eitaa logo
پروانه های وصال
7.5هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
19.7هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴جوان کره ای با کمک اسلام به هویت و پاسخ سوالاتش در مورد زندگی رسید‼️
پاسخی علمی و مودبانه عباس موزون به احمد ایراندوست در خصوص برنامه زندگی پس از زندگی
Joze29.mp3
4.25M
‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎ا✨🍃🍂🌺 ا🍃🍂🌺 ا🍂🌺 ا🌺 📖 تلاوت روزانه یک جزء از قرآن کریم به صورت تحدیر (تندخوانی) 🌟 جزء بیست و نهم قرآن کریم 🌟 👤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترکیب آوردم برای هم رژیمی ها هم شکموها😎🥭🤌🏻 مواد لازم 😍: 🥃زعفران 🍌موز 🥭انبه 🥛شير برای تزئین👇🏻 🍦یک اسکوپ بستنی 🍓یک عدد توت فرنگی اگه رژیم نیستی ( شکر وبستنی )هم میتونی اضافه کنی اما من همینطوری هم عاشق طعمش شدم👌🏻🤤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترشه کباب 😍😍 موادی که نیاز داریم برای آشپزی ایناست 👇👇 1️⃣مرغ 2️⃣سیب زمینی 3️⃣رب 4️⃣آبغوره یا آبنارنج 5️⃣آب 6️⃣نمک و فلفل 7️⃣روغن و زردچوبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷زندگی پس از زندگی 🔸 این قسمت: آتش
🌷۳ آیه درنهی ازشراب وقمار 🌷۱.درشراب وقمار،گناهی بزرگ است وضررشان بیش ازسودشان است یسْأَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَالْمَيْسِرِ قُلْ فِيهِمَآ إِثْمٌ كَبِيرٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَإِثْمُهُمَآ أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِمَا...٢١٩بقره 🌷۲.شراب وقمار،پلیداست.ازعمل شیطان است ازآن دوری کنیدتاخوشبخت شوید يَآ أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوٓا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَيْسِرُ وَالْأَنْصَابُ وَالْأَزْلَامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ (٩٠)مائده 🌷۲هدف شیطان در شراب وقمار: ۱.باشراب وقمار،دشمنی بین مردم ایجادمیکند ۲.مردم راباشراب وقمار ازنمازویادخدا بازمیدارد انَّمَا يُرِيدُ الشَّيْطَانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَدَاوَةَ وَالْبَغْضَآءَ فِي الْخَمْرِ وَالْمَيْسِرِ وَيَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَعَنِ الصَّلَاةِ فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ (٩١)مائده 🍃🌸🌺🍃
✨﷽✨ ✍هشام جوانی بود از یاران امام صادق علیه السلام، روزی به بصره رفت تا در کلاس مردی که به امامت اعتقادی نداشت شرکت کند. بعد از کلاس هشام از مرد پرسید: آیا تو چشم داری؟ مرد گفت این چه سوال احمقانه ای است چرا از چیزی که می بینی می پرسی؟ گفت: سوالات من همینطور است. گفت خیلی خب بپرس. هشام از مرد پرسید: آیا تو چشم، بینی و زبان و گوش داری؟ مرد گفت آری دارم. گفت با آنها چه می کنی؟ مرد وظایف همه اعضایش را یکی یکی گفت. بعد پرسید: عقل هم داری. گفت آری. پرسید وظیفه اش چیست؟ گفت او هر چه که بر حواسم می گذرد را می گیرد و صحیح و باطلش را مشخص می کند. پرسید آیا وقتی اعضای بدن سالم هستند هم به عقل نیاز است؟ گفت: بله چون اگر اعضا در وظایفشان دچار تردید شوند به عقل رجوع می کنند. پرسید پس خداوند عقل را برای رفع تردید اعضا قرار داده است. گفت درست است. پرسید: چطور خداوند برای اداره اعضای بدن تو رهبر و پیشوایی گذاشته اما این همه انسان را بدون امام آفریده تا در شک و حیرت بمانند. 💥اما مرد دیگر جوابی نداشت که بدهد. 📚اصول کافی؛باب الاضطرار الی الحجه حدیث ۳،ج۱ 🌸🌸🍃🍃
