فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻صدای زنان باحجاب در متروی تهران
کاش این صداهابیشتر بشه و برسه به گوش اونیکه باید برسه🔸🔹🔸🔹
﷽
ـ⭑♢⭑♢⭑♢⭑♢⭑♢⭑
🔟 روز آخـر رمضان این سه عمل رو انجام بدهید.
ـ⭑♢⭑♢⭑♢⭑♢⭑♢⭑
🔔 خلاصه مطلب:
هـرکاری تو دهـه آخـر انجام بدی
ای بسا شبِ قـدری باشه، که ثوابش به اندازه ۸۴ سال حساب میشه.
♦️♢۱. هـر شب ۵۰۰تومان صدقه بدهید.
👈🏼هـر شبـی که شب قدر باشد اون ۵۰۰تومان صدقه اینطوری در نامه اعمال شما نوشته میشه که شما ۸۴سال کامل صدقه داده اید.
♢♦️۲. هـر شب دو رکعت نماز بخونید
👈🏼هـر شبـی که شب قدر باشد در نامه اعمال شما ۸۴سال عبادت نماز برای شما نوشته میشود.
♦️♢۳. هـرشب ۳ بار سـوره اِخلاص(سوره توحیـد -سوره قل هو الله احد ) بخوانید.
👈🏼هـر شبـی که شب قدر باشد این تلاوت در نامه اعمال شما ۸۴ سال روزانه یک دور کامل قرآن خوانده اید.
♢♦️♢♦️♢
ذکـر بگین ، صلوات بفرستید، استغفار کنید، برا اموات تون خیرات بدهید و......
🔰این را به همه امـر به معـروف کنید تا ان شـاءالله برای شما یک عمل نیک بزرگ بشمار بیاید و هـرکسی این را عمل کند برای شما صـدقه جـاریه میشود.
▬▬▬▬▬▬▬
پروانه های وصال
که با حرص مجله را ورق میزد خیره شد.... اهسته گفت:حنانه ازدواج کرد....انگار یک پارچ اب یخ روی سورن خا
سورن لبخندی زد و از اینه به پریناز نگاه کرد و گفت:خواهش میکنم... اگر کمکی خواستید... در خدمتم...صبحا معمولا
سورن سرحال تر از همه ی انها بود.دیگر از ان خشکی سابق در امده بود و کمی با انها صحبت میکرد.ترانه خواب و
بیدار بود که رسیدند.ترانه روی زمین نشست و شمیم را پایین کشید و بلافاصله سرش را روی شانه ی او
گذاشت.شمیم حرصی شد و گفت:ترانه بالشت خونه است...ترانه ناله مانند گفت:نه.... تو ام....خوبی....
جای بالشمو میگیری....شمیم حرفی زد.سحرو پریناز رو به رویشان نشستند.سحر:شمیم؟؟؟ شمیم که به رو ه رو
خیره بود نگاهش را به سحر دوخت و گفت:هاااااان؟ پریناز:چیه؟دپی؟ شمیم:نه بابا...سحر:چته خوب؟؟؟ شمیم خم
شد تا از کیفش کتابی را در اورد که ترانه نالید:اینقدر تکون نخور....شمیم نفس عمیقی کشید و گفت:ترانه پاشو له
شدم...ترانه: نه ه ه ه ه ه... تو رو خدا فقط پنج دقیقه...شمیم با حرص کتابش را ورق زد و پریناز پرسید:چیه
شمیم؟طوری شده؟ شمیم اهی کشید و گفت:مادر بزرگم ازدواج کرد.ترانه سرش را از روی شانه ی او بلند کرد ... با
چشمهای خمار و خواب الود گفت:مبارکه... و ناشیانه کل کشید...شمیم سقلمه ای به شکمش زد که ترانه دولا
شد.ترانه با ناله گفت:بمیری شمیم... رخت عزای تو رو بپوشم... سوراخ شد دلم...شمیم لبخند پیروزمندانه ای زد و
سحر پرسید:اینکه ناراحتی نداره؟ شمیم:بابام با کل عمه هام و مادربزرگم و خالصه هرکی که با این وصلت موافق
بود... قطع رابطه کرد.پریناز:بهتر...ترانه:... فامیل کمتر زندگی بهتر...شمیم به نقطه ای دور خیره شد و چیزی
نگفت.سحر:شمیم از چی ناراحتی؟ شمیم:بابام...پریناز مضطرب پرسید:بابات حالش خوبه؟؟؟ شمیم: سکته...سه
دختر هینی کشیدند و ترانه گفت:خوب الان حالش چطوره؟ شمیم:سکته رو رد کرده...پریناز:اخ... الهی بمیرم...
