🌷آیاتی که به مومنین امیدمیدهد:
🌷۱.غلبه وپیروزی باحزب خداست:
...فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ (٥٦)مائده
🌷۲.الا ان حزب الله هم المفلحون
حزب خداخوشبختند.۲۲مجادله
🌷۳.وارث زمین،صالحین هستند:
...أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ الصَّالِحُونَ (١٠٥)انبیاء
🌷۴.عاقبت خوب برای پرهیزکاران است:
... وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ (١٢٨)اعراف
السلام علیک یاصاحب الزمان وعجل الله فرجک
❄️🌨☃️🌨❄️
#حکایت 📖
🌴میگویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
🐪روزی قافلهای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار میدهد تا در شهر به برادرش برساند.
🍂منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.
🐪چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر میرسد و امانتی را میدهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار میدهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد.
🍃چون برادر غارنشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمیبیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود.
در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش دستبندی از طلا را روی دست زنی امتحان میکند، دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین میریزد.
✨چون زرگر این را میبیند میگوید:
«ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه زاهد هستند.
❄️🌨☃️🌨❄️
#داستان
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»
زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.
شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»
زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.
❄️🌨☃️🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالاد اندونزی😃🇲🇨
🥙
#كيك_عصرانه
با بافتي فوق العاده و عالي و خوشمزه مواد لازم:
تخم مرغ ٤ عدد
آرد ٢ پیمانه
شکر ٢ پیمانه
وانیل ٢ قاشق چای خوری
پودر کاکائو ٣ قاشق غذا خوری
شیر ١ پیمانه
روغن مایع ١ پیمانه
رنده پوست ٢ عدد لیمو
بکینگ پودر ٢ قاشق چای خوری
نمک یک پینچ
طرز تهیه
تخم مرغ و شکر ( من معمولاً ١/٥ پيمانه استفاده مي كنم ) وانیل رو با همزن برقی خوب هم بزنید تا یکدست بشه . پوست لیمو رو اضافه کنید شیر و روغن رو بریزید و هم بزنید . آرد رو با نمک و بکینگ پودر الک کنید و اضافه کنید و در حد مخلوط شدن هم بزنید . مقداری از مایع کیک رو جدا کنید و بهش پودر کاکائو اضافه کنید. كف قالب رو چرب کنید و بعد مایع کیک سفید رنگ رو بریزید توي قالب و بعد وسط قالب مایع کیک قهوه ای رو بریزید و با دسته قاشق کمی طرحدارش بکنید . بعد قالب رو به مدت ٥٠ دقيقه بذاريد تو فر از قبل گرم شده در دماي ١٨٠ درجه تا بپزه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سس_سیر😍😋
۱_ روغن زیتون یا روغن مایع به اندازه کافی
۲_سیر ۱ بوته له شده یا ساطوری
۳_کمی نمک وفلفل و آویشن اگه نخواستیم میتونیم نمک وفلفل وآویشن نریزیم که رنگ روغن روشن باشد
سیر را له کرده وکمی پودر آویشن ونمک وفلفل با سیر له شده مخلوط کرده وداخل شیشه میریزیم وبعد روی آن را با روغن پر کرده ودرش را میبندیم ۲۴ ساعت در یخچال میگذاریم وبعد از ۲۴ ساعت وقتی آنرا استفاده میکنیم اصلا وقتی داخل غذا میریزیم اصلا دهانمان بوی سیر نمیدهداز این سس برای فیله مرغ وهمچنین نان تست در سالاد سزار همینطور برای نان سیر برای کشک بادمجان و ماکارونی و نعناع داغ وآش رشته وخیلی غذاهای دیگر که میخواهیم در غذا سیر استفاده کنیم وطعم سیر داشته باشد ولی دهانمان بوی سیر ندهد برای انواع سالادها هم میشود درست کرد:ودر یخچال نگه داری میکنیم وتاشش ماه میتوانیم در یخچال نگه داری کردوهروقت روغن روی آن کم شد دوباره روغن بریزیم کاربرد زیادی در غذاها وسالادها داردحتما درست کنید
#شیرینی_کنجدی 🍪
▫️پودر گردو و بادام: (به میزان لازم)
▫️آرد نخودچی: (در صورت تمایل)
▫️عسل: (یک پیمانه)
▫️پودر کنجد: (به میزان لازم)
▫️پودر نارگیل: (به میزان لازم)
🔸عسل را مقداری گرم کرده و پودر کنجد و پودر نارگیل را به آن اضافه می کنیم تا خمیر تقریباً سفتی حاصل شود. در صورت تمایل میتوان پودر بادام و گردو را نیز اضافه کرد. اگر مواد هنوز شل بود، مقداری آرد نخودچی به آن اضافه می کنیم. کف سینی را مقداری چرب کرده و مواد را ته آن پهن کرده و به مدت نیم ساعت در یخچال قرار داده تا تقریباً سفت شود. سپس به شکل دلخواه برش زده و روی آن را با کنجد و خلال پسته یا بادام تزئین کنید و بعد به مدت 1 ساعت درون یخچال میگذاریم. بعد از یک ساعت مواد از سینی جدا خواهند شد.
