#حرف_قشنگ🌷
وقتی از چیزی که دوست داشتی گذشتی...!
با هوای نفست #مقابله کردی...!
همه کاراهاتو برای رضای خدا
فقط و فقط رضای #خدا انجام دادی...!
وقتی بدی کردن بهت ،
فقط #خوبی کردی..!
وقتی بجز #عشق خدا و اهل بیت (ع)
و شهدا تودلت نبود...!
وقتی عاشق #فداکردن جونتو سرت
در راه #امام_حسین (ع) شدی...!
وقتی تونستی نگاهتو روی کفشات ثابت کنی...!
و راه بری...!
و خیلی وقتی های دیگه...!
شهید میشی...💚
#چگونهشهیدشویم ✨
#نگاهتورویکفشاتثابتکنی✨
❄️🌨☃️🌨❄️
🌷 #آیتالله_بنابی :
☘ برای اصلاح خود دنبال فراغ بال نباشید ...
از همین حالا باید به وظیفهتان ، که #خودسازی است برسید ...
🌱 زیرا که #امام_صادق علیهالسلام فرمودند :
خدای متعال ، راحتی را در بهشت قرار دادهاست ...
🍂 دنیا ، #دار_مشکلات است ...
باید در کنار همین مشکلات به خودسازی و تزکیه پرداخت ...
🌸 در روایت هست که چنانچه انسان به عنوان محبت به دوستش هدیه میدهد ، خداوند هم آن مؤمنی که خیلی دوست دارد را مبتلا به دردها و رنجها میکند ...
✨ در ظاهر این بلاها تلخ هستند ولی باطن زیبایی دارند و از نعمتهای الهی اند ...
❄️🌨☃️🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهندس شیمی
🔻بیشتر مراقب مهندساتون باشید😁
🌸 آغاز سال نو پیشاپیش مبارک🌸
فضای مجازی ...
همه فایده ها و منفعتهایی که داره به کنار؛؛؛؛
خدا میدونه چقد باعث سرد شدن روابط بین آدما میشه
بین ۲ دوست
بین زن و شوهر
و....
بله! مجرد و متاهل هم نداره ، دیدم که متأهلا هم سست شدن تو این مسیر و این فضا.
چه بسا عاملش هم من و شمایی باشه که با پروفایلامون، استوریامون، نوع چت کردنمون،
باعث شدیم که مردی تنوع طلب شه...
خانومی محبت نامحرم و بیشتر از همسر
خودش ببینه💔
خیلی مراقب باشیم خیلی!
❄️🌨☃️🌨❄️
پروانه های وصال
#ولایت 29 🔶 قرار شد که ما تلاش کنیم تا از گناه بدمون بیاد. ✅👆 این موضوع خیلی میتونه به دوری انسان
#ولایت 30
🔷 گوش نکردن حرف خدا چقدر زشت بود؟
➖ خب حالا این موضوع رو تصور کنید که "از اون زشت تر، گوش نکردن حرف اهل بیت علیهم السلام هست...."⚠️
- ببخشید چرا؟🙄🤔
⭕️ * چون وقتی انسان با دستورات الهی مخالفت میکنه داره با ولیّ خدا هم مخالفت میکنه".
💢 اولیای الهی این وسط چه گناهی دارن که انسان بهشون بی احترامی میکنه؟😒
✅✔️ برای همین هم هست که «تا امام زمان (عج) از انسان راضی نشه، خدا راضی نمیشه».
👈 و هر کسی که بر انسان #ولایت داره تا راضی نشه، خدا راضی نمیشه....👉
🌹
پروانه های وصال
ابی رنگش پاهامون رو خیس میکرد ومن غرق میشدم تو خوش بختی ...کاله حصیری رو گذاشتم روی سرش وبوسیدمش...
سری تکون داد وبه محمد منصور نگاه کرد ...خم شد وپیشونی محمد رو بوسید که رفتم عقب
وبالفاصلحه از صدای محمد حسین لرزیدم ...با داد گفت :تو اینـــــجا چه غلطـــــی میکنی؟...