چطوری اینطوری شد؟ شمیم:وقتی از خونه ی مادر بزرگم بر میگشت...اونقدر عصبانی بود که سکته کرد.سحر:الان
بیمارستانن؟ شمیم سرش را به معنای اره تکان داد و ترانه گفت:خوب رد کرده دیگه... خوب میشن ایشاالله...شمیم
بالاخره لبخند ی زد و گفت:اره خدا رو شکر...دختر ها نفس راحتی کشیدند و شمیم ادامه داد:ولی دیشب خیلی
ترسیدیم...وقتی تلفن زنگ زد و خبردار شدیم... مامانم غش کرد.. شیدا از شدت گریه نفسش در نمیومد....دست
تنها... نمیدونستم چیکار کنم...سحر:خوب خدا رو شکر همه چی به خیر گذشت... مگه نه؟ شمیم نفس عمیقی کشید
و گفت:اره... ولی تا صبح خوابم نبرد...ترانه:فدای تو بشم.... بیا رو پای من بخواب...هر چند مثل تو گوشتالو
نیستم...شمیم با صدای بلند خندید و گفت:نمیری ترانه...ترانه:راستی به عروس خانم بگو بیاد یه دستی رو سر ما
بکشه... بلکه دو تا خواستگار واسه ی ما بیاد...سحر لبخندی به ترانه زد.ترانه منظور لبخند عمیق سحر را متوجه نشد
و ادامه داد : سحر این طالب کی میخواد بیاد؟؟؟من جهازم تکمیله....پریناز خندید و گفت:منم... دو روز پیش مامان
داشت ست لیوان شیش تایی و تو کمد میچپوند...ترانه:تو دلتو صابون نزن.... اونا مال پریچهره....پریناز اخمی کرد و
گفت:نه خیرم.... کمد دست چپی مال پریچهره.... راستیه مال منه...ترانه برایش شکلکی در اورد و هر چهار نفر
خندیدند.شمیم زانوهایش را در اغوش گرفت و گفت:راستی بچه ها... دوست دارین شوهر ایندتون چه جوری
باشه؟؟؟ پریناز نفس عمیقی کشید و گفت:عاشق.... یه عاشق واقعی....شمیم رو به سحر پرسید:توچی؟ سحر شانه ای
بالا انداخت و گفت:نمیدونم...ترانه:پولدار باشه... فقط...سحر چشمهایش گرد شد... و ترانه ادامه داد:چاق باشه... کپل
باشه... کچل باشه... هر چی باشه.... اما پولدار باشه... من اعصاب زندگی تو خونه ی منهای شصت و تو کاسه کوزه ی
گلی غذا خوردن و اینا رو ندارم....یه پیر مرد هف هفوی هشتاد ساله...کم کم هفتاد و پنج ساله... که همون شب اول
بمیره... ارثش برسه به من....پریناز:اومدیم شب اول نمرد.... اون وقت چی؟؟؟ ترانه چشمکی زد وبا لحنی محکم
گفت:میمیره...شمیم:اومدیمو نمرد...سه روز بعد مرد...شب اول و چی میکنی؟ ترانه:بچه ها علم ثابت کرده میمیره..