مداحی آنلاین - به انتظارت شهر چراغونی کردیم - میثم مطیعی.mp3
6.85M
🌺 #میلاد_امام_زمان(عج)
🔆 #روز_امید
💐به انتظارت شهر چراغونی کردیم
💐عاشقونه تو جمکران پی تو میگردیم
🎙 #میثم_مطیعی
👏 #سرود
🌷🍃
پروانه های وصال
#ولایت 22 ✅ حتما یه برنامه ریزی کنید و حداقل هر هفته یه جلسۀ روضه برید. 🔷 وحشت کنید از اینکه یه
#ولایت 23
🔷 برای اینکه به نقش اهل بیت علیهم السلام در مسیر مبارزه با هوای نفسمون بیشتر پی ببریم،
لازمه که مطالبی رو به صورت مقدمه تقدیم کنیم.😊
🔸برای آغاز این مقدمه باید یادآوری بشه که "نقطۀ مقابل خداپرستی، هوا پرستی هست."
🚸 در واقع هواپرستی و انجام ندادن دستور خدا، زشت ترین کار ممکن هست.♨️
- چرا؟
💞 ببینید خداوند متعال به ما #لطف کرده و دستور داده. اگه دستور نمی داد، انسان سرگردان بود.
👌ضمن اینکه خداوند متعال میدونه که "امکان نداره که بدون دستور بتونیم با هوای نفسمون مبارزه کنیم"
✅💖 برای همین لطف کرده و به ما دستور داده....
🌺
🔴 رییس قوه قضاییه: افراد بیحجاب مجازات میشوند
♦️حجه الاسلام محسنی اژه ای با اشاره به اینکه کشف حجاب به مثابه دشمنی با نظام و ارزشهای آن است و افرادی که اقدام به این ناهنجاری کنند، مجازات خواهند شد، افزود: کشف حجاب مصداق خلاف عفت عمومی و مبانی شرع و قانون است و دشمن از آن حمایت میکند.
♦️همه مسوولان در تلاش هستند تا با حمایت قوه قضاییه و مُجریه از همه امکانات استفاده کنند تا با افرادی که برای همراهی با دشمن و اقدام به این گناهی که عفت و نظمعمومی را خدشه دار می کند برخورد کنند.
پروانه های وصال
دوتاتون ..اصال مادم راست میگفت :میگه من خودخواه ومغرورم ..مغروررو اغراقکرده چون نیستم مگر جلوی چند
صدای پا امد .نگاهم رفت سمت صدا ...دالرام بود که توشیشه مسیح شیر خشک میریخت
...لباسش رو از نیمه استین به یک لباس استین دار تغییر داده بود ..خندم گرفته بود ..چقدر
ترسیده بود ..حاال انگار خیلی تحفه است که بهش نزدیک شم ...بی خیال لم ادم رو کاناپه ...انگار
اون رو خورده بودم که ذهنم اروم شه اما بدتر همش هول وحوش سپیده میچرخید ...غلتی زدم که
صدای یواش دالرام امد که گفت :اقا گوشیتون زنگ میخوره ...
دستش رو گرفتم کشیدمش سمت خودم وگفتم :کیه ؟؟...
