#داستان
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت . اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد...
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم...
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم...
نتیجه : دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم (چارلی چاپلین)
❄️🌨☃️🌨❄️
📚باد آورده
در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانیها پیروز شدند و قسطنطنیه که پایتخت روم بود به محاصره ارتش ایران در آمد و سقوط آن نزدیک شد.
پادشاه روم چون پایتخت را در خطر میدید، دستور داد که خزائن جواهرت روم را در چهار کشتی بزرگ نهادند تا از راه دریا به اسکندریه منتقل سازند تا چنانچه پایتخت سقوط کند، گنجینه روم بدست ایرانیان نیفتد.
این کار را هم کردند. ولی کشتیها هنوز مقداری در مدیترانه نرفته بودند که ناگهان باد مخالف وزید و هرچه ملاحان تلاش کردند نتوانستند کشتیها را به سمت اسکندریه حرکت دهند و کشتیها به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانیان بود، رفتند. ایرانیان خوشحال شدند و خزاین را به تیسفون پایتخت ساسانی فرستادند.خسرو پرویز خوشحال شد و چون این گنج در اثر تغییر مسیر باد بدست ایرانیان افتاده بود خسرو پرویز آن را «گنج باد آورده» نام نهاد.
از آن روز به بعد هرگاه ثروت و مالی بدون زحمت نصیب کسی شود، آن را باد آورده میگویند.
❄️🌨☃️🌨❄️
✍ گفت در خواب دیدم، خانهی بزرگی دارم، اما درب آن چفت و بست نداشت !
تکانش که میدادی باز میشد...
دیدم، دزدی آمد و براحتی تمام اشیاء خانه را برد و بقیهی خانه را بهم ریخت و رفت...
※ نَفْس، خانهی درون است،
هر چه بزرگتر باشد، وسیعتر و جادارتر باشد، تو در عالم انسانی، داراتری ....
※ اما نفس هم مثل خانه، سِپَر میخواهد،
چفت و بست و قفل میخواهد،
تا شبیخون نزنند شیاطین انس و جن و داراییات را ببرند.
※ دعا، سپر محکمِ خانهی نفس است!
دعاها از نفوسی بیرون آمدهاند که خود برای اهل زمین، سپر و حِفاظند ...
* صحیفه امام زینالعابدین علیهالسلام، برای حیاتِ خانهی نفس تو کافی نه...
لازم، واجب و ضروری است!
❄️🌨☃️🌨❄️
8.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
✘ قلبی که بهشت رو همینجا نقد دریافت میکنه، باهاش زندگی میکنه و ازش لذت میبره،
با قلبی که منتظرِ بهشت در یک دنیای دیگهست،
ـ چه تفاوتهایی باهم دارند ؟
ـ اصلاً مگه میشه همینجا سهممون از بهشت رو دریافت کنیم؟
پروانه های وصال
#ولایت 28 💎🌹حس توبۀ واقعی اینه که آدم خیلی ناراحت بشه که چرا حرف مولای مهربان و حکیم خودش رو کنار گ
#ولایت 29
🔶 قرار شد که ما تلاش کنیم تا از گناه بدمون بیاد.
✅👆 این موضوع خیلی میتونه به دوری انسان از گناه، کمک کنه.
👈 یکی از راه هایی که به درک این مفهوم کمک میکنه اینه که "نقش اهل بیت و اولیای الهی" رو بیشتر بررسی کنیم.
✔️🌷 توی بحث مبارزه با نفس گفتیم که ما " برای اینکه هوای نفسمون رو از بین ببریم باید #دستورات_خدا رو از طریق اولیای الهی بگیریم."
🌺 اون بزرگواران "واسطۀ بین ما و پروردگار عالم" هستند تا به ما کمک کنن هوای نفسمون رو از بین ببریم
و به "شیرینی ملاقات خداوند متعال" برسیم....💖✨
🌹
پروانه های وصال
دست کشید رو موهام وگفت :خب بابات چی ؟؟اروم باش همش خواب بود ...ضربه ای به ئر اتاق خورد وصدای مامان
عیدی گنده میخوام مثال شما رو تویست تومان به باال حساب کن ...
