💗💗#داستانی_متفاوت_واقعی💗💗
راهی #شلمچه شدیم ...برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... #چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با #شهدا حرف می زدم❤️ و گریه می کردم😢 توی همون حال خوابم برد .✨.. .
بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟☺️ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ...💖
چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید .🌷🌷.. .
اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد💞 ... زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... #امیرحسین من💕 ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .
💞#پک_عاشقانه_پاااااک💞