eitaa logo
پروانه های وصال
7.9هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
21.4هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
✅پروژه و بهانه جدید چی داری برای زدن نظام؟! خوب پروژه و بهانه جدید و بدرد بخور پیدا نمیشه تا جمهوری اسلامی رو بزنیم! عه مردش همینو کار کنیم شاید گرفت! شروع کنید به صورت گسترده بگید جمهوری اسلامی کشتش و مردمو ناراضی کنید! عه نگرفت انگار، چون افکار عمومی نمی پذیره خوب بریم سراغ برخی دانش آموزا در مدرسه ها ،این دیگه میگیره! مثل قضیه مهسا امینی هر چی دروغ به فکرتون می رسه پمپاژ کنید گسترده، بگید جمهوری اسلامی مسموم کرده! کار خوشون هست! عه اینم نگرفت افکار عمومی نمی پذیره کار جمهوری اسلامیه و با نگاه حماقت آمیز به ما نگاه میکنن، میگن مگه میشه نظام این همه سال ها برای دانش آموزا هزینه کنه بعد خودش بیاد مسمومیت ایجاد کنه تا مردم خودش رو ناراحت کنه ؟! متاسفانه انگار این حیله و دسیسه و حقمون هم نمی گیره ، هم زمان باز بریم سراغ زدن و بازی با قیمت شب عیدی هم هست فرصت خوبیه! ✍همین قدر وقیح! ❄️🌨☃🌨❄️
پـیرمـردۍ با پـسر و عـروس و نوه اش زندگے میڪرد... او دستانـش می لرزید و چـشمانش خـوب نمیدید و به سختے می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شڪست... پـسر و عـروس از این ڪثیف ڪاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ ڪاری بڪنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد... آنها یڪ میز ڪوچڪ در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایۍ آنـجا غذا بخورد. بعد از این ڪه یڪ بـشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شڪست دیگر مجبور بود غذایش را در ڪاسه چوبی بخورد، هروقت هم خـانواده او را سرزنش میڪردند پدر بزرگ فقط اشڪ میریخت و هیچ نمیگفت... یڪ روز عصر قبل از شـام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد ڪه داشت با چند تڪه چوب بازی میڪرد. پدر روبه او ڪرد و گفت: پسرم دارے چی درست میڪنی؟ پـسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان ڪاسه های چوبی درست میڪنم ڪه وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید! •••یادمان بماند ڪه: "زمین گرد است... ❄️🌨☃🌨❄️
📚 😂 جوانی وارد سوپر مارکت شد ومشغول خرید بود که متوجه کسی شد که سایه به سایه تعقیبش میکنه رو برگرداند زن مسنی را دید که زل زده وی را نگاه می کرد جوان پرسید: مادر چیزی شده که مرا اینطور دنبال میکنی خانم با اشک گفت: تو شبیه پسر مرحومم هستی وقتی مرا مادر صدا زدی خاطرات پسرم را تجدید کردی جوان گفت: خانم این روزگاراست وسنت حیات، یکی میره یکی میاد شما هم خودتو ناراحت نکن. زنه در حال رفتن بود که از جوان درخواست کرد دوباره وی را مادر صدا کند. جوان صدا زد مادر مادر و با صدای بلند صدا زد مادر . زن رو برگرداند وخدا حافظی کرد ورفت جوان خرید را تمام کرد و رفت صندوق حساب کند صندوق دار گفت: 280هزار تومان جوان گفت : اشتباه نمی کنی صندوقدار گفت: 30هزار تومان حساب شما و250هزار تومان حساب مادرتان که گفت پسرم حساب میکند جوان از آن به بعد حتی مادرش را خاله صدا میزند😐😂😂 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌ ❄️🌨☃🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#ولایت 16 🔴 واقعاً چه فایده ای داره که انسان نماز بخونه و عبادت کنه اما #خودپرستی خودش رو هم حفظ کن