خندید وگفت :چقدر این خواهرت بامزه است باورت میشه تازه ازخواب بیدار شدم ..هنوز داشتم
خمیازه میکشیدم ...که پرید جلوم ...عالوه براین که خمیازه ام هم نصفه نیمه موند ..خواب هم پرید
..با جیغ جیغ میگه عیدی بده ...
لبخند زدم وگفتم :منم از صداش مستفیض شدم ...وای بچه های ما چه نازی بشن اخی ..چون
سیدهستن میشه مثال اقا صدرا ...خانوم سوگل ...
خندید ودماغم رو کشید وگفت :نامرد تنها انتخاب کردی اسماشون رو
خودم سرم رو فشار دادم وگفتم :اهوم ...قرار نه ماه بنده زحمت بکشم ها ...
لب گزید که نخنده بعد شیطون نگاهم کرد وگفت :ای خدا ....میگم .. سپیده جان .....
با بالیشت زدم تو سرش وگفتم :خیلی بی حیایی ...من سرم درد میکنه خب یک قرص بده دیگه
...صدات کردم به قرص بدی ها ...
بلند شد وگفت :قربون این خواب های اشفته بشم من که یکسری اخم اورده رو صورتت که
چقدرم من حساب میبرم ...
خندم گرفته بود..بالیشت روپرت کردم سمتش وگفتم :محمد اذیت نکن ...به جون خودم سرم
درحال انفجاره..
که یهو صدای نغمه امد ...که بلند گفت :من امدم اولین عیدیم رو از سید این خانواده بگیرم ..به
قول سارا فقط باید ده هزار تومان به باال باشه ...واین یعنی خود ده تومنه حساب نیست ..دکتر
جان میخوای خرج کنی بیست به باال بده ..
با سری که درحال ترکیدن بود بلند شدم رفتم سمت روشویی .عجب خواب های وحشت اوری
میدیدم ..صورت یک بچه جلوم بود که ناز بود اما همه میگفتن پیری زودرس داره ..وتا این رو
میگفتن چهره اش تغییر میکرد ..برای فراموشی خوابم لباس مرتبی پوشیدم ورفم بیرون ...دیدم
دوتایی سافتادن دنبال محمد ..چیزی نمونده موهای شوهرم رو بکشن ..واسه عوض شدن حالم
رفتم محمد رو بامزه بغل کردم وگفتم :بابادیونه اش کردین سر صبح بسم اهلل بذارید چشماش باز
شه بعد مثل عقاب چشم بدوزید به جیب شورمون که هیچی هم نداره ...ناسالمتی ما میخوایم بریم
مسافرت باید هوامون رو داشته باشید از لحاظ مالی نکه رقم میزنید که عیدیتون چقدر باشه ..
محمد غش غش خندید وروسرم رو بوسید واون دوتاهم با گفتن ایـــــشی ...تقریبا هلم دادن
سمت میز صبحانه ونغمه گفت :برادر من ..اقا سید گل گالب ..عیدی مارو مرحمت کن تا بذاریم
بری یک ابی به سررو صورتت بزنی ودر کنار عیالت صبحانه بخوری ...
نگاهش کردم که دستی به موهاش کشید خیلی بامزه شونه ای داد باال وبه من نگاه کرد وبلند گفت
:بذار عیدی اینا رو بدم تا مغم رو نخوردن ...بعدم راه افتاد سمت اتاقمون ..چایی شیرین کردم هم
برای خودم وهم برای محمد که صدای مجید واتور هم امد که بلند بر اهل خونه سالم کردن
واوناهم رفتن سمت زناشون ..محمد با یک دسته پول امد بیرون وگفت :خدای من ...کسی بچه
مچه اش جانمونده بیارینش ..
مجید بلند خندید وگفت :واسه تیغ زدن تو من خودم بشخصه میخوام با زنم همکاری کنم واسم
یک جین بچه بیاره ...
محمد خنید ودستش رو برد داخل 5هزار تومانی ها که نغمه بامزه گفت :دکتر جان ببین روز عید
قربان هست بعد شمام که سید گل گالبی ..زشته با وجنات شما 5هزار تومان ...