✨﷽✨ ✨ ✨ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻧﮑﻦ برای ﻧﻌﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍوند ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ است؛ 🌼زﯾﺮﺍ ﺗﻮ نمی‌دانی ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ✨و ﻏﻤﮕﯿﻦ نباش ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺖ... 🌼ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻋﻮﺽِ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ، ✨پس سعی کن ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮐﺮ باشی... 🌼ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ ﺛﺮﻭﺗﺖ ﮔﺮﻓﺘﻰ پول‌هایت ﺭﺍ ﻧﺸﻤﺎﺭ... ✨ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﻜﻰ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ‌ﺍﺕ ﺑﺮﯾﺰﯼ... 🌼ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺩﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺛﺮﻭﺕ ﺗﻮﺳﺖ. 🌸🌸🍃🍃
4 ☢ بسیاری از اوقات اگه هدف ، خوب تعیین بشه 👇 🔹راه آسون خواهد شد 🔸پیچیدگی هاش برطرف خواهد شد. ➕ اقداماتی که لازمه تا به اون هدف برسیم، اون اقدامات رو هم انسان "خوب تشخیص میده" و هم "خوب اجرا ميکنه"👌 🔴 ولی وقتی هدف خوب مشخص نباشه ، نسبت به هدف ابهام ایجاد میشه و آدم رو گیج میکنه.... ✅🌺 اون نقطه نهایی خاصه که ما رو بِکِشونه و کوشش های ما رو به نتیجه برسونه....🎯✌ ⭕️ این جور وقتا معمولاً پدر و مادرا میگن هدف مشخصه دیگه 😌👇 بچه باید خوب باشه! ایمان داشته باشه به خدا برسه بالاخره بچه خوبی باشه و ما هم توی این دو روزِ دنیا وظيفمون رو انجام بدیم😌💖 🔴کلی کلمه گفت ولی اون اصلی رو نگفت! ‼️😒 بیاین بین همه خوبی ها بحث رو کلی و اجمالی بیان نکنیم❌ ✔️ یه هدف مشخص کنیم که حتماً موفق بشیم. 🌹
و البته مهربان و سخت کوش... اهوازی بود و در تهران درس میخواند... کار میکرد. و اجاره اش را بی تاخیر در حساب سورن واریز میکرد.از این لحاظ فوق العاده بود.پوست تیره ای داشت و صورت بیضی مانند و چشمهای قهوه ای.... موهایش از جلو کمی ریخته بود و در سمت شقیقه هایش سفید بود.قدش متوسط بود و الغر و استخوانی... در کل خیلی خوش تیپ و خوش چهره نبود..اما خوش اخالق بود... ولی زیبا نبود.صدای جارو برقی قطع شد...امین با خوشحالی پنبه ها را از گوشش بیرون اورد و گفت:وای...خفمون کرد... این همه وسواس به خرج میده.... اون وقت بوی بادموجون کپک زده رو نمیفهمه...سورن به یاد ان صحنه نفس عمیقی کشید و دستهایش را مشت کرد.امین کتابش را بست و سورن پرسید:چرا تو اتاق خودت نیستی؟ امین:شهاب میخواست بخوابه...با اجازت اومدم اینجا...سورن لبخندی زد و روی تخت دراز کشید و گفت: نه بابا... این چه حرفیه....