۲۳
پروانه های وصال
سورن لبخندی زد و از اینه به پریناز نگاه کرد و گفت:خواهش میکنم... اگر کمکی خواستید... در خدمتم...صبحا
پیرمرد که طاقت هیجان داره..... تا قرص زیر زبونیشو بهش برسونم رفته اون دنیا...سحر و پریناز و شمیم با صدای
بلند خندیدند وسحر گفت:نمیری ترانه....ترانه:دیدید میمیره... هیجان واسه ی یه پیر مرد ضرر داره.... اونم چه
هیجانی... یه دختر 75 ساله ی خوش بر و رو... نچاد یه وقت...گیر میکنم تو گلوش.... اون وقت که مرد... منم و
پوالش..... سفر اروپا...دور دنیا.... میرم کره ی ماه...شمیم خندید و گفت:اینو خوب اومدی...واست جور
میکنم...پرتابت کنیم کره ی ماه... ازشرت خالص بشیم...پریناز رو به سحر گفت:تو واقعا نمیدونی؟؟؟ سحر از
موضوع پرت شده بود...سرش را باال گرفت و گفت:هاان؟-خوب... خوب... همینا دیگه.... عاشق باشه... پول برام
مهم نیست.... و به ترانه خیره شد که با دندانش گوشه ی ناخن بلندش را فرم میداد ... در همان حال پرسید:خودت
چی شمیم؟؟؟؟ شمیم:خوشگل باشه...فقط.... خوشگل و خوشتیپ....پول و عشق بخوره تو سرش.... دو روز دنیا
میخوام پز شوهرمو بدم به دوستام....ترانه خندید و گفت: خوشگل باشه که تو رو نمیگیره....هر چهار نفر
خندیدند.شمیم بهتر بود... چقدر محیط مدرسه را دوست داشت... در اینجا همه ی مشکالتش به فراموشی سپرده
میشد.خانم دلفان مثل ارواح خبیث بالای سرشان نازل شد.ترانه بی اراده استین هایش را پایین داد و شمیم موهایش
را داخل مقنعه فرستاد.....پریناز کاپشنش را پوشید تا تنگی مانتویش به چشم نیاید.خانم دلفان:ببینم ناخن هاتو
یوسفی؟؟؟ ترانه لبش را به دندان گرفت و گفت:فردا کوتاهشون میکنم خانم...خانم دلفان نچ نچی کردو داخل
دفترچه مشکی همیشه به دستش چیزی یادداشت کرد.سپس به پریناز خیره شد که سعی داشت... پاچه ی شلوارش
را پایین بکشد.خانم دلفان یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:پارسا... جوراب مچی پوشیدی؟؟؟ پریناز:به خدا همه
ی جورابام کثیف بود...خانم دلفان باز دفترچه اش را با زکرد و مشغول یادداشت شد. و قبل از انکه به شمیم و سحر
چیزی بگوید متوجه اب بازی دو اول دبیرستانی در کنار اب خوری شد... با گامهایی تند به سمت انها رفت و فریاد
زد:صبح اول صبحی... وقت اینکاراست؟ ترانه:بمیرم واسه ی شوهرش...شمیم:عمرا اگه شوهر داشته باشه....ترشیده
است که اینقدر عقده ایه...پریناز:فکر کنم مادر بزرگت اول بیاد یه دستی روسر خانم دلفان بکشه....ترانه:اره... اره...
یه دلفین پیر از اقیانوس واسش پیدا کنیم....سحر: بی نمک...پریناز:خوبه به سیبلها گیر نداد....شمیم:باز تو صفا دادی
که...پریناز:خوب میرفت تو چایی... چی میکردم؟؟؟ سحر:ایییییی..... چندش...پریناز حرفی نزد و زنگ صف خورده
شد و دخترها بلند شدند.پریناز حرفی نزد و زنگ صف خورده شد و دخترها بلند شدند و به صف شدند. ترانه روی
نیمکت لم داد و زانویش را به جامیز تکیه داد. پریناز که روی میز نشسته بود گفت:دو هفته ی دیگه امتحانای ترم
اوله.... سحر:سلیمی هنوز دو فصل از جبر و درس نداره... شمیم:مهدوی قراره سواالی هندسه و دربیاره... میگن خیلی
سختگیره... ترانه :ووووووای... کی حال امتحان داره... کاش قبل امتحانا یه اردویی... سینمایی جایی میرفتیما...نه؟؟؟
سحر:وای میدونی چند وقته سینما نرفتیم؟؟؟ ترانه سیخ نشست و گفت:پنج شنبه بریم؟؟؟ شمیم خواست چیزی
بگوید که جلوی در کلاس همهمه ای شد. ترانه داد زد:چه خبره؟؟؟ هدیه:نمیدونم؟ ترانه ایستاد و رو به هانیه که
