eitaa logo
پروانه های وصال
7.7هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
21.3هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
📍توهین‌های مستقیم فرخ نژاد به رهبر انقلاب وقاحت این جماعت مفت خور اندازه نداره آقای قوه قضائیه نمیخوای با اینا برخورد کنی؟ چند روزه زنجیر پاره کرده. اگر ایران باشه که تکلیف مشخصه ، اگر نیست مطمئن باشین کاه و یونجه ایشون همچنان از اینجا میره. همونا رو باید جلوشو بست تا مایه عبرت بشه .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جریان توهین جدید فرخ‌نژاد به رهبر ایران پس از فرار به آمریکا
♨️ فرخ نژاد با پول بسیار کلانی که از بازی به عنوان "مامور امنیتی جمهوری اسلامی" در سریال آخرش گرفت، سریع رفت آمریکا تا بگوید جمهوری اسلامی خیلی بد است! حسین لامعی در استوری اینستاگرامش نوشت: 🔻وارد پیج فرخ‌نژاد شوید و پست‌های همه این سال‌هایش را بخوانید؛ تندترینش فوت شجریان است که نوشته تسلیت! این بزرگترین کنش سیاسی استاد در ایران بود... 🔻حالا بامزه اینجاست که فرخ‌نژاد ۴ شب قبل آخرین صحنه خود در سریال "سقوط" را بازی کرد، کل پولش را گرفت و سریع از ایران خارج شد، حال به گمانتان سقوط چگونه سریالی‌ست؟  آیا در حمایت از زن زندگی آزادی؟ در حمایت از معترضان؟ در اعتراض به گرانی‌ها؟ خیر! سقوط سریالی تحت نظر و پشتیبانی نهادهای امنیتی‌ست، سریالی در عراق پیرامون داعش و آزادسازی موصل توسط جمهوری اسلامی.. 🔻حالا به نظرتان نقش استاد در این سریال چیست؟ او نقش یک مامور امنیتی جمهوری اسلامی را ایفا می‌کند و نشان می‌دهد جمهوری‌اسلامی چگونه عراق را پاک و آزاد کرد... او برای این نقش پول بسیار کلان گرفت و با همان سریع رفت آمریکا تا بگوید: جمهوری اسلامی خیلی بد است! هفت‌خط‌تر از این سلبریتی‌ها در کل سیاره نیست.
🔴 واکنش تهیه کننده لاتاری سید محمود رضوی به اراجیف فرخ نژاد ♦️ او می خواهد جلوی پخش فیلمی که در آن نقش مامور امنیتی را بازی کرده، بگیرد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 "دفترچه مشق" "معلم" عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد: "سارا..." "دخترک" خودش را جمع و جور کرد، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با "صدای لرزان" گفت: "بله خانم؟" معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد، به "چشمهای سیاه و مظلوم" دخترک خیره شد و داد زد: "چند بار بگم "مشقاتو" تمیز بنویس و "دفترت" رو سیاه و پاره نکن؟ ها؟!! فردا "مادرت" رو میاری مدرسه... می خوام در مورد "بچه ی بی انضباطش" باهاش صحبت کنم! دخترک "چانه لرزانش" را جمع کرد. "بغضش" را به زحمت قورت داد و آرام گفت: خانوم ... "مادرم مریضه" ... اما "بابام" گفته آخر ماه بهش حقوق میدن.! اونوقت میشه مامانم رو "بستری" کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد ... اونوقت میشه برای خواهرم "شیر خشک" بخریم که شب تا صبح گریه نکنه ... اونوقت ... اونوقت "قول داده" اگه پولی موند برای من هم یه "دفتر بخره" که من "دفترهای داداشم" رو پاک نکنم و توش بنویسم ... "اونوقت قول میدم مشقامو بنویسم." معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت: "بشین سارا ..." و "کاسه اشک" چشمش روی گونه خالی شد ... 😔 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌ 🍁🍂❤️🍂🍁
پروانه های وصال
#ملاقات_با_خدا 4 🚨اصلاً گاهی مسابقه میذارن برای این آب و نون بهتر !! 🖥📡 "انواع فریب های تبلیغاتی
5 💥 یه اتفاقِ خیلی مهم...💥 🔷 ما برای چی میخوایم مبارزه با نفس کنیم؟ 🌎🌺 یه بخشش برای اینه که زندگی دنیاییمون بهتر بشه زندگی مومنین باید بهتر از دیگران باشه "با صفاتر" از دیگران باشه "لذّت بخش تر و قوی تر از غیرِ مومنین"باشه 💖🌈🌷 ولی ما اینو👆 هدف نمیدونیم ، فقط صرفاً فائده میدونیم.✔️ 🌱 مثلاً شما وقتی میخواید به سفرِ زیارتی مشهد الرضا برید🚶 🛣 طبیعتاً از شهرِ نیشابور هم عبور میکنید. در حالی که نیشابور، هدفِ اصلی شما نیست 🔻یعنی اینطور نیست که بگی من هم میخوام برم مشهد و هم نیشابور! ** به قول معروف /چون که صد آمد ، نود هم پیش ماست/
حضرت‌زهرا‌سلام‌الله‌علیها‌فرمودند: روزی‌پدرم‌رسول‌خدا‌به‌علی‌نگاه‌کرد وگفت:این‌مردوپیروان‌اودربهشتند...