شروع کرد به خوندن شماره ...بازم سپیده ...گوشی رو کوبیدم تو دیوار وگفتم :برو بیرون ...
تند رفت بیرون ..انگار اون ماسماسک هنوز کار میکرد که صدای ویز ویزش که رو پارکت ها بود
ولرزشش وروشن خاموش شدنش میومد ودیده میشد ..گوشی رو برداشتم ونعره زدم: چی
میخوای که دم به دقیقه زنگ میزنی ...
صدای مردی امد که گفت :اروم باشید اقای نائینی ..من وکیل ..
خندم گرفته بود من این سردنیا رفته وکیل گرفته که مثال بچه رو توافقی بدم بهش ...حتی تا تو
سفارتم بره امارم رو دربیاره ..نمی ذارم رنگ مسیح رو ببینه ..
یهو گوشی رو گرفت وگفت :ارسن خواهش میکنم من میخوام ببینمش ..
پوزخند زدم وگفتم :برو توایمیلت واست فرستادم فیلمش رو ..
با داد وگریه گفت :اره دیدم ..خوب بدش به من برو با همون خانومه زندگیت روبکن ..خندیدم وگفتم :دالرام رو میگی ؟؟..خوشگل بود نه ؟؟..نمی دونی چقدر دوسش دارم ..تازه اینم
نمی دونی که چقدر با مسیح دوسته وچقدر بهش عالقه داره ..
با هق هق گفت :بدش ..خواهش میکنم ...خوش باش با همون دالرامت ...یهو با صدای که تو
عمرم تا حاال نشنیده بودم ازش گفت :به اون کثافت بگو به فرزند من دست نزنه ....
صدای گریه اش بلند بود ..
با خونسردی گفتم :فعال که لیدی من درخدمت بچه منه ...زیادی زر نمی زنی احیانا ؟!!...
صدای مادرش امد که گفت :سپیده ..سپیده ...وای اقای کسری یک کاری کنید ..سپیده مامان ..
صدای همون وکیله امد که گفت :خانوم سابقه بیماری قلبی وتنفسی دارن ...نبض ندارن اخه ...
صدای بلند گریه های مامانش گوشی رو پر کرده بود ...یکی هم نبود این گوشی المصب رو قطع
کنه ...صدای همهمه بود ...نگران شده بودم ...انقدر همهمه بود که میشد فهمید تو خیابون بودن
..صدای مردی امد که گفت :خانوم حسینی من به شما گفتم ایشون دریچه میترال قلبشون مشکل
داره ...گفتم نباید بهش شک بدی وارد بشه ..فقط ..
خودم تماس رو قطع کردم ...زنم نبود که نگرانش بشم! ...
خودمو رو مبل انداختم مشت زدم روپام...تو دلم گفتم خوب خوب میشه ..اصال به من ربطی نداره
که کاری بشه ..روقلبم تیر کشید ..بهتر بود استراحت کنم ...راه افتادم سمت تختم وانقدر فکر
کردم به چیزای دیگه که اصال فراموش کردم سپیده رو ...
)سپیده(
چشم باز کردم کلی دستگاه بود که بهم وصل شده بود ...یکسری سیم هم روقفسه سینه ام
بود...ماسک اکسیژن رو برداشم واروم چشم باز کردم ...هیچ کس نبود کنارم ..قلبم بدجوری درد
میکرد ...تازه موقعیتی رو که قبال داشتم رو توذهنم اوردم ...من کجا بودم؟ ...اینجا چیکار میکردم؟
..دلم میخواست بشینم ...رو تخت نشستم ..اما سرگیجه شدیدی رو که داشتم دوباره انگاری پرتم
کرد رو تخت ...یهو دراتاق رو یکی باز کرد وگفت خانوم چرا شما اینجا نشستی؟ ...
بادستام سرم رو گرفتم وگفتم :اینجا کجاست ؟؟..شما کی هستی ؟؟..
یکم نگاهم کرد وگفت :یعنی نمیدونی چی شده ؟؟؟..چه اتفاقی واست افتاده ؟...
با همون حال خرابم گفتم :نه نمیدونم ...
امدم دراز بکشم که دیدم باالسر تختم نوشته شده ..نام بیمار سپیده حسینی ...دکتر معالج ...