امین از اتاق خارج شد.نگاهش به سقف بود... حوصله اش سر رفته بود... روز های جمعه کسل کننده ترین روز زندگی اش بود.... اگر سمانه با او قهر نمیکرد االن با هم بیرون بودند...اهی کشید و به پهلو چرخید...گوشی اش را برداشت و به عکس سمانه خیره شد...چهره اش معمولی بود... پوست سفیدی داشت و چشمهای مشکی و بینی استخوانی و لبهای کوچک و درشت... قدش هم متوسط بود وخوش اندام... اما اخالقش بد بود.شکاک بود... بی نهایت شکاک... و سورن نمیدانست چطور با ای اخالق او کنار بیاید... این بار اخری هم که دیگر از منت کشی خسته شده بود.گوشی اش را به سمت دیگری پرت کرد و طاق باز خوابید.باید به او زنگ میزد...؟؟؟ چرا یک بار او پیش قدم نمیشد؟؟؟ نزدیک یک سال بود که با هم بودند و در تمام این مدت سمانه شاید بیشتر از صد بار قهر کرده بود...نفس عمیقی کشید ... ناگهان یاد ترانه افتاد.. قرار بود برای او سی دی اهنگ پر کند... اهنگهای داریوش... ترانه گفته بود:عاششششششششششقششم...سحر گفته بود:همون پیرمرد هشتاد ساله هست دیگه؟؟؟نه؟؟ ترانه چشمکی زد و گفت:اررررره.... همون که قراره ارثش به من برسه.... و هرچهار نفر خندیده بودند.سورن هم به حرفهای انها گوش میداد... با ان جمع پر انرژی باشد و نخندد... مگر میشد.... اگر بگوید وقتی با انهاست تمام مشکالت ذهنی اش پاک میشود دروغ نگفته است...پشت میز کامپیوترش نشست....الاقل دقایقی مشغول میشد و کمتر فکر میکرد.... اما هنوز مردد بود... به سمانه زنگ بزند؟ هنوز منتظر بالا امدن صفحه بود که صدای فریاد شهاب بلند شد.-اوال درست صحبت کن....-اجازه بده... اجازه بده....-من؟؟؟ ببین ستاره اینا که میگی هیچ ربطی به من نداره.....هرگهی که دلت خواست بخور... نوش جونت...-د ِ ... اخه عوضی...اولا اونی که موی دماغ من شد تو بودی...فکر کردی من ازت خوشم میاد...منم همینطور... حالم ازت بهم میخوره... دختره ی مادر...و تلفن را قطع کرد و به گوشه ای دیگر پرتاب کرد.لبه ی تخت نشست و سرش را میان دستش گرفت.سورن که در چهار چوب ایستاده بود و اورا تماشا میکرد.فرزین صدایش زد و او هم از اتاق بیرون رفت.فرزین:ولش کن... این از دیشب قاطیه...سورن یک تکه گوجه را میان کاهو پیچید و گفت:چرا؟ امین: ستاره باز برگشته پیشش...سورن:خوب؟ فرزین دستی روی شکمش گذاشت و گفت: با یه شیکم بالا...سورن مات به فرزین خیره شد... و امین ادامه داد:ستاره میگه کار شهابه...سورن اب دهانش ار فرو داد و گفت:خالی نبندین...فرزین شانه ای بالا انداخت و گفت:جدی میگم.... دو ماه پیش که باهم تموم کردن... ستاره رفت با یکی دیگه.... همون قضیه ی توچال که یادته؟ قرار بود واسه رو کم کنی با هم ... هر کدوم دوستای جدیدشونو بهم نشون بدن... شهابم یه هفته در به در دنبال یه دختر میگشت...که اخرشم نشد و نرفت... ستاره دوستشو ول کرد و حاال برگشته پیش شهاب گفته من حاملم... سورن کمی مکث کرد و پرسید:حالا راست گفته؟ امین:شهاب میگه کار اون پسرست میخواد بندازه گردن من... فقط خدا میدونه چی شده....سورن اهی کشید و به ظرف سالاد خیره شد.شهاب را یک سال بود میشناخت... یعنی نمیشناخت...