نشون‌نداره‌مادرم‌منم‌نشون‌نمیخوام...
پروانه های وصال
‌ #بســـــم_ربِّ_العشــــــــق رمان #طعم_سیبـ به قلم⇦⇦❣ #مریم_سرخه_ای ❣ قسمٺـ ســــــــــی و سوم:
رمان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمت سی و چهارم: اول: لپ تاپمو زدم زیر بغلم کتابامو گذاشتم توی کیفم...چادرمو سرم کردم وسایلامو برداشتم و از خونه زدم بیرون... به ساعتم نگاه کردم هنوز وقت دارم پس نیاز به عجله ی زیادی نیست! راه افتادم به طرف ایستگاه اتوبوس... زیاد معطل نشدم که اتوبوس رسید... سوار شدم و مدتی بعد رسیدم دانشگاه...پله هارو تند تند پشت سرهم گذاشتم و رسیدم به سالن سرعتم رو بیشتر کردم... تا رسیدم به کلاس از سرعتم کم کردم سرکی کشیدم خوشبختانه هنوز استاد نرسیده بود... سریع داخل شدم بچه ها با تعجب نگاهم میکردن... من_سلام. سپیده_سلام چرا انقدر قرمز شدی!؟ -از بس که دوویدم گفتم الان استاد سرکلاسه! -نیلو_پروژت آمادست؟ -آره دیروز تا صبح بیدار بودم!! -خب خداروشکر آماده شده! به دورو برم نگاه کردم هانیه سرکلاس نبود!!! من_بچه ها!!!!؟ با تعجب خیره شده بودم یه گوشه! سپیده_بله! نیلو_چی شده؟! من_پس هانیه کوش؟! نیلو_اوووو چمیدونم توام تا میای دنبال اونی! برگشتم طرف نیلو و گفتم: -نیلو این به نظرت عجیب نیست که روز تحویل پروژه هانیه ای که هر روز اولین نفر می رسید دانشگاه الان نباشه!!! استاد اومد سرکلاس! نیلو_بیخیال زهرا فکرای عجیب میکنیا!حساس نباش انقدر... ده دقیقه از کلاس گذشت که یه نفر وارد کلاس شد!!! +این کیه! +وای خدای من هانیه! +چطور ممکنه امروز انقدر دیر بیاد اونم بعد از استاد!!!! هانیه_استاد اجازه هست! استاد_تا این موقع کجا بودی خانم نعمتی!؟ -شرمنده استاد کار واجبی برام پیش اومده بود! -کار واجب تر از روز تحویل پروژه؟؟ هانیه سرشو انداخت پایین دلم براش سوخت! استاد_بفرمایین داخل! با حالت عجیبی وارد کلاس شد...! مثل همیشه نبود... انگار میخواست کار بزرگی انجام بده و همش توی فکر بود...! نگران شدم... به علی پیام دادم... +سلام عزیزم ساعت دو بیا دنبالم جلوی دانشگاع منتظرتم. بعد از ده دقیقه علی جواب داد... +سلام خانم چشم. ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــــــــــق رمان #طـــــعم_سیبــ به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣ قسمت سی و چهار
رمان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمت سی و چهارم: دوم: پروژه هارو تحویل داده بودیم و کلاس تموم شد... هوووف یه نفس راحت بکشیم و بریم تعطیلات!!! به گوشیم نگاه کردم علی یه بار زنگ زده بود... رو کردم به بچه ها و گفتم: -یاعلی بریم؟ نیلو_بریم! از دانشگاه که اومدیم بیرون همگی خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم... زنگ زدم به علی: -سلام عزیزم کجایی؟؟ -پشت دانشگاهم بیا اینور... -اومدم.فعلا. پشت دانشگاه خیابون شلوغ اتوبان مانندی بود... با ترس تند تند رفتم پشت دانشگاه که با هانیه برخورد کردم!!! جیغ بلندی کشیدم... لحظه ای که علی اومده بود جلوی دانشگاهمون جلوی چشمم تکرار شد....وقتی جیغ کشیدم... من_هانیه چیکار میکنی ترسیدم... بعد هم آب دهنمو قورت دادم یواش از کنارش رد شدم و گفتم: -باید برم خداحافظ... دستمو گرفت...ترسیدم...قلبم شروع کرد به تپش! -علی اومده دنبالت؟؟ -هانیه ولم کن میخوام برم. با دستم زدم روی دستش و دستشو پس زدم اومد دنبالم... -وایسا کارت دارم... سرعتمو بیشتر کردم داشتم از ترس جون به لب می شدم! دوباره دستمو گرفت تو چشمام نگاه کردو گفت: -زندگی باید بین منو تو یه نفرو انتخاب کنه... زدم زیر گریه: -هانیه ولم کن تو دیوونه ای از زندگی من برو بیرون!!! سرعتمو بیشتر کردم. هانیه می اومد دنبالم... -وایسا زهرا! -ولم کن برو بیرون از زندگیم... +برو +ولم کن +بس کن + از جونم چی میخوای... داشتم داد می زدم هانیه هم دنبالم... بعد از چند لحظه صدای جیغم رفت هوا... دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــق رمان #طعم_سیبـ به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣ قسمت سی و چهارم: #بخش دوم:
رمان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمت سی و چهارم: سوم: هیچی نفمیدم ولی برای لحظه ای حس کردم دارم میسوزم شدت ضربه خیلی شدید بود دورم شلوغ بود به خودم اومدم دیدم اونور تر از من تجمع بیشتریه... چشممو چرخوندم دیدم هانیه افتاده روی زمین همه جاش خونیه... اصلا نمیتونستم حرف بزنم لال شده بودم... صدای علی می اومد...منو صدا می زد...چشمام نمی دید... داد می زد!!! -زهرا!!!!زهرااااااااا!!! چشمامو بستم روی زمین خوابیده بودم نفس کشیدنم سخت شده بود... دستمو کشیدم روی صورتم... وای خدای من... خون!!!!! علی داد می زد... -زهرا چت شده!!!!زهرا بلند شو!!!زهراااااا!!! پلکام بسته شدو از هوش رفتم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 وقتی چشمامو باز کردم روی تخت بیمارستان بودم... دور صورتم و دستم باند پیچی شده بود تموم بدنم درد میکرد...نمیتونستم تکون بخورم...به سختی لب باز کردم و به پرستاری که بغلم ایستاده بود گفتم: -اینجا کجاست... پرستار شوکه شد و فریاد زد: -آقای دکتر!!!آقای دکتر!!!بیمار به هوش اومد! +چی میگه این پرستاره!بیمار چیه!به هوش چیه!من کجام اینجا چه خبره!!! دکتر اومد داخل.اومد بالای سرم معاینم کرد رو بهم گفت: -حالتون خوبه؟؟ باتعجب نگاهش کردم و گفتم: -چه اتفاقی افتاده!!! -چیزی نیست یه تصادف جزعی بود!!! -چی؟؟ تصادف... -خداروشکر حالتون خوبه...استراحت کنید... بعد از مدتی علی اومد داخل اتاق... علی_زهرا؟؟؟زهرا حالت خوبه؟ -علی تویی... -آره منم!! -من تصادف کردم؟؟؟ -آره وقتی داشتی از خیابون رد می شدی یه ماشین با سرعت زد بهت ولی خدارو شکر زود رد شدی و تصادفت جزعی بود... یادم اومد!!! -علی...علی... -چی شده... -هانیه...یادمه اونم تصادف کرد علی... -آروم باش... -اون کجاست؟؟؟ -وقتی ماشین اولی بهت زد ماشین دومی با سرعت زیادی داشت حرکت می کرد نتونست سرعتشو کنترل کنه بخاطر همین مسیرش منحرف شدو... -بگو... -خورد به هانیه و هانیه هم با سرعت پرت شد یه طرف دیگه.... -علی...علی...علی هانیه کجاست...حالش خوبه؟؟؟؟ -تو چرا انقدر نگرانشی زهرا!!!!!اون باعث شد تو تصادف کنی اون آدمی که با ماشین بهت زد از آدم های خود هانیه بود... انگار آب یخ ریختن رو تنم ولی گفتم: -علی مهم نیست...حال هانیه چطوره...؟؟؟؟ ادامه دارد ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🔅 ✍ انسانیت سخت نیست 🔹مرد جوانی پدر پیری داشت که در بستر بیماری افتاد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده‌ای رها کرد و از آنجا دور شد. 🔸پیرمرد ساعت‌ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس‌های آخرش را می‌کشید. 🔹رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از دردسر، روی خود را به‌سمت دیگری می‌چرخاندند و بی‌اعتنا به پیرمرد نالان، راه خود را می‌رفتند. 🔸شخصی از آن جاده عبور می‌کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید، او را بر دوش گرفت تا به بیمارستان ببرد و درمانش کند. 🔹یکی از رهگذران به طعنه به او گفت: این پیرمرد فقیر و بیمار است و مرگش نیز نزدیک، نه از او سودی به تو می‌رسد و نه کمک تو باعث تغییری در اوضاع این پیرمرد می‌شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک می‌کنی؟ 🔸آن شخص به رهگذر گفت: من به او کمک نمی‌کنم، من دارم به خودم کمک می‌کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه روی به آسمان برگردانم و در محضر خالق هستی حاضر شوم؟ من دارم به خودم کمک می‌کنم. 🍁🍂❤️🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 آیةاللّه قرهی: 🔴 چرا بعضی از مواقع، حال نماز شب نداریم؟ شاید حتّی آن عواملی را هم که اولیاء خدا بیان کردند که رعایت کنید تا موفّق به نماز شب بشوید رعایت کرده باشیم، امّا چرا باز هم این جسم یاری نمی‌کند که بلند شویم؟! 🔴 چون روح که خراب شود، جسد را هم خراب می‌کند. 🔴 عزیز دلم! اگر مبتلای به گناه شدی، بدان که جسمت هم با تو همیاری نمی‌کند و نمی‌توانی برای نماز شب بلند شوی و کسل خواهی بود. 🔴 شاید شما بفرمایید که من خیلی حالم خوب است و بدنم قبراق است، امّا همین که اجازه نمی‌دهند، یعنی این بدن شما، سست است، مریضی دارد و تقوای قلب، شفای این اجساد است. 📚 درس اخلاق آیت‌الله قرهی (مدیر حوزه علمیه امام مهدی عج تهران)، اسفند ۱۳۹۳ 🍂🍁🖤🍂🍁
💠 آیت‌الله بهجت: شیطان با شش هزار سال عبادت، عاقبتش آن‌طور شد، آیا ما می‌توانیم به خود مغرور شویم؟! به خدا پناه می‌بریم! 📚در محضر بهجت، ج۱، ص۱۹۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁الهی به خواب ✨دوستـانم آرامـش، 🍁به بیداریشان آسایش، ✨به ‌زندگیشان عافیت، 🍁به ایمانشـان ثبـات، ✨به عمـرشـان عـزت، 🍁به رزقشـان برکـت، ✨وبه وجودشان سلامتی، 🍁عطا بفرما ✨شبتون زیبا و در پناه خدا 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸پروردگارا 💫دلم میخواهد آرام صدایت کنم: 🌸« یا رب العالمین » 💫و بگویم : 🌸 تو خودِ آرامشی 💫 و من، خودِ خودِ بیقرار 🌸«الهی وربی من لی غیرک» 🌸با نام یگانه او 💫دفتر  اولین روز هفته را میگشاییم. 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم 💫 الــهـــی بــه امــیــد تـــو 🌸🍃
سـ🍁ــلام روزتون پراز خیر و برکت 💐 🗓 امروز  شنبه ☀️  ٢٦   آذر   ١۴٠١   ه. ش   🌙 ٢٢   جمادی الاول     ١۴۴۴  ه.ق 🌲  ١٧     دسامبر   ٢٠٢٢    ميلادی 🌸🍃
🌷ای نور خداوند مبین در ظلمات🌷 🍃وی آن که توئی آل علی را جلوات 🌷گفتم به دلم چه هدیه داری امروز 🍃گفتا به گُل چهرۀ مهدی صلوات 🌷شروع هفته تون پر برکت و مبارک 🍃با ذکر شریف صلوات 🌷اللهمَّ صَلِّ علُى مٌحُمٌدِِ 🍃وَالُ مٌحُمٌدِ 🌷وعجل فرجهم 🌷🍃