✍#حکایت_خداوند_گرگها
نانوایی شلوغ بود و چوپان مدام این پا و آن پا می کرد.
نانوا از چوپان پرسید: چرا انقدر نگرانی؟
چوپان گفت: گوسفندانم را رها کرده ام و آمده ام که نان بخرم. ترسم آن اسنگت که گرگ ها، شکمشان را پاره کنند.
نانوا پرسید: چرا گوسفندانت را به خدا نسپرده ای؟
چوپان گفت: سپرده ام اما، او خدای گرگها نیز هست.
پیام اخلاقی:
خدا ضامن تنبلی و بی مسئولیتی های ما نیست.
💕🧡💕