پروانه های وصال
تند گفتم که نفهمه حالم خرابه :چرا نه میذارم محمدمنصور رو ببینم نه میارنش ...میمیری بیایی اینجا ؟؟..
مد ..انقدر مرد نبود که بیاد سرعملم ...هنوز اون باید بیایی های که میگفتم تو ذهنم بود از مادرم
اصال انتظار نداشتم که واسه درد کشیدن جسمم گریه کنه ..اما برای نبودنش وبرای حل نکردن
نیاز روح وروانم نباشه ..گریه نکنه ..صد نفر ادمم که کنارم باشن بازم اون خالءرو حس میکنم فکر
میکردم مرگ رو بخوان از من بپرسم میگم همون لحظه درد ها ...اما پشیمونم ..مرگ رو نمیشه نه
تصور کرد ..ونه اسم اون درد های مادرانه شیرین رو که فقط یک مادر میتونه حس کنه رو حس
کردوگذاشت درد مرگ ..بدن خونی بچه ام رو دیدم ..اما دیگه نتونستم بغلش کنم ..بوی بدنش رو
استشمام کنم ...اره من باید سر حرفم باشم ..طالق بهترین گزینه است ...سرم داشت بازگیج
میرفت ..یاد اون لحظه ها عذابم میداد ..اره درست بود تصمیم جدایی ....موضوع رو هم زمانی
میگم که بتونم بلند بشم ..از حق خودم واون بچه حفاظت کنم ..چرا نمی تونم چشمام رو باز کنم
؟؟...ناله خفه ای کردم ..چرا نمی ذاشتن محمد منصورم رو ببینم ..یعنی مشکلش همون بود ...دیگه
هیچ وقت نمی خوام که بیاد اینجا ....یک نامرد بود ..یعنی نمی تونست خواهش کنه از مسئولش
وبیاد ..کاش هیچ وقت به همون اقای نائینی که واسه من دیگه مرده بود زنگ نمی زدم ...هنوزم
واسم سوال بود که نکنه دروغ باشه ومشکل حادی داشته باشه ؟؟..اون انگشتر غل خورده جلو
پاش حرمت داشت ...واسه من از خیلی چیزاکه یک اصل بود واسم مهم بود ..اما پرتش کرد
..بدترازکار من کرد ....اره باید زودتر ازاینا میشد اقای نائینی ...انگشتره هم درست بود که پرتشه
جلوش ...بخاطر یک انگشتر نخواسته بودم که بیاد واونو بده .بره ....زندگی خودم رو یک لحظه
همون انگشتره دیدم که داشت پرت میشد توچاه...زندگی منم از دور پر از نور طالیی داشت که
همه حسرت میخوردن ..از نزدیک میشد یک زندگی لجنی ..به همون اندازه که لجن بوی تعفن
میده ..اون نور طالیی هم چشم رو میزنه ...ادم تو هردوشون سرشو میبره عقب ..ودور میشه ازش
...حرفاش یادمه دقیق ..من لیاقت هیچی ندارم ..اره دیگه بچه اش رو دادم ..یعنی برو رد کارت
..گفته بود که گفتم بهش نامرده ...اره هست وپشیمون نیستم ...صدای مامان برام زنده شداز
حمایتش تموم تنم گرم شد ..".نمیفهمی که مادره....اره مادر شده بودم ..اون موقع 11 ساعت
شده بود که مادر بودم ...اما هیچکی درک نمی کرد که ..چقدر دلم میخواست به جای او هدایا یکی
تبریک میگفت ثانیه به ثانیه مادرشدنم رو نه پسر دارشدنم رو ....قلبم باز داشت ناسازگاری میکرد
...نفسم تنگ میشد ..صدای حرفای دکتر توگوشم زنده شد ..نفسم میخواست خارج بشه ...نمی
شد ..سخت بود ..انگار یکی یک بالیشت گرفته رو صورتم ....سریع چشم باز کردم وهمه نفسم رو
فوت کردم تو ماسک اکسیژن سبز رنگ ....نور چشمم روزد ...سرم رو چرخوندم ..تویک اتاق بودم
که طرف درش بیشتر شیشه ای بود ازروی کلمات التین خوندم ...سی..سی..یو ....مراقبت های
ویژه ...
خواستم بلند بشم که همزمان شد با بلندشدن مردی ازاون طرف شیشه ...نشناختمش ..برگشت
خودش بود .مردی که اشکش رو گونه اش بود ...وداشت زل زده ومات نگاهم میکرد ...سرم رو
انداختم پایین که داخل شد ...امد سمتم ومحکم بغلم کرد ومدام میگفت :سپیده منی ...جون منی
تو ....کشتی منو با این یک هفته بی هوشیت .....
