6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راه قدس مرد جنگ می خواهد
و مرد جنگ نیز کربلائیست...
#شهید_آوینی
#راه_قدس_از_کربلاست
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَجْ
❓ #مضطر میدونییعنیچی؟
🔹 مدل دعاهای امام زمان اینه که باید از خواب بیدار شی !دعای ندبه، دعای عهد...
🔺یعنی تو خوابی...یعنی بفهمیم بی پدریم....! مضطر بشیم ...!!
کما اینکه مضطر نیستیم. به خدا نیستیم...
🔸 مضطر میدونی یعنی چی؟
مُضطر اونیه که عزیزش تو سی سی یو باشه. خبر بیارن دکتر ازش قطع امید کرده. نمی بینیش دیگه...
چطور میشی؟
غذا بیارن جلوت می تونی بخوری؟!
اون موقع صبح جمعه نیاد دیوانه ای !
🔺 این اضطراره که امام زمان رو می کشه پایین. به والله قسم سه شنبه شب مضطر بشیم، چهارشنبه ما امام زمان رو کشیدیم آوردیم. ول کن جمعه رو... ول کن سفیانی و...
🔺 تو مضطر نیستی، تو در عطش مهدی نمی سوزی... تا نخوایش هزار جمعه بگذره، هزار سفیانی ظهور کنه، او نخواهد آمد...!!
✅ چون امام رو باید خواست...❗️
#اضطرار_فرج
#استاد_رائفی_پور
# یا ابا صالح المهدی ادرکنی ❤
سلامتیامامزمان # صلوات🌹
《 اللهم عجل لولیک الفرج ♡》
🚨 ۱۷ توصیه امام خامنه ای حفظه الله برای امر به معروف و نهی از منکر:
1️⃣ بدانید که کجا و چگونه باید امر به معروف و نهی از منکر کرد!
2️⃣ معروف و منکر را بشناسید!
3️⃣ در متن مسائل کشور باشید و اتفاقات جامعه برایتان مهم باشد.
4️⃣ تذکر همیشه اثر دارد، شک نکنید، به دنبال بررسی احتمال تاثیر نباشید، که تذکر شما فایدهای نداشته باشد، بگویید!
وظیفه شما فقط تذکر با زبان است، هیچ وظیفهی دیگری ندارید.
5️⃣ دایره معروفها و منکرها را به حجاب و چند کار جزئی محدود نکنید! جامع و کلان ببینید.
6️⃣ با اخلاق خوب، محبت و مدارا تذکر دهید ولی تمنا نکنید!
7️⃣ یک کلمه بگویید آقا، خانم، برادر این منکر است، این معروف است، این بد است این خوب است.
8️⃣ شکستن دل مردم، تمسخر، اسراف، گرانفروشی، غیبت، زورگویی، تهمت و... همه از انواع منکرهاست!
9️⃣ درس خواندن، ورزش کردن، محبت، عبادت، دفاع از نظام اسلامی، صدقه، همکاری جمعی و .... همه از انواع معروفهاست!
0️⃣1️⃣ اگر به شما فحش دادند به خاطر خدا تحمل کنید.
1️⃣1️⃣ در دلتان از آن منکر بدتان بیاید و به آن معروف علاقهمند باشید.
2️⃣1️⃣ زبان گزنده نداشته باشید، سخنرانی هم نکنید!
3️⃣1️⃣ خجالت نکشید، نترسید، دچار ضعف نفس نشوید، منتظر دستگاههای دولتی هم نباشید.
4️⃣1️⃣ به هیچ عنوان حق اِعمال خشونت یا برخورد فیزیکی ندارید، به هیچ عنوان!
5️⃣1️⃣ اگر حرفتان اثر نکرد دفعههای بعد از گفتن ناامید نشوید.
6️⃣1️⃣ دیگران را وادار کنید به امر به معروف و نهی از منکر، تاثیر چند نفر خیلی بیشتر است.
7️⃣1️⃣ باهوش باشید، نگذارید کسی به نام این فریضه چهره مومنین را تخریب کند!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃🌺🌸🍃
🔆 #پندانه
🔻روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه میکند.
🔸شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: «استاد، چه شده كه اینگونه اشك میريزيد؟ آيا کسی به شما چیزی گفته؟»
🔹شیخ جعفر در میان گریهها گفت: «آری، یکی از لاتهای این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.»
