روایت ملیپوش ایرانی از قلب زلزله ترکیه
▪️همه چیز مثل یک فیلم وحشتناک بود
«محسن طلوعی» ملیپوشان بسکتبال با ویلچر در گفتگو با تسنیم:
🔹در زمان وقوع زلزله خواب بودم و محسن بیگدلی دیگر ملیپوش ایران که هماتاقیام است، بیدار بود. وقتی زلزله شد، بیگدلی فریاد زد تا مرا از خواب بیدار کند. فقط فرصت پیدا کردم که بلافاصله لحاف و موبایل را با خودم بردارم و حتی نتوانستم سوار ویلچر شوم.
🔹با همان لحافی که در دستم بود، خودم را به سمت چارچوب کشاندم و زمانی که خودم را به آن طرف میکشاندم؛ کمد در فاصله دو، سه سانتیمتریام افتاد و خیلی شانس آوردم که به من نخورد.
🔹من و محسن هول کرده بودیم و فقط به ذهنمان رسید که زیر لحاف بمانیم. زلزله طولانی بود، بیش از یک دقیقه طول کشید و تکانهای شدیدی هم وجود داشت که واقعاً تصور کردن آن وضعیت هم سخت است.
🔹از آنجایی ساختمان محل سکونتم توسط ژاپنیها ساخته شده بود، فرو نریخت؛ چون به صورت ریلی و مقاومت به زلزله بود. البته در همان که بودیم، صدای افتادن یکی از دیوارهای خالی را شنیدیم که کنارمان افتاد و به کسی آسیب نرسید.
نوشته : با حجاب نیستم اما از شما ممنونم که با حجابت شهر را زیبا میکنی ، بعد چند تا شکلات هم گذاشته داخل این بسته...
دیروز هم یکی از دوستان به من پیام داد گفت : 22 بهمن را دیدی ؟ همه برای خانم های بی حجاب هورا کشیدند ، اما خانم های چادری را آن طور که باید منعکس نکردند! انگار که بی حجاب ها از انقلاب و عشقِ به وطن دورند و اگر بیایند شاهکار کرده اند و انگار که با حجاب هم وظیفه ی دارند همیشه بیایند...
راست میگوید.
من از بعد از ماجرای مهسا امینی هر تجمعی که حامیان وطن برگزار کردند عین همین را گفته ام.
دم هر دو گرم. هم خانم های با حجابمان که می آیند و پرچم را بالا میبرند. هم خانم هایی که شاید حجابشان از نظر خیلی ها دارای مشکل باشد اما تمام قد وسط میدان اند.
ان شاءالله همگی در پناه چادر خاکی حضرت فاطمه باشید.
اقای تحلیلگر✍
9.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نکات مهمی درباره نزدیکی ظهور
حجه الاسلام امینی خواه نقل کننده ماجرای سه دقیقه در قیامت
↻ #تلنگر‹.🙂💛.›
یهوقتاییفڪرشمنمیکنے ،
امـّـا میشہ ✨
یهوقتاییامهرچقدرفکرشومیکنی
نمیشهکهنمیشه! 🦋
بعدهاکهاز"نشدن"عبورکردی
بهخودتمیگیچهخوبکهنشد...(:''🌱
✦پس راضی باش به رضای خدا🌸
❄️🌨☃🌨❄️
🌷امیرالمومنین امام علی علیه السلام:
از هر دانشى بهترينش را انتخاب كنيد. زنبورِ عسل از هر گلى زيباترينش را مى خورد. در نتيجه دو جواهر گران بها از آن توليد مى شود: یکی [عسل] که برای مردم شفاست و دیگری [موم] که از آن روشنایی میگیرند.
📗غررالحكم حدیث۵۰۸۲
❄️🌨☃🌨❄️
🔴 نتیجه ترک امر به معروف و نهی از منکر
🔵 آیتالله حاجآقا مرتضی تهرانی (ره) :
🔹 اگر امر به معروف و نهی از منکر ترک شود، تعداد معصیتکنندگان به صورت تصاعدی بالا میرود.
🔹 از آنجا که انسان موجودی اجتماعی است و در جامعه زندگی میکند، هر رفتار و کردارش بر سایر افرادِ جامعه تأثیر میگذارد.
🔹 حال اگر کسانی به صورت علنی واجبات را ترک کنند و محرمات را انجام دهند، سایر افراد جامعه از فعلِ آنها تأثیر میپذیرند.