17 🔷 البته پذیرش ولایت در موارد مختلف مصادیق دیگه ای هم پیدا میکنه. 🔸 مثلاً اگه مشغول تعقیبات نماز باشی و پدر یا مادرت یه کاری ازت بخوان، اینجا باید پا روی نفست بذاری و بری پاسخشون رو بدی.😊💖 ✅ در واقع ما باید رو هم در همون حدی که هست بپذیریم، 👈 به طوری که بر کارای مستحب فرزند پیدا میکنه. 🌺 توی داستان اویس قَرنی هم همین نکته وجود داره ؛ و ایشون به خاطر گوش کردن به حرف "مادر مشرک" خودش دیدار با پیامبر رو از دست داد و زودتر برگشت 💎 اما به مقامات بالایی رسید...✨🌟✨ ✔️✅ در واقع خدا براش مهمه دستورش رو گوش میدی یا نه... ⭕️ بقیش همگی حاشیه هست.... 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
تو این چند ماه بس خودم تذکر میدادم ..حتی تو عالم خواب هم یواش وبااحتیاط تکون میخورد که به من نخوره
..چهارتا چیز یاد بگیری ..مامانت تجربه های خوبی داره .. با دوتا دستام چشمام رو مالوندم تا پفش بخوابه که صورتم رو چند باربوسید وگفت :شدی عین این بچه های کوچولو که از خواب بیدار میشن چشماشون رو میمالونن ... خندیدم وگفتم :شیرینی میخوام ... خندید وگفت :نمی خوری ها ..داری زیاده روی میکنی ..نمی خوام دیابت حامله گی بگیری .. بلند شدم ..صورتم رو شستم ..من شیرینی میخوام ...یک پیراهن راحت پوشیدم ورفتم تو سالن که مامان تا دیدم با لبخند امد سمتم وبوسیدم وکمکم کرد بشینم رو مبل ..مامان گفت :بهتری ؟؟.. تو دلم گفتم :از احوال پرسی های شما "..اما جواب دادم ..مرسی خوبم ... چشمم خورد به شیرینی های روی میز ..با خوش حالی برداشتم ویک گاز زدم بهش...تو این چند روز ارسن شیرینی های تو خونه رو از دم دستم جمع کرده بود ..نمی ذاشت بخورم ..حتما واسه حضور مامان اورده .اخجون ..با لذت مزه شیرینش رو میچشیدم ..که صداش امد که گفت :سپـــــــیده .. مامان خندید وگفت :نخور خوب ... امدم بقیه شیرینی رو ببرم تو دهنم که دستمو گرفت برد تو دهن خودش وبقیه شیرینی رو خورد ودیس رو هم برد با خودش ... با اخم گفتم :ارسن چرا خوردیش من شیرینی میخوام ... با دهن پر صداش رو بلند کرد وگفت :گفتم نمیشه بخوری ... روبه مامان گفتم :خواهش میکنم ..هالک یک تیکه شیرینی هستم ... مامان خندید وگفت :حتما خوب نیست دیگه . .بغ کرده یک گوشه مبل با این شکم تبلی شکلم نشستم ..اصال بدجوری حوس کرده بودم ..صداش امد که گفت :سپیده خداحافظ ..مامان فعال .. جواب ندادم .. امد جلوم .. نگاهش نکردم .. صدای دوربینش که امد سربلند کردم که خندید وگفت :قربون اون ناراحت شدن بشم من ..خوب قند بگیری خوبه ؟..چندروزه داری میخوری ..بخاطر وضعیتت هم که نمی تونی راه بری ...واسه سالمتیت میگم ..اخ که چه عکسی شد ..تو البوم مسیح میذارمش .. تند گفتم :مسیح نه ومحمد منصور ..دوما من شیـــــرینی میخوام .. روبه مامان گفت :شما باهاش صحبت کنید ..بده براش .. مامان سریع گفت :باشه .. با حالت قهر پاهام رو دراز کردم .. لبخندی زد که کل صورتش لبخند شد وعمیق شد .رفت سمت اشپز خونه وگفت :ای که از دســــت تو همسر ... لبخندی زدم که امد بیرون ..خیره بودم تو دستش ...نامرد فقط یک تیکه کوچولو اورده بود ...من چند تا میخواستم ..گرفت جلو دهنم وگفت :اندازه ای که از حوسش بیایی پایین ..راه نداره دیگه نمی دم ..نمی خوام مشکلی واست پیش بیاد .. المصب شیرینی ها ازاین نوع شهد دار بود ..