🔸همه با نگرانی پرسیدند: «مگر چه گفته؟»
🔹شیخ در جواب میگويد او به من گفت:
«شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من میگویند. آیا تو هم همانی هستی که همه میگویند؟! و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون كرد.»
▫️گفتا؛ شیخا، هر آنچه گویی هستم
▪️آیا تو چنانکه مینمایی هستی؟
🍃🌸🌺🌸🍃
✨﷽✨
✅حق کسی که بر تو احسان نموده
✍اما حق کسی که تو را کمک نموده است به خاطر دوستی یا ملک یا قرابت و... بر تو آن است که بدانی او از مالش گذشته و با صرف مال تو را؛ از ذلت بندگی و بردگی دیگران و وحشت آن نجات داده است و مزه آزادی و آسایش را به تو چشانیده است و تو را از اسارت دیگران رهانیده؛و زنجیرهای بردگی را از تو باز نموده و بوی خوش عزت و آزادی را به مشام تو رسانیده است.
او تو را از زندان قهر و جبر بیرون آورده و عُسر حَرج و سختی را از تو دور نموده و با خوشی و خوشرویی و زبان انصاف با تو سخن گفته و تمام دنیا را (به جهت احسانی که نموده است) به تو بخشیده است و تو را فارغ البال ساخته که به عبادت پروردگارت پردازی و در این راستا ضرر مالی را تقبل و تحمل نموده است.
بدان که او نزدیکترین مخلوق خداوند است نسبت به تو بعد از پدر و مادر و برادر و خواهرت و سزاوارتر از دیگران است که در مواقع لزوم به کمک او بشتابی و به خاطر خدا و احسانی که برای تو نموده است یاریش نمایی و خودت را هیچ وقت در اموری که مورد نیاز اوست مقدم ننمایی.
📚منبع: رساله حقوق امام سجاد(ع)
🍃🌺🌸🍃
پروانه های وصال
#ولایت 53 🌺 عنایت امام (ع) سخت ترین کارها رو برای آدم زیبا میکنه. 💞 🔷 یه بنده خدایی میگفت نماز اول
#ولایت 54
⭕️ اتحاد کار آسونی نیست. این که یه جمعِ بزرگی بخوان دور هم جمع بشن خیلی مشکله....
👌 فقط ولایت میتونه این کار رو بکنه. اون محبتی که از #ولایت توی قلبِ مردم قرار میگیره.❤️💗
🔷 مثلاً به نظر شما اتحاد بین یاران امام حسین علیه السلام سخته؟
* این دیگه چه سوالیه؟! خب معلومه آسونه!☺️
❣️✔️ «آقا انقدر قلب های همه رو با خودش برده که دیگه کسی خودخواهی نداره که بخواد متحد نباشه...»👌
✅💢«اگه دیدی خیلی سخته که دینداری کنی، بدون که هنوز امام زمان (عج) رو نفهمیدی...»
🌹 تو از خدا فقط اینو بخواه که معرفت امام رو بهت بده.
✅ حتماً بهت میدن تا زندگیت آسون بشه. خیلی زود نورانی میشی...💞✨
🌺 اصلاً اهل بیت خلق شدن برای همین که زندگیت رو آسون کنن.
اصلِ موضوع همینه!
تا حالا همش فرع بوده....