خالصه تا نفری بیست هزار تومان نگرفتن شویمان را رها نکردن ...من که میدونستم همش
مسخره بازی هست ...اینم یک رسم بامزه بود که تو روز عید سید ها ..کسی که سید هست همینوری به اطافیانش عیدی میده ...ذوق میزدم وقتی فکر میکردم بچه من ومحمد که بدنیا بیاد از
همون نوزادی همه با لقب خانوم ویا اقا صداش میزنند واحترام خاصی باید به بچه های من بذارن
..کنارم که نشست قیافه اش خیلی با نمک شده بود خودشم ادم شوخی بود دوساعت با اینا کل کل
میکرد ...بلند شدم تا چاییش رو عوض کنم همین طور هم پیشونیش رو بوسیدم وگفتم :خسته
نباشی ..باالخره ازاد شدی از دست این گالدیاتور ها ..
محمدهی ابرو میداد باال که من ساکت شم وخودشم ریز ریز میخندید که صدای هرچهار تاشون
امد که گفتن :گالدیاتو عمه ات بــــــــــود ..
خندیدم وگفتم :خب چی بگم نمیذارید شویم حتی از اتاق خواب بیاد بیرون میریزید سرش ...
مامان هم هن هن کنان از پله ها امد باال وکنارمون نشست وخیلی شیک .مادر زن وارانه پیشونی
محمد رو بوسید وبهش تبریک گفت ...
دور هم شروع کردیم به صبحانه خوردن ...خندم میگرفت از حرفای مزخرف سارا ونغمه ...صدای
زنگ موبایلم که امد عذر خواهی کردم از همه ورفتم باال که دیدم شماره ناشناس هست ..هیچ
وقت من خودم شماره های ناشناس رو جواب نمی دادم ..بلند گفتم :محمد اقا بدوبیا ...
بعد از چند لحظه داخل شد وگفت :جانم ..
گوشی رو سمتش گرفتم وگفتم :میشه جوابش رو بدی ؟؟..نمی دونم کیه ؟؟...
۳۰۰
پروانه های وصال
عیدی گنده میخوام مثال شما رو تویست تومان به باال حساب کن ... خندید وگفت :چقدر این خواهرت بامزه است
جدی شد وگوشی رو گرفت وگفت :شمابرو پایین ...
میدونستم نمی ذاره من بمونم سریع تماس رو وصل کردم گذاشتم رو حالت بلند گو وتندی رفتم
بحساب بیرون اما پشت در ایستادم ...صدای محمد امد که گفت :چی میخوای که زنگ میزنی هی
؟؟...کاری نکن شکایت کنم ازت ....
کنجکاوتر شدم وبیشتر تو درفرو رفتم تا صداهارو واضح بشنوم که محمد دوباره گفت :خیلی
خوش خیالی جناب من امروز از روی باند خوشبختی که روز مبارکیم هست میپرم میرم ...روباند
ارامش داشتن تو زندگی دست شماهم کوتاه میشه جناب ...
صدای عصبی مردی امد که گفت :خیلی باند باند میکنی ...میدونستی من مهندس ساختمان وراه
وجاده هستم اقا پسر .....بعد جدی تر ادامه داد:...مطمئنی باند فرودش خوبه ...ببین اقاکوچولو
بهتره بری از زندگی سپیده ...من هرچی هم باشم برگشتم که درستش کنم ...ببین باندت خرابه
پسر کوچولو منظورم فقط اون باند خوشبختی وارامشته که خیلی ازش زر میزنی ...میدونی خیلی
موارد هست واسه ساخت باند ...بحرحال من مهندس خِبره این مملکتم شما دکترتازه به دوران
رسیده ...خوب عایقش کردی ... موقع فرود هواپیما اگه باند خوب عایق ومحکم نباشه کلی خرابی
داره ...)با لحن خشن ومحکمی گفت (محکم کردی اون بانــــدرو ...بدجوری قراره تَنش واردشه
تو زندگیت .مطمئنم خرابی داره چون محکم نیست ..".باز اروم ادامه داد ".. جهت وزش باد واسه
ساخت باند مهمه ..با زجدی گفت :اما من قراره طوفان به پا کنم از همه جهت.......تو ساخت باند
رتفاع از سطح دریا مهمه ..تک خنده ای کرد وگفت ....سیلی به پا میکنم تو باند حرکت تازه
زندگیت که فس حرکتت در بیاد ونتونی اوج بگیری ....گوش کن اقای محمد حسین سیدی ...دکتر
تازه دوران رسیده امروز ..با پوزخندی که منم متوجه لحنش شدم ادامه داد :باسابقه ای فردا....یک
همفته است باند زندگیت رو ساختی نه ؟؟.اما مطمئن باش که من جوری کن فیکونش میکنم که
فاتحه ات رو بخونه سپیده ...نکه با تیم مهندسیم سابقه ساخت باند رو دارم زود ضعف باندپروازی
رو تشخیص میدم ...زندگیت رو روی باند یکی دیگه داری میسازی دکی جون ...نمی خوام بتر شه
اوضاع ..خودت فاصلحه بگیر از سپید ..واگر نه همون طور که گفتم میترکونم خودتو ..باند تازه شکل
گرفته پرواز زندگیت رو ........