محمد منصور صداش در امد تند دویدم توی اتاق ومحمد رو اروم کردم صدای ارسن امد که گفت
:شازده کوچولو فکرشم نمی کردی اینجا ببنی منو ...زن و زندگیمنو برداشتی اوردی اینجا
...بدجوری سگم کردی جناب ..
صدای بلندتر محمد حسین با پوزخندش امد که گفت :چیه جناب نائینی ..تقصیر من نیست که
دالرام جونتون بچه رو داد ...
صدای شکستن یک چیزی امد ..پسرم رو گذاشتم روتخت ورفتم بیرون ..دوتایی مثل یک ببر
زخمی بهم نگاه میکردن ..نگاه ارسن امد سمتم ..که صدای محمد بلند شد که گفت :هوی به زن
من نگاه نکن ..
ترسیده فرو رفتم تو گوشه دیوار که ارسن یقه اش رو گرفت وگفت :من هرچقدر که دلم بخواد به
زنم وبچه..
هنوزداشت میگفت که مشت محمد رفت تو دهنش ..از خونیکه پاشیده شد روی پارکت ها حالم بد
شد ..محمد نعره زد :گمشو حروم زاده احمق تا همین جا جنازه ات رو کفن پیچ واسه خاندانت
نفرستادم ..
اینا همو میکشن!! ..بلندشدم که ارسن دستش رو به معنی این که تو جلو نیا برام باال اورد واب
دهن خونیش رو تف کرد تو صورت محمد وگفت :حیف که سپیده ..
دست محمد چنان روی گونه اش نشست پرت شد عقب وبعد هم یقه اش رو گرفت وگفت :عوضی
اسم زن منو نیار گمشو تا لهت نکردم ..
ارسن نگاهم کرد...مثل بید میلرزیدم ازادامه این دعوا ..لب زد ببخشید زن منی تو ..
محمد رو هل داد وگفت :نمیخوام جلوش بزنمت ..مثل تو یاغی نیستم ...
محمد پوزخند زد وگفت :تو مرد نیستی بدبخت بی ناموس ..غیرت روبا یاغی گری اشتباه نگیر
.اخالقم رو گندتر نکن که پاچه ات رو درست وحسابی بگیرم گمشو ...
انگار همین حرفا کافی بود که مثل دوتا ببر درنده حمله کنند بهم ..داد میزدن ومیزدن همو ..دستم
رو جلوی دهنم گذشته بودم وزار میزدم ...ارسن روی زمین افتاده بود ومحمد با لگد محکم میزد تو
قفسه سینه اش ..زار میزدم والتماس محمد میکردم که نزنتش که بازوم رو گرفت وبرم گردونند
وبا داد گفت :ازکی داری دفاع میکنی ...با تو هستم ...
بلند بلند گریه میکردم وبا چشمای اشکی نگاه میکردم به ارسن که به خودش میپیچید ...وتالش
داشت بلند بشه ..
فکم رو گرفت وصورتم رو جلوی خودش اورد وگفت :سری رو که بغییر من اسمــــی وچهــــره
کسی دیگه ای رو باشه رو میشـــــکنم ..میــــفهمی ...
صدای ارسن امد که گفت :کشتمت عوضی ..ولش کن ..
صورتش پر خون بود ..دستمو بند مبل کردم که محمد ارسن رو هل داد واونم افتاد ویقه اش رو
گرفت وگفت :چی جناب نائینی ..من اینقدر غیرت دارم که نذارم زنم واسه همسر ...
هنوز داشت حرف میزد که بلند گفتم :محمد ولش کن ...