دستای یخ کرده ام رو زدم به قفسه سینه اش که عقب تر بره ..اما ایستاده بود محکم ..با صدای
گرفته گفتم :داشتم مرور میکردم حرفاوچیزای که توذهنم مونده بود رو ..لیاقت ندارم ..برو کنار ...
محکم تر گرفتم وگفت :نه نه اشتباه میکنی ...خواهش میکنم ...
جدی تر گفتم :برو کنار دارم اذیت میشم ...
با مکث رفت عقب که پرستاره داخل امد وگفت :اقا شما بایداطالع میدادید که مریض به هوش
امده نکه بیایید داخل .بفرمایید بیرون تا کارهای مربوطه انجام بشه ...
با کمک پرستاره دراز کشیدم ..ارسن چقدر شکسته تر شده بود ....هیچ زمانی ریش نمی ذاشت
..همیشه مرتب بود ...روبه پرستاره گفتم :میشه نوزادم روببینم ..من خوبم ...
مکثی کرد ولب گزید ....بخدا که داشتم کم میاوردم ..سریع گفتم :میشه بگید؟؟..
باز نگاهم کرد وگفت :اسم بچه تون محمد منصورهست ؟؟...
لبخندی زدم وگفتم :اره ..خودم قربونش برم ...میدونی چند وقته که ندیدمش ؟؟..
اشک جمع شد توچشماش وگفت :عزیزمی خانومم ...خدابرات صبر بده ..
داشت نفسم میگرفت ..با مکث گفت :بچه ات دارای سندروم پرو گریا هست ....
تموم تم یخ کرد ..سندروم پرو گریا ....یعنی چیکاره ؟؟..دست پرستاره رو گرفتم وگفتم :یعنی
فرزندم چیکاره ؟؟..
اشکاش رون شد وگفت :یعنی پیری زودرس داره ...
۹۹
پروانه های وصال
مد ..انقدر مرد نبود که بیاد سرعملم ...هنوز اون باید بیایی های که میگفتم تو ذهنم بود از مادرم اصال ا
کمرم شکست ...نابودشدم ...بخاطرهمینه که ارسن اونجوری شده ...سرم رو به سقف گرفتم
اشک جمع شدتوچشمام وزمزمه کردم ..."اهای کسی که اون باالی ....فکر میکنی طاقتش رو دارم
هان ؟؟...فکر میکنی طاقت مقابله شدن رو باهاش دارم ...صدام رو میشنوی دارم باها ت حرف
میزنم ...بچه یک هفته من پیری زود رس داره .....یعنی هرروز به جایی بزرگ شدنش باید پیر
شدنش رو ببینم ...خداااااا من نمی تونـــــــــــم.......
پرستاره سریع رفت بیرون وبا چند نفر دیگه امدن ..طاقت هیچی نداشتم ...نگاهم رفت سمت
ارسن که با قیافه ژولده تکیه داده بود به چهارچوب در واشک میریخت اروم وبی صدا ..من مَرد
نبودم زار بزنم بی صدا ..زده بود به سرم وهمه اون تشکیالت رو داشتم پخش وپال میکردم ....داد
میزدم بلند واسم اهلل رو میبردم ..من طاقت ندارم خدا ...پرستارها دستام رو میگرفتن اما من
درتالش بودم پرواز کنم سمت جیگر گوشه ام ...یعنی هرروز باید ببینم چقدر پیرتر شده ؟؟....زده
بود به سرم حوضلحه این تشکالت بیمارستانی رو نداشتم ...فقط میخواستم یکی منو ببره پیش
محمد منصورم ....اشک های رو صورتم رو با حرص پاک کردم وروبه ارسن که حالانشسته بود گفتم :خواهش میکنم بگو راحتم بذارن ..دارم اذیت میشم ...میخوام ببینمش ..بگو برن
...
نگاهم کرد ..ته چشماش یک چیزی که مشخص بود این که غرورش شکسته ..خورد شیشه های
براقش مونده ..یعنی کسی چیزی گفته بود ؟؟بخدا که دیگه طاقت نداشتم .....سندروم پرو گریا ....
با داد گفتم :ولم کنید دیگه ...سرم رو پرت کردم طرف دیوار ...انژوکت تو دستم به ضرب بدی
کشیده شد که دلم ضعف رفت ..اما این درد نبود درد اینکه هرروز بلند شم صورت بچه ام رو ببینم
که چروک شده ...بلند گفتم :خدا فکر کردی من طاقتش رودارممم....