یعنی االن من بیمارم ...اسمم سپیده است ..اصال من اسم داشتم ...
به همون خانوم پرستاره گفتم :اسم من سپیده است ..
یک قدم عقب رفت ویک چیزای رو نوشت تو کاغذای دستش وگفت :یادت نمیاد سرت خورد به
لبه اهنی ماشین ؟؟...البته جوری که مامانت میگفت ....
سرم بیشتر درد گرفته بود ..بلند شدم وگفتم :من هیچی نمیدونم ..چرا اینجام االن ..
سریع گفت :هیش اروم باش ..اینجا بیمارستان هست ..باید دریچه قلبت رو عمل کنی ...
وای که سرگیجه ام بیشتر شده بود دودستی محکم سرم رو رفتم وگفتم :هیچی نمی دونم هیچی
...
شونه هام رو گرفت وگفت :باشه نمی خواد بهش فکر کنی ..
رو تخت خوابوندم بعد رفت بیرون ...خیلی فکر کردم به خانواده ام ..یعنی من مامان دارم؟ ..خونه
دارم ؟..اصال چرا سرم خورد به لبه اهنی ماشین؟ ...
درباز شد وهمون پرستاره با چند نفر دیگه ام امدن باال سرم ..دست یکیشون کلی ورق بود
...یکیشون با خوش روی گفت :سالم سپیده خانوم خوبی ؟؟..
۱۱۴
پروانه های وصال
صدای پا امد .نگاهم رفت سمت صدا ...دالرام بود که توشیشه مسیح شیر خشک میریخت ...لباسش رو از نیمه استی
گنگ نگاهش کرد که گفت :من سیدی دکتر مغز واعصاب هستم ..میدونی اینجا کجاست ؟؟.
سرم رو اروم تکون دادم وکالفه گفتم :میدونم بیمارسانم ..نمی دونم چرا لبه اهنی ماشین خورده
به من ..نمی دونم چرا دریچه قلبم مورد داره؟ ..نمی دونم خانواده دارم یا نه ؟؟..اصال ازکی من
اینجام ؟؟...جدی اسم من سپیده است؟ ...هیچی نمی دونم دارم اذیت میشم میخوام برم ...
امدم رو تخت بشینم که گفت :بذاربرات بگم ..
تااینو شنیدم نگاهش کردم واونم گفت :اسمت سپیده است ...فامیلت حسینی...مثل این که تو
خیابون قلبت سرناسازگاری میزنه وبی هوش میشی ..سرت هم میخوره به لبه اهنی ماشینی که
بوده ...خانواده داری یک خواهرکه عین خودته یعنی دوقلو هستین ..مادرم هم داری از دیروز تا االن بیرون این بخش نشستن تا تو بلند بشی ...یک اقاهم همراهشون هست اسمش کسری
است ..یادت هست ایشون رو ...
سرم داشت ازدرد میترکید هرچی بیشتر فکر میکردم نقطه کور ذهنم منو بیشتر به هیچی ندونسن
میبرد ...
حالت تهوع هم اضافه شد به همه دردام ...سری تکون داد وگفتم :نمی دونم ..نمی دونم ..میخوام
برم
سریع رو به پرستاره گفت :یک ستی اسکن از جمجه میخوام ..مطمئنا سرش اسیب دیده ...
یهو یکی دیگه امد جلو وگفت :دکترسیدی ایشون باید عمل بشن ...
بی رمق نگاهشون میکردم حرف میزدن ومن نمی فهمیدم چی دارن میگن ...سرم به شدت
دردمیکرد وفکر میکردم هرلحظه میخوام باالبیارم ....این ندونستنه خیلی ازازارم میداد ...من خواهر
دوقلو داشتم ؟؟..من تا حاال ازدواج کردم ؟...من ..هزارتا من بود تو فکرم اینکه من ..من...کیم ؟؟...
انقدر فکر کردم که خواب رفتم ...
بازم با همون سردرد کذایی بیدار شدم ...نور افتاب چشمم روزد ..صدای زنی امد که گفت :سپیده
میزنم لهت میکنم من اینجا نگران تو فقط بگیر بکپ خوب!!...