🍒
پروانه های وصال
جلوی در پارک کرده...برین ادرساتونو بهش بدین...صبح چه ساعتی سوار بشین...ظهر کی بیاد...همرو باهاش طی
گفت:ببخشید نمیشه یه کم زودتر بیام؟من دانشجوام....کالس دارم....ترانه با بدجنسی لبخندی زد و در را محکم
بست و گفت:اون دیگه مشکل خودتونه...اقای نعمتی همیشه 5 و بیست و پنج دقیقه میومد دنبالمون...خداحافظ
شما...و با قدمهای ارام و خونسرد از اتومبیل دور شد.سزاوار با حرص دنده را عوض کرد و با سرعت از انجا دور
شد.ترانه با همان لبخند پیروزمندانه اش وارد خانه شد.بعد از خداحافظی با مادرش صدای زنگ تلفن باز هم بلند
شد.ترانه:بله؟ پریناز از پشت تلفن جیغ کشید: عا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا شششششششششششششششششششقشم....ترانه
تلفن را از گوشش دور کرد و داد زد:زهر مار...بلندگو قورت دادی...جمع کن خودتو...پریناز:وااااای ترانه...چه
جیگری بود.........خد ا ا ا ا ا منو بکش....ترانه:ننه ات اونورا نیست...نه؟ پریناز:نه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه....ترانه:خاک بر
سرت...پرینازجدی شد و گفت:غلط کردی چشم تو هم گرفته....ترانه:من؟!عمر ر ر ر ر را...پریناز با دهن کجی
گفت:نمردیم و عمرررررا تو هم دیدیم....من بودم اونجوری وا داده بودم؟؟؟ ترانه: من اصال ازش خوشم
نیومد...پریناز:اره ارواح عمه ات...محلت نذاشته داری میسوزی...ترانه که مشغول نیمرو درست کردن با یک دست
بود...روغن داغ به دستش پاشید و گفت:اخ سوختم..پریناز:کجات سوخت جوجو؟؟؟و با صدای بلند خندید.ترانه که
خنده اش گرفته بود گفت:کوفت پری...یه چیز بهت میگما...پریناز:قربونت برم که هیچی نگفته ات اینه...ترانه:پری
کار نداری بری بمیری؟ پرینازبی توجه به حرف او خندید و گفت:راستی اسمشو نپرسیدیم...ترانه:راست
میگی....یادم رفت بپرسم...ولی فامیلیش باحاله...پریناز:فکر میکنی اسمش چی باشه؟ ترانه:اسمش؟؟؟جعفر....و با
صدای بلند خندید.پریناز:کوفت...جدی پرسیدم...ترانه:من چه میدونم.....علم غیب که ندارم...... اکبر
...جواد...حسن...فکر کن اسمش غضنفر باشه....غضی جون...پری و غضی...چه بهمم میاین...پریناز با خنده گفت:عمله
ی سر کوچه ی سحر اینا رو دیدی؟ ترانه:به اونم رحم نکردی؟تورش کردی نه؟ پریناز با خنده گفت:نه اون مال
توه....من به رفیقم خیانت نمیکنم...فقط یه توک پا رفتم دیدمش....ترانه خداوکیلی خیلی خوشگله...و با صدای بلند
قهقهه زد....ترانه:مر ر ر ر ر ر رگ..پریناز:بگو با این همه خوشگلی اسمش چیه؟؟؟ ترانه:غضنفر....پریناز جدی
پرسید:این اقای غضنفر مثل اینکه خیلی چشتو گرفته ها...کی هست حاال؟ ترانه:شاهزاده ی رویاهام... و خودش
خندید ، پریناز پای تلفن غرغر میکرد...ترانه ساکت شد و کمی بعد گفت:نگفتی حاال اسمش چیه؟ پریناز:طالب....بعد
از کمی سکوت هر دو با صدای بلند خندیدند.پریناز خواست چیز دیگری بگوید که سریع گفت:ترانه مامان
اومد....بای...ترانه هم خداحافظی کرد و با لبخند محوی مشغول خوردن نیمرویش شد.سحر بعد از پیاده شدن و
خداحافظی از سزاوار متوجه نگاههای سنگین همیشگی شد.زیر چشمی به خانه ی رو به رو نگاه کرد.حمیدرضا پسر
همسایه شان از پشت پنجره خیره نگاهش میکرد...و برخالف همیشه با غیظ و حرص و عصبانیت به او چشم دوخته