دوزانو روزمین افتادم انگاری پاهام لمس شده بود از سردی عطرش متوجه شدم خودشه که بلندم
کرد ومحکم بغلم کرد ...
صدای بلند دکتره میومد که رو پرستاره میگفت :خانوم احمدی به شما چی بگم من ؟؟...چرا بهش
گفتین ؟؟..
خوب بود که بود ...من عمرا اگر تنها ازپسش بربیام ...خوب بود که محکم وایسه منو نگه داره ...اما
این بودنه خوب نبود ...با صدای گرفته که سعی داشتم هق هقم رو بپوشونه گفتم :دیدی تاوان
باهم بودنمون رو ....ارسن میبینی چی شد ؟؟....تاوانش شد یک بچه بیمار ...ارسن من دق میکنم
....هرروز باید پیر شدنش رو ببینم ...
مشت زدم تو سینه اش وگفتم :لعنتی میفهمی چی میگم ..باهم بودن به قیمت داشتن یک بچه
سندرومی ...
متوجه دم که به دکتره اشاره کرد ...اونم با بقیه رفت بیرون ...صداش لرزش داشت .گفت :خواست
خدا بوده ..
نفسم اززور گریه به سختی باال میومد ...گفتم :اره خواست خدا بوده که بچه ای باشه که پیری
زودرس داشته باشه...نخیرم ...همش تقصیر توئه که خدا خواهی ...بی دینی ...الان صورتش پراز
چروکه .
قلبم سوخت "صورتش پر از چروکه "اتیش گرفتم ...داشتم میمیمردم....
۱۰۰
#پندانه
🔴با کلمه زیبای «نمیدانم» آشنا شوید
🔹روزی امتحان جامعهشناسی ملل داشتیم.
🔸استاد سر کلاس آمد. فقط یک سوال داد و رفت:
مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است؟
🔹از هر که پرسیدم نمیدانست. تقلب آزاد بود چون ممتحنی نبود اما بهراستی کسی نمیدانست.
🔸همه دو ساعت نوشتیم؛ از صفات برجسته این مادر، از شمشیرزنی او، از آشپزی برای سربازان، از برپاکردن خیمهها در جنگ، از عبادتهای او و...
🔹استاد بعد از دو ساعت آمد و ورقهها را جمع کرد و رفت.
🔸تیرماه برای جواب آزمون امتحان تاریخ ملل رفتیم. روی تابلو مقابل اسامی همه با خط درشت نوشته شده بود: «مردود».
🔹برای اعتراض به ورقه، به سالن دانشسرا رفتیم.
🔸استاد آمد و گفت:
فردی اعتراض دارد؟
🔹همه گفتند:
آری.
🔸گفت:
خب چرا پاسخ صحیح را ننوشتید؟
🔹پرسیدیم:
پاسخ صحیح چه بود استاد؟
🔸گفت:
در هیچ کتاب تاریخیای نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده. پاسخ صحیح «نمیدانم» بود.
🔹همه پنج صفحه نوشته بودید اما فردی شهامت نداشت بنویسد: نمیدانم.
🔸کسی که همهچیز میداند ناآگاه است. بروید با کلمه زیبای «نمیدانم» آشنا شوید، زیرا فرداروز گرفتار نادانی خود خواهید شد.
❄️🌨☃🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بی غیرتی مرداڹ و برهنگی زناڹ در آخر الزمان....
🎙 استاد دانشمند
✨﷽✨
#پندانه
🔴 هیچوقت خودت رو با دیگری مقایسه نکن
✍یکی تو 23سالگی ازدواج میکنه و اولین بچهشو 10 سال بعد به دنیا میاره، اونیکی 29سالگی ازدواج میکنه و اولین بچهشو سال بعدش به دنیا میاره.
یکی 25سالگی فارغالتحصیل میشه ولی پنج سال بعدش کار پیدا میکنه، اونیکی 29سالگی مدرکشو میگیره و بلافاصله کار مورد علاقهشو پیدا میکنه.
یکی 30سالگی رئیس شرکت میشه و در 40سالگی فوت میکنه، اونیکی 45سالگی رئیس شرکت میشه و تا 90سالگی عمر میکنه.
تو نه از بقیه جلوتری نه عقبتر. تو توی زمان خودت و با شرایط خودت زندگی میکنی.
پس آرام باش، از زندگی لذت ببر و خودت را با دیگری مقایسه نکن.
❄️🌨☃🌨❄️