کی بود ؟؟این کیه که چشماش قهوای ؟؟..خدااین کیه ؟؟..
دید گنگ نگاهش میکنم لبخندی زد وگفت :خیلی بی معرفتی سپیده من ..خواهرت رو نمیشناسی
؟؟..
ابروهام ازتعجب دادم باال وگفتم :تو خواهر منی ..من مامان دارم نه ؟؟...پدر چی ؟؟...من تاحاال
ازدواج کردم ...من درس میخوندم ...من.............
سریع گفت :اوه چه من منی هم راه انداختی ...اره مامان داریم اسمش شهره است ..بابامون چند
ماه پیش فوت کرده اسمش پدرام بود ...بعد گوشی رو گرفتم جلوم وگفت :اینم از عکسش ..ببین
..
نگاه کردم ..یک مرد بود که ریش پرفسری داشت ..شیکم گنده وچاق ...سر بی موپیشونیم رو بوسید وگفت :درس هم میخوندی ..رشته پرستاری ...ازدواج هم کرده بودی ..حاال
ولش کن اینو ..
سریع گفتم :میخوام ببینمشون ..که درباز شد ..
یک چهره اشنا امد داخل وگفت :سالم ..امروز چطوری ؟؟..
یکم فکر کردم ...این همون دکتره بود .فامیلش چی بود ؟؟..اها سیدی ...سری تکون دادم وگفتم
:نمی دونم .فعال خوبم ...
لبخندی زد وگفت :حوصلحه داری حرف بزنیم ...راستش نمی خوام با قرص ودارو درمانت رو
شروع کنم ..یکم باهم سرو کله میزنیم ببینیم چقدر یادت میاد ازادمای روکه میشناختی ..بهتره
بدونی که اسیبی که به سرت وارد شده باعث شده که حافظه بلند مدت پاک بشه ...پس خوبه که
بدونی دلیل این که هیچی نمی دونی اینه ...خب ازاالن با هم روزی یک ساعت سرو کله میزنیم
..البته خواهرتم میره البوم هات رو میاره تا بفهمی کی هستی؟؟..
دستی به پیشونیم کشیدم ناخوداگاه بغض کرده بودم ...ادامه داد: این که بهت قرص اعصاب هم
نمی دیم واسه اینکه باید دریچه قلب رو عمل کنی ویک سری از دارو ها ممکنه عوارض داشته
باشه...حاال واسه این که زود زندگیت برگرده به روال قبل وزیاد از دیگر ادما عقب نمونی تا تاریخ
عملت همون طور که گفتم هستیم با هم تا بیشتر از خودت بفهمی ...میدونی عاشق چه غذایی
هستی؟؟..
اشکم در امد..من حتی نمی دونستم عالیق خودم رو ...خواهری که اسمش سارا بود بغلم کرد
وگفت :هیش ..میفهمی ...سپیده ...باور کن میتونی کم کم یادت میاد همه چی ...بذار یک فیلم
نشون بدم حال وهوات عوض بشه ..
با این که اشکام صورتم رو خیس میکردن زل زدم به مانیتور ..فیلم رو گذاشت ..ازبچه ای بود که
صورتش یکم قرمز بود ..یکی هم باهاش بازی میکرد ومیخندوندش ...صداش میزد" مسیح
کوچولو ...
از بانمکی بچه خندم گرفته بود ..لبخند زدم که سارا عینکم رو برداشت واشکام رو پاک کرد وگفت
:بانمکه مگه نه ...
لبخندی زدم وگفتم :زیادی با نمکه ....
۱۱۵
پروانه های وصال
گنگ نگاهش کرد که گفت :من سیدی دکتر مغز واعصاب هستم ..میدونی اینجا کجاست ؟؟. سرم رو اروم تکون دادم و
لبخند بی جونی زد وگفت خوب حاال این فیلم رو ببینیم ..این تولد باباست ..پارسال رو یادت میاد ...
نگاه میکردم به فیلم وسارا هم برام توضیح میداد چه کسی با من چه نسبتی داره ...تو فیلم مامانم
رو دیدم هنوز ندیده بودمش کنارم باشه ..سارا میگفت یک کاری داشته ..خوب چه کاری مثال
؟؟..یعنی واجب تر از من بوده ؟؟...
