت میشود آنروز که ✨صبحش با نام "تو" آغـاز شد 🌷سلام صبح بخیر ✨دوشنبه تون مملو از شادی و مهر 🌸🍃
دعای امروز 🌷❤️🌷 خدایا 🙏 به حرمت ذکر امروز گره ازمشکلات همه دوستانم بازکن تمام خانه هارا لبریز آرامش وسرشارازبرکت غرق درخوشبختے بفرما 🌷 خدایا 🙏 امروز حاجت نیازمندان را عطا فرما🙏 آمیـــن یا قاضِیَ الْحاجات 🙏 ای برآورنده ی حاجت ها 🙏 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ 🍃🌸صبح دوشنبه تون ‌معطر به ‌عطر خوش صلوات بر حضرت مُحَمَّد (ص) و خاندان مطهرش🌸🍃 🌺🍃🌸اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🌺🍃🌸مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🌺🍃🌸وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌺🍃 ✨الهي... 🌺دستان خالي ما جز به لطف و 🍃 بخشش تو پر نخواهند گشت 🌺و دلهايمان جز به عنايت تو 🍃روشن نخواهند شد و راهمان 🌺جز به نظر تو هموار نخواهد گشت 🍃و عاقبتمان بدون محبت تو ، 🌺ختم بخير نخواهد شد 🍃و دنيا و آخرتمان بي خواست 🌺تو پوچ و تهي خواهد بود 🍃پس بنام اعظمت دستمان گير و 🌺به سر منزل مقصود رهنمون گردان ✨آمیــن...🙏 🌸🍃
ســـ😊ــلام✋ صبح دوشنبه بخیر ☕ امیدوارم 😇 امروز بارانی ازخوبی ها 🌨 شادی های خاص☺️ عشق های پاک🤍 دوستی های ناب 👌 و رزق و روزی فراوان ⚪️ بر روی زندگیتون ببارد🌨 🌸🍃
🌸خــــــدا ﻋـﺸـﻖ ﺭﺍ ﺁﻓــﺮﯾــــﺪ 💚ﺗـــــﺎ ﯾــــﺎﺩﻣـــﺎﻥ ﺑــــﺎﺷـﺪ 🌸ﮐـﺴﯽ ﻫـــﺴـــﺖ ﺑــــــﺮﺍی 💛ﻋــــــﺎﺷـــــﻖ ﺑــــــﻮﺩﻥ... 🌸ﺍﯾـمـﺎﻥ ﺑـــﯿــﺎﻭﺭﯾـــﻢ ... ❤️ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﯾﮏ ﭘـﺮﻧﺪﻩ … 🌸ﺑﻪ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓـﺘــــﺎﺏ … 💙ﺑﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﯾﮏ ﻓﺼﻞ … 🌸ﺑﻪ ﺁﻭﺍﺯ ﯾﮏ ﭘـﺮﻧﺪﻩ … ❤️ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﯾﮏ ﺭﻫﮕﺬﺭ … 🌸ﺑﻪ ﮔﺮﻣﺎﯼ ﯾــﮏ ﺩﺳﺖ … 💛ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﯾـــﮏ ﺩﻭﺳﺖ … 🌸ﻭﺍﯾﻤﺎﻥ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﻢ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ … 💚ﻭ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﻣﺎﺳﺖ 🌸لحظه‌هاﯾﺘﺎﻥ پراز ﻋﺸﻖ خــــدا 🌸🍃