نماینده ی کلاس بود گفت:چیه نماینده؟چه خبره؟ هانیه کلافه داد زد:بشینید سر جاتون... اه... دخترها کمی ارام
گرفتن... هانیه کاغذهایی را به دست بچه ها میداد. سحر:اینا چین....؟ هانیه: رضایت نامه... و رو به طناز گفت:پاشو
قیمت و تاریخ و رو تخته بنویس... طناز بلند شد و به پای تخته رفت. هانیه به ته کلاس رسید به جز پریناز و شمیم به
ترانه و سحر برگه های رضایت نامه رو داد و گفت: قراره چهار شنبه بریم اردوگاه...پنج شنبه هم تعطیل
رسمیه...قراره دو روز اونجا بمونیم.... تا جمعه عصر.... باحاله نه؟ ترانه نگاهی به شمیم و پریناز انداخت و با کمی
دلهره که در صدایش موج میزد گفت:همه ی کلاسا؟؟؟ هانیه که با دو انگشت مشغول کندن جوش روی چانه اش
بود گفت:اوهوممم... فقط پایه ی سوم و رو به پریناز و شمیم گفت:رضایت نامه هاتونو از نمایندتون بگیرید... دخترها
نفس راحتی کشیدند و شمیم با خنده گفت: ترانه سقت بیاد پایین...ترانه خندید و گفت:مرض... ولی خدایی کاش از
خدا یه چیز دیگه میخواستما.... سحر که لبخندی روی لبهایش بود گفت:مثال چی؟؟؟ ترانه:شووووووووور... پریناز
غش غش خندید و گفت:نمیری ترانه... ترانه کش و قوسی داد و گفت:وای چه با حال نزدیک دوروز باهمیم... خیلی
۲۴
#مرحوم_دولابی_ره
می گفت:تو محله ی ما یه جوانی بود،
این جوان گنهكار بود،اهل فسق و فجور بود،اما یه عادت داشت ،یه كاری می كرد ملكه اش شده بود،
از مادرش داشت،
🍃🌴
میگه: مادر بهش گفته بود:شیرم رو حلالت نمی كنم،
گفته بود:باید این كارو بكنی.چیكار كنم؟ گفت:هرجا رفتی دیدی یه 🏴پرچم زدند روش نوشته یا حسین،باید بری ادب كنی جلو پرچم به احترامش دستت رو روی سینه بذاری،عادتش شده بود،
هر جایی می رفت می دید یه پرچم یا حسین زدند دستش رو می گذاشت روی سینه میگفت:✋السلام علیك یا اباعبدالله.
میرزا اسماعیل دولابی میگه:این جوان از دنیا رفت،میگه:دیدنش در عالم برزخ دست و پاش رو بستن دارند می برندش سمت عذاب،یه مرتبه توی اون تاریكی و تو اون وانفسا دید
⛺️ خیمه ای وسط بیابونه،
نور سبزش همه ی بیابون رو روشن كرده،اومد جلو.
\"ببین هركاری توی دنیا بكنی و ملكه ات بشه، توی قیامت هم همون كارو میكنی\"میگه:تا رسید جلوی خیمه دید یه پرچم جلوی خیمه زدند روش نوشتند یا حسین،به ملكه های عذاب گفت:یه دقیقه دستام روباز كنید،
گفتند:چرا؟گفت:من عادت دارم،هر جا ببینم بگند یا حسین،منم دستم رو روی سینه ام می ذارم، دستش رو گذاشت روی سینه اش، تا گفت:السلام علیك یا اباعبدالله،دیدند یه آقایی از خیمه خارج شد،اومد جلو ملكه های عذاب به احترامش عقب وایستادند،حضرت گفت:
🍃🌴
بدید پرونده اش رو ببینم، دو دستی پرونده رو تقدیم كردند،مرحوم دولابی میگفت:حضرت پرونده رو باز كرد،یه سری به علامت تأسف تكون داد.
"آی جوان مواظب باش پرونده ات دست اربابت می اُفته، آقات به جای تو خجالت نكشه،زشت ِ،آدم كاری بكنه آقاش سر تكون بده\"
یه نگاه به جوان كرد گفت: تو چرا؟ تو كه مارو دوست داری چرا؟
میگه:جوان شروع گرد گریه كردن
🍃🌴
\"همین گریه های شماست كه فرمود:آتیش جهنم رو یه قطره اش خاموش میكنه،اینها تعارف نیست اینها كلام معصوم ِ برو توی كامل الزیارات بخون. میگه:حضرت یه نگاهی به پرونده كرد،پرونده رو زیر بغلش گذاشت،دو سه قدم با این جوان راه رفت،بعد برگشت پرونده رو داد به ملكه های عذاب
،میگه:ملكه های عذاب پرونده رو باز كردند،دیدند نوشته:بسم الله الرحمن الرحیم، یا مُبَدّلَ السَیّئات بالحَسَنات اِغفِر لِهذا بحَقِّ الحُسَین...