عاشق این جور شیرینی هام ..دست ارسن شهدی شده بود ..میخواستم مثل روز عسل خوری مون سرسفره عقد انگشتشم بخورم ...برم به کی بگم" مــــــــن شیـــــرینی شهد دار میخوام ... انگشتش رو با دستمال پاک کرد ومن تو دلم غصه اون شهد ها رو خوردم ... دوباره خداحافظی کرد ورفت ...مامان سیبی پوست کرد وگفت :اُوه خوب حاال ..سرصبح چشم باز نکرده شیرینی میخوای ..پاشو بریم یک صبحانه جون داربدم سرحال بشی .. با حرص گفتم :من مربـــــا میخوام..ارسن همشون رو جمع کرده ...مامان من عســـــل میخوام ...ارسن به زور نون پنیر گردو میده . مامان خندید پیشونیم رو بوسید وگفت :سالمتیت رو میخواد ..فرنی دوست داری؟ واست درست کنم ...کاچی دوست داری ؟؟ با خوش حالی گفتم :اگر شیرین باشه اره .. مامان با خنده رفت تو اشپز خونه ..دستمو گذاشتم رو دلم وگفتم :میبینی مامان ..دیگه بهمون شیرینی نمی دن ..میدونم توهم خیلی دوست داری .."ای خب کمتر لگد بزن دیگه ..له شدم من .. خودم ریز ریز ممیخندیدم ...رفتم تو اشپز خونه دیدم مامان داره فرنی درست میکنه ..نگاه میکردم که نبات زیادی بندازه اما خیلی کم انداخت ..نخیرم مامان هم همدست ارسن هست .. یهو گفتم :مامان من وسارا رو چطور به دنیا اوردی ؟؟.. همین طور که کارش رو میکرد گفت :چون دوتا بودین مجبور شدم سزارین ..واسه چی ؟؟.. یواش گفتم :خوش بحالتون .. سریع گفت :نه دخترم سزارین کلی عوارض داره بعدش ..کلی بیماری عفونی میگیری دیرتر خوب میشی ...اون بی هوشی ها باعث میشه یک سره خواب باشی ..میدونستی تو زایمان طبیعی هر چی سم داره بدن وعفونت هست خارج میکنه ..توجه کنی همه میگن طبیعی بهتره .. دیگه حرفی نزدم ..سرم رو گذاشتم رو میز ..خوابم میومد خیلی زیاد ..اما میترسیدم از خوابیدن وخواب دیدن ...محمد منصورم وقت گیر اورده بود ..مدام تکون میخورد ولگد میزد ..درد داشت لگد هاش ...تو همون حالت گفتم :سارا خوبه ؟؟..کجاست ندیدمش ؟؟.. مکث کرد وگفت :خوبه ..خونه بود ..مجید امده بود پیشش ...فکر کنم سرشب بیاد ...راستی ۹۵
پروانه های وصال
..چهارتا چیز یاد بگیری ..مامانت تجربه های خوبی داره .. با دوتا دستام چشمام رو مالوندم تا پفش بخوابه
مراسم عقدی کیارش هفته اینده است ... لبخندی زدم ..ناخود اگاه یاد مسخره بازی های اون روز افتادم ...اما خاطره بعدش لبخندم رو زهر کرد ..مامان امد سمتم وگفت :پاشو برو دراز بکش ..خوب نیست بشینی .. با غرغر رفتم تو اتاق ودراز کشیدم ...خسته بودم ازاین وضعیت ..خسته ...وای هنوزباتولدش میایی خسته گی در کنی ..خودش میاد ودیگه اصال استراحت درست ودرمون نداری ..به قول مامان مادر شدن یعنی همین ...پوف کردم ونگاه کردم دیدم گوشی ارسن خونه مونده ..موبایلش رو برداشتم ...هیچی نداشت که سرگرمم کنه ..مثل دیروز باز اون افکار توذهنم هی غل میخوردن کمرم درد میکرد حسابی ...شنیده بودم ..بچه که اولین تکونش رو بخوره ..جلوی هرکسی که باشی ..شبیه همون میشی ..محمد منصور من هم جلوی پدر ارسن تکون خورد واسه اولین بار ..یعنی شبیه اون میشه ؟؟...یاخرافاته ؟؟؟ مامان با کاسه فرنی داغ امد داخل ..با خوش حالی اروم نشستم وکاسه رو گرفتم ...مامان با لبخند نگاهم میکرد ..منم لبخند زدم وگفتم :ممنون شهره جون .. بااخم گفت :نگو شهره ..مادر نیستم که اینطوری میگی؟؟؟.. راست میگفت بازم هرچی میشد مامانم بود ..م..ا..د..