بود و صورتش مثل بادکنک باد کرده بود و مانند لبو سرخ شده بود.سحر از دیدن چهره ی او خنده اش گرفت و
وارد خانه شد.صبح روز بعد ترانه با کمی معطلی قصدی سوار شد.سزاوار با حرص جواب سالمش را داد و ترانه بعد
از سالم و علیک با دوستانش،جعبه ی ادامس نعنایی ریلکسش را از جیب کیفش در اورد و به سمت سزاوار گرفت و
گفت:ادامس...سزاوار:ممنون...میل ندارم...ترانه چشمکی به دخترا زد و پرسید:راستی اسمتون چی بود؟
سزاوار:سزاوار هستم...ترانه کم اورد و اهسته گفت:اهان...و تا موقع رسیدن به مدرسه هر چهار نفر ساکت بودند.بعد
از پیاده شدن،سزاوار گاز ماشین را گرفت و با سرعت از انها دور شد.ترانه:پسره ی چلغوز و نیگا کنا...حاال اینم واسه
ی ما ناز میکنه...سحر: چیکارش دارین بیچاره رو...راستی صبح تو چرا الکی تو راهرو وایستاده بودی؟سایه ات و
دیدم...مریضی؟ ترانه پیروزمندانه لبخندی زد و گفت:میخواستم دیرش بشه...به کلاسش نرسه...راستی دانشجوی
۶
پروانه های وصال
گفت:ببخشید نمیشه یه کم زودتر بیام؟من دانشجوام....کالس دارم....ترانه با بدجنسی لبخندی زد و در را محکم
چیه....شمیم:به قران سادیسم داری تو...سحر:یارو اسمشو نمیگه...بیاد واست بیوگرافی کامل بده....ترانه دماغش را
باال داد و گفت:باالخره که میفهمم....سحر جدی گفت:هیچ میدونی داری خیانت میکنی؟ ترانه چشمهایش را گرد کرد
و پرسید:خیانت؟خیانت به کی؟ هر سه نفر باهم گفتند:طالب...ترانه پشت چشمی نازک کرد و گفت:خوب اون باید
بیاد جلو...من که نمیتونم برم خواستگاریش...پریناز:نه مثل اینکه بدت نمیاد؟؟؟ ترانه:تو این قحطی پسر....همینم
غنیمته...تازه کی بدش میاد شوهرش خارجی باشه؟؟؟تازه بچمونم دورگه میشه...شمیم:دو رگه ی ایرانی و
افغانی....بچه هاتون خیلی ناز میشن...کمی خیره خیره به هم نگاه کردند و بعد هرچهار نفر با صدای بلند به
افکارشان خندیدند.انقدر خسته بود که روی پایش بند نبود.خودش را روی کاناپه رها کرد و سرش را به پشتی تکیه
داد.چشمهایش را بسته بود...خستگی بر تمام وجودش چیره شده بود.فرزین جلو امد و گفت:علیک
سالم...سزاوار:سالم دارم میمیرم...فرزین:معلومه...پاشو برو یه دوش بگیر بیا شام...سزاوار به سختی از جایش بلند
شد و فرزین باز گفت:صبح چقدر دیر اومدی...شمقدری و کارد میزدی خونش درنمیومد....سزاوار:تقصیر اون 4 تا
انچوچکه دیگه....نمیدونی چه فتنه هایی هستن...فرزین با صدای بلند خندید و گفت:دو روز دیگه هم بهت شماره
میدن...هم شمارتو میگیرن...حاال صبر کن...سزاوار:عمرا...من شماره ام و بدم دست اون چهار تا....خلم
مگه...فرزین:بی دست و پایی...خیلی بی دست و پایی....خوب یکیشونو تور کن دیگه...خوشگل موشگل
نیستن...سزاوار:معمولین...فرزین ابرویش را باال داد و گفت:اِاِاِاِاِاِاِ...شما به کی میگی خوشگل؟؟؟ سزاوار به چشمهای
فرزین خیره شد و گفت:فرزین دست بردار...فرزین:نه میخوام بدونم...دختر خوشگل از نظر تو چه ویژگی هایی باید
داشته باشه...سزاوار:نجابت و پاکی از همه چیز برای من مهمتره...فرزین:بابا.........پسر نجیب...سزاوار لبخندی زد و
گفت:میخوای واسه ی تو جورش کنم؟؟؟ فرزین:نه...قربون دستت...با اون تعریفایی که تو ازشون میکنی...منم همون
حنانه رو بچسبم بهتره....و سزاوار با لبخندی وارد حمام شد.وان را پر از اب گرم کردو تن خسته اش را به اب
