🌸سحر هفدهم.....
تنها از یک "قلب بیمار"، گم کردن ردپای تو، انتظار می رود.
بیماری دلم، یک سو... و گم کردن های مکرر تو، از سوی دیگر... تمام حجم دلم را، به درد، آلوده کرده است.
هر دم که نگاهم، از آسمان کنده می شود. چاره ای ندارد،جز آنکه، بر پهنای وجود خاکی ام، سایه بیندازد.
و آنوقت، من بجای روی ماه تو... فقط سایه ای از خودم را می بینم، که دائماً بر گستره دلم، سنگینی می کند!
سنگین شده ام.... دلبرم
اصلا دیگر دلی برایم نمانده، که تو دلبرش باشی...
و این سنگینی، شرح حال دل بیماریست، که چشمانش، تو را از خاطر برده اند.
تا چشمانم، به خودم، می افتند... به چشم بر هم زدنی،تو را گم می کنم.
و تازه میفهمم، که فاصله مــن تا تــو فقط همیــن یک قدم است؛ خودِ خودِ خودم!
پا روی خودم که بگذارم... بی پرده تو را در آغوش خواهم کشید.
سحر هفدهم... عجیب از بوی طبابت تو، پر شده است.
میدانی..!؟
انقدر دلم را قرص کرده ای، که هرگاه دلم بیمار می شود، هراسی از آن، مرا احاطه نمی کند.
زیرا به اعجاز سرانگشتانِ طبیبم، ایمان دارم.
امشب، کتاب نسخه های تو را باز می کنم.
تا نسخه ای برای درد دلم پیدا کنم.
اما، یادم می آید؛
تمام سطر سطرِ نسخه های تو... شفاي سینه های بیماریست که بدنبال نور، سَرَک می کشند.
طبیب من...
درد دلــم را... سـامـان می دهی؟
🍃🌺🌸🍃
6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راه قدس مرد جنگ می خواهد
و مرد جنگ نیز کربلائیست...
#شهید_آوینی
#راه_قدس_از_کربلاست
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَجْ
❓ #مضطر میدونییعنیچی؟
🔹 مدل دعاهای امام زمان اینه که باید از خواب بیدار شی !دعای ندبه، دعای عهد...
🔺یعنی تو خوابی...یعنی بفهمیم بی پدریم....! مضطر بشیم ...!!
کما اینکه مضطر نیستیم. به خدا نیستیم...
🔸 مضطر میدونی یعنی چی؟
مُضطر اونیه که عزیزش تو سی سی یو باشه. خبر بیارن دکتر ازش قطع امید کرده. نمی بینیش دیگه...
چطور میشی؟
غذا بیارن جلوت می تونی بخوری؟!
اون موقع صبح جمعه نیاد دیوانه ای !
🔺 این اضطراره که امام زمان رو می کشه پایین. به والله قسم سه شنبه شب مضطر بشیم، چهارشنبه ما امام زمان رو کشیدیم آوردیم. ول کن جمعه رو... ول کن سفیانی و...
🔺 تو مضطر نیستی، تو در عطش مهدی نمی سوزی... تا نخوایش هزار جمعه بگذره، هزار سفیانی ظهور کنه، او نخواهد آمد...!!
✅ چون امام رو باید خواست...❗️
#اضطرار_فرج
#استاد_رائفی_پور
# یا ابا صالح المهدی ادرکنی ❤
سلامتیامامزمان # صلوات🌹
《 اللهم عجل لولیک الفرج ♡》
🚨 ۱۷ توصیه امام خامنه ای حفظه الله برای امر به معروف و نهی از منکر:
1️⃣ بدانید که کجا و چگونه باید امر به معروف و نهی از منکر کرد!
2️⃣ معروف و منکر را بشناسید!
3️⃣ در متن مسائل کشور باشید و اتفاقات جامعه برایتان مهم باشد.
4️⃣ تذکر همیشه اثر دارد، شک نکنید، به دنبال بررسی احتمال تاثیر نباشید، که تذکر شما فایدهای نداشته باشد، بگویید!
وظیفه شما فقط تذکر با زبان است، هیچ وظیفهی دیگری ندارید.
5️⃣ دایره معروفها و منکرها را به حجاب و چند کار جزئی محدود نکنید! جامع و کلان ببینید.
6️⃣ با اخلاق خوب، محبت و مدارا تذکر دهید ولی تمنا نکنید!
7️⃣ یک کلمه بگویید آقا، خانم، برادر این منکر است، این معروف است، این بد است این خوب است.
8️⃣ شکستن دل مردم، تمسخر، اسراف، گرانفروشی، غیبت، زورگویی، تهمت و... همه از انواع منکرهاست!
9️⃣ درس خواندن، ورزش کردن، محبت، عبادت، دفاع از نظام اسلامی، صدقه، همکاری جمعی و .... همه از انواع معروفهاست!
0️⃣1️⃣ اگر به شما فحش دادند به خاطر خدا تحمل کنید.
1️⃣1️⃣ در دلتان از آن منکر بدتان بیاید و به آن معروف علاقهمند باشید.