سرم رو تو دستام گرفتم وگیجگاهام رو ماساژ دادم که سارا دستش رو گذاشت رو شونه ام وگفت
:سرت درد گرفته ؟؟..میخوای دیگه ادامه ندیم ؟؟..
دستمو گذاشتم رو دستش که روی شونه ام بود وگفتم :نه حالم کامال خوبه ...فقط یکم فشار امد
روم اخه خیلی فکر میکردم اینا کی هستن قبل ازاین که توبگی به من
لبخندی زد وگفت :نترس با این قوممون اشنا میشی کم کم ..
منم متقابال لبخند زدم وگفتم :مامان نمیاد من ببینمش ؟؟...
به گوشیش نگاه کرد وگفت :چرا دیگه کم کم پیداش میشه ...
رفتم طرف پنجره وبیرون رو نگاه کردم ..تا چندروز دیگه عمل میشدم ..بعدش من باید چیکاری
انجام بدم ...خوش بحال کسایی که میدونند باید واسه فرداهاشون چه برنامه ای داشته باشن
...هدفی انگار تو زندگیم نیست که خودمو به اب واتیش بزنم براش ...کسل بودم ..دلم میخواست
یکاری کنم که روح درونم ارامش پیدا کنه ..حالم خوب بشه .البته حال درون این روزام ..
روتخت نشستم که درباز شد ودکتر سیدی روبه سارا گفت :خانوم میشه تشریف بیارید بیرون ..
سارا با لبخند نگاهم کرد وگفت :زود میام ..
تا خواستم بپرسم چی شده که جلوی من نمی خواهید صحبت کنید مگه مسئله مربوط به من
نیست ؟؟..رفت ودررو بست ....یک کتاب باال سرم بود ..روش رو خوندم ..قران مجید ...برش
داشتم واز همون اولش یکم خوندم ...خوب بود مخصوصا معنی هاش خیلی واسم جالب بود
...همین طوری داشتم میخوندم که درباز شد ...سربلند کردم دیدم مامانمه ...اخر سوره حمد بودم
تموم که شد کتاب رو گذاشتم رو میز باالی سرم..
با لبخند گفت :سپیده دق دادی منو ..مردم از نگرانی تو ین چند روز ..میبینم به عادت قبلت هم
قران میخوندی ...محکم بغلم کرد وگفت :خداروشکر که خوبی ..
مامان هم یک چند ساعتی کنارم بود واز دینم گفت واین که من به چه چیزای عالقه داشتم ازچی
بدم میومده ...یا کارهای که میکردم مثالاین که پیانو میزدم ...
همه رو گفت ومن اروم گریه میکردم چون پشتم به مامان بود متوجه نمی شد مامان ..سخت بود
واسم حتی ریز ترین مسائل شخصی خودم رو مامان برام میگفت ومن هیچی نمی دونستم
...مشت زدم رو تخت که مامان گفت :سپیده ببینمت ..داری گریه میکنی ؟؟..هیش ..قربونت بشم
همه چی یادت میاد همه چی..تازه دوروز گذشته ..اروم باش خوشگلم اروم...
......
یک ماه تقریبا گذشته بود ومن هم خیلی چیزا رودیگران بهم میگفتن وهیچی یادم نیومد .. محمد
حسین هم خیلی کمکم میکرد ..بعد از انجام قلبم ویک هفته بیمارستان بودن ..مرخص شدم
..وامروز هم قرار بود با محمد حسین وسارا وهمراه شوهرش بریم کوه ....ازمامان پرسیدم من قبال
زندگی داشتم گفت نه ...از هرکی پرسیدم گفت نه ..اخرم سارا گفت اخه توی بدقواره رو کی
میگره اونموقع تازه بیدار شده بودی گفتم حداقل غم شوهر نداشته باشی ...
خب یعنی سربه سرم گذاشته دنبال راه تالفی بودم همین طوری سربه سرش بذارم ...دراتاق باز
شد ومحمد حسین امد اخل..تندی شالم رو انداختم رو سرم وگفتم :اقای سیدی بد نیست یک در
بزنید بعد داخل بشید..