سپرد...چشمهایش را بست و سعی کرد به چیزی فکر نکند.فرزین مشغول خرد کردن پیاز بود و اشکهایش جاری
بود.شهاب وارد اشپزخانه شد و گفت:نبینم اشکتو...فرزین فین فینی کرد و گفت:علیک...شهاب تکه ای از نان را جدا
کرد و کمی پیاز الی نان گذاشت و داخل دهانش فرو برد و سری تکان داد.فرزین با لحنی پیرزنانه گفت:بمیرم واسه
بچم که پوست و استخون شده...و از جایش بلند شد و پیازها را داخل تابه ریخت.شهاب روی صندلی نشست و
همانطور که داشت لقمه ی دیگری را این بار با گوجه فرنگی درست میکرد پرسید:چه خبرا؟ فرزین:همه جا امن و
امانه...شهاب باز پرسید:امین نیومده هنوز؟ فرزین:کشیکه....صبح میاد... و رو به شهاب با لحن خاصی گفت:شما چه
خبر؟ شهاب:چی چه خبر؟ فرزین:شهاب من گوشام درازه ایا؟ شهاب:گوشات؟ای بگی نگی...فرزین:به
درک...شهاب:خوب بابا قهر نکن... رفتم دیدمش...منو دید...همو نپسندیدیم و هرکی رفت سی خودش...فرزین:
حنانه که میگفت خیلی خوشگله...حاال جریان اصلی و بهش گفتی؟ شهاب:از اخالقش خوشم نیومد... یه مدلی بود...نه
بابا ... مگه مغز خر خوردم...اینطوری که یارو می پره....فرزین: خوب...حاال چی؟ شهاب:میرم به ستاره میگم گه
خوردم...من دوست دختر ندارم...فرزین:با این بی عقلیات....ادم عاقل سر لج و لجبازی همچین قول و قراری
میذاره؟؟؟ شهاب:حاال کو تا جمعه؟؟؟ فرزین:چشم رو هم بذاری جمعه است....شهاب با بی قیدی شانه ای باال
انداخت و گفت:خوب که چی...فرزین:هیچی...من جوش کیو میزنم....شهاب خواست چیزی بگوید که صدای فریادی
از حمام بلند شد.فرزین رو به شهاب گفت:حواست به پیاز باشه.نسوزه....و به سمت حمام رفت و چند ضربه به در زد
و پرسید:حالت خوبه؟افتادی؟ سزاوار سعی کرد لحنش عادی باشد و اهستهگفت:اره...اره...افتادم...خوبم...فرزین:نیم ساعت دیگه شام حاضره.........نیومدی ما میخوریم......سزاوار:باشه...و
فرزین رفت.سزاوار سرش را میان دستهایش گرفته بود.اصال نفهمید که کی خوابش برد و کی همان کابوس
همیشگی به سراغش امد و باز فریاد زده بود...نه...حالش دگرگون شده بود،خسته بود و خسته تر شد.سردرد بدی
گرفته بود و شقیقه هایش تیر میکشید...دلش میخواست همانجا با صدای بلند گریه کند...کی این کابوس های لعنتی
تمام میشدند...ترانه با عجله سوار اتومبیل شد و گفت:ببخشید...سزاوار:خواهش میکنم....ترانه خم شد و مشغول
۷
پروانه های وصال
چیه....شمیم:به قران سادیسم داری تو...سحر:یارو اسمشو نمیگه...بیاد واست بیوگرافی کامل بده....ترانه دما
بستن بند کفشش شد...خودش هم نفهمید چرا سنجاق پیکسلی که به بغل ال استار صورتی اش زده بود را باز کرد و
کف اتومبیل انداخت...شمیم کوله اش را روی شانه جابه جا کرد و گفتکبچه ها یه خبر داغ...سه نفر به او خیره شدند
و مشتاق شنیدن...شمیم:واسه مامان بزرگم خواستگار اومده........هر سه نفر مات به شمیم خیره شدند....شمیم با ذوق
ادامه داد:یه پیرمرد خیلی خوش تیپ و با کالس...وای بچه ها نمیدونید چقدر با حال بود... مهندس بود...سه تا بچه
هاش خارجن...دو سال از مامان بزرگ من کوچیکتره...کل فامیلی ما ریخته به هم...بابام و کارد بزنین خونش در
نمیاد...عموهاممخالفن...عمه هام راضی....وای یک خر تو خری شده که...ترانه:وای بچه هاما بریم بمیریم....واسه ی