🔹 به بیان دیگر، فعلِ منکر واحد به تعداد افرادی که آن را مشاهده میکنند، امکان دارد افزایش یابد و تکثیر شود.
🔹 اگر با آن مقابله نشود و این سلسلهٔ تکثیر شدنِ منکرات ادامه یابد، همهٔ جامعه را فرا میگیرد.
🔹 درستْ مانند غدهٔ سرطانی که وقتی شروع به رشد میکند همهٔ بافتها و اندامها را از بین میبرد.
📚 کتاب چشمهایت را باز کن! صفحه ۱۷۸
#امام_زمان
#واجب_فراموش_شده
❄️🌨☃🌨❄️
پروانه های وصال
#عبد_بودن 12 🔶 در تشهدِ نماز بعد از شهادت دادن به یگانگی خداوند متعال ، میگیم: ✨"وَ اَشهَدُ اَنَّ
#ولایت 1
فیلتری به نام ولایت
✅ طبق بحث مبارزه با هوای نفس، قرار شد که ما برخی دوست داشتنی های خودمون رو کنار بذاریم
🔸 و "طبق دستورات خدا " عمل کنیم تا کم کم به خدا برسیم.
👌🏼 حالا یه مطلب مهم!
💢 اگه برنامه و دستور رو خدا مشخص کرده باشه و انسان هم کاملاً اون ها رو عمل کنه، بازم یه مشکلی باقی میمونه! ⁉️
⭕️ حتی اگه در سختی ها هم به تقدیر الهی راضی باشیم، باز هم ممکن هست که هوای نفسمون یه فریبی به ما بده!
🔷 در واقع اگه تمام دستورات رو هم به خوبی گوش کنیم ممکنه بازم «مَن» باقی مونده باشه.
😒
- خدایا، تکلیف و تقدیر رو که به خودت سپردیم.
راضی هم هستیم. عبد هم شدیم؛ دیگه چه مشکلی هست؟🙄
* خداوند میفرماید: انگار داری پسر خاله میشی! ما کجا؟ تو کجا؟ انگار هنوز یه مقدار «مَن» داری!
✅ برای اینکه معلوم بشه که نفس ما خودخواهی هاش کاملاً تموم شده، خداوند متعال لطف میکنه و "یه فیلتر" در مسیر بندگیِ انسان قرار میده.
🔶👌🏼 اون فیلتر مهم، «پذیرش ولایت» هست.
🌷
پروانه های وصال
سرمروکشید توبغلش وگفت :سپیده آروم باش .. .روح داشت از بدنم میرفت ...بابایی که باهمه اخالقاش بازم به
تو ک حال خاصی بودم ..دوست داشتم بازمین وزمان دعوا کنم ..اما بعدش نه با همون صدا گفتم
:بابام ...
یهو یک نفس حالت سکسه کشیدم که طاها گفت: میدونم ..آروم باش توااروم باشم ..سپیده مگه
نمی خوای بری ..
سرم رو به سینه اش فشار دادم که گفت :آروم باش تا ببرمت ...تورو جون طاها نلرز ..المصب
اینجوری نباش...داری میشی مثل میت ها ...خوددار تر باش ....
خودمو کشیدم عقب واشکام روکه سرخود میومدن پایین روتند تند با سر آستینم پاک کردم وگفتم
:ببین گریه نمی کنم ..بریم ..
اما اشکای که بعدش میومدن ..دستم رورومیکردن ..دورغ گوم میکردن ...میشدن مثل پتکی که
سعی داشتن حسم رو بریزن بیرون تا بلکه این توپ لعنتی ازفشارش دست برداره ....
صندلی عقب نشستم وتو خودم مچاله شدم ..طاها هرچی اصرار کرد کنارش بشینم ..نتونستم
..چون تا چند لحظه دیگه همه میدیدنم وکلمه ای رو که ازش متنفرم به کار میبردن .."تسلیت
میگم ..دوست داشتم فرارکنم ...بشم همون دختر بچه ای که دامن های بزرگ مامانش رو میپوشید
..به قول بابامم عشوه خرکی بچه گونه براش میومدم ...موهای نداشته اش رو بکشم برای
نخریدن ماژیک برام ...تو شیکم چاقش مشت بزنم واز دعوام باسارا بگم ..واونم مثل همیشه سارا
رو توبیخ کنه ...شب شده بود ...دیگه داشتم دق میکردم چرا انقدر جاده طوالنی شده ؟...چراغ های
رنگی رو که دیدم متوجه شدیم نزدیک تهران هستیم ..چراغ های که همه شون رو تار میدیدم
...طاها نگه داشت ..در سمت منو باز کرد وگفت :سپیده به والی علی نخوای این غذارو نخوری
نمی برمت ..باورکن که قسم خوردم نمی برمت ..دوساعته صدات میکنم ...نمیشنوی صدام رو ....با
این لباس های رنگی میخوای بری تو اونجا
..با داد به قلبم اشاره کردم وگفتم :مهم اینجاست که سیاه پوش میمونه ...خودم میرم اصال ..