ر بود .. لبخند زدم وگفتم :مرسی مامانم ...راستی ارسن صبحانه خورد ؟؟؟. مامان لبخند زد وگفت :ای پدر سوخته منو از کله شیش اورده اینجا بعد دخترم نمیگه مامان صبحانه خوردی یانه ؟؟..فکر اون شوهرشه ... بازم سوتی دادم .سریع گفتم :ببخشید ..شما خوردین .. مامان خندید وبوسیدم وگفت :خدا ازاین بیشتر نزدیکتون کنه ...شوخی بود ..با شوهرت خوردم صبحانه شما خواب بودی گلم ... چقدر دوست داشتم با مامان دردو دل کنم مثل اون دفعه ..اما میدونستم نمیشه ..یعنی درک نمی کنه ...چقدر امروز بدتر میکرد ..بس لگد میزد هی ...ای درد میگرفت هر ضربه اش .... کم کم لگد هاش زیاد شدچهره ام تو هم جمع شد ..مامان سریع کاسه رو از تو دستم گرفت وگفت :چته مادر ؟؟.. مچاله شدم وگفتم :مامان ...اییییی ...خداااا... مامان سریع گفت :چرا ازاالن ..دکترت میگفت دوهفته دیگه ...هیس ..عمیق نفس بکش .. وای که داشتم له میشدم ..یهو طاقتم تموم شد ویک جیغ کشیدم ..بازم رو تموم بدنم عرق سرد نشسته بود ..بازم همون افکار سیاه رنگ امد جلوم ...زور درد داشت نابود میکرد ونفسم رو تنگ میکرد ...مامان سعی داشت ارومم کنه دید نمی تونه ..کاری انجام بده ..گوشی برداشت شماره ارسن رو گرفت ..مثل مار به خودم میپیچیدم ...صدای داد های که میزدم کل خونه رو برداشته بود ...جدی جدی داشت نفسم تنگ میشد ...مامان درازم کشونده بود ولی من فقط توخودم مچاله میشدم تا اروم بشم ..صدای مامان امد که گفت :االن ارسن میاد ... با ولع نفس کشیدم وگفتم :مامان دارم میمیرم ... پیشونیم رو بوسید وگفت :هیس ...تحمل کن .. با همون دردی که داشت میکشتم ..مامان مانتوم رو اورد تنم کرد ..یک شال هم انداخت سرم ...دیگه داشتم بی حس میشدم .....بی جون وبی رمق ...دیگه صدای مامان رو هم نمیشنیدم ..بس داد زده بودم گلوم خشک شده بود ودرد ناک .. درخونه باز شد با شدت ..متوجه حضورش شدم ..بغلم کرد وروبه مامان گفت :خداروشکر نرفتم ..یعنی زیاد دور نشدم ازاین جا ... چنگ زدم رو دستش وگفتم :باید تا تواتاق عمل بیایی .. نفس باحرصش رو داد بیرون وحرفی نزد ...با بی جونی مشت زدم بهش وگفتم :میایی ..باید بیایی. سریع گفت :سپیده االن وقت بحث .. یهو یک دادی زدم که سرعتش رو بیشتر کرد ..واسم جالب بود که مامان کنارم نشسته بود وپابه پای من گریه میکرد ومدام به ارسن میگفت ..زودتر برو بچه ام ازدست رفت ... دیگه زوری نداشتم که داد بزنم ..فقط چنگ میزدم به بدنه اهنی ماشین .....زور میومد بهم ..وای خدا اگر تو ماشین زایمان کنم ؟؟... داشتم ازهوش میرفتم که مامان زد تو گوشم وگفت :سپیده االن وقتش نیست ..سپیده ... حس میکردم دارم میمیرم ونفسم باال نمیاد ...صدای مامان رو میشنیدم ولی نمی تونستم چشم باز کنم ..یهو درد غیر قابل تحمل شد ویک جیغ کشیدم ... مامان رو به ارسن گفت :تورو جون هرکی دوست داری تند برو ..یکم دیگه بچه اش به دنیا میاد ... ۹۶
پروانه های وصال
مراسم عقدی کیارش هفته اینده است ... لبخندی زدم ..ناخود اگاه یاد مسخره بازی های اون روز افتادم ...ام