نگاهم کرد وگفت :سپیده بخوای ازاین دفاع ویا حرفی بزنی مطمئن باش که لهت میکنم
..۳۰۴
پروانه های وصال
سری تکون داد وبه محمد منصور نگاه کرد ...خم شد وپیشونی محمد رو بوسید که رفتم عقب وبالفاصلحه از صدای
سری به معنای تاسف تکون دادم وبا داد حرف زدم که ترسم رو خالی کنم ونلرزم ...وگفتم :ولش
نکنی میرم ..
دستام رو مشت کرده بودم اما خیلی ضایع ومشخص میلرزیدم ..ولش کرد ولگدی زد به قفسه
سینه اش ورفت اون طرف سالن به راه رفتن ..نگاه کردم به محمد که چنگ میزد به موهاش وراه
میرفت .....نگاه کردم به ارسن که داشت نگاهم میکرد ته لبخندی روی لبش وبا نگاه انگار قربون
صدقه ام میرفت ولب میزد "چیزی نشده که مامان کوچولو" ..هق هق گریه ام بلندتر شد وصدای
سکوت تو خونه رو میشکست ..نگاهم رفت روی زنجیر طالش که یک صلیب بود ..به چهره گندمی
رنگش وچهره مردونه اش ...لب گزدیم که سرفه کرد ولخته های خونی رو باال اورد ..ترسید جیغ
کشیدم ورفتم کنارش وگفتم :ارسن خوبی ؟..محمد! ..
کل چهره اش خندید وبا صدای که فوق العاده اروم بود وخس خس داشت گفت :ترسیدی خانومم
...ای سپیده ..خیلی دوست دارم ریزه میزه ..
دست کشید به زنجیر صلیب طالیی رنگش وخیره به سقف ادامه داد :کاش فراموشی نمی گرفتی
ومنو یادت میومد ...مخواستم یاد اوری کنم روزی رو که فهمیدیم حامله ای ..یادته شب بود .مدادم
میگفتی دهنم بو اهن میده ...وای سپی...
باز سرفه کرد ولخته خون از دهنش خارج شد ..صورت داشت کبود میشد ومدام سرفه میکرد ..زانو
زدم کنارش .دستمو گذاشتم روی شونه اش وناباور با اشکای که دیدم رو تار کرده بودن گفتم
:ارسن ..نفس بکش ..هی مَرد نفس بکش ..
مدام سرفه میکرد وخون باال میاورد ..سر بلند کردم وبه محمد که داشت نگاه میکرد گفتم
:کشتیش ..عوضی کشتیش ...محمد توکشتیش ...
قدم برداشت سمت در خونه وهرچی رو که جلوش بود برمیداشت وپرت میکرد صدای شیشه های
شکسته کل خونه رو برداشته بود ...نگاه میکردم به حرکات عصبیش ودیونه وارش ..که بلندم کرد
وگفت: تا لهت نکردم گمشو فقط ..
تند تند اشکام رو پاک کردم تا بتونم ارسن رو ببینم که با خس خس نفس میکشید ونگاهش روم
بود ...یهو محمد هلم داد محکم سمت ارسن ..تعادل رو ازدست دادم وافتادم روی مبل خودشم
رفت بیرن ودررو چنان بهم زد که شیشه های خونه لرزید ...تند تند باز اشکم رو پاک کردم باید
زنگ میزدم اورژانس ..با قدماهای که سنگین بود وسرسنگین تر راه افتادم تا تلفن رو پیدا کنم که
صدای ریزش امد که صدام زد ..برگشتم کنارش نشستم که زمزمه کرد :ای بابا بازم که اشکی این
چشمای خوشگلت ..سپیده یک چیزی که من اگر بد بودم هرچی بودم فقط واسه این بود که خیلی
دوست داشتم ..خیلی دوست داشتم ..
چهره اش داشت سفید میشد ...دستش رو که میلرزید باال اورد وسرم رو گذاشت روی سینه اش
وگفت :دوست دارم وداشتم ....
نگاهش کردم وگفتم :هی نخوابی ..