ننه بزرگ شمیم خواستگار میاد و ما....دستهایش را رو به اسمان گرفت و گفت:خدایا مارو دریاب...سحر:حاال مادر
بزرگت چی میگه...شمیم با قهقهه گفت:اون راضیه....پریناز:کجا اشنا شدن حاال؟ شمیم:تو کاروان حج... گفته بودم
مامان بزرگم تابستون رفته بود حج عمره ... این کوله امم مامانیم اورده دیگه...ترانه چشمکی زد و گفت:مامان
بزرگت رفته بود حج، خدا رو زیارت کنه دیگه...یا رفته بود دنبال شووووور...پریناز:رفته طواف ...گفته:خدا منو از
این تنهایی دربیار....سحر ادامه ی حرفش گفت: یه شوهر خوب برام جور کن....پریناز با خنده گفت:...خدا هم
حاجت رواش کرده....شمیم خنده اش گرفته بود با این حال گفت:مراقب حرف زدنتون باشه....ترانه:حاال این پاپا
بزرگت زنش مرده؟ شمیم:اره...بعد با لحن جدی گفت:زن داشته باشه و عاشق مامان پیری من شده باشه؟؟؟ترانه
بعضی وقتها یه حرفایی میزنی...ترانه:حاال چرا بابات اینا مخالفن؟خوب بده مامان بزرگت از تنهایی
درمیاد....شمیم:بابام میگه ما ابرو داریم و از این جور حرفها.... وای بچه ها بابام فهمید کجا اشنا شدن...نزدیک بود
سکته کنه....همش داد میزد اون حج قبول نیست.... اون طواف قبول نیست.... این زیارت نبود....ترانه میان کالمش
امد و گفت:عشق بازی بود...شمیم کوله اش را از روی شانه اش برداشت و به سمت ترانه حمله کرد و ترانه با خنده
جای خالی داد و با سرعت شروع به دویدن کرد...و شمیم هم به دنبالش...که باعث خنده ی سحر و پریناز شد.ترانه
فریاد کشید:روان نویس مشکی کی داره؟؟؟؟؟ هدیه:زهرمار کر شدیم...ترانه با لحنی ناله مانند گفت:بمیرید
همتون.....این همه دم و دستگاه و با خودتون هلک و هلک میارید و میبرید یه کالس سی نفره یه نفر روان نویس
مشکی نداره.........سحر سرش را از روی کتابش بلند کرد و پرسید:ترانه بلندگو قورت دادی؟چه خبرته؟ ترانه با
همان ناله گفت:نخوندممممممممممممممم...بگو یه کلمه... سحر برسونیا....و باز داد زد:بابا خودکار مشکی هم کسی
نداره؟؟؟ کیمیا خودکار را به سمتش گرفت و گفت:بابا کنسل کنیم امتحان و...اخه ماه اوله هنوز....ای بابا....ترانه:اره
بچه ها بریم کنسلش کنیم؟؟؟ سحر:قربونت کیمیا بذار اینجا بشینه تقلبشو بنویسه رومیز... اینو نبر پایین کار
دستمون میده...هدیه:راست میگه....خانم کشور به خون این تشنه است...اینو ببینه پدر همونو در
میاره....بیخیال...ترانه برایشان شکلکی در اورد و مشغول نوشتن روی میز شد.سحربا سرزنش گفت:چند صفحه رو
میتونی بنویسی؟؟؟ چرا نمیخونی ترانه...ترانه همانطور که مینوشت گفت:وای به حالت ریز بنویسی...نرسونی
میکشمت...سحر سری تکان داد و ترانه همچنان مشغول نوشتن بود.ترانه جلو جلو و تند تر از بقیه راه میرفت.
۸
۱. اگر یه آدم خوب پیدا کردی دنبال یه آدم عالی نگرد.
۲. با آدم خسیس مسافرت نرو.
۳. با آدم شکاک ازدواج نکن.
۴. همیشه نیاز نیست حرف گوش بدی.
۵. غریبه رو با ضمیر مفرد صدا نکن.
۶. کسی حق نداره با ذکر «جنبه داشته باش» و به بهونه شوخی بهت توهین کنه.
۷. وقتی ازت تعریف میکنن، خودتو نکوب، فقط تشکر کن.
۸. اون محبتی که با التماس بهت میرسه، مفت نمیارزه، توجه و محبت رو گدایی نکن.
۹. رابطهای که برای ادامهدار شدنش، مجبور بشی آرامشتو بفروشی، زندگیتو به فنا میده.