هر وقت فکر میکرد او را شناخته است اتفاقی می افتاد که تمام معادلاتش را بهم میزد... قزوینی بود و در دانشگاه ازاد تهران درس میخواند...پدرش دلش نمیخواست درخوابگاه بماند و به چند بنگاه مراجعه کرده بود و با سورن اشنا شد ... سورن از پدر شهاب خیلی خوشش امد... مرد محترمی بود و بسیار مودب و متشخص...اما شهاب ... فقط چهره ی گندمگون و موهای روشن قهوه ای و چشمهای میشی اش را از پدر به ارث برده بود و از اخلاق... هیچ....شهاب هم اتاق امین شد .در کل ۲۶
میتوانست بگوید پسر بدی نیست... اما خوب اخلاقیات به خصوصی داشت که سورن هیچ کدام انها را نمیپسندید.اهی کشید و زیر لب زمزمه کرد:حالا چی میشه...دلش برای ستاره میسوخت.... اگر واقعیت داشته باشد.... نفس عمیقی کشید... دلش برای سمانه تنگ شده بود.چقدر او با ستاره که نه او را دیده بود و نه میشناخت متفاوت بود... در طی یک سال با اخلاق و رفتارش به سورن فهمانده بود که باید حد خودش را رعایت کند و سورن تا به حال دستش را هم نگرفته بود ... چقدر ذوق میکرد وقتی حرفهای عاشقانه برای سمانه میزد و سمانه از شرم گونه هایش رنگ میگرفت...تصمیمش را گرفت باید به او زنگ میزد... از جایش بلند شد و به اتاقش رفت. ترانه پایش را محکم به زمین کوبید و گفت:چرا نمیریم؟؟؟ سحر نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:نیم ساعته تو حیاط وایستادیم...پریناز:نکنه نریم...ترانه با اخم نگاهش کرد و گفت:میتونی خفه شی.... از نظر من ایرادی داره..پریناز شکلکی برایش در اورد و شمیم با نگرانی گفت: اتوبوس نیاد...چی؟ ترانه چشمهایش را بست و لحظه ای بع باز کرد و گفت: تو هم اگه دهنتو ببندی ممنون میشم...سحر خنده اش گرفت و همان لحظه خانم دلفان با صدای بلندی اعالم کرد: دخترها به صف بشید و به ترتیب کالس بندی سوار اتوبوس بشید....ترانه اهسته به دوستانش گفت:چه غلطا.... به ترتیب کالس بندی... و ادامه داد: بچه ها سوار شید...شمیم و پریناز و سحر مطیع به دنبالش راه افتادند... خانم دلفان جلو امد و گفت:پارسا... دهکردی... سوار اتوبوس کلاس خودتون بشید...ترانه دماقش را بالا داد و گفت:خانم دلفان... یه نگاهی به اتوبوسا بندازید.... همه پیش دوستاشون نشستند....اگه اونا رفتن... دهکردی و پارسا هم میان... و بازوی شمیم و پریناز را کشید و انها رو به سمت پله های اتوبوس هل داد.سحر از خنده لب پایینش را میگزید و شمیم و پریناز به چهره ی درهم دلفان خیره شده بودند.خام دلفان که خون خونش را میخورد حرفی نزد و به سمت اتوبوس دیگری رفت... دخترها با سر خوشی سوار شدند...اتوبوس معملوی و کهنه ای بود و جلوی شیشه ترک بزرگی داشت و چند عکس از محمد علی فردین در فیلمهای گنج قارون و چرخ و فلک کنار اینه چسبانده شده بود و یک صورت عروسک با موهای بلوند تنها تزییات شیشه ی جلو بود... وصندلی هایی کهنه و قدیمی که روکش قرمز داشتند.ترانه:وای چه بویی....اه...از مال پیکان هم بدتره.....سحر خندید و گفت:همش یه ساعت راه است....ترانه لبخندی به سحر زد و به ته اتوبوس رفتند و طبق معمول انجا را قرق کردند.بعد از بیست دقیقه اتوبوس راه افتاد...