صدای محمد امد که گفت :هیچ کاری نمی تونی بکنی ..هنوز منو نشناختی ...
با شنیدن صدای پاش سریع دویدم سمت اشپزخونه وقبل از امدنش نشستم روی صندلی ...مامان
دست کشید به موهام وگفت :چی شده ؟؟..
دستش رو گرفتم وگفتم :هیچی مامان خوشگلم ...
که محمد حسین هم نشست وگفت :سپیده صبحانه خوردی میری باال وسایلت رو جمع کن کامل
که قبل از ساعت نه باید فرودگاه باشیم ...
چایی سردم رو خوردم وگفتم :باشه ...شما جایی میخوای بری ؟؟..
لقمه اش رو قورت داد وگفت :اره یک سر میرم بیرون کار دارم ..اصال بلند شو همین االن برو
سریع اماده شو که خداحافظی کنیم بعد باهم بریم ..
مامان همین طور که بلند میشد گفت :محمد جان چه عجله ای هست مادر ..
۳۰۱
پروانه های وصال
جدی شد وگوشی رو گرفت وگفت :شمابرو پایین ... میدونستم نمی ذاره من بمونم سریع تماس رو وصل کردم گذاشتم
محمد نمی گفت "بچه ات "میگفت پسرمون ..بچه مون ..یعنی اختالف های من اون چی بوده
؟؟...ازکی باید بپرسم سوال های رو که مثل موریانه داشتن مخم رو میجویدن ...
رو مبل نشستم وخیره شدم به زمین ...پس همسر قبلی من ازدواج کرده که امده ازمن میپرسه که
اززنش چی میدونم ..حتما میخواسته منو دق بده که بود ونبودم واسش مهم نیست ورفته ازدواج
کرده با دالرام نامی ....خب منم که هیچی نمی دونم از زندگیم باهاش ...فقط فهمیدم یک بچه
دارم ...نسبت به اون مرد که همسر سابقم بود فقط این حس رو داشتم که اون ادم چشم سبز پدر
بچه ام بوده ...جلوم که نشست از فکر بیرون امدم وبلند شدم ...باهم رفتیم پایین که مامان تا
چهره منو دید خواست زودبیاد سمتم که محمد اشاره کرد بایسته سرجاش ..رفتم جلو وگفتم
:مامان ..مامان بودن چطوریه ؟؟..
بغلم کرد ومنم بیشتر رفتم تو اغوش مادرانه اش ..کنار گوشم گفت :مامان بودن رو زمای متوجه
میشی که پسر کوچولوت رو تو بغلت بگیری ...مامان بودن یعنی همه حس های خوب....بگیریش
تو بغلت میفهمی مامان یعنی چی ؟؟..
**
به بچه تو دستم نگاه کردم که چشماش باز بود وداشت نگاهم میکرد ..لبخندی زدم از ته دل
وگفتم :محمد چطور اوردیش پیشم ؟؟...
گونه ام رو ناز کرد وگفت :دیگه دیگه ...
خندیدم وگفتم :اسمش رو چی بذاریم ؟؟..
لبخندی زد وگفت :واال خودت قبال انتخاب کرده بودی اسمش ..اسمشم محمدمنصور بوده
...برگشتیم میرم کارهای شناسنامه ای این شازده مون رو هم درست میکنم که فامیلشم به نام
خودم باشه ..