یا مُبَدّلَ السَیّئات بالحَسَنات اِغفر لِنا بحَقِّ الحُسَین علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خدایا
✨در این لحظات زیبای افطار
🌸بـه بزرگیت قسم
✨غم و غصہ ، درد و ناراحتی
🌸رنج و گرفتاری و نا امیدی
✨و چشم بد را از همہ
🌸دور کن #الهی_آمین
طاعاتتون قبول درگاه حق 🌸
🌸🍃
#نماز_شب
♨️نمازشبش هیچ وقت ترک نمیشد...
💢هیچ وقت ندیدم نماز شب شهید سلیمانی قطع شود. آنهم نه نماز شبی عادی، نماز شبهای او همیشه با ناله و اشک و اندوه به درگاه خدا بود.
💢 من با شهید سلیمانی رفت و آمد داشتم حتی بارها در منزلشان خوابیدم، اتاق مهمانان با اتاق حاج قاسم فاصله داشت اما من با اشکها و صدای نالههای او برای نماز بیدار میشدم....
📚راوی سردار معروفی
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثواب عظیم دو سجده بعد از نماز وتر
پیشنــــــهاد مـــــی کنم این فیلم روببینید،
مطمئــنم پشیمون نمیشین
#امام_زمان
#ماه_رمضان
#رمضان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الـهی تـو را سپـاس میگويم
✨از اينکه دوباره خورشيد مهرت
🌸از پشت پـرده ی
✨تاريکی و ظلمت طلوع کرد
🌸و جـلوه ی صبح را
✨بر دنيـای کائنات گستراند
🌸برای شروع یک روز عالی
✨ توکل میکنیم به اسم اعظمت یاالله
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز بیست و ششم
مـاه مبـارک رمضـان 🌸
🌸🍃
www.sibtayn.com - www.shiasite.net.mp3
15.66M
ترتیل جزء بیست و ششم قرآن
با صدای استاد عبدالباسط
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌸🍃
🌸خدایا..
🍃با داشته های اندکمان
🌸آنگونه بزرگمان بدار
🍃که جز تو به در هیچ خانه ای
🌸رهسپار نشویم.
🍃زبانمان را از هر قضاوت و غیبتی
🌸محفوظ گردان تا بی اختیار
🍃در چنگال کلام های
🌸نادرستمان اسیر نشویم.
🌸خدایا ...
🍃یقینی در دلهایمان قرار ده
🌸تا از یادمان نرود به هنگام
🍃بیچارگی و ناامیدی باید صبور بود
🌸و تنها چشم به درگاه تو داشت.
🌸خدایا...
🍃هرکه بر ما ستم روا داشت،
🌸از حقیقت آگاهش گردان
🍃و محبتی در دلش براه بیانداز
🌸تا از یاد بَرَد طمع ها،حسد ها
🍃و جفاهای فردا را...
🌸#آمیـــن...🙏
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 ناراحتی های آدمها را جدی بگيريد!
دلخوری از آنها فرد جديدی را مي سازد!
وقتی كسی را ناراحت مي كنيد
به راحتی از كنارش نگذريد!
🌸 سعی كنيد انقدر آدمهای مقابلتان را بشناسيد كه از تك تك حرفهايشان تشخيص دهيد كی و كجا آزرده خاطر شده اند
و دلجويی كنيد تا رفع شود.
🌸 ناراحتی هايی كه روی يكديگر تلنبار مي شوند از آدمها تنها افرادی سنگدل مي سازند كه تمامی قلبشان با دلخوری و ناراحتی هايشان از ديگران پر شده است و ديگر جايی برای عشق و احساس ندارند!
🌸 دلخوری های آدمها را جدی بگيريد،
قبل از آنكه از دستشان بدهيد و تركتان كنند
🌸🍃