باورش سخت بود اما خانم دلفان همراه انها شده بود و دخترها جرات تکان خوردن نداشتند....هدیه اهسته به ترانه گفت:چه سکوتی....شمیم:مرده شور برده... واسه چی با مااومد....اه....پریناز:شانس و میبینی....پنج تا اتوبوس.... این باید با ما بیاد...ترانه در گوش هدیه چیزی گفت... هدیه لبخندی زد و در گوش کیمیا و همینطور گوش به گوش... به جلو رسید... دخترها به عقب چرخیدند و طناز و کیمیا و هانیه عقب اتوبوس روی زمین نشستند.... ترانه و پریناز و شمیم و سحر هم روی زمین نشستند ...طناز:حاال چی بخونیم؟ فاطمه:از تهی بخونیم....خاهش....شمیم: کلید خوبه؟؟؟ پریناز:نه.... نه... با تهی که نمیشه رقصید....خانم دلفان که به عقب اتوبوس امده بود پرسسید:مگه قراره برقصید؟ ترانه:خوب... خوب...خانم دلفان:خجالت نمیکشید..... و اشاره ای به راننده کرد...ترانه پوفی کشید و گفت:فقط میخونیم... مثل سرود...خانم دلفان حرفی نزد و به سر جایش برگشت...دخترها هوراااااایی کشیدند و ترانه سطل خالی ماستی را از کیفش بیرون اورد.سحر متعجب پرسید:این چیه؟؟؟ ترانه لبخندی زد و گفت:ساز توه....و سطل را در اغوش سحر انداخت...سحر لبخندی زد و گفت:خوب چه بزنم؟؟؟ فاطمه:بابا کرم...شمیم:اول بگید چی بخونیم؟ طناز هم از توی کیفش سینی دراورد و به سحر داد و گفت:این بهتره....دخترها خندیدند و کیمیا گفت:جواد بخونیم....ترانه:چی بخونم براتون؟ شمیم:زیارت و بخون....ترانه با لحنی پر از عشوه گفت: خانما اماده باشن... قرا تو کمر... دستها از هم باز... خوب شروع میکنیم....و مچ دستش را در هوا میچرخاند و رو به بچه ها که نگاهش میکردند گفت:نمیخواید خودتونو گرم کنید؟؟؟ پریناز:ما گرمیم... شما شروع کن... بعدشم مگه ندیدی... صدایش را پایین اورد و گفت:نفهمیدی دلفین چی گفت؟رقص ممنوع...ترانه:غلط کرد... یک... دو اینکه درجا هر غلطی دلتون خواست بکنید... خیالیه؟؟؟ کیمیا:میخونی یانه...ترانه صدایش را صاف کرد و سحر روی سطل ضرب گرفت... ترانه رو به ۲۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹ای رمضان عزیزم آهسته ترآمدنت چه با ذوق وشوق بود ولی رفتنت چه باعجله لحظه ای درنگ کن به کجااین چنین شتابان بارالهادراین روزهای پایانی ماه عزیز دوستانم را در کارشان برکت در وجودشان سلامتی در زندگی شان خوشبختی در خانه هایشان آرامش در دلهایشان شادی قرارده 🤲 الهی آمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداحافظ ای سوز و آه شبانه خداحافظ ای گریه ی بی بهانه خداحافظ ای ماه دلدادگی ها خداحافظ ای دلبر بی نشانه خداحافظ ماه چشمان بیدار خداحافظ ای فرصت ناب دیدار خداحافظ ای دیده های سحرخیز خداحافظ ای سفره ی پاک افطار خداحافظ ای چشمه ی جاری عشق خداحافظ ای اشک دلداری عشق خداحافظ ای ماه مهمانی مهر خداحافظ ای فرصت یاری عشق خدا حافظ ای ماه شبهای روشن خداحافظ ای ذکر وتسبیح وجوشن خداحافظ ای توبه ی لیله القدر خداحافظ ای فرصت پرکشیدن خداحافظ ای جلوه ی نور ایمان خداحافظ ای فصل تجدید پیمان خداحافظ ای ماه شب زنده داری خداحافظ ای سفره داری قرآن خداحافظ ای لحظه ی بی قراری خداحافظ ای روضه و روزه داری خدا حافظ ای قصه ی تشنه کامی خداحافظ ای اشک از دیده جاری