لبخندم عمیق شد ..اما گفتم کمحمد ناراحت نیستی از وجود پسرم واین که ..پرید میون حرفم وگفت :سپیده نه چرا ناراحت باشم ..همون طور که تو قبول کردی که بعد از
طالق همسرم زن من باشی ..خانومم باشی ..منم قبول دارم فرزندتو ..قرار نیست که فاصلحه
بندازه بینمون ....هرچی فاصلحه اندازه باشه رو برمیدارم ..حاالم لذت ببر از سفرت واین که به
شازده مون برس ...
گونه محمد منصورم رو بوسیدم وشیشه شیرشرو برداشتم تا بهش شیر بدم که گفتم :محمد
دالرام قبال دوستم بوده ؟؟..
دنده رو عوض کرد وکمی جدی گفت :اره دیگه سارا عکسش رو نشون داد بهت که ...یادت نیست
..اون خانومه که قد متوسط بود وچشم مشکی ...
یادم امد ....پس همسر شوهر سابقم این بود ...حواسم رو دادم به محمد منصور وسعی کردم فکر
نکنم که ارسن انقدر بدش میومده امن که رفته زن گرفته بالفاصلحه بعد از طالق ..گرچه
خداروشکر اگر این فراموشی همیشه ازارم میداد تو این یک مورد خوش حال بودم که هیچی
ازاون یادم نیست ومن راحت میتونم تمام توجه ام رو معطوف همسرم محمد واین اقا کوچولو که
هنوزم تو احساسم معلولم نسبت بهش ...
دوروزی بود که امده بودیم کیش ...خیلی عالی بود مخصوصا محمد که خودشم اهل راه رفتن وهمه
چیزبود وکم نمی ذاشت دراینجور موارد ...محمد منصور رو هم دوستش داشتم وحاال اصال اجازه
نمی دادم حتی کسی بغلش کنه ..همش میترسیدم ازاین که کسی بدوزدش ...چون چند روز بود که
ارسن زنگ میزد بهم ...منم همیشه به بهانه این که شارژنداره گوشیم خاموشش میکردم وجواب
نمی دادم اما دفعه اول لحنش تهدید داشت این که اگر میخوام محمد منصور باشه بامن باید
باخودش باشم ..اخرم گفت میره تاروند قانونی رو پیگیری کنه وبچه روبگیره ..تواین مورد با
محمدصحبت کردم واونم قرار شد برگشتیم یک وکیل خوب بگیره تا این قضیه هم تموم بشه ..
مشکل محمد منصورم رو از زبون محمد حسین شنیده بودم وباز فکر وخیال رفته بودم ..به قول
محمد حسین تو هپروت که صدای گریه محمد منصور امد ..بلند شدم ومانتوی سفید رنگ نخیم رو
تکون دادم تا ماسه ها بریزه ورفتم سمت محمد که سر پاچه های شلوارش رو تا زانو داده بود
باالوبا شلوارجین سورمه ای ورکابی مردونه سفیدی که چسب تنش بود رو پوشیده بود ومن تو دلم
به این خوشتیپی نگاه خیره کنش لبخند زدم وکنارش ایستادم وگفتم :چیکار داری بچه رو صداش
درامده؟! ..صورتش تو افتاب داشت سیاه میشد وبانمک والبته جذاب ...چون خورشید باال سرم بود ..ومن
جوری ایستاده بودم که نورشچمش رو میزد خیلی خنده دار یک چشمش رو نیمه بسته بود ویکی
دیگه رو جمع کرده بود ...مثل بمب ترکیدم ازخنده که دست انداخت دورکمرم وگفت :هیچی دیدم
باز غرق فکر شدی..به پسرمونگفتم یکم گریه کنه پاشی بیایی وردل من ..چه معنی داره اونجا
تنهانشستی ..به محمدمنصورکه تویک دستش بود نگاه کردم که کاله افتابی کوچولوی رو..
رویسرش گذاشته بود که صورتش اززیر افتاب موندن رنگش تغییر نکنه ...کف دست کوچولوی
محمد رو بوسیدم که محمد حسین گفت :احواالت ؟؟..
هردو دستم رو دور کمرش حلقه کردم ...باد گرم خلیج فارس میخورد توصورتم وموج های دریایی
۳۰۲