رسید به بیمارستان ..تند بلندم کرد ...دست خودم نبود جبغ زدن هام ..روی تخت گذاشتم ودکتره با پرستار ها بردتم سریع داخل اتاق عمل ...دکتر دست میذاشت رو شکمم ومیگفت :زور بزن ..باید بچه ات رو دنیا بیاری ..هی نخواب .. میزد تو گوشم ومیگفت :االن وقتش نیست ...یاال زود باش ... چنگ زدم لبه های اهنی تخت رو ..مدام داد میزدم واسم خدا و مامانم رو میاوردم ...بگن مرگ رو توصیف کن همین لحظه ها رو میگم ... یهو صدای گریه بلند شد ...نفس کم اوردم ...پرستاره ..امد باال سرم ..فقط بدن خونی بچه ام رو دیدم ..بچه ای که نه ماه تو بطنم بود ..دیدم داشت کدر وتار میشد ...صدای گریه محمد منصورم کل اتاق رو برداشته بود ...متوجه شدم که پرستاره گذاشتش الی یک حوله سفید رنگ ودوباره امد سمتم ...اما دیگه توان نداشتم حتی نفس بکشم ... متوجه گذاشتن ماسک سبز رنگ اکسیژن شدم ...ودیگه نفهمیدم چی شد ... چشم که باز کردم بدنم کوفته بود ..داغون بودم به تمام معنا ..مامان تادید چشمام بازه با لبخند امد سمتم وگفت :من قربون این چشما بشم ..چه خبرته ؟؟چقدر میخوای بخوابی ؟؟ گلوم میسوخت ..با همون حال گفتم :بچه ام خوبه ؟؟.. مامان لبخندی زد وگفت :عالیه ..فقط خودت که میدونی یک ماه زودتر امده ..االن تو دستگاه هست ...چند روز دیگه احتماال میارنش که ببینیش ...انقدر نازه ..لپاش قرمزه.. قرمزه ... لبخندی زدم ویاد اون زمانی افتادم که پرستاره جلوم گرفته بودش ... دراتاق باز شد وارسن با یک دسته گل بزرگ امد داخل وسمتم ... لبخندی زدم که مامان رفت بیرون ...باال سرم ایستاد وپشت دستمو بوسید وبا لحن خواستنی گفت :خســـــته نبــــــاشی ...ننه سپیده .. لبخند بی جونی زدم وگفتم :تو دیدیش ؟؟.. نیشش باز شد وگفت :چی زایدی ..رستمه ..قربونش بشم ..سفیده وسرخ ... خوش حال بودم خیلی زیاد ..یک حس خاص داشتم ...یهو با اخم گفت:ببین با صورت عزیزم چیکار کردن ..رد دست مامان واون دکتره ..کبود شده .. یادم امد ازاون موقعی که میزد تو گوشم واصرار میکرد که بی هوش نشم .....دستموش رو اورد باال ..رودستش پر بود از خراش ..سریع گفتم :دستت چی شده ؟؟.. لبخندی زد وگفت :چیزی نیست .. ابرو داد باال وگفتم :بگو چی شده ؟؟. رو قلبمو بوسید وگفت :مرسی سپیده ..مرسی ...ممنون ...چطوری تشکر کنم من ؟؟... لبخندی زدم وگفتم :اقا بحث رو عوض نکن ... خندید وگفت :رد پنگول های یک گربه ماده است که خیلی نازه ...داشت زایمان میکرد ..اززور درد پنگول میکشید ... دستش رو گرفتم نگاه کردم وگفتم :ببخشید ..نفهمیدم خودم ... اروم کشیدم تو بغلش که درد ریخت تو وجودم ..کنار گوشم گفت :سپیده ..هنوزم میخوای سرحرفت باشی ؟؟ جوابی ندادم که الله گوشم رو بوسید ویک جعبه انگشتر خیلی خوشگل از تو جیبش در اورد وانگشتر رو بیرون اورد وخیلی اروم کردش تو دستم وگفت :صدباره میگم ممنون گلم ..خسته نباشی خوشگلم ... لبخند زدم به انگشتر نگاه کردم ...یک انگشتر که مثل گل بود ..برجسته وبسیار زیبا ..با حفظ همون لبخند گفتم :خیلی قشنگه ..ممنون ..کی میبینمش ؟؟.. خندید وگفت :خیلی زود .. با لحن با نمکی هم گفتم :کی میریم خونه ؟؟بدم میاد از بیمارستان .. دستش رو تو جیباش کرد وشونه ای باال داد وگفت :اینو دیگه نمی دونم .. شبش مامان با السرم بود...بی تاب دیدن بچه ام بودم ..نه میذاشتن از جام تکون بخورم نه محمد منصورم رو میاوردن ...قاشق کاچی رو دادم عقب وگفتم :مامان میخوام ببینمش .. مامان لبخندی زد وگفت :فکر کنم فردا ببینیش .. با این که کل وجودم درد بود رو تخت نشستم وگفتم :خوبم من .. سریع خوابوندم وگفت :لج بازی نکن .. نمی دونم چرا بغض داشتم ....یعنی کسی بود مثل من که 11ساعت از زایمانش گذشته باشه ونوزادش رو ندیده باشه .همیشه بعد از زایمان بچه رو میارن که شیرش بدن ...