دستاش رو تو جیبش کرد وخندید وگفت :دکتر محرمه .
بلند شدم سر کمدم رفتم وگفتم :نکه اینجام بیمارستانه منم رو تخت بیمارستان هستم !!...
خندید وگفت :بیابرو وروجک بدو که نغمه وشوهرش هم امدن ...دسته جمعی میریم کوه ...
خوش حال بودم مثل این ندید بدیده ها ذوق میزدم واسه کوه رفتن ...امدم شال سورمه ایم رو
بپوشم که تندی گفت این شال به این قشنگی ...رنگشم خوبه سفیده ..بیا بریم دیر شد ..
نگاهش کردم وگفتم :جناب دکتر فکر نمی کنید خیلی فضولی میکنید تو کارهای من ..
با لبخند ابرو داد باالموهای مشکیش رو داد عقب سریقه اش رو درست کرد وگفت :خب وقتی
میخوای با یک جلتنمن بری بیرون باید سروضعهنوز داشت واسه خودش نوشابه باز میکرد که با بالیشت زدم تو سرش وگفتم :جلتنمن ؟؟!اره واال
..نوشابه بیشتر بازکنم خدمتتون ..حضرت واال ..
خندید وگفت :مرسی عزیزم باشه من که از خدا مه توبیشتر نوشابه باز کنی که بدش میاد واال ..
خندید وگفتم بسوزه پدر خودشیفته گی ..
خندید ولبه سراستین مانتوم رو کشید وگفت :خیلی خب خوشگلی چکاریه تو هی جلو اینه باشی به
خودت برسی واال ...
خندیدم وگفتم :محمد صبر کن کیفم رو برنداشتم ..
۱۱۶
پروانه های وصال
لبخند بی جونی زد وگفت خوب حاال این فیلم رو ببینیم ..این تولد باباست ..پارسال رو یادت میاد ... نگاه
اخم با نمکی کرد وگفت :میخوای بریم کوه ها ...بذار بریم اون باال اون موقع ازخسته گی حتی نمی
تونی خودتو بکشی باال .میخواد برامن کیفم برداره که من جور کیفشم بکشم ..
دستمو کشیدم عقب وتند رفتم باال وگفتم :االن میام ..
دستی به پیشونیش کشید وگفت :برو از دست تو ...
داخل اتاق شدم شالم رو مرتب کردم کیفم رو برداشتم..یک استرس خاص داشتم قران کوچولوی
رو که داشتم رو هم برداشتم ورفتم پایین ..مامان بادیدنم لبخند زد وپیشونیم رو بوسیدو گفت:برو
خدا به همراهت ..مواظب خودت باشی ..اقای محمد نذارید خیلی ورجه وروجه کنه ها ..اینو ول کنید
از دیوار راست میره باال ..
اخم کردمکه محمد خندید وگفت :امروز رو اوانس میدم ..بعد ازاون همه استراحت باید بدوه وکار
کنه ...بعد از کوه مراسم جوجه کباب داریم با دست پخت خودهامون ...
مامان لبخندی زد به صورت اخم کرده ن وگفت :خداحافظتون ..مراقب باشید ...
داخل ماشین نشستم وگفتم :محمد
ماشین روروشن کرد وگفت :بله مادمازل ...
با دسته کیفم بازی کردم وگفتم :من کی همه چی یادم میاد ؟؟..
ماشین روروشن کرد وگفت :نمی دونم سپیده جان ...شاید همین االن ..شاید هیچ وقت ..پوست لبم رو جویدم وحرفی نزدم ..سخت بود ندونستنه ..بااین که تو این مدت اکثریت رو
میشناختم اما گاهی سریک چیزای جزئی وکوچک که نمی دونستم اذیت میشدم تاازمامان یا سارا
بپرسم ...
چشم بستم که سریع گفت :هی سپیده ..نخواب ..
چشم باز کردم وگفتم :محمد ساعت حتی هفت هم هنوز نشده دارم ازبی خوای بیهوش میشم ها ..
خندید دستی به الله گوشش کشید وگفت :خب باشه عیب نداره تنهایی رو تحمل میکنم استراحت
کن ...