لبخندی زد وخیره ش یه سفیدی سقف وچشماش سفید شد ..انگاری نفسش باال نمی امد ...شالم
رو چنگ زد وفشار میداد .چهره اش کبود شده بود از بی نفسی ..نگاهم کرد وبا لب های که میلرزید
لب زد :"""خوشبخت باشی عمرم""" ...
با زجه گریه کردم وگفتم :نمیر ..هی مَرد نفس میکشی دیگه "اما نمی کشید "...
روصورتش خم شدم وزدم روصورت خونیش وگفتم :هی بیدارشو ..هی ..پاشو ...
دستش که گوشه شالم رو چنگ میزد رهاشده بود وشالم بود که البه الی انگشتش بود ...قطره
های اشکم صورتش رو انگاری میشست ..مشت زدم روی قفسه سینه اش وبا این که میلرزیدم
ویخ کرده بودم برش گردونندم وزدم به پشتش ...زجه میزد واسم خدا رو میبردم که نمیره ...زنجیر
طالی صلیبش زیر دستم بود ..
دست سردش که به دستم خورد ترسیدم ..رفتم عقب ..مردمک چشماش خیره نگاه میکرد به جای
نامعلومی ..تکونش دادم وگفتم :ارسن ؟؟!!
دیگه کامال تموم کرد ..یک جیغ بلند زدم که شد ناقوسی توی گوشم وناباور نگاه کردم به مردی
که توخون غرق بود وجلوم افتاده بود ..شالم هنوز تو دستش ...از شدت گریه نفسم باال نمی امد
..صدای محمد منصور بلند شد ..حتما اونم فهمید که باباش مرده ...لعنت به من ..کاش هیچ وقت
درروباز نمی کردم ...دست یخش رو گرفتم وزار زدم ..که در باز شد ومحمد امد داخل ..حتی
سربلند نکردم نگاهش کنم ..دم میومد ازش ...دوبار تکونش دادم وگفتم :پاشو نفس بکش ..هی
پاشو ..
صدام میلرزید ..تنم میلرزید روحم میلرزید انگار که زیر خروار ها خاک باشم ...انقدری که حالم
بدشد وچشمام سیاهی رفت *
یک ماه گذشته بود ومن توی اتاقم خودمو حبس کرده بودم وهرروز وهرشب اون اتفاق مثل فیلمی
جلوم ظاهر میشد ومن مگه پسرم مشکلی میداشت که میرفتم بیرون ...یک ماه نحسی که که
ارسن رفت زیر خاک های سردتو قبرستان ارمنی ها ..هیچ وقت نرفتم سرخاکش ...محمدحسین
رو هم نخواستم ببینم ..یعنی دلم فقط تنهای رو میخواست با وجود پسرم ...پسری که تازه
۳۰۵
پروانه های وصال
سری به معنای تاسف تکون دادم وبا داد حرف زدم که ترسم رو خالی کنم ونلرزم ...وگفتم :ولش نکنی میرم ..
دوماهش شده بود وبه معنای واقعی کلمه یتیم شده بود...من عمرا اگر تواین شهر دوم بیارم
...درودیوار این خونه انگار مثل شب اول فبر که میگن قبر تنگ میشه وعذاب میکشی شده ..انگاری
له ام کردن ...نمی خوام زیر نگاه خواهرم سارا که پراز ترحمه زندگی کنم ..نمی خوام زیر بار پچ
پچ های مادرم که چقدر بدشانسم ..چقدر طالعم سیاه هست زندگی کنم ...با این که ارسن رو اصال
نمی شناختم اما همون لبخند های اخرش ..همون حرفاش ته دلم رو گرم میکرد ومن یک عالمت
سوال همیشه همراهم بود که چرا ازاین مرد جدا شدم ؟؟..مگه چی شده بود ؟؟...نمیشناختمش
ویک حس ناشناخته نسبت بهش داشتم...میدونم که دوست داشتن نبود ..اما تنفر هم نبود ..یادم
امد از اون موقعی که زنجیر صلیبش که اتور دادش بهم ...نمی دونم چرا داد ..ونمی دونم چرا مثل
این دیونه ها قبولش کردم ...افسرده نبودم اما ازهمه ادمای اطرافم ونگاه های گاه پرتعجب وگاه
ازسر ترحمشون بیزارم میکرد که برم سمتشون ..این اتاق که عذابش مثل یک قبر تاریک ونمور
بود رو میپسندیدم تا رفتن به بیرون ازاین اتاق ..به اندازه بیست سال عمرم بغض جمع شده بود
توگلوم ونمی تونستم گریه کنم ...خوددرگیری داشتم وبغض داشتم ومیگفتم االن دقیقا داری داسه
کی گریه میکنی ؟؟تو که به قول مادرت ازاول طالعت سیاه بود ..شانس نداشتی ..االن باید کنار
بیایی باهاش تا گریه کنی ...مسیحی نبودم اما همین طوری گردنبندش رو انداخته بودم گردنم
..نمی دونم شاید عذاب وجدان داشتم که مرد سابق زندگیم رو شوهرم دیگه ام کشته ومن خودمو
مقصر میدونم ...ارسن رو هنوزم یادم نیامده بود ونمی شناختمش ولی حس زجر دار عذاب وجدان
ول کنم نبود ...دوستش نداشتم ودرعین حال متنفر هم ازش نبودم واین زنجیر رو بسته بود فقط
واسه این که شاید یک ذره عذاب وجدان رها کنه منو ...اما به همون اندازه که زنجیر دور گردنم
گاهی گردنم رو اذیت میکرد صدبرابر بدتر حس عذاب وجدان داشت خفه ام میکرد ونابود
....توتاریکی اتاقم زل زدم به محمد منصور ...اروم خوابیده بود ...اروم بغلش کردم وبوییدمش
...صورت گرد وکوچولوش رو چندبار بوسیدم که بیدارشد وچشم باز کرد اما خیلی ناز با لبای
صورتیش یک خمیازه کشید وبامزه تر خوابید ...لباش رو بوسیدم وزمزمه کردم عشق مامان ..گل
پسر ریزه میزه مامانپتوی کوچولوش روش کشیدم ونگاه کردم به ساک کوچولوی که وسایل محمد منصور بود ...برای
فردا برنامه ها داشتم ..میخواستم از زیر نگاه پر از ترحم خواهرم که از صد تا تیغ برنده تر نسبت
بهنگاه های دیگران بود واز حرفای یواش مامانم درباره شانس وبختم فرار کنم ..انگاری اونا
ازصدتا غریبه برام بدتر بودن حرفاشون وکاراشون ..چند روز پیش ازبین وسایلم که توی یک
جعبه بود یک فیلم پیدا کردم ..اول نمی دونستم چی هست بعد که داخل دستگاه گذاشتم دیدم
فیلم عروسیم باارسن هست ...اونم از نصفه که داشتیم عقد میکردیم ..اما عجیب ترش این بود که
بقیه اش ازداج من ومحمد حسین بود ...اون فیلم رو که دیدم نمی دونم چرابه خوددرگیری هام
اضافه شد وحالمو بدتر کرد ومدام با درونم درحال جدال بودم ...میخواستم برم ..برم یکجای
دورازهمه ..دوراز دورغ گو ترین انسان های نزدیک زندگیم ..یک چیزی رو که بدون بحث بادرونم
قبول داشتم این که هیچ وقت نه خواهر ونه مادرم رو نمی بخشم واسه پنهان کاری که ازم کردن
ونیمی از گذشته من رو که قسمت مهمش بود رو ازم مخفی کردن ..به ساعت نگاه کردم که سه
نصف شب بود ومن خوابم نمی برد ...خم شدم که برق زنجیر به چشمم خورد ..تو تاریکی اتاق
فقط نور ماه بود که از پنچره میتابید به روی تخت وروشن میکرد اتاق رو بانور مهتابی رنگش
..میخواستم فرار کنم با موجودی هفت میلیون که اونم مربوط به فوختن داروندار زندگیم ...یعنی
هرچی طالیی که از اول کودکیم تا به االن داشتم ...بیشترشون مال دوران زندگیم باارسن بود
..البته چقدر ممنون شدم ازبابام که واسم توبچه گی اونا رو خریده بود ...یادم امدازروزی که بعد از
فراموشی سارا همه فیلم ها رو بهم نشون میداد وتو هرفیلم واسه تولد یا شاگرد اولی ..کادو
دستبند یا گوشواره وامثال ان ها رو میگرفتم ..
صدای اذان که بلندشد..ایستادم رفتم که وضو بگیرم ...نمی دونم چرا بااین گردنبند کنار نمی امدم
...درش اوردم و تویک قسمت از کیفم که جای مطمئنی بود جمعش کردم ..ایستادم به نماز...نماز
رو که سالم دادم بلندشدم ومانتوم رو پوشیدم با مقنعه ام ..اروم ساک کوچولوی خودم وپسرم رو
برداشتم ..اروم کلید دراتاق رو چرخوندم ..خونه کامال تاریک بود ...اروم رفتم بیرون ..کفش های
اسپرتم رو برداشتم وبدون ایجاد سروصدای رفتم تو حیاط ...متوجه شدم یک نفر هست سریع
۳۰۶
#نماز_شب 💐🍃
💫مرحومآیت الله ناصری :
مقام محمود ميخواهی ، نمازشب بخوان. اگر حاجت و گرفتاری داری، نيم ساعت،يک ربع ساعت،قبل از اذان صبح بلندشو؛دورکعت نماز بخوان وبگو«خدايا! عنايت کن»خدا شاهد است محرومت نمیکند.
#آیت_الله_ناصری
#امام_زمان
#شعبان
#حجاب
•{🌙}
شما #نمازشب نخونے
چپ نمیکنے بیفتے توی درّه📛▒
ولی سحرها یه چیزایی میدن
○● که هیچوقتِ دیگھ نمیدن 😍●○
#استادپناهیان
#امتحانکن
#دلتآروممیگیره
#کمپیننمازشبخوانها🌸•
••
تصویرروبازکنبههمینسادگیهها✌️
#شبتونرویاےحرم💫
1_1677651736.mp3
12.21M
با سلام و احترام
خواهشمندم تمامی اعضای گروه این صوت را تا آخر گوش بدهند.😌
🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴
ملتمسانه ملتمسانه ملتمسانه از همه دوستان تمنا داریم تا آخر گوش کنید ودر گروها ارسال بفرمایید
🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴
همه ما شرعا مسئولیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها💚
#نماز_شب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️آرامـش آسمـان
💫شب سهم قلبتان باشد
⭐️ و نـور ستـاره ها
💫روشنی بـخش
⭐️تـمام لحظہ هایتان
💫خُــدایـا
⭐️ستارههای آسمـانت را
💫سقف خانه دوستانم کن
⭐️تا زندگیشان
💫مـانند ستـاره بدرخشد
⭐️شبتون بخیر
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی✨🌺
✨بار خدایا..
🌺ای گستراننده ی هر گسترده و
✨ای آفریننده ی دل ها بر فطرت های خویش
💫خدایا...
🌺آن چه از اعمال نیکو که تصمیم
✨گرفتم و انجام ندادم ببخشای
💫خدایا...
🌺ببخشای آن چه را که با زبان
✨به تو نزدیک شدم
🌺ولی با قلب آن را ترک کردم.
💫خدایا..
🌺ببخشای نگاه های اشارت آمیز
✨و سخنان بی فایده
🌺 و خواسته های بی مورد دل
✨ و لغزش های زبان را
🌺 آمیـن
💫دل های تان پر از آرامش
🌺لبخند خدا همراه همیشگی زندگی تان
🌸🍃