درسته بچه ام تو دستگاه ولی میتونم بلند بشم .. همون طور دراز کشیده با کمک مامان نماز خوندم وخداروشکر کردم واسه این که همه چیز تموم شده بود ...باید جدا میشدم از ارسن ...اما کی این موضوع رو بیارم وسط؟؟.. نگاه کردم دیدم مامان اروم خوابیده ..ساعت سه نصفه شب بود ..ارسن رفته بود ..نمی تونست بمونه ...گوشی مامان رو برداشتم وشماره ارسن رو گرفتم ..خواب الود گفت :بله مامان .. با بغض گفتم :ارسن .. یکم صداش هوشیار تر شد وگفت :جونم .. نذاشتم صدام بلغزه ..گفتم :میایی اینجا ... نگران تر گفت :چرا بغض کردی تو ؟؟..خودت چیزیت شده ..یا بچه ؟؟.. سریع گفتم :نه فقط بیا ... سریع گفت :من تو ماشین دم در بیمارستان هستم ..همین جام من ..بگوچی شده ؟؟.. ۹۷
AUD-20220812-WA0005.mp3
11.85M
..: امشب ۱۱ اسفند : یک مرتبه یاسین ۱۸ اسفند : دو مرتبه یاسین ۲۵ اسفند : سه مرتبه یاسین ۳ فروردین : چهار مرتبه یاسین.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بوسیدن پای پدر ✍از راه که می‌رسید بابا را میبرد حمام و لباس‌هایش را میشست. نشست کنارش و دست های زمخت و چروکیده‌اش را بوسید. بعد رفت پایین پاهای حاج حسن جوراب‌های حاجی رو درآورد، سرش را خم کرد و لب‌هایش را گذاشت کف پاهای بابا. 📚راوی: ابراهیم شهریاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️نمازشب راه سعادت و نیک بختی 🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️دوران حیرت در آخرالزمان استاد 💚الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☃️خـدایـا امـشب 💫آرامشی از جنس ❄️فرشته هایت نصیب ✨هـمه دلها ☃️و شبی بی دغدغه 💫آرام و بـی نظیر ❄️قسمت عزیزانم بگردان ✨بـه امـید فردایی عـالـی ☃️شبتون آرام و خـوش 💫در پنـاه خالق بزرگ و مهربان ❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕یادخدا ✨آرام بخش دلهاست 💕روزت را متبرک كن ✨با نام و ياد خدا 💕خدا صداى ✨بنده هايش را دوست دارد 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو 💕سلام صبح آدینه تون بخیر 🌸🍃
سـ🌸ـلام روزتون پراز خیر و برکت💐 🗓 امروز  جمعه ☀️  ١٢   اسفند   ١۴٠١   ه. ش   🌙 ١٠   شعبان   ١۴۴۴  ه.ق 🌲  ٣    مارس   ٢٠٢٣    ميلادی 🌸🍃
دعای امروز 🌷❤️🌷 خدایا ❤️ در این جمعه اسفند ماه 🌺 به اندازه ی مهربانیت❤️ در کار دوستانم برکت دروجودشان سلامتی در زندگیشان خوشبختی و درخانه شان آرامش قرار ده🌺🙏 ‍ آمین به برکت صلوات بر 🌸🍃 حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ 💚 و خاندان مطهرش 🌸 🍃 🌸🍃
🌷صبح آدینه تون ♥️متبرک به ذکر شریف صلوات 🌷بر حضرت مُحَمَّد ص ♥️و خاندان پاک و مطهرش 🌷♥️اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🌷♥️مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🌷♥️وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم 🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌸🍃 🌸خـدایـا🙏 ✨در این آدینه زیبـا ✨پناه دوستانم باش ✨در هیاهوی روزگار ✨تنهایشان مگذار ✨و صندقچه زندگی شان را ✨پرکن از خبرهای خوب ✨اتفاق های خوب و ✨یهوی های دوست داشتنی 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سـ🌸ــلام 🌷صبحتون بخیر 🌸آدینه تون پراز شادی و 🌷عشق و امیـد 🌸ان شاالله 🌷ڪه تنتون سالم 🌸کاشانتون پراز محبت 🌷دلتون آرام 🌸عشق تون پایدار 🌷و اموراتتون 🌸رو چرخ موفقیت باشه .🌸🍃