دلم میخواست بیدار بمونم ونخوابم اما نمی شد ..پلکام افتاد روی هم ...با این که چشم بسته بودم
اما نشد که بخوابم ..دلم به حال محمد حسین میسوخت...نشستم خمیازه بلند وباالی کشیدم
وگفتم :دلم سوخت برات خیلی مونده برسیم به اون کوه ..
لبخندی زد وگفت :قربون اون دل رحمیتون سپیده خانوم ...چون کوه جایی خارج از تهران هست
خیلی دیگه مونده ..با بچه ها قرار گذاشتیم اونجا ...
از تو کیفم تو تا دونه ساندویچی که مامان درست کرده بود رو در اوردم وگفتم :مطمئنا گرسنه ای
بفرمایید ...
ابرو داد باال وساندویچش روگرفت ..نگاهش کرد وگفت :هوم ..واسه ته بندی معده بد نیست ...
خندیدم وگفتم :ماشااهلل بزنم به تخته ..این االن ته بندی حساب میشه ..من اینو بخورم سیر
میشم که ...بهت نمیخورد ها ..
خندید وگفت :اختیار دارین باالخره باید این خندق بال پربشه دیگه ..یک نگاه به این هیکلم بکن
..بااین فسقل ساندویچ جایی رو نمی گیره ...
یک گاز زدم به ساندویچم وگفتم :نوش جون ..
با مکث گفت :سپیده یک چیزی میشه بگم ؟؟..یعنی نمی خوام روزت رو خراب کنم ...هرچی بگی
خوب حق هم داری ...اصلا فراموشش کن بعدا میگم ..
کنجکاوشدم وگفتم :محمد االن بگو هرچی باشه ناراحت نمی شم قول میدم ..
بادقت نگاهم کرد ودستش رو گرفت جلوم وگفت :قول ؟؟..
بدون این که دستش رو بگیرم گفتم :قول ...
لبخند زد وگفت :شغلم رو که میدونی دکتر اعصاب روان هستم ..تو بیمارستان خصوصی ودولتی کار
میکنم ...خونه هم دارم به حدی بزرگ هست که وروجک هامون حسابی بتازونند ................زنم
میشی ؟؟...
خب انتظار این رو داشتم ..اخه کدوم ادمی انقدر فقط ازروی حس انسان دوستانه اش کمک
مریضش میکنه ؟؟....
یک گاز دیگه زدم به ساندویچم وگفتم :باید بامامانم صحبت کنم ...
لبخند زد وگفت :واگه مامانت اوکی باشه چی ؟؟..
باجیغ گفتم :محمد منو تو عمل انجام شده نذار بی تربیت ...زنت بشم که خودمم مثل تو دیونه
بشم نکه با روانی ها سرکار داری امکان داره تاثیر بذارن روت !!...
خندید وگفت :سپیده بانو االن ساعت شیش شده اجازه میدین امروز بهم محرم بشیم ..مامان
بابای منم زمانی که چند بار امدی خونه مون دیدنت ..یعنی مامانم بامامانت حرف زدن ..
اخم کردم وزیر لب گفتم:ای مامان بدجنس به من هیچی نگفتی ..
لبخند زد دستمو گرفت وگفت :وکیلم بانو ...
چند بار ابرو دادم باال وگفتم :چه عجله ای ..واال ...
دستم روزیر دست خودش گذاشت رو دنده وگفت :نکه خیلی ....
با کیف زدم تو سرش وگفتم :محمـــــد ..
خندید وگفت :کر شدم سپیده ...ببخشید ..
خندیدم وگفتم :فدای سرم که کر شدی ..
نگاهم کرد وگفت :اون موقع شوهرت علیل میشه ها ..
خندیدم وگفتم :علم خیلی پیشرفت کرده دوباره سالم میشی ..
ماشین رو پارک کرد وگفت :اززبون کم نیاری خوب ..
خندیدم وگفتم :چشم اقا ..
خندید وگفت :ای که چقدر خوشم میاد ازاین لفظ ..
)ارسن (
تواین یک ماه دیگه نه اصال سپیده زنگ زد نه حتی ایمیل زد ...منم پِیش رو نگرفتم ...با دالرام
۱۱۷