2️⃣1️⃣ زبان گزنده نداشته باشید، سخنرانی هم نکنید!
3️⃣1️⃣ خجالت نکشید، نترسید، دچار ضعف نفس نشوید، منتظر دستگاههای دولتی هم نباشید.
4️⃣1️⃣ به هیچ عنوان حق اِعمال خشونت یا برخورد فیزیکی ندارید، به هیچ عنوان!
5️⃣1️⃣ اگر حرفتان اثر نکرد دفعههای بعد از گفتن ناامید نشوید.
6️⃣1️⃣ دیگران را وادار کنید به امر به معروف و نهی از منکر، تاثیر چند نفر خیلی بیشتر است.
7️⃣1️⃣ باهوش باشید، نگذارید کسی به نام این فریضه چهره مومنین را تخریب کند!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃🌺🌸🍃
🔆 #پندانه
🔻روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه میکند.
🔸شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: «استاد، چه شده كه اینگونه اشك میريزيد؟ آيا کسی به شما چیزی گفته؟»
🔹شیخ جعفر در میان گریهها گفت: «آری، یکی از لاتهای این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.»
🔸همه با نگرانی پرسیدند: «مگر چه گفته؟»
🔹شیخ در جواب میگويد او به من گفت:
«شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من میگویند. آیا تو هم همانی هستی که همه میگویند؟! و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون كرد.»
▫️گفتا؛ شیخا، هر آنچه گویی هستم
▪️آیا تو چنانکه مینمایی هستی؟
🍃🌸🌺🌸🍃
✨﷽✨
✅حق کسی که بر تو احسان نموده
✍اما حق کسی که تو را کمک نموده است به خاطر دوستی یا ملک یا قرابت و... بر تو آن است که بدانی او از مالش گذشته و با صرف مال تو را؛ از ذلت بندگی و بردگی دیگران و وحشت آن نجات داده است و مزه آزادی و آسایش را به تو چشانیده است و تو را از اسارت دیگران رهانیده؛و زنجیرهای بردگی را از تو باز نموده و بوی خوش عزت و آزادی را به مشام تو رسانیده است.
او تو را از زندان قهر و جبر بیرون آورده و عُسر حَرج و سختی را از تو دور نموده و با خوشی و خوشرویی و زبان انصاف با تو سخن گفته و تمام دنیا را (به جهت احسانی که نموده است) به تو بخشیده است و تو را فارغ البال ساخته که به عبادت پروردگارت پردازی و در این راستا ضرر مالی را تقبل و تحمل نموده است.
بدان که او نزدیکترین مخلوق خداوند است نسبت به تو بعد از پدر و مادر و برادر و خواهرت و سزاوارتر از دیگران است که در مواقع لزوم به کمک او بشتابی و به خاطر خدا و احسانی که برای تو نموده است یاریش نمایی و خودت را هیچ وقت در اموری که مورد نیاز اوست مقدم ننمایی.
📚منبع: رساله حقوق امام سجاد(ع)
🍃🌺🌸🍃
پروانه های وصال
#ولایت 53 🌺 عنایت امام (ع) سخت ترین کارها رو برای آدم زیبا میکنه. 💞 🔷 یه بنده خدایی میگفت نماز اول
#ولایت 54
⭕️ اتحاد کار آسونی نیست. این که یه جمعِ بزرگی بخوان دور هم جمع بشن خیلی مشکله....
👌 فقط ولایت میتونه این کار رو بکنه. اون محبتی که از #ولایت توی قلبِ مردم قرار میگیره.❤️💗
🔷 مثلاً به نظر شما اتحاد بین یاران امام حسین علیه السلام سخته؟
* این دیگه چه سوالیه؟! خب معلومه آسونه!☺️
❣️✔️ «آقا انقدر قلب های همه رو با خودش برده که دیگه کسی خودخواهی نداره که بخواد متحد نباشه...»👌
✅💢«اگه دیدی خیلی سخته که دینداری کنی، بدون که هنوز امام زمان (عج) رو نفهمیدی...»
🌹 تو از خدا فقط اینو بخواه که معرفت امام رو بهت بده.
✅ حتماً بهت میدن تا زندگیت آسون بشه. خیلی زود نورانی میشی...💞✨
🌺 اصلاً اهل بیت خلق شدن برای همین که زندگیت رو آسون کنن.
اصلِ موضوع همینه!
تا حالا همش فرع بوده....
