🌸سحر سیزدهم....
ضیافتت، به نیمه اش، نزدیک می شود.
و ما، غرق در بوسه های مداوم توییم.
نميدانم چقدر مهمان خوبی بوده ايم؟
اما، به لبخند های بی همتایت قسم؛ تو شاهکارترین میزبان عالمی!
چنان ندیده، میخری؛ که گویی میان ما و تو، هیــچ نقطه تاریکی، جلوه نکرده است.
شرمنده چشمان توام؛ دلبرم
اذن مناجات که می دهی، با خودم می اندیشم، چرا باز هم، برویم آغوش گشوده است؟
من بارها این سوال را با خودم تکرار کرده ام؛
مگر چقدر می توان، ندید گرفت...
مگر چقدر می توان، بخشید...
مگر چقدر می توان، ندیده خرید؟
نام "ستار "، تو، حِصنِ حَصینِ من است...خدا
و عقل ناچیز من هنوز، از ستاریتِ تو، انگشت به دهان مانده است!
ندید گرفتن هايت، چنان مرا دلباخته ات کرده، که تصور جاماندن از آغوشت نیز، نابودم می کند.
این رمضان، برای سرکشیدن اسم های تو، سحرخيز شده ام.
مرا به خودت، شبیه می کنی، دلبر رعنا قد من؟
قنوت امشبم، بال درآورده است؛ به نام نامی "ستار" تو....
مــرا، مثل خودت...به "ندیدن" عادت بده...؛
یا ستّارُ.... یا ستّارُ.... یا ستّار.....
AUD-20220407-WA0014.mp3
3.89M
ا✨🍃🍂🌺
ا🍃🍂🌺
ا🍂🌺
ا🌺
📖 تلاوت روزانه یک جزء از قرآن کریم
به صورت تحدیر (تندخوانی)
🌟 جزء سیزدهم قرآن کریم 🌟
👤 #استاد_معتز_آقایی
🌷 ۷ نشانه مومنین:
🌷قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ...قطعامومنین سعادتمند شدند
🌷مومنین کیانند؟
🌷الذینهم فی صلاتهم خاشعون
🌷۱.آنانکه درنماز، ادب وحضور قلب دارند
🌷والذینهم عن اللغو معرضون
🌷۲.علاوه بر ترک گناه ،کاربیهوده هم انجام نمیدهند
🌷۳.والذینهم للزکاة فاعلون
🌷۳.خمس وزکات مالشان را میدهند
🌷۴.والذینهم لفروجهم حافظون
🌷۴.وعفیف وپاکدامن هستند
🌷۵ و۶.والذینهم لاماناتهم وعهدهم راعون
🌷۵.امین هستند.۶. ووفای به عهد میکنند
🌷۷.والذینهم علی صلواتهم یحافظون
🌷۷.بر وقت نمازها مراقبت میکنند.
🌷اولَٰٓئِكَ هُمُ الْوَارِثُونَ (١٠)مومنون
🌷الَّذِينَ يَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ (١١)مومنون
اینهاوارث فردوس بهشتندودرآنجا جاودانه اند
🍃🌸🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کتلت_سویا😍😋
ازقبل 1لیوان سویا رابا آب گرم خیسوندم وگذاشتم یکساعت بمونه تا خوب سویا خیس بخوره وبعد از صافی ردکردم وخوب آبش رو گرفتم وچرخ کردم. 4عدد سیب زمینی راهم آبپز کردم وبعد خنک شدن رنده ریز زدم.
1عدد پیاز متوسط راهم رنده درشت زدم وآب پیاز روگرفتم.
حالا درظرف همه مواد رامخلوط کردم، که شامل سیب زمینی وپیاز وسویاو2قاشق غذاخوری پودرسوخاری(من پودرپانکو راآسیاب کردم واستفاده کردم) 1عددتخم مرغ وادویه جات که از هرکدام 1قاشق چایخوری ریختم(پودر تخم گشنیز +فلفل قرمز +پودر سیر+زنجبیل+زیره+زردچوبه+پاپریکا) وکمی نمک وکمی هم جعفری خرد شده (من فریز شده ریختم) همگی راخوب مخلوط کردم تا حالت چسبندگی پیدا کند (اگه دیدین کمی مایه چسبندگیش کمه، یک قاشق آردنخودچی بریزید).
بزارید ماهیتابه گرم شود بعد روغن بریزید چون اگه همون اول روغن بریزید زود روغن میسوزه، بعد از مایه کتلت به اندازه یک نارنگی کوچک بردارید وبه شکل دلخواه شکل بدین وسرخ کنید.
درآخرکتلتها را بزارید روی دستمال کاغذی آشپزخونه تاروغن اضافه آن گرفته شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پفکی_نارگیلی 🥯 😋😍
▫️سفیده تخم مرغ ۴ عدد
▫️پودر شکر ۲۵۰
▫️پودر نارگیل ۱۵۰
▫️هل یا وانیل به میزان لازم
دمای فر ۱۵۰ درجه سانتیگراد
زمان پخت ۷-۱۰ دقیقه
🔴نکات
♦️نصف دستور در فیلم درست شده است.
♦️ مواد به دمای محیط رسیده باشند
در صورت امکان قابلمه آب روی حرارت ملایم باشد
♦️به جای هل از وانیل میتوانید استفاده کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رولت😍😋
تخم مرغ چهار عدد
شکر ۱۲۰ گرم(از نصف لیوان یک بند انگشت بیشتر)
وانیل یک قاشق چایخوری
آرد ۱۰۰ گرم(از یک لیوان یک بند انگشت کمتر)
کاکائو ۳۰ گرم(سه قاشق غذا خوری)
بکینگ پودر یک قاشق مربا خوری
🔺اندازه های رولت چون باید دقیق باشه به گرم نوشتم ولی به پیمانه هم اندازه کردم،اگر خواستید اضافه میکنم ولی اگه رولت تون خوب نشد دیگه تقصیر از من نیست.
طرز تهیه:
تخم مرغ و شکر و وانیل و با هم میزنیم تا سفید و پوک شود،بعد مواد خشک رو تلک کرده اضافه میکنیم و با لیسک آروم هم میزنیم،داخل سینی ۳۰ در ۴۰ کاغذ گذاشته مواد رولت رو میریزیم و داخل فر از قبل گرم شده با دمای ۲۰۰ درجه حدود ۹ تا ۱۱ دقیقه میپزیم.
بعد از اینکه از فر خارج کردیم و رولت از داغی افتاد روی دستمال پودر قند الک میکنیم و رولت رو با دستمال رول میکنیم و میزاریم بمونه خنک بشه،بعد از خنک شدن باز میکنیم و خامه کشی کرده و دوباره رول میکنیم و داخل یخچال دوساعت استراحت میدیم و برش میزنیم ،من روش کمی خامه زدم و شکلات بن ماری ریختم بعد برش زدم.
خامه ای که استفاده کردمو استوری میکنم ببینین.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سیبزمینی_خوشمزه😍😋
۷ تا سیبزمینی متوسط
۱ ق غ روغن زیتون
۱ ق چ نمک
۱ ق چ فلفل
۱ پیمانه پنیر خامه ای
فلفل سبز تند ۶ عدد خورد شده
پنیر چدار نصف پیمانه
پنیر موزارلا نصف پیمانه
خامه سه چهارم پیمانه
نمک ۱ ق چ
فلفل ۱ ق چ
گوشت ۱۲ تیکه
پنیر چدار ورقه
#نقش_انسان_در_تقدیرات_شب_قدر ۳
قبـل از قـ💫ـدر
اول یه چـــرتکه بنداز؛
چیزهایی که قراره بخوای؛
در شأنِ حقیقتِ وجود تو هستند یا نه؟
اول قیمتت رو بشناس
بعد، یه لیسـ📄ـت نورانی بنویس!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺کنایه مجری برنامه زندگی پس از زندگی به رسانه های داخلی و خارجی
🔹تجربه گر: ابتدا با آمدن به ایران به خاطر تصوری که از طریق رسانه ها و فضای مجازی از ایران داشتم مخالف بودم
🔹عباس موزون :رسانه های داخلی و خارجی خسته نباشید!
💠حکم روزه واجب معین(مثل ماه رمضان) کسی که مردد در گرفتن روزه می شود یا اینکه قصد می کند یکی از مبطلات روزه را انجام دهد؛ چیست؟
🌺اگر در روزهی واجب معین بین روز مردد شود که روزه را ادامه دهد یا نه و یا تصمیم بگیرد یکی از مبطلات روزه را انجام دهد ولی آن را انجام ندهد، بنا بر احتیاط واجب باید روزه را تمام کند و بعداً قضای آن را بگیرد.
📚 رساله نماز و روزه آیتالله خامنهای/مسأله ۸۱۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥#کلیپ_تصویری
🔅میخوای زندگیت عوض شه ؟
🔰 #استاد_عالی
# یا ابا صالح المهدی ادرکنی ❤
سلامتیامامزمان # صلوات🌹
《 اللهم عجل لولیک الفرج ♡》
🌷 آیتالله شهید #بهشتی :
بزرگترین برکت #ماه_رمضان، پیراستن و دور کردن یا کاستن آلودگیها از جانمان و از خلقیاتمان است. اگر ماه رمضان بیاید و بگذرد و #اخلاق ما همان اخلاق ناپسندی باشد که داشتیم ماه کم برکتی برای ما بودهاست.
📚 پایگاه اطلاعرسانی حفظ و نشر آثار شهیدبهشتی
🍃🌸🌺🌸🍃
✨﷽✨
#حکایت
✅از كجا دانستند؟
✍ يكى از كوهنوردان مى گويد: در تمام مدت سال از منزلم تا بالاترين نقطه تپه اى كه در محيط زندگيم بود، راهپيمايى مى كردم. زمستان بسيار سردى بود، برف سنگينى زمين را پوشانده بود، از محلى كه رفته بودم بر مى گشتم، در مسير راهم در بالاى تپه حوضچه اى پر آب بود. گنجشك هاى زيادى هر روز پس از خوردن دانه به كنار آن حوضچه براى آب خوردن مى آمدند؛ آن روز سطح حوضچه را يخ ضخيمى پوشانده بود، گنجشك ها به عادت هر روز كنار حوضچه آمدند نوك زدند، سطح محل را يخ زده يافتند، ايستادم تا ببينم كه اين حيوانات كوچك ولى با حوصله چه مى كنند.
ناگهان يكى از آن ها روى يخ آمد و به پشت بر سطح يخ خوابيد، پس از چند ثانيه به كنارى رفت، ديگرى به جاى او خوابيد و پس از چند لحظه دومى برخاست، سومى به جاى او قرار گرفت، همين طور مسئله تكرار شد تا با حرارت بدن خود آن قسمت را آب كردند؛ وقتى نازك شد با نوك خود شكستند آب بيرون زد، همه خود را سيراب كردند و رفتند؛
براستى اين عمل اعجاب انگيز چيست؟ از كجا فهميدند كه يخ با حرارت آب مى شود سپس از كجا فهميدند كه بدن خود آن ها حرارت مناسب را دارد و از كجا دانستند كه بايد اين حرارت با خوابيدن روى يخ به يخ برسد و از كجا فهميدند كه با خوابيدن يك نفر مشكل حل نمى شود، بلكه بايد به نوبت اين برنامه را دنبال كرد؟ آيا جز هدايت حضرت حق اسم ديگرى بر اين داستان مى توان گذاشت؟!
📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامی جلد 13 اثر استاد حسین انصاریان
🍃🌸🌺🌸🍃
#داستان
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»
زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.
شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»
زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.
🍃🌸🌺🌸🍃
پروانه های وصال
#ولایت 49 🔷 یه حرف درِ گوشی هم بهتون بگم: روزِ قیامت میگی مبارزه با نفس سخت بود و من نتونستم...! 😓
#ولایت 50
🌷 امام صادق علیه السلام در تفسیر آیه «الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ» امروز دین شما رو کامل کردم؛
فرمودند:
✨«الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ بِإِقَامَةِ حَافِظِهِ
وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی بِوَلَایَتِنَا
وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دِیناً أَیْ تَسْلِیمَ النَّفْسِ لِأَمْرِنَا» ✨
🔸مناقب آل ابیطالب/ ج ۳، ص ۲۳
👈 یعنی "حافظ دین" رو که #ولایت هست معرفی کردم
و اینکه نعمتم رو براتون تمام کردم یعنی "نعمتِ ولایت" رو بهتون دادم💎👌
✅ و اینکه حالا راضی شدم از دین اسلام یعنی "هوای نفست رو تسلیم امر مولا کن"💖
"اسلام حقیقی" که خدا راضی میشه اینه👆
🌹
پروانه های وصال
دنیا بود... پیش خودم هزارتا فکر داشتم... اینکه چجوری شد به حاج احمد گفتم عاشق فاطمه ام و اونو میخو
بینیشو باال کشید و گفت:
هامون: همین که دیدمت و به حرفام گوش دادی خدارو شاکرم و ممنون توام....
امیدوارم به خاطر آزار و ترسی که بهت رسوندم منو ببخشی....
نگاه کرد توی چشمام...
چشمای میشی رنگش مهربون و ملتمسانه بود، درست برعکس اون شب....
خیلی راحت این هامون جلومو باور کرده بودم....
با شرمندگی گفت:
هامون: حاللم میکنی فاطمه خانوم؟؟؟
سرمو تکون دادم و قطره ی اشکم سر خورد روی گونم....
خوش به حالش که مطمئن بود آقا نگاهش میکنه....
خوش به حالش که شفا گرفته بود و خودش انتخاب کرده بود عوض بشه...
گوشه ی چادرمو گرفت توی دستش و بوسید...
بین گریه هاش گفت:
هامون: خاک پاتم فاطمه....
بلند شد...
پشت کرد بهم که بره....
صدام از ته چاه بلند شد....
با لرزشی که توش پیدا بود گفتم:
من: آقا هامون...
برگشت سمتم....
نگاهمو انداختم پایین و گفتم:
من: خوشحال میشم همسر کسی باشم که آقا بهش نگاه ویژه داشته....
با تردید نگاهم کرد....
اشکام صورتمو خیس کردن....
برگشت سمتم و نشست رو به روم....
با ناباوری گفت:
هامون: تو چی گفتی؟؟؟؟ یا خدا....
برگشت سمت ضریح و گفت:
هامون: مخلصتم اربابم....
دوباره برگشت سمت من و با خنده گفت:
هامون: اول مخلص خدا و ارباب بعدم مخلص شما....
حالم وصف نشدنی بود....
انگار دوباره متولد شده بودم...
سبک و آروم...
خوشحال و سر مست....
باورم نمیشد فاطمه و خانوادش انقدر راحت با این قضیه موافقت کنن....
روی ابر های توی آسمون قدم بر میداشتم...
با اصرار من علی آقا قبول کردن قبل از رفتن توی حرم سید الشهداء عقد کنیم....
برای اولین بار از اینکه کسی رو نداشتم خوشحال بودم...!!!
چون خودم میتونستم هر تصمیمی رو عملی کنم...
با فاطمه رفتیم طال فروشی....
طال های پر زرق و برق عربی شده بود سوژه ی خنده ی جفتمون...
بعد از چند ساعت وقت گذاشتن موفق شدیم یه حلقه شبیه به سلیقه ی ایرانی ها پیدا کنیم...
هرچند که بهش قول دادم توی ایران هر مدلی خواست براش بگیرم اما اون معتقد بود همون
حلقه قشنگ ترین حلقس و تا آخر عمرش نگهش میداره...
جالب بود...
فردا صبح ساعت9 هر دو کاروان پرواز داشتیم ....
وسایلو جمع کردیم و تحویل کاروان دادیم...
صبح روز بعد برای نماز و وداع راهی حرم شدیم و خیلی زود یه روحانی پیدا کردیم تا صیغه ی
عقدو بخونه...
اونم صبح زود....!!!!
رو به روی ضریح آقا نشستیم کنار هم....
مثل خواب بود برام....
چه عقد شیرینی...
میتونم قسم بخورم کسی به زیبایی ما ازدواج نکرده...
ساده و در حضور آقا...
بدون کوچک ترین تجمالتی....
صدای عاقد بلند شد
النکاح و سنتی...
و خیلی زود فاطمه بله گفت....
کل کاروان که حاال شاهد عقد ما بودن صلوات فرستادن و برامون آرزوی خوشبختی کردن...
دست های ظریف فاطمه رو توی دست گرفتم...
حس عجیبی که با گرفتن دست هیچ دختری پیدا نکرده بودم....
همسرم انقدر برام دوست داشتنی بود که با گرفتن دستش دگرگون بشم....!!!
بی قراری می کردم برای دیدن یه تار موش...
و اینکه ببینم آیا واقعا دختر چادری ها هم جاذبه و دلبری زنونه بلدن؟؟؟؟!!!
حلقشو دستش کردم و این شد آغاز زندگی مشترک ما...من و فاطمه
۱۵
پروانه های وصال
بینیشو باال کشید و گفت: هامون: همین که دیدمت و به حرفام گوش دادی خدارو شاکرم و ممنون توام.... امید
خودم خواستم...
و خوشحال و شاکر خدا بودم که خانواده ی روشن فکری دارم....
از فرودگاه با هامون راهی خونش شدم....!!!
خواستم خرج مراسم عروسی رو خیلی زود مطب بزنه...
با اینکه هامون اعتقاد داشت که بتونه از پس هر دو کار بر بیاد اما با اصرار من قبول کرد....
انقدر توی همون چند ساعت، شیفتش شده بودم که صبر نداشتم برای گرفتن عروسی.....!!!
با اجازه ی پدر و مادرم همونجا توی فرودگاه ازشون جدا شدیم....
بنز مشکی رنگشو که توی پارکینگ بود روشن کرد و گفت:
هامون: باورم نمیشه فاطمه....
تو فرشته ای خانومم...
لبخندی به روش پاشیدم و گفتم:
من: منم باورم نمیشه...
اخمی کرد و گفت:
هامون: بدون عروسی به دلم نمیشینه...
تا آخر عمر باید حسرت عروسی بخوریم ها...
من: من عقده ی عروسی ندارم هامون جان...
دلم میخواد خانوم خونت باشم خیلی زود
چشمکی زد و گفت:
هامون: خسته که نیستی؟؟؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
من: نه....
خندید و گفت:
هامون: عالیه....
تا رسیدن به مقصد کلی حرف داشتیم واسه زدن...
نفهمیدم چقدر گذشت که هامون جلوی بهترین آرایشگاه تهران نگه داشت...
با تعجب گفتم:
من: اینجا اومدیم چیکار؟؟؟
هامون: میخوام یه عروسی دو نفره ترتیب بدم...
شماره ای که روی تابلو بود گرفت:
میخواست وقت بگیره واسم....
خانوم آرایشگر گفت وقت نداره اما با پیشنهاد وسوسه انگیز هامون ک سه ملیون نقد واسش
فرستاد دهنش بسته شد و قرار شد دو ساعته یه عروس حسابی درست کنه....!!!
*فصل بیست*
عاشق فاطمه بودم....!!!
لحظه شماری میکردم واسه رسیدن به خونه...!!!
فاطمه آماده بشه به یه مزون خوب رفتم و یه لباس عروس آماده و شیک خریدم...
یه دست کت و شلوار مشکی برای خودم که همونجا پوشیدم.....
و یه دسته گل رز قرمز که با گلهای ساده ی روی ماشین ست شد....
به سرعت راهی آرایشگاه شدم....
سه ساعتی گذشته بود و میدونستم فاطمه آمادس...
زنگ در آرایشگاهو زدم و لباسو تحویل دادم تا فاطمه بپوشه....
خیلی معطل نشدم تا اومدنش....
وای که فاطمه ی من بی شک فرشته بود، فرشته....
با دیدنم اخم کرد و گفت:
فاطمه: هااااااموووووون!! چیکار کردی پسر؟؟؟؟
نگاهش کردم گفتم:
من: هیچی خوشگلم... در مقابل خانومی تو هیچه....
بردمش بهترین آتلیه ی شهر....
برای اولین بار....
حجابشو آروم برداشتم....
خدای من....
چقدر زیبایی...
چه بدنی، چه اندامی...
چه رنگ مویی و چه عضلاتی...
محو تماشاش بودم....
آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
من: یه چرخ بزن....
دامنشو باال گرفت و چرخید....
سفیدی پاش از زیر لباسش حسابی ول ول میکرد...
با شیطونی نگاهم کرد و گفت:
فاطمه: میپسندین آقا؟؟؟
خیره نگاهش کردم و گفتم:
من: تو فوق العاده ای دختر.....
باید اعتراف کنم خوشگل ترین دختری هستی که...
دستشو جلوی دهنم گرفت و گفت:
فاطمه: خواهش میکنم از گذشتت حرف نزن...
دستشو بوسیدم و گفتم:
من: تو خوشگل ترین دختر دنیایی....
چشمکی زد و گفت:
فاطمه: خوشگل ترین دختر دنیا چادر میپوشید که خوشگلیشو فقط خوشگل ترین داماد دنیا
ببینه...
برام عجیب بود...
چجوری تونستم در عرض چند دقیقه عاشق مردی بشم که ازش متنفر بودم؟؟؟؟
به نظر من فقط کار خدا بود و بس....
هامون از نظر من بهترین مرد دنیا بود....
مهربون و با احساس بدون کوچک ترین خشونتی...
انگار اصال این هامون واقعا عوض شده بود و چیزی نبود که من دیده بودمش....
اون حیوون زبون نفهم کجا و هامون مجنون کجا؟؟؟
در عرض همین یکی دو روز زندگی مشترک به اندازه ی تمام دنیا بهش عالقه پیدا کردم و
وابستش شدم....
پیراهن خواب مشکی و طالیی رنگمو توی آیینه نگاه کردم...
نوری که روی پارچه ی ساتنیش افتاده بود حسابی براق نشونش میداد...
موهای سشوار شدمو گل موی مشکی رنگی زدمو به خودم نگاه کردم...
خانوم شده بودم....!!!!
یه خانوم شیک پوش....
هیچ وقت وضعیت مالیمون از حد معمولی به باال نمیرفت...
پدرم یه کارمند ساده بود و یه آب باریک داشت...
اما اینجا و اموال هامون...
بعد از عقد یهویی و اینطوری راهی شدن خونه ی هامون خیلی ها برام حرف درآوردن که تا
چشمش به یه پسر پولدار افتاده خوب تور پهن کرده اما...
به خدا قسم که تنها دلیلم برای ازدواج با هامون این بود که فهمیدم نگاه ویژه ای بهش شده....
وقتی نگاهش کردن حتما دوستش داشتن....
و شاید به واسطه ی هامون به منم نگاه کنن....
در باز شد و با یه جعبه ی شیرینی و یه دسته گل نرگس اومد توی خونه....
با دیدنم گل از گلش شکفت و لبخند زد...
دستاشو باز کرد و منتظر نگاهم کرد...
بدون هیچ تردیدی خودمو توی بغلش جا کردم...
۱۶