هنوز دوقدم نرفته بودم که ضعفی که داشتم برم غلبه کرد وپاهام قفل شد ...بغلم کرد ولبه صندلی
نشوندم ...ومقنعه خیسم رو درآورد وموهای دورم رو داد پشت گوشم ولباس های خاکیم رو تکوند
...خم شد ازتو پالستیکی که بود یک شال مشکی انداخت سرم ..ظرف غذای رو که خریده بود
روگذاشت جلوم ...نگاه کرد تو چشمام که برق اشک داشت ...چشمام روبوسید وگفت :بخور تا
بریم ..
۴۵
پروانه های وصال
تو ک حال خاصی بودم ..دوست داشتم بازمین وزمان دعوا کنم ..اما بعدش نه با همون صدا گفتم :بابام ... یه
من کجا بودم طاها کجا ؟؟....بیتاب بودم که بابام رو ببینم ...خودش قاشق رو گرفت جلوم ومن یاد
اون لحظه ای افتادم که غذای رو که دوست نداشتم رو همیشه باباخودش بخوردم میداد ...با چونه
ای که میلرزید لب باز کردم ....صدای طاها رو نمی شنیدم که سعی داشت آرومم کنه ..خیره شده
بودم به چراغ های رنگی که تار شده بودن برام وتو اون هزار تا چراغ رنگی ..داشتم دنبال حسینه
ای میگشتم که بابام قرار بود تا صبح اونجا باشه .....همیشه به شوخی میگفت بدم میاد تو سرد
خونه باشم ..اگه یک زمانی خواستین ...
گریه ام بیشتر شد وسرم خم شد ...طاها هم سرم رو بلند کرد وسعی در اروم کردنم ....بابام رو
گم کرده بودم بین این المپ های روشن رنگی ..تو کدومشون خوابیده بود؟....حتما اون نور سبزه
که دوره نسبت به همه ..شب تا صبح هم میتابه به جنازه عزیزی که واسه منه ...
چنگ زدم بازوش رو گفتم :طاها ....جون من بریم ...بریم ....باشه بریم ...
ظرف غذای نخورده روبست وشروع کرد به باز کردن دکمه های مانتوم ....نگاهم کرد وگفت :چیزی
زیرش داری ؟؟..
زیر لب با بی حسی که از نوک ناخن پام رو تا فرق سرم گرفته بود گفتم :بریم ...بریم ...
متوجه شدم که آشفته است ..سنگ جلویی پاش رو شوت کرد وگفت :با این مانتوی کرم کدوم
قبرستونی میخوای بری ....خونه اتون شلوغه ..تو دختر باباتی ...میدونم حالتو ..خواهشا زودتر
عوضش کن بریم ...
زیر مانتوم یک تی شرت عروسکی بود ..مانتوم رودر آوردم وبا کمکش پوشیدم مانتوم رو ...
دم خونه که نگه داشت ..از دیدن کل فامیل ترسیدم ..خیلی خنده داره ..اما من فقط میخواستم تو
بغل سارا وشهره باشم ...بازوی طاها روگرفتم وگفتم :میترسم ...
پیاده شد ..در سمت خودم روباز کرد وگفت :از چی ؟؟....
زل زدم بهش وگفتم :نمی خوام کسی رو ببینم ...میبریم پیش بابام ..
رودست بلندم کرد ودر هارو قفل کرد وبردم سمت خونه ...صدای شیون های مامان میومد ...بیشتر
ترسیدم ..سرمو فرو کردم توشونه اش دست به سرم کشید وگفت :سپیده ؟؟...
صدای مامان آمد که بابارو صدا میزد ..کلی پارچه مشکی به در خونه زده بودن ....... ..
۴۶