🍒
پروانه های وصال
جلوی در پارک کرده...برین ادرساتونو بهش بدین...صبح چه ساعتی سوار بشین...ظهر کی بیاد...همرو باهاش طی
گفت:ببخشید نمیشه یه کم زودتر بیام؟من دانشجوام....کالس دارم....ترانه با بدجنسی لبخندی زد و در را محکم
بست و گفت:اون دیگه مشکل خودتونه...اقای نعمتی همیشه 5 و بیست و پنج دقیقه میومد دنبالمون...خداحافظ
شما...و با قدمهای ارام و خونسرد از اتومبیل دور شد.سزاوار با حرص دنده را عوض کرد و با سرعت از انجا دور
شد.ترانه با همان لبخند پیروزمندانه اش وارد خانه شد.بعد از خداحافظی با مادرش صدای زنگ تلفن باز هم بلند
شد.ترانه:بله؟ پریناز از پشت تلفن جیغ کشید: عا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا شششششششششششششششششششقشم....ترانه
تلفن را از گوشش دور کرد و داد زد:زهر مار...بلندگو قورت دادی...جمع کن خودتو...پریناز:وااااای ترانه...چه
جیگری بود.........خد ا ا ا ا ا منو بکش....ترانه:ننه ات اونورا نیست...نه؟ پریناز:نه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه....ترانه:خاک بر
سرت...پرینازجدی شد و گفت:غلط کردی چشم تو هم گرفته....ترانه:من؟!عمر ر ر ر ر را...پریناز با دهن کجی
گفت:نمردیم و عمرررررا تو هم دیدیم....من بودم اونجوری وا داده بودم؟؟؟ ترانه: من اصال ازش خوشم
نیومد...پریناز:اره ارواح عمه ات...محلت نذاشته داری میسوزی...ترانه که مشغول نیمرو درست کردن با یک دست
بود...روغن داغ به دستش پاشید و گفت:اخ سوختم..پریناز:کجات سوخت جوجو؟؟؟و با صدای بلند خندید.ترانه که
خنده اش گرفته بود گفت:کوفت پری...یه چیز بهت میگما...پریناز:قربونت برم که هیچی نگفته ات اینه...ترانه:پری
کار نداری بری بمیری؟ پرینازبی توجه به حرف او خندید و گفت:راستی اسمشو نپرسیدیم...ترانه:راست
میگی....یادم رفت بپرسم...ولی فامیلیش باحاله...پریناز:فکر میکنی اسمش چی باشه؟ ترانه:اسمش؟؟؟جعفر....و با
صدای بلند خندید.پریناز:کوفت...جدی پرسیدم...ترانه:من چه میدونم.....علم غیب که ندارم...... اکبر
...جواد...حسن...فکر کن اسمش غضنفر باشه....غضی جون...پری و غضی...چه بهمم میاین...پریناز با خنده گفت:عمله
ی سر کوچه ی سحر اینا رو دیدی؟ ترانه:به اونم رحم نکردی؟تورش کردی نه؟ پریناز با خنده گفت:نه اون مال
توه....من به رفیقم خیانت نمیکنم...فقط یه توک پا رفتم دیدمش....ترانه خداوکیلی خیلی خوشگله...و با صدای بلند
قهقهه زد....ترانه:مر ر ر ر ر ر رگ..پریناز:بگو با این همه خوشگلی اسمش چیه؟؟؟ ترانه:غضنفر....پریناز جدی
پرسید:این اقای غضنفر مثل اینکه خیلی چشتو گرفته ها...کی هست حاال؟ ترانه:شاهزاده ی رویاهام... و خودش
خندید ، پریناز پای تلفن غرغر میکرد...ترانه ساکت شد و کمی بعد گفت:نگفتی حاال اسمش چیه؟ پریناز:طالب....بعد
از کمی سکوت هر دو با صدای بلند خندیدند.پریناز خواست چیز دیگری بگوید که سریع گفت:ترانه مامان
اومد....بای...ترانه هم خداحافظی کرد و با لبخند محوی مشغول خوردن نیمرویش شد.سحر بعد از پیاده شدن و
خداحافظی از سزاوار متوجه نگاههای سنگین همیشگی شد.زیر چشمی به خانه ی رو به رو نگاه کرد.حمیدرضا پسر
همسایه شان از پشت پنجره خیره نگاهش میکرد...و برخالف همیشه با غیظ و حرص و عصبانیت به او چشم دوخته
بود و صورتش مثل بادکنک باد کرده بود و مانند لبو سرخ شده بود.سحر از دیدن چهره ی او خنده اش گرفت و
وارد خانه شد.صبح روز بعد ترانه با کمی معطلی قصدی سوار شد.سزاوار با حرص جواب سالمش را داد و ترانه بعد
از سالم و علیک با دوستانش،جعبه ی ادامس نعنایی ریلکسش را از جیب کیفش در اورد و به سمت سزاوار گرفت و
گفت:ادامس...سزاوار:ممنون...میل ندارم...ترانه چشمکی به دخترا زد و پرسید:راستی اسمتون چی بود؟
سزاوار:سزاوار هستم...ترانه کم اورد و اهسته گفت:اهان...و تا موقع رسیدن به مدرسه هر چهار نفر ساکت بودند.بعد
از پیاده شدن،سزاوار گاز ماشین را گرفت و با سرعت از انها دور شد.ترانه:پسره ی چلغوز و نیگا کنا...حاال اینم واسه
ی ما ناز میکنه...سحر: چیکارش دارین بیچاره رو...راستی صبح تو چرا الکی تو راهرو وایستاده بودی؟سایه ات و
دیدم...مریضی؟ ترانه پیروزمندانه لبخندی زد و گفت:میخواستم دیرش بشه...به کلاسش